🌿 قسمت_چهل_پنجم
بعد از سلام و احوالپرسی مینشینیم و غرق صحبت میشویم .
با شیطنت رو به عمو محمود میگویم
+عمو چه تیپی به هم زدی
بلند میخندد و در جواب میگوید
_خواستم یکم مثل جوونا لباس بپوشم
ابرو بالا می اندازم
+شما که خودتون هنوز جوونید
_نه دیگه عمو جان از ما گذشته
صدای خنده ی جمع بلند میشود .
بعد از کمی سر به سر گزاشتن و شوخی و خنده ، سوگل از من میخواهد که به آن طرف باغ برویم تا خاطراتمان را زنده کنیم .
بعد از مرور خاطرات در گوشه دنجی دور از بقیه مینشینیم .
رو به سوگل میگویم
+چرا عمو محسن اینا هنوز نیومدن ؟
_یه کاری برای عمو محسن پیش اومد دیرتر میان . فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسن . چطور مگه ؟
دلم میگویم : برای اینکه بفهمم چقدر دیگه میتوانم از نبود شهروز لذت ببرم .
اما برای حفظ ظاهر میگویم
+دلم برای شهریار تنگ شده میخوام زودتر ببینمش .
البته دروغ هم نگفتم واقعا دلتنگ شهریارم اما میزان تنفری که از شهروز دارم بر دلتنگی ام غلبه کرده است .
سوگل دنگاه پر حسرتی به صورتم می تندازد و بعد سرش را پایین می اندازد . دلیل نگاهش را نمی فهمم ولی چیزی نمیگویم .
انگار میخواهد چیزی بگوید ولی دو دل است . برا گفتن حرفش کمکش میکنم
+سوگل چیزی میخوای بگی ؟
دوباره نگاه کوتاهی به من میکند و بعد سریع نگاهش را میدزدد .
حس کنجکاوی ام دارد اذیتم میکند .
بلاخره لب به سخن باز میکند
_نورا یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده به کسی نگی . من این چیزی که میخوام بهت بگمو به هیچکس نگفتم .
سری به نشانه ی تایید تکان میدهم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_راستشو بخوای من ،،،،،،،،عاشق شدم .
بی اختیار میزنم زیر خنده . سریع خنده ام را جمع میکنم .
سوگل که انگار از این رفتارم ناراحت شده با دلخوری میگوید
_چرا میخندی ؟
با حالت پشیمانی میگویم
+ببخشید . آخه همین چند وقت پیش یکی از دوستام عاشق شده بود داشت قصهی عاشقیشو برام تعریف میکرد یه لحظه یاد اون افتادم خندم گرفت .
سوگل انگار هنوز قانع نشده است اما چیزی نمیگوید .
نگاهش را به چشم هایم میدوزد
_نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟
+آشناس ؟
_آره
🌿🌸🌿
《دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمان زندان من است》
مولانا
ادامه دارد ...
🌿 قسمت_چهل_ششم
نگاهش را به چشم هایم میدوزد
_نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟
+آشناس ؟
_آره
با کنجکاوی میگویم
+خب کیه ؟
سریع میگوید
_شهریار
با بهت نگاهش میکنم
+شهریار ؟
دوباره نگاهش را از من میدوزد
_آره عاشق شهری،،،،،،،،آقا شهریار شدم .
شهریار پسری است که دل هر دختری را میبیرد . جدا از زیبایی ها و جذابیت های ظاهرش ، بسیار خوش اخلاق و با محبت است . فقط یک مشکل دارد ، آن هم اینکه اهل دین و ایمان نیست . میدانم که اهل دود و دم و الکل نیست . این را هم میدانم که از رفاقت با دختر ها خوشش نمی آید اما دلم میخواهد بهتر از این باشد .
نگاهم را به سوگل میدوزم
+سوگل شهریار اهل نماز و روزه ........
میان کلامم میپرد
_میدونم ، خودم همه ی این هارو میدونم ولی عشق که این حرفا سرش نمیشه . میدونم عشقم بی ثمره . احتمالش خیلی کمه که منو شهریار به هم برسیم . شاید با خودت بگی از کجا معلوم شهریار هم منو دوست داشته باشه ؟
آره واقعا نمیدونم که شهریار منو دوست داره یا نه ولی چیکار کنم خودم که نخواستم عاشقش بشم .
اصلا نفهمیدم چطوری شد که ازش خوشم اومد .
خیلی با خودم کلنجار رفتم ، خیلی با خودم فکر کردم ، ولی نمیتونم کنار بزارمش ، نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم .
نگاهش میکنم . بغض کرده است .
