eitaa logo
مطلع عشق
270 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 قسمت_صدم علیرام پسر خوبیست اما وقتی دل باخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید ، حتی اگر یوسف ثانی باشد . دلم میخواهد هر چه زودتر علیرام من را کنار بگذارد و دیگر به سراغم نیاید . اذیت های شهروز و دل بیقرارم کم بود ، حالا باید در برابر اصرار های علیرام صبر پیشه کنم . مگر یک انسان آستانه ی صبرش چقدر است ؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و کم کم زندگی ام شکل دیگری به خود میگیرد . بیقراری های گاه و بیگاه دلم ، هر روز بیشتر از روز قبل من را تحت فشار قرار میدهد ، اما همین که فعلا شهروز کاری به کارم ندارد برای من خوشبختی محسوی میشود . ۲ دی ماه هم گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد ، و به عبارتی دیگر یک سال از زندگی فانی ام کم شد . ۲ دی ماه شمع تولدم را به امید روزی که بیقراری های دلم آرام بگیرد ، یعنی روزی که مخاطب بیقراری های دلم به میل خواسته خودش نه جسمش ، بلکه روحش در کنار من باشد ، خاموش کردم . علاوه بر من شهروز هم در ۱۱ بهمن ماه یک سال از عمر فانی خود را از دست داد . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زیپ چمدان را میبندم و آن را از اتاق خارج میکنم . با صدای بلند میگویم +مامان من چمدونمو دوباره چک کردم ، هیچی از قلم نیوفتاده . مادر خطاب به من میگوید _باشه پس لباساتو بپوش وقتی خواستی بری با خودتت ببرش . +چشم دوباره به اتاقم بر میگردم و مشغول تعویض لباس هایم میشوم . به خاطر عید نوروز همگی تصمیم گرفته ایم همراه عمو ها و خانوادهایشان به ویلای عمو محسن در آمل برویم . ویلایی که طبق گفته های شهریار بسیار دنج و بزرگ ، نزدیک به دریا و در عین حال نسبتاً ساده و شیک است . بعد از پوشیدن لباس هایم همراه چمدانم سوار ماشین میشوم و منتظر برای آمدن پدر و مادرم ناخواسته در فکر بی قراری های دلم فرو میروم . گاهی اوقات فکر میکنم نکند عشق من بشود نثل عشق پیروانه به شمع ؟ نکند مثل پروانه گرد شمعم بگردم و آخر بسوزم ، درحالی که نه سودی به من میرسد نه به شمعم ؟ اگر من بسوزم و برای او اهمیت نداشته باشم چه ؟ بعید میدانم اینطور باشد ، بعضی نگاه های سجاد که تازگی معنیشان را فهمیدم نشان از خنثی بودن نسبت به من نمیداد ، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که بخواهم تضمین کنم احساس سجاد هم مثل احساس من است . ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
🌿 قسمت_صد_یکم اگر من بسوزم و برای او اهمیت نداشته باشم چه ؟ بعید میدانم اینطور باشد ، بعضی نگاه های سجاد که تازگی معنیشان را فهمیدم نشان از خنثی بودن نسبت به من نمیداد ، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که بخواهم تضمین کنم احساس سجاد هم مثل احساس من است . اما اگر سجاد واقعا نسبت به من هیچ احساس خاصی نداشته باشد چه میشود ؟ او میرود و من میمانم و یک دنیا غم . بی اخیاره قطره اشکی از چشمم به آرامی سرازیر میشود . اگر قرار است در کنار شخص دیگری خوشبخت شود ، باشد ، قبول است . رسم عاشقی نیست که به زور بخواهی معشوقت برای تو باشد . رسم عاشقی فداکاریست ، یعنی از خودت بگذری تا معشوقت خوشبخت شود . عاشقی یعنی کسی را بیشتر از خودت بخواهی ، مثل یک مادر . یک مادر حاضر است جان و هستی اش را فدا کند اما یک سوزن به دست فرزندش فرو نرود . به خیس شدن دستم تازه به خودم‌میآم . چشم هایم نا خواسته شروع به باریدن کرده اند . با نزدیک شدن پدر و مادرم سریع اشک هایم را با چادرم پاک میکنم . بعد از چیدن وسایل در ماشین ، به