eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد:گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟ _اوهوم!همه فن حریف حورا میگوید:چه جالب... شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد! آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد!کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟ نمیفهمید! آیه خندان از آیین پرسید:چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟ آیین خواست بگوید:کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی اما تنها لبی کج کرد و گفت:از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد! آیه ابرویی بالا انداخت و گفت:یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟ آیین کمی جاخورد:منظور؟ آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه!همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه! عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده!از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلادی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده،معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که ، اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد، میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره! دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید:یک هیچ به نفع آیه! آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند:کجای کاری حورا خانم!سه به هیچ بازی رو برده دخترت! شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد: _جانم داداش برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود:الو شما آیه خانم هستید؟ آیه نگران میگوید:بله خودم هستم ...گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟ زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید:برادرتون تصادف کردند.حال چندان مصاعدی هم ندارند ...خودتونو زودتر برسونید... آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند:یا جده ی سادات حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد:چی شده آیه کی بود؟ آیه تنها با همان بهت میگوید:ابوذر..... سیزدهم مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر.دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت:آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم. خسته و مستاصل روی صندلی نشستم...شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت:چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند:مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم باشم... دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم:دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید:آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور شیم کلیه شو خارج کنیم
۵۱ راهکار مقابله با تفکر منفی👇 🔸 با کمک اطرافیان خود، سعی کنید افکار نامطلوب خود را کنترل کنید! 🔸به جای تکیه به مشکلات زندگی، به زیباییها و نعمتهای فراوان الهی توجه کنید.😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ آموزنده و تاثیر گذار دکتر داودی نژاد با عنوان 🗓 جنس مخالف‌.... 📔 خونه کاه گلی و یک پر کاه یک پر کاه‌... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 حرفها و رفتارها و رایحه دارند و تا مدتها روی جان و تن می‌نشینند. 💠 زن و شوهرها مواظب باشید با کسانی معاشرت کنید که عطر رفتار و حرفهایشان، روحتان را بدبو نکند. کسانی که به همسر خود احترام نمی‌گذارند، همیشه می‌زنند و یا همسر می‌کنند و سیستم آنها فاز دادن است از این قبیل هستند‌. 💠 در مواجهه با این افراد، فضا را با حرفهایی که دعوت به صبوری، خوش‌بینی، سازگاری و دارد‌ پر کنید. 💠 حتماً پس از جدا شدن از چنین انسانهایی، نقاط همسر و زندگیتان را در ذهن خود پرورش دهید و روحیه را در خود تقویت کنید تا رایحه متعفّنِ حرفهایی که شنیدید شما را ندهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
همسر جونم❤️ عیدت مبارک💋 ‌❣ @Mattla_eshgh
رفیق جان 😍 سال نو مبارک😘 ‌❣ @Mattla_eshgh
عیدت مبارک عشق جانم 😍💞 ‌❣ @Mattla_eshgh
سال نو مبارک خانومم 😘❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد:گفتی برادر کوچیکترت هممهندسه هم طلب
۳۳ 🍃مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم.یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند. باورم نمیشد...باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را گرفت... _چی شد آیه؟ ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من.. کلیه سمت چپش کم کاره دکتر...تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد.ای وای ای وای رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد:شما مطمئنید؟ سری تکان میدهدم .میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم. اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری... او نیز چون من باریدن گرفت.باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی! زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد.من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طالعم بودم؟ مامان پری نگاهم کرد و گفت:چی شده؟ چی بلایی سرمون اومده آیه؟ نمیگذاشتند...نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم... بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن. دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین سرتا پای بابا محمد را میکاوید بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه ی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و داغان و خارج از کنترل .مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد.مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورا دور پاسخش را داد. نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم.پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم. فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.گوش تیز کردم:تطمئن القلوب میگفت... دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش.من نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه ...از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه...ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش. تندتر اشک میریزد . و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید:عشقمه آیه... شوهرمه...سخته به خدا که سخته آروم بودن.نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت. کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا...همان تطمئن القلوب را.همان اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج صادق مانده.نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته بابا محمد اما همچنان سرو است!با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است. من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام . خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن!نام من آیه است نه ایوب! خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم!نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!
🍃تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم.اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم.بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند. حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم. نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن. امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟ _کلیه سمت راست. یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند. حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید. هجمه میکنیم سمتش... دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید:آروم باشید ...حالش خوبه...عمل خوبی بود... اندکی خیالم راحت میشود. _اما ..چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون ... امکان دیالیزی شدنشون زیاده. مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید. زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش.... همه وا رفته اند. نه آیه حالا نه...وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است! اما حالا نه ... نگاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم... باید چیکار کنم... چهره اش بشاش میشود و میگوید: واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ.... سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک ، نه ، مسخره را تلفظ میکند. همه نگاهش میکنیم.با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود.از نگاها شرمنده میشود مامان حورا.سرش را پایین می اندازد و میگوید:نه آیه...تو نه... با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم!حالا وقت شوخی نبود! دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟ اینبار ، نه ، بابا محمد بود شوکه ی مان کرد... سمتش میروم و میگویم:نه؟؟ بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست! خنده دار بود اوضاعمان! خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد! الان؟ حاال؟ الان وقت احترام به حقوق مادری مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟ سمتش میروم و میگویم: بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟ بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند. داشتم آتش میگرفتم.... سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست! نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا... هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبا خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم. دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟ درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه
میکنم؟ نمیرسد.نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟.... نه؟؟؟ زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟ سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالایادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد! اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حالا یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟ اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان ...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی داد کشید: بس کن آیه ..گوش کن... من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم... دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من امشب حضرت مادر! بد کردی.... در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا... سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟ هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون... توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از این خفقان نجات پیدا کنند.... نمیشود...نمیشود... _خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو. نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم. داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم... _حاجی برمیگردد سمتم... _اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن. شانه ای بالا می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ _بفرمایید... نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه... همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...