سریع میگویم
_من نمیخواستم ناراحتت کنم
+تقصیر تو نیست . تقصیر هیچکس نیست .
دوباره نگاهم میکند . این بار نگاهش پر از حرف است . با حسرت میگوید
_میدونی نورا ، بهت حسودیم میشه . کاش حداقل شهریار برادر من بود . میدونی ، شهریار تورو خیلی دوست داره .
+از کجا میدونی که منو دوست داره ؟
_میفهمم . از نگاهش میفهمم . همیشه وقتی تو رو نگاه میکنه چشماش میخندن و برق میزنن ، انگار داره به یه گوهر نایاب نگاه میکنه
برای اینکه جو را عوض کنم با خنده میگویم
+مگه من گوهر نایاب نیستم ؟
میخندد
_نه منظورم این نبود
دستش را میگیرم
+همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد
🌿🌸🌿
《ابر و خورشید و فلک در کارند
عاقبت داغ تو را بر دل من بگذارند》
امیر نقدی
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
شبکه افق
هم اکنون
برنامه جهان آرا
مهمان برنامه : اقای زاکانی
موضوع نطنز
و ربطش به برجام
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۹
برای اثباتِ عشقِت؛با قلبت بیا وسط!
نه با پولت، مَقامِت و...
🔆ازت یه قلب میخوان؛
که خوب ساخته باشیش!
اونوقت دست بقیه رو هم میگیری
و بهشون رنگِ عشـــق میزنی👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 50 🔰شب موقع خواب به حرف های بعد مسجد بابا خیلی فکر کردم واقعا این حرف های بابا هادی
#رمان_محمد_مهدی 51
🔰 بابا به من گفت که شب ها قبل از خواب اگه حال و حوصله اش رو داری این اعمال مهم رو انجام بده که بسیار ثواب داره
👈 تسبیح حضرت زهرا (س)
👈 سه بار سوره توحید خواندن
👈 گفتن یک بار تسبیحات اربعه ( سبحان الله والحمدلله و لااله الاالله والله اکبر)
💠 منم بعضی شبها که یادم باشه میخونم ، البته یه کاغذی کنار تختم گذاشتم و روی اون نوشتم " اعمال قبل خواب " تا برام یاداوری بشه و انجامش بدم
✳️ تمام شب به این فکر می کردم که فردا قراره بچه ها چه جوابی برای سوال خانم معلم بیارن؟
آیا جواب من بهتر هست یا جواب اون ها؟
یهو یادم افتاد ساسان چی؟
اون میخواد چطور جواب رو پیدا کنه؟
پدرش که اصلا خدا رو قبول نداره ، مادرش هم که قبول داره بعید می دونم اطلاعاتی در این زمینه داشته باشه
واقعا دائی منصور چی شد که این رفتار رو نشون داد؟ چی میشه آدم وقتی اطلاعات دینی داره ، رفتارش دینی نیست؟
چی میشه یه نماز خون اینطوری میشه؟
💠 خوابم برد ، با صدای اذان بیدار شدم ، رفتم وضو بگیرم برای نماز صبح تا به باباهادی اقتدا کنم ، دیدم تو سجده داره ذکر میگه،
رفتم و وضو گرفتم و اومدم ، باز دیدم بابا تو حالت سجده هست، رفتم جانمازم رو برداشتم و کنارش نشستم تا نماز رو شروع کنه
بعد از چند دقیقه سرش رو بلند کرد و من رو بوسید ،
گفتم قبول باشه
گفتن قبول حق!
👈 گفتم باباجون این چه نمازی بود که اینقدر سجده طولانی داشت؟
⬅️ بابا گفت نماز نبودم عزیزم ، سجده بود ، سجده نزدیک ترین حالتی هست که بندگان به خدا دارند ،
تو روایات ما زیاد تاکید شده به سجده های طولانی و حتی گفتن اگه حاجتی دارین سعی کنین اون رو در حالت سجده از خدا بخواهید
👌 خیلی خوشم اومد ، گفتم باباجون این رو تا الان به من نگفته بودی؟
بابا گفت نیازی نبود عزیزم، واجب که نیست، بعضی کارها برای شما زود هست، گاهی انسان از کارهای روزمره این دنیا و سختی ها و مشغله های زیاد ، خسته میشه ، باید به آرامش برسه
و هیچ آرامشی هم بدون خدا حاصل نمیشه، الا بذکرالله تطمئن القلوب
گفتم : معنی آیه رو میدونم ، یعنی فقط و فقط با یاد خدا دل ها آرام میشه
بعدش بابا ادامه داد که وقتی میری سجده ، حتی اگه ذکر هم نگی ، آرامش عجیبی برات داره ، این همون اثر نزدیکی با خدا هست
هرکس به خدا نزدیک تر باشه ، آرامشش هم بیشتر هست
گفتم باباجون چطور میشه به خدا نزدیک شد؟
بابا گفت...