راه می افتیم و بعد از ملحق شدن به عمو محمود و عمو محسن وارد جاده میشویم . در بین راه که برای ناهار و نماز توقف میکنیم ، سوگل به ماشین ما و شهریار به ماشین عمو محمود میرود . بلاخره بعد از چندین ساعت به محل مورد نظر میرسیم . نزدیک غروب است و هوا دلگیر . نم باران میزند و سوز هوا به بدن های خسته و خشک شدمان میخورد . بعد از پارک کردن ماشین ها من و سوگل کلید را از عمو محسن میگیریم و زودتر از بقیه میرویم . چمدانم را بلند و میکنم و به سختی از سنگ های ریز و درشت حیاطشان راه میروم . نگاهی به تاپ دونفره نزدیک در می اندازم ، کمی دور تر هم استخر بزرگ و خالی نظرم راجلب میکند اما فعلا از خیر برانداز کردنش میگذرم تا فردا صبح به سراغش بیایم . جلوی در چمران را زمین میگزارم . نفس هایم به شماره افتاده اند ، سوگل هم دست کمی از من ندارد . کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم . همراه سوگل وارد خانه میشویم ، قبل از هر چیز شوفاژ ها را ردشن میکنیم تا فضای خانه گرم شود . روی یکی از مبل ها خودم را ولی میکنم و خانه را از نظر میگزرانم . درست همانطور که شهریار گفته بود فضای شیک و ملایمی دارد . خانه ای با متراژ حدود ۲۰۰ متر که بیشتر در آن از رنگ گلبهی و شیری استفاده شده است . مبل های راحتی ، کاغذ دیواری و کابینت های آشپزخانه گلبهی رنگ ؛ میز ، پارکت و سرامیک های دیوار آشپزخانه شیری رنگ هستند . ادامه دارد ....
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 66 محبت خداوند ✅ یکی از راه های راحت تر شدن امتحانات الهی این هست که انسان بره
67 تا بی نهایت... ☢️ موضوع بعدی در مورد امتحانات الهی اینه که ما باید روی یه باور مهم کار کنیم: ✅ اینکه عملکرد درست در امتحانات الهی بسیاااار مهم هست... "بی نهایت مهم هست..." - ببخشید چرا بی نهایت؟ این که یه سری امتحانات ساده و روزمره هست!🤔 - چون ما قراره بعدا با نتایج به دست اومده از همین امتحانات تا بعد ها زندگی کنیم.☺️ تا کی؟ تا ده سال دیگه؟ صد سال دیگه؟ تا روز قیامت؟ یک میلیون سال در قیامت؟ هزار میلیارد سال بعد از قیامت؟ نه!!!! بیشتر... خییییییلی بیشتر از این حرفا... 💥 ما قراره تا بی نهایت با نتیجه همین امتحانات روزمره خودمون زندگی کنیم... ✅ هر یک دونه امتحانی که در دنیا با موفقیت پشت سر بذاری در واقع داری تا بی نهایت برای خودت آذوقه فراهم میکنی... ⭕️ و هر یه امتحانی که خراب کنی تا ابد حسرتش رو خواهی خورد... اگه آدم عمیقا به این چند تا جمله فکر کنه، سرش گیج میره از این همه اهمیت... 🔸 عزیز دلم... اون لحظه ای که در امتحان قرار میگیری حواست به این موارد هست؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
❌ سلبریتی‌ها به دامن می‌زنند بعد شعار سر می‌دهند‼️ 🌀 در بسیاری از موارد، مسئله تجاوز از مرد شروع نمی‌شود، بلکه بذر آن را زن‌ها در ذهن و قلب‌های مریض می‌کارند. 🔻 سلبریتی‌ای که با انواع تبرج ظاهر می‌شود، زینت‌هایش را نمایان می‌کند، هیچ قیدوبندی در روابط با نامحرم ندارد، نمی‌کند و مدام دست به اغوا می‌زند، نباید انتظار داشته باشند که مردان اطراف وی، دیدی غیر از دید جنسی بدو داشته باشند!! ‌❣ @Mattla_eshgh
🌀 سعید حجاریان خواهان نرمالیزاسیون در ایران است و خواهان نُرم شدن گناهان کبیره‌ای مثل همجنس‌بازی در ایران شده است. مدارس نیز از جمله منابع درآمد است و او در این مدارس مدنظرش را اجرا می‌کند. آیا آموزش و پرورش نباید مجوز مدارس اشخاص فاسد را باطل کند؟ 💬 👈 روح الله ‌❣ @Mattla_eshgh
