💝💝💝💝
#نکته
#سیاستهای خانومانه😉
😍مهربان باش
💕 زن باسیاست ومهربانی و
خصوصیات زیبای زنانه، سخت ترین
و خشن ترین مردها رو میتونه عاشق و شیفته خودش کنه... ❤️
❗️متأسفانه خصوصیات اخلاقی و
رفتاری خیلی از خانوماامروز بوی مردانه و خشن گرفته⚠️
Ⓜ️اگر همسرت از صبح با بسیاری از
مسائل درگیر بوده و اکنون باعصبانیت به خانه برگشته❎
[گرچه به غلط این رفتار رو به خونه اورده]،
روش شما نباید شبیه ایشون باشه🚫
Ⓜ️اتفاقاً در همین لحظات است که مرد
خسته و خشن یا شیفته همسر مهربانش
خواهد شد یا کم کم از او سرد می شود
❣ @Mattla_eshgh
📌 وزارت بهداشت با همکاری رسانهی ملی برای تطهیرِ مسؤولِ مقطوع النسل کردن ایرانیان، مستند میسازند! آنهم با عنوان مسیحا دم!!
📌علیرضا مرندی را که میشناسید وزیر بهداشت دولتهای میرحسین موسوی و مرحوم هاشمی رفسنجانی و مجری اصلی پروژهی ویرانگر #کنترل_جمعیت در ایران؛ وی در دانشگاه ویرجینیای آمریکا تحصیل کرده است و دانشیار دانشگاه رایت استیت آمریکا بوده. درسال ٢٠٠٠ از سازمان جهانی بهداشت و در سال ١٩٩٩ از سازمان ملل متحد جایزهی جمعیت دریافت کرده است.
📌علیرضا مرندی در این مستند، ادامهی روند پروژه کنترل جمعیت را تقصیر سازمان آمار انداخت و با تحریف سخنان امام خمینی (ره)، امام (ره) را مشوق طرح کنترل جمعیت نشان داد.‼️
#جنگ_علیه_خانواده
#جمعیت_مؤلفه_قدرت
❣ @Mattla_eshgh
#عهد_عشق
عروس و💑داماد عزیز
شما با انتخاب همسر؛
در حقیقت دارین،برای فرزندانتون، پدر یا مادر،انتخاب میکنید!
دقـ👇ـت کنین:
آیا فرد منتخب شما،
توانایی تربیت یک نسل پاک و صالح رو داره؟
❣ @Mattla_eshgh
توییت @M_zoleikani را بررسی کنید: https://twitter.com/M_zoleikani/status/1379752930912301057?s=09
#رابطه_جنسی_در_دوران_عقد
📌بعد از جاری شدن صیغه عقد دائم دو طرف شرعا و قانونی زن وشوهر محسوب می شوند اما نکته اینجاست که تا زمانی که زیر یک سقف نرفته اند باید روابط کنترل شود و هرگز رابطه جنسی کامل توصیه نمی شود، چون اگر در دوران عقد به هر دلیلی کار آنها به جدایی کشیده شود مشکلات عدیده ای برای طرفین بوجود می آید.
📌اگر هریک از زوجین دچار اختلال جنسی یا بیماری های رحمی وتناسلی هستند قبل از رفتن زیر یک سقف بفکر درمان باشند تا دچار وگرفتارمشکلات واختلافات نشوند.
طب اسلامی راهکارهای مناسبی برای درمان این نوع مشکلات دارد.
#تربیت_جنسی_در_زندگی_زوجین
یکی از مواردی که باید به آن توجه شود نگاه ها وصداهای حرام است که بر توان جنسی زوجین تاثیر گذار است.
نگاه به نامحرم، دیدن فیلم های مستهجن، موسیقی های مبتذل وبی محتوا و.....جزء غذاهای دیداری وشنیداری هستند که ابتداء به ساکن شاید خوب بنظر برسد اما بعد از یک مدت باعث سردی مغز وتن می شود وباعث اختلالات جنسی مثل اختلال عدم ارگاسم، اختلال انزال زود رس ودیررس وضعف حافظه و تیرگی رنگ چهره و....بخاطر بهم خوردن سودا وبلغم در بدن می شود.