#رمان_محمد_مهدی 52
🔰 گفتم باباجون چطور میشه به خدا نزدیک شد؟
بابا گفت دو تا کار باید انجام بدی تا محبوب خدا بشی ، یعنی خدا دوستت داشته باشه و اگر خدا کسی رو دوست داشته باشه ، اون رو به خودش نزدیک می کنه و اون فرد رو از نظر معنوی رشد می ده و کسیکه رشد معنوی داشته باشه ، حال بهتری داره ، هم زندگی خوب دنیایی داره و هم زندگی خوب در آخرت
این دو تا کار ، خلاصه توصیه و دستور همه علمای بزرگ هست،
الان برات زود هست ، اما وقتی کمی بزرگتر شدی حتما این کتابهای اخلاقی که زندگی نامه و توصیه علما هست رو بهت میدم تا بخونی و ببینی که هر کدومشون در کنار دیگر دستورات و توصیه هایی که دارن برای رشد معنوی و به خدا نزدیک شدن ، از این دو عمل به عنوان اصلی ترین کارها نام بردند که اگه اینها نباشه، کارهای دیگه فایده نداره
👈 گفتم باباجون دو تا سوال❓
اولا این دوتا کار چی هستند ❓
دوم اینکه یعنی چی اگه این دوتا نباشن، بقیه کارها فایده ندارن❓ مگه میشه ❓
✳️ باباهادی گفت ببین پسرم ، اول به سوال دوم جواب میدم ، بعدش سوال اول
عزیزم
وقتی خانم معلم به شما میگه که مثلا از صفحه 20 کتاب تا صفحه 40 رو بخونین برای امتحان ، یعنی این 20 صفحه باید خونده بشه تا بتونی از امتحان با نمره قبولی بیرون بیای
حالا اگه شما بری به جای این صفحات ، صفحه های 41 تا 100 کتاب رو بخونی ، آیا در امتحان موفق میشی❓
⬅️ سریع گفتم نه بابایی،نه ، آخه نمیشه که ، سوالات از صفحه دیگه هست اما من رفتم صفحه های دیگه رو خوندم
👌 باباگفت آفرین پسرم ، شما به جای 20 صفحه ای که خانم معلم بهت گفته ، 60 صفحه خوندی ، یعنی حتی سه برابر دستور خانم معلم ، وقت و انرژی گذاشتی ، اما باز به کمکت نیومد و موفق نشدی!
چرا؟
چون کار کردی، اما اون کاری که خانم معلم بهت گفت رو نکردی
حالا اعمال ما هم همین هست، برای موفقیت در این دنیا و آخرت ، باید اون کاری که خدا میگه رو انجام بدیم ، نه اینکه حرف خدا رو ول کنیم و برای خودمون کاری انجام بدیم که خدا نگفته
برای همین میگم تمام کارها و اعمال ما ، بستگی به این دو عمل مهمی داره که باید انجام بدیم
پلیس وقتی ماشین رو نگه میداره ، اولین چیزی که میخواد چیه؟
گفتم گواهینامه!
بابا گفت آفرین عزیزم، گواهینامه و کارت ماشین
حالا شما اگه هزارتا مدرک دیگه هم داشته باشی ، پلیس کاری به اونها نداره، میگه اون چیزهایی که ازت خواستم رو بمن بده
✳️ دیگه دل تو دلم نبود، گفتم چی هستن باباجون ، این دو تا کار چی هستند؟
من دوست دارم به خدا نزدیک بشم
شما این دوتا کار رو بگو تا عمل کنم
💠 بابا گفت اولین کار...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
واکسن رایگان برای ناباروری مخفیانه!
بنیاد #راکفلر بنیانگذار ایده «واکسیناسیون جهانی» است و از سال ۱۹۸۵ جزو حامیان مالی واکسیناسیون کودکان در تمامی کشورها قرار دارد. بر این اساس کمکهای مالی فراوانی به صندوق جمعیت سازمان ملل و سازمان بهداشت جهانی اعطا میکند و همه این کارها با نام کمکهای بشردوستانه و فعالیتهای نیکوکارانه صورت میگیرد! اما واکسنهای رایگان برای کشورهای فقیر، داستانهای تلخی هم دارد.