⚠️ عضویت ایران در یک نهاد فمینیستی 🔻 ایران به عضویت کمیسیون مقام زن سازمان ملل درآمد. در سایت معاونت امور زنان ریاست‌جمهوری در تعریف این کمیسیون آمده: 🕎 "کار اصلی کمیسیون مقام زن، تعیین استانداردهای جهانی برای تساوی میان مردان و زنان است." به عبارتی این نهاد تلاش می‌کند 🔞حیازدایی را به بهانه‌ی مسائل جنسیتی میان مردان و زنان درجهان ترویج کند! 🔻⭕️طبق سایت رسمی این کمیسیون، سالانه گروه‌های زیادی از مقامات دولتی و هم چنین گروه‌های مردم‌نهاد فمینیستی سراسر جهان در نشست سالانه این کمیسیون شرکت می‌کنند. ایران نیز در نشست سال ۲۰۲۱ این کمیسیون که به دلیل محدودیت‌های کرونایی به‌صورت مجازی برگزار شد شرکت کرد. همچنین ایران گزارش سالانه خود در راستای تساوی جنسیتی را تقدیم این نهاد کرد تا مورد ارزیابی قرار بگیرد. 🔻♨️ مقامات دولتی ایران در حالی درخواست عضویت در کمیسیون مقام زن - که مأموریت اصلی آن تساوی جنسیتی است - را داشته‌اند که همیشه در بیان، گرایش‌های فمینیستی در دولت را منکر شده‌اند. در نهایت ایران با ۴۳ رأی موافق از ۵۴ رأی، به عضویت کمیسیون مقام زن سازمان ملل درآمد.‼️ 🕎حیازدایی_پروژه_اصلی_فمینیستی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_یکم اگر من بسوزم و برای او اهمیت نداشته باشم چه ؟ بعید میدانم اینطور باشد ، بعضی نگاه ها
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد دوم رو به روی در ، سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته و سمت راستش مبلمان چیده شده . در سمت راست در ، راهروی باریکی هست که در آن ٥ در دیده میشود . بعد از ورود همه بهاره وارد راهرو میشود و به دو در سمت راست اشاره میکند _در اول حمومه در دوم سرویس بهداشتی و بعد همانطور که به در های سمت چپ اشاره میکند میگوید _اینجا هم اتاقا هستن ، هر خانواده یه اتاق رو انتخاب کنه برای خواب و گذاشتن وسایلا همراه سوگل به سراغ اتاق ها میرویم تا هرکدام ، یک اتاق را برای خانواده هایمان انتخاب کنیم . اتاق اول دارای تخت بزرگ ٢ نفره ای همراه با کمد دیواری و آینه قدیست . اتاق دوم ٢ مبل تخت شو یک نفره همراه با کمد کوچک و یک میز تحریر دارد . و در نهایت اتاق سوم یک تخت دو نفره ، دو صندلی و یک تخت متوسط را در خود جای داده است . همه اتاق ها به یک اتدازه هستند و تمام وسایل به رنگ قهوه ای روشن است . بخاطر کمتر بودن تعداد خانواده ما اتاق دوم نصیب ما میشود . اتاق اول به خانواده عمو محمود و اتاق سوم هم به خانواده عمو محسن داده میشود . بخاطر خستگی راه شام آماده ای خریداری میکنیم و بعد از خوردن شام همگی برای خواب به اتاق هایمان میرویم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را به موج های دریا میدوزم . صدای آرامش بخش امواج دریا همراه با تصویر موج های کوچکش ، چنان آرامشی را به وجودت تزریق میکنند که گویی غمی در این دنیا وجود ندارد . الحق که دریا طبیب ماهری برای درمان غم و درد است . با صدای کشیده شدن کفش کسی روی ماسه های روان سر بر میگردانم . سوگل از بقیه جدا شده و دارد به سمت من می آید . کنارم می ایستد و به تخت سنگ بزرگی اشاره میکند _بیا بریم اونجا بشینیم به دنبالش راه می افتم و روی تخت سنگ مینشینیم . لبخند شیرینی میزند _این دریا تورو یاد چی میندازه ؟ شانه بالا میاندازم +نمیدونم ؛ سوال سختیه باید بهش فکر کنم . تو چی ؟ همانطور که به دریا خیره شده میگوید _یکی از دلایلی که دریا خیلی آرومم میکنه اینکه منو یاد چشمای کسی میندازه لبخند تلخی میزنم ، به تلخی پایان عشق نامعلوم خودم و سوگل +یاد چشمای شهریار میندازتت سر تکان میدهد _درسته . بعضی وقتا دلم میخواد غرق شم تو دریای چشمای شهریار . چقدر سخته که کسی رو دوست داشته باشی ولی ندونی اون شخص دوست داره یا نه