🔸 در متن روایات ما آموزش های برای زوجین وجود دارد که نشانه اهمیت این موضوع از نگاه اسلام است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_بیست_یکم خجالت میکشم و دست هایم را سریع از دست هایش بیرون میکشم . اخم هایش را باز میکند و به
🌿 #قسمت بیست دوم
مادرم با فنجان های چای وارد هال میشود و آن هارا روی میز میگزارد . پدرم با لبخند رو به من میگوید
_خب نورا جان الان خوشحالی یا ناراحت ؟
از سوال پدرم کمی جا میخورم . ممکن است شهریار چیزی به پدرم گفته باشد . به شهریار نگاه میکنم ، به نشانه ی بی خبری شانه بالا می اندازد . سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم
+معلومه که خوشحالم چرا باید ناراحت باشم ؟
بعد با لبخند به شهریار نگاه میکنم . شهریار هم لبخندی از روی شادی میزند . پدر سری به نشانه ی رضایت تکان میدهد . بعد از خوردن ناهار و یک گپ و گفت ساده شهریار قصد رفتن میکند و بلند میشود
_خب من دیگه رفع زحمت میکنم
مادرم بلافاصله می ایستد
+پسرم حالا نشسته بودی چرا انقدر زود میری ؟
_خیلی ممنون . دیگه باید برم به مامان کمک کنم ایشالا شب در خدمتتونیم .
+باش پسرم هر جور راحتی
بعد از خدا حافظی گرم و صمیمی با شهریار به اتاقم میروم تا به کار هایم برسم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از ماشین پیاده میشویم و شیرینی را بدست پدرم میدهم . نزدیک در خانه میشویم ولی قبل از اینکه در را بزنیم در باز میشود و صدای عمو محسن در آیفون میپیچد
_خوش آمدید بفرمایید بالا
پدر ابرو بالا می اندازد و با خنده میگوید
_فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشن
پدر در قهوه ای را هل میدهد و با هم وارد میشویم . خانه ی عمو محسن بر عکس خانه ی عمو محمود بسیار جدید و به روز است . این را براحتی میتوانم از نمایه بیرون خانه تشخیص بدهم . سوار آسانسور میشویم و به طبقه ی چهارم میرویم . به محض باز شدن در خانواده ی عمو محمود و عمو محسن را میبینم که برای استقبالمان آمده اند .
از روی احترام ابتدا با بزرگتر ها سلام و احوالپرسی میکنم . کمی عقب تر سوگل را میبینم . مانتوی لیمویی بلندی همراه با روسری همرنگش به تن کرده است . شلوار جذب مشکی اش را با ساق دست هایش ست کرده است .
🌿🌸🌿
《هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دارم که بی شک جان جانی 》
عطار نیشابوری
🌿 قسمت_بیست و سوم
با ذوق به سمت سوگل میروم و محکم در آغوش میکشمش
+سلام سوگلی . چقدر دلم برات تنگ شده بود . فقط به عشق دیدن تو اومدم .
سوگل از آغوشم بیرون می آید و خنده ی ریزی میکند
_سلام عزیزم . منم دلم برات تنگ شده بود ولی ماشالا تو این مدت یه زنگم بهم نزدی ، فقط من چند بار بهت زنگ زدم
+بخدا اگه بدونی چقدر درگیر بودم بهم حق میدی . حالا بعدا برات تعریف میکنم .
بر میگردم تا به بقیه سلام کنم اما جز سوگل بقیه ی عمو زاده ها را نمیبینم . با تعجب از سوگل میپرسم
+پس پسرا کجان ؟
_ما هم همین پیش پای شما رسیدیم ، ولی عمو محسن گفت شهروز و شهریار در دوتاشون تازه از باشگاه برگشتن . شهریار رفته حموم شهروز هم خوابیده ، شجاد هم یه کار کوچیک براش پیش اومد رفت ولی چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم گفت تو راهم فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسه .
از نبودن شهروز خوشحال میشوم ولی دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم میخواهم از دلش در بیاورم .