برخی از این واکسنها متهم هستند به اینکه باعث کاهش قدرت باروری و حتی عقیمسازی افراد میشوند؛ یعنی برنامهای دیگر برای #کنترل_جمعیت. یکی از اتفاقهای تلخی که درباره واکسنهای راکفلری! رسانهای شد این بود که سازمان بهداشت جهانی در دهه ۷۰ میلادی تحقیقات موفقیتآمیزی برای تولید واکسن ضد باروری انجام داد. بعد با بودجه بنیاد راکفلر، در هند تحقیقاتی برای استفاده از ناقلهایی نظیر واکسن کزاز و دیفتری برای انتقال این واکسن ضدباروری به بدن زنان انجام شد. درواقع واکسنها باهم ترکیب شدند و واکسنهای جدید در چند کشور از جمله هند و فیلیپین استفاده شد./ اقتصاد_آنلاین
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰چگونه انقلابیِ مثبت باشیم
👈🏼 تعریف شاخصهای انقلابی گری و اثرات آن
🔻«علاج مسائل کشور پافشاری بر همین مسائل انقلابی و شعارهای انقلابی و راه انقلابی است.» ۹۸/۷/۴ این جملهی رهبر انقلاب خط روشنی را در فهم مسائل کشور و انتخاب رویکرد و مسیر صحیح در اختیار ما میگذارد: «پایبندی به تفکر و روحیه و عمل انقلابی». اما انقلابیگری چه تعریفی دارد و شاخصهای انقلابی بودن چیست؟ این تفکر و روحیه چه عرصههایی برای ظهور و بُروز و عملیاتی شدن دارد؟ و این جهتگیری چه نتایج و ثمراتی در پی دارد؟
⬇️ مطالعه نسخه کامل این شماره خط حزبالله:
farsi.khamenei.ir/news-content?id=47667
مطلع عشق
🌿 قسمت_چهل_ششم نگاهش را به چشم هایم میدوزد _نمیخوای بدونی عاشق کی شدم ؟ +آشناس ؟ _آره با کنجکا
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت چهل هفتم
دستش را میگیرم
+همه چیز رو به خدا بسپار . هر چی که صلاحه پیش میاد .
بلند میشوم و ادامه میدهم
+پاشو بریم . بقیه منتظرن .
سوگل هم بلند میشود و با هم به راه می افتیم .
چقدر سوگل مظلوم شده است . وقتی با او شوخی کردم مثل قبل سر به سرم نگزاشت ، انگار در حال خودش نبود . درست مثل کودکی ۵ ساله است که مادرش را گم کرده است ، سرگردان و پریشان .
نزدیگ بقیه میشویم اما در جمع خبری از سجاد نیست . سوگل هم متوجه نبود او میشود و میپرسد
_پس سجاد کو ؟
خاله شیرین در پاسخ میگوید
_آقا محسن و خانوادش اومدن ، سجاد رفته راه رو نشونشون بده و درو براشون باز کنه .
کلافه نفسم را فوت میکنم . ترجیح میدهم کمی دیرتر شهروز را ببینم .
رو به مادرم میگویم
+مامان من میرم بیرون باغ یکم بگردم دوباره میام
مادر سر تکان میدهد
_زیاد دور نرو . تا قبل از ناهار هم برگرد
+باشه
سوگل دستش را پشت کمرم میگزارد
_مگه نمیخواستی آقا شهریارو ببینی ؟
+حالا ۱۰ دقیقه این ور و اون ور که فرقی نداره
_میخوای منم باهات بیام ؟
+نه نیازی نیست
انگار سوگل متوجه شده که بای رفتنم دلیل دارم اما به روی خودش نمی آورد .
به سمت در باغ میروم ، پست یکی از درخت های نزدیک (در) ، دور از دید بقیه منتظر میمانم تا عمو محسن و خانواده اش بروند . بعد از رفتن آنها از در خارج میشوم .
کمی دور و اطراف را دید میزنم تا جای مناسب و ساکتی برای نشستن پیدا کنم .
نزدیک مغازه تپه ی بلندی قرار دارد که منظره ی خوبی هم دارد .
بالای تپه مینشینم و غرق در افکار درهمم میشوم . به سوگل و شهریار ، به هستی و سبحان و به شهروز که از هر فرصتی استفاده میکند تا به من آسیب بزند .
آنقدر فکر میکنم که دوباره زمان را فراموش میکنم .
با صدای زنگ موبایل رشته افکارم پاره میشود . با دیدن نام مادرم سریع تماس را وصل میکنم
+الو
_سلام مادر کجایی ؟
+سلام ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود
🌿🌸🌿
《حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
تو فقط قسمت من باشی و من قسمت تو》
مهدی مجیدی