مطلع عشق
خانواده موفق💗💓 #قسمت سی ام: قشنگ حرف بزن! 🔰🔵🔰 استاد پناهیان: غربی ها روابط اجباری رو حذف کردن ،
#قسمت سی و یکم: اخلاق خوب☺️
🔰🔵🔰🔺🔺🔺🔺💖
استاد پناهیان:
💟چقدر ساده میشه تو خونه عشق و محبت رو افزایش داد
✨انرژی رو افزایش داد
👈همین خوبیهایی که داریمااا رو میگم
شما البته بیشتر دارید😉
من نگاه میکنم به دست و بال شما😇
💕اخلاق خوب یعنی «محبت کردن به خانواده»
این روایت امام صادق ع بود 👆👆👆
✅🚹🚺
🌴امام علی ع میفرماید :
فرزندم بدترین برخورد رو با خانوادت نداشته باش⛔️
خانوادت پیشت غیر محترم ترین مردم روزگار نباشن!!!
❌🚫❌👆
بعضیا این بیماری رو دارن آخه!!!
مستقیم حضرت میفرماید این جوری نباش !
🌴امام سجاد ع یه دعایی میکنه که خانوم ها بیش از آقایون آمین بگن
☺️
دعا میکنه که خدایا در خانوادم، در فامیلم ،در اقوامم منو عزیز قرار بده 💖
آدم تو خونه اش عزیز باشه
دو روز مسافرت رفتی ؛
وقتی برگشتی جیغغغغ بکشن تو رو ببینن
😵😍😘
🌸🍃این همه برکات در یک رابطه ی اجباریه👏
👈 خدا مدام ما رو نگاه میکنه در روابط اجباری چه کار میکنیم ....
❓❓👆
#خانواده_متعالی روزهای فرد در👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی قسمت 12 🍃زینت علی مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ...
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
#قسمت 13
تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
ادامه دارد ...
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
قسمت 14
💠 عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ...
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
اینجا همه چی دست گرمیه👆
👆👆👆👆
دسترسی به انچه که برای ان به کانال دعوت شدید
مطلع عشق
🍃🌹🍃🌷🍃🌻 🔴🔻یبوست برای بدن به مانند یک بحران دفع زباله است. بدن از راه های مختلفی اقدام به بیرون ریخ
🌸✨🌺✨🌼✨
علل بوجود آمدن یبوست مزاجی :
✍ با توجه به ۴ مزاج ذاتی و تفاوت های هر کدام با هم، ⬅️ عوامل مختلفی باعث این عارضه در افراد مخلف می شود.
اما بطور کلی غلبه اخلاط و رعایت نکردن صحیح آداب خوردن و آشامیدن و استفاده کردن از خوراکی های ممنوعه و مضر و همچنین خوراکی های خلاف و ناسازگار با مزاج افراد ، باعث این عارضه می شود ، که در زیر به بعضی از علل اشاره خواهیم کرد :
👈 پر خوری ، پر نوشی ، ریزه خواری .
👈 نخوردن نمک طبیعی قبل و بعد از غذا.
👈 خوب نجویدن غذا.
👈 آب و مایعات خوردن بین غذا، بخصوص اگر سرد و یا تگری باشند.
👈 خوردن زیاد غذاهای سرد و خشک یا گرم و خشک بخصوص در افراد سوداوی یا صفراوی و یا غلبه خشکی.
👈 خوردن گوشت گاو، چای، قند و شکر سفید، غذاهای سرد و فست فودی و آماده، نوشابه، سیب زمینی بخصوص سرخ کرده، ماکارونی، سس و ... ، در کل غذاهای ممنوعه.
👈 مصرف برخی از داروهای شیمیایی موجب یبوست است .
💊⬅️ داروها از جمله آنتیاسیدهای حاوی آلومینیوم، داروهای "مهار کننده های کانال کلسیم" مانند آدالات که از جمله برای درمان فشارخون بالا به کار میروند، آنتیهیستامینها یا داروهای ضدحساسیت، داروهای ضد افسردگی سهحلقهای مانند: ایمیپرامین، داروهای مخدر مانند کدئین، داروهای ضد التهاب غیراستروییدی مانند آسپیرین، ایبوپروفن و غیره، داروهای ضدکولینرژیک و ضد پارکینسون و ... .
👈 جلوگیری از تحریکات طبیعی روده ها برای دفع و یابه تعویق انداختن عمل تخلیه.
👈 انجام ورزش و یا کارهای خیلی سنگین مداوم.
👈 گاهی آن قدر رطوبات بر بدن اطفال و کودک غلبه می کند که قوای لازم برای دفع فضولات ضعیف می شود، از سوی دیگر صفرا به میزان کافی به درون نمی ریزد و این باعث بروز یبوست در کودک می شود.
👈 و ... . ☑️⚫️
استاد #جمالپور
#طب_اسلامی روزهای زوج در 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
آدم ها زمانی از بدی های دیگران اذیت میشوند که عشقی بزرگ روحشان را مشغول نکرده باشد....
💖 @IslamLifeStyles
#یه_نکته
🔵اگه یه مدت تلاش کردی با جان و دل
امر خدا رو اجرا کنی یه سری اتفاقای جالب برات می افته.
✔️عقلت رشد میکنه. فهمت زیاد میشه. موقع مشکلات که میشه، راه حل های جالب و موثر به ذهنت میرسه.👌
خیلی بیشتر از سنت میفهمی!