وارد خانه میشویم ، خانه ی بزرگ و مجللی هست . در یک طرف هال مبل ها سلطنتی نسکافه ای رنگ و در طرف دیگر میز ناهار خوری صدفی رنگی خود نمایی میکنند . کف زمین پارکت های شکلاتی رنگ و روی دیوار کاغذ دیواری های آجری رنگی به چشم میخورد .
سوگل آرام روی شانه ام میزند
_محو خونه شدیا
+آره خونشون خوشگله
_آره خیلی قشنگه
بهاره به سمتمان می آید
_نورا جان اگه میخای چادرتو عوض کنی تو اتاق شهریار عوض کن
با گفتن (ممنون) به سمت دری که بهاره به آن اشاره کرد میروم . در اتاق را باز میکنم و وارد اتاق میشوم . نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم . دکور اتاق بسیار شیک و اسپرت است . اکثر وسایل اتاق قرمز و مشکی هستند . تخت مشکی با روتختی قرمز و کمد قرمز در یک طرف اتاق و میز تحریر قرمز در طرف دیگر اتاق است . روی میز تحریر لپ تابی با نماد سیب گاز زده ی معروف خود نمایی میکند .
🌿🌸🌿
《زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را میشمارم روز و شب》
مولانا
🌿 قسمت_بیست چهارم
کنار میز تحریر یک توپ فوتبال و دونبل ، ورزشکار بودن شهریار را ثابت میکند . کنار در آینه قدی مشکی رنگی قرار گرفته و کنار آن هم کتابخانه ی کوچکی وجود دارد . بخشی از کتابخانه حالت یک میز کوچک را دارد که روی آن پر از عطر و ادکلن با مارک های معروف هست . زیر لب میگویم
+چقدر عطر داره . تعداد عطر هاش از من که دخترم بیشتره.
ناگهان سرم بشدت درد میگیرد . به سمت تخت میروم و روی آن مینشینم . بعد از گذشته چند دقیقه سوگل در میزند و آرام وارد اتاق میشوند . با دیدن چشم های قرمز و صورت رنگ پریده ام متوجه حال خرابم میشود
_خوبی نورا ؟ اتفاقی افتاده ؟
+سردرد شدید دارم
_چرا کسیو خبر نکردی ؟
+فکر کردم سریع خوب میشه ولی نشد . میتونی برام یه قرص مسکن بیاری ؟
_آره حتما
با گفتن جمله ی آخرش سریع از اتاق خارج میشود . بعد از کمی همراه قرص مسکن و لیوان شربت پرتقال وارد اتاق میشود
_بیا اینارو بخور . بهاره خانم گفت همینجا استراحت کن هروقت حالت خوب شد بیا بیرون .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم و بعد قرص و شربت را میخورم و از سوگل تشکر میکنم. سوگل به سمت در میرود
_من میرم که استراحت کنی
+دستت درد نکنه بیزحمت چراغم خاموش کن
_باش
بعد از رفتن سوگل روی تخت دراز میکشم . بعد از نیم ساعت استراحت بلاخره سردردم آرام میشود . از روی تخت بلند میشوم . صدای سلام و احوالپرسی نظرم را جلب میکند . کمی بیشتر نزدیک در میشوم ، بین صداها متوجه صدای شهروز میشوم . کلافه نفسم را فوت میکنم . اصلا از بیدار شدنش خوشحال نیستم . کمی مینشینم تا سرحال شوم و بعد بروم . بعد از مدت کوتاهی کسی در میزند . سریع چادر رنگی ام را سر میکنم و بعد بلند میگویم
+بفرمایید
با باز شدن در قامت شهروز نمایان میشود
🌿🌸🌿
《تخمین زده ام بعد تو با این غم سنگین
شاید دو،سه ساعت دو،سه شب زنده بمانم》
انسیه آرزومند
🌿 قسمت_بیست و پنجم
با باز شدن در قامت شهروز نمایان میشود . کمی عصبی میشوم ولی سعی میکنم خودم را کنترل کنم .
بلیز سرمه ای رنگ آستین کوتاهی همراه با گرمکن سفید به تن کرده .
شهروز سرد و خشک و خالی فقط سلام میکند بدون هیچ احوالپرسی و خوش آمدی ! من هم مثل خودش جوابش را میدهم .
کلافه می پرسم
+برای چی اومدید تو اتاق
اگرچه خودم جواب سوالم را میدانم . دلیل دیگری جز برای آزار و اذیت من و نیش و کنایه زدن دور از چشم بقیه وجود ندارد .
نگاه سردش را به چشم هایم میدوزد . از نگاهش حس بدی پیدا میکنم .
_فکر نمیکردم برای اومدن به اتاق داداشم باید از شما اجازه بگیرم . ولی محض اطلاعت اومدم عطر بزنم .
میدانستم بهانه ی الکی است . پوزخند صدا داری میزنم . شهروز شیشه ی عطر آبی رنگی را بر میدارد و به مچ دست و گردنش میزند . بوی عطر تلخ و سرد است . درست مثل شهروز ، تلخ و سرد . بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم . خدا را شکر میکنم قبل از اینکه بتواند زهرش را بریزد فرار کردم .
وقتی وارد هال میشوم متوجه شهریار و سجاد میشوم . شهریار لباس راحتی طوسی رنگی همراه با شلوار ورزشی مشکی پوشیده است . در کنارش سجاد پیراهن سفیدی با شلوار خاکستری پارچه به تن کرده است . بعد از سلام و احوالپرسی با آنها کنار سوگل مینشینم و غرق صحبت میشویم . بعد از گپ و گفت کوتاهی نوبت به اعلام خواهر و برادر بودن من و شهریار میرسد . پدر روبه جمع میایستد
_این دورهمی یک مناسبت داره که الان بهتون میگم . قبل از اینکه بگم ۲ تا نکته رو یاد اوری میکنم . اول اینکه کسی بین صحبتم نپره و دوم اینکه این خبر واقعیه و جنبه ی شوخی نداره .
شهریار با ذوق به لب های پدرم چشم دوخته است . از اینهمه شادی بچه گانه اش خنده ام میگرد .
پدر بعد از کمی مکث ادامه میدهد
_حدود ۲۱ سال پیش .....
پدر ماجرای نیما و شهریار را تعریف میکند و در آخر اعلام میکند که من و شهریار با هم خواهر و برادر هستیم . نگاه متعجب همه بین من و شهریار میچرخد . فقط شهروز با سکوت به زمین خیره شده است . سوگل با خوشحالی من را بغل میکند
_وای نورا واقعا برات خوشحالم
+ممنونم عزیزم
همه شروع به پرسیدن سوال میکنند و خانواده من و خانواده ی شهریار با صبوری جوابشان را میدهند.
🌿🌸🌿
《من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است
من مشتریم قیمت لبخند تو چند است؟》
شهریار
🌿 قسمت_بیست و ششم
بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد . کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم
+این کیک برای چیه ؟
ابرو بالا می اندازد
_این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم
و بعد چشمکی میزند .
یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم . لبخند روی لبم میماستد . سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم . با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم . متوجه نگاه شهروز میشوم . لبخند مرموزی میزند و سر بر میگرداند . نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است .
بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم . شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم .
سوگل با خنده میگوید
_خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت
+آره خیلی . خاطره ی خوبی شد
_نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم ؟ یادگاری میشه . من خودم گوشیمو جا گزاشتم
+آره حتما
با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم . وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست . میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند . بی اختیار ابرو هایم را در هم میکشم . به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند
_چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟
بر میگردم و با تعجب میپرسم
+یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟
ابرو بالا می اندازد
_یعنی تو نمیدونی ؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه
اخمم غلیظ تر میشود
+یعنی چی ؟ اصلا متوجه حرف هات نمیشم .
از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید
_اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد . فکر نکن حواسم بهت نیست . اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی ، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی .
از حرف های شهروز خشکم میزند .
🌿🌸🌿
《گفتم ز کویت میروم ، گفتا تو آزادی مگر ؟
گفتم فراموشم نکن ، گفتا تو در یادی مگر ؟》
مجتبی عدالتی
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق در اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#پروفایل #پس_زمینه #قلب #طبیعت ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