راه های خوبی برای کارای اقتصادی به ذهنت میاد.✔️
توی هر شغلی موفق عمل میکنی و...
خلاصه این زندگی رو میتونی تجربه کنی!
🌺زندگی تحت امر مولا
یه زندگی لذت بخش هست...
شروعش کردی؟!
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از آرشیو آرامش زندگی من
پدر و مادر--دارستانی_1396-9-5-16-18.mp3
2.75M
👆بسیار مـهـم👆
☑️اونایی که(پدر و مادرشان)در قیدحیات هستند این دو دقیقه رو حتما گوش کنند..
⬅️بحثی نو و زیبا در مورد پدر و مادر
مطلع عشق
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی قسمت 14 💠 عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیر
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
#قسمت 15
🔸من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
ادامه دارد ...
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات
طلبه ی شهید سید علی حسینی
♦️قسمت 16
🔸ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان
در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات طلبه ی شهید سید علی حسینی
قسمت 17
🔸شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات طلبه ی شهید سید علی حسینی با قلم همسر و دخترش
قسمت 18♦️
علی مشکوک می شود ...
من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خانواده_ی_شاد
✴️ارتباط با خانواده همسر
چه در حضور همسرتان و چه در نبودنش
از خانواده اش بدگویی نکنید:
❌خصوصا در حضور فرزندتان!
شاید باد به گوششان برساند😉
و بر کدورت ها بیفزاید.
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
مناسبترین محل برای تربیت ولایتمداری کجاست؟؟ 🔶استاد #پناهیان: 🌺خداوند در قرآن کریم، چهار مرتبه
کجا باید تمرین ولایت مداری کرد؟؟
🔶استاد پناهیان:
🌺پذیرش ولایت پدر و مادر در خانواده، تمرین ولایتمداری است
🌺از رسول اکرم(ص) در مورد حق پدر و مادر بر فرزند پرسیدند،
ایشان فرمودند: «پدر و مادر تو، بهشت و جهنم تو هستند.»
(لَمّا سُئلَ عَن حقِّ الوالِدَینِ علی وَلَدِهِما : هُما جَنَّتُکَ ونارُکَ)
🌸امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند:«بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ نیکی به پدر و مادر بزرگترین فریضه است»(غررالحکم/312) و
💢امام صادق(ع) میفرمایند: -«الذُّنوبُ الّتى تُظلِمُ الهَواءَ عُقوقُ الوالِدَینِ؛
🔴 از جمله گناهانى که فضا را تیره و تار مىسازد نافرمانى پدر و مادر است.» (کافی/2/447)
✅ معلوم است که بیاحترامی به پدر و مادر و عاق والدین، آسمان را تیره و تار میکند،
🔴چون با این کار در واقع ریشۀ ولایتمداری از بین میرود.
💢🌸💢🌸💢🌸
#نهال_ولایت در نهاد خانواده روزهای زوج در 👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#خاطرات طلبه ی شهید سید علی حسینی با قلم همسر و دخترش قسمت 18♦️ علی مشکوک می شود ... من برگشتم د
#خاطرات
#طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
#قسمت 19
🍃هم راز علی
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه تو
ی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات طلبه ی شهید سید علی حسینی
قسمت 20♦️
مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#یه_تمرین
سلام 😊
🔸ما یه تمرین روزانه به همه ی اعضای بزرگوار کانال دادیم.
عرض کردیم که اعضای محترم به طور مداوم ورزش کنن.
آقا هر روز صبح به مدت ۲۰ دقیقه حرکات نرمشی انجام بدید.
✅👆✔️
🔶این یه دستور از طرف مولاست.
پیامبر اکرم و اهل بیت و ولایت فقیه همگی دستور به ورزش کردن دادن.
ورزش کن به خاطر دستور مولا
تا عبد بشی.
🌺عبد که شدی، قدرتمند میشی چون متصل به قدرتمند ترین نیروی عالم هستی...
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
گل نرگس:
به نام خدا
🌺 دانشگاه مجازی "حیات برتر"
زیر نظر تشکیلات "تنهامسیر آرامش"
برای ترم جدید ثبت نام می نماید.✔️
⏳ مهلت ثبت نام تا دهم تیرماه 1397
🔷 در این دانشگاه، مباحث حیاتی زندگی و بندگی به زیباترین و دقیق ترین شکل ممکن توسط اساتید تشکیلات تنهامسیر آرامش تدریس میشه.
این بزرگترین فرصت زندگیتون برای یادگیری یه زندگی عالی خواهد بود
یه فرصت استثنایی👌💥
✅ برای ثبت نام به آی دی زیر مراجعه بفرمایید
@Shamimgolnarges
🎗 هر ترم این دانشگاه دو ماه طول میکشه و بعد از 6 ترم گواهی معتبر از وزارت ارشاد ارائه خواهد شد.
هزینه ثبت نام در این دانشگاه برای هر ترم مبلغ ۲۰ هزار تومان است.
🚩 ضمنا کلاس ها به صورت مجازی در پیامرسان ایتا و سروش و گپ برگزار خواهد شد.
ای دی معاون آموزشی دانشگاه برای کسب اطلاعات بیشتر:
@YaMahdi4800
✅ از شما بزرگواران دعوت میکنیم که حتما در کلاس های با ارزش این دانشگاه ثبت نام کنید و این بنر را برای سایر دوستانتان هم ارسال بفرمایید
🏵 @IslamLifeStyles