🌿 قسمت_صد_سوم +یاد چشمای شهریار میندازتت سر تکان میدهد _درسته . بعضی وقتا دلم میخواد غرق شم تو دریای چشمای شهریار . چقدر سخته که کسی رو دوست داشته باشی ولی ندونی اون شخص دوست داره یا نه لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف هایش را نمیفهمم ، اما سخت در اشتباه است . بهتر از هر کس دیگر من میفهمم که چقدر عاشقی سخت است . با صدای شهریار هر دو خودمان را جمع و جور میکنیم . _دوباره پشت سر کدوم بنده خدایی داشتید غیبت میکردید ؟ سر بلند میکنم و به چهره معصوم و خندانش خیره میشوم . بخاطر وزش پاد موهایش پریشان و بهم ریخته شده اند . نگاهم را روی ته ریش هایش میخکوب میکنیم ؛ ته ریش هایی که تازه یک ماهیست گذاشته و چهره اش را مردانه و بالغ تر کرده است . با شیطنت نگاهی به سوگل و بعد به شهریار می اندازم +غیبت نمیکردیم ، داشتیم غرق میشدیم . سوگل با چشم هایی ترسان نگاهم میکند . شهریار لبخندش را پر رنگ تر میکند و ابرو بالا می اندازد _غرق میشدید ؟ تو چی غرق میشدید ؟ تو دریا ؟ +نه ، تو خیلی چیزا ، مثلا افکارمون با اتمام جمله ام سوگل نفسش را از سر آسودگی بیرون میدهد . شهریار با خنده میگوید _لازم نکرده غرق شید ، پاشید بند و بساط غیبتتون رو جمع کنید بریم میش بقیه ، خاله شیرین چایی ریخته بریم بخوریم یکم گرم شیم . همانطور که بلند میشوم شال گردنم را در می آورم و به دست شهریار میدهم . نگاهی به گونه و بینی سرخ شده اش می اندازم و میگویم +بپیچ دور صورتت از سرما قرمز شدی شال را از دستم میگیرد و همانطور که آن را دور گردنم میپیچد میگوید _نترس من هیچیم نمیشه ، سالم موندن تو از من واجب تره و بعد با خنده پشت سر ما به راه می افتد . آرام میخندم و همانطور که شال را از دور گردنم باز میکنم خطاب به سوگل میگویم +ای بابا ، شهریار شال رو ، روی چادرم بسته ، هرکی ببینه فکر میکنه خنگم که رو چادر شال بستم سوگل ریز میخندد و با حسرت نگاهم میکند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام در خانه را میبندم . ساعت نزدیک به ۳ بعد از ظهر است ، همه خوابیده اند اما من از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد ، میخواهم به دریا بروم بلکه بتوانم برای چند روز هم که شده ، فکر و خیالم را نزد ساحل به امانت بگذارم . با قدم هایی آهسته و کوتاه به سمت ساحل حرکت میکنم . آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند . من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست .
🌿 قسمت_صد_چهارم آسمان دلم مثل آسمان شمال ابریست و آماده است با تلنگری شروع به باریدن کند . من در این چند ماه تعقیر کردم ، دیگر در وجودم خبری از آن درختر پر شر و شور نیست . ساکت و آرام شده ام و بیشتر در خودم فرو میروم ، دیگر کمتر سر به سر بقیه میگزارم ، بیشتر روز را با خودم خلوت میکنم و در فکر و خیال و آرزوهایم کشیده میشوم . نگاهی به ساحل میاندازم و بی توجه به چادر تازه شسته شده ام روی ماسه ها مینشینم . دستم را دور زانو هایم حلقه میکنم و به موج های دریا خیره میشوم . هیچکس در اطراف نیست و تنها صدای امواج دریا که خود را به ساحل میکوبند به گوش میرسد و آرامش را مهمان ذهن خسته ام میکند . باد شدیدی میوزد و بی اختیار میلرزم . از عمد لباس گرم نپوشیدم بلکه این هوای سرد بتواند از حرارت قلب بیتایم کم کند . سوگل گفت دریا برایش یادآور چشم های شهریار است . اما من چه ؟ چه چیزی برای من یادآور سجاد است ؟ برای من همه چیز یاد آور سجاد است . با احساس سنگینی چیزی روی شانه ام از فکر بیرون کشیده میشوم . با دیدن ژاکت چرم مشکی رنگی روی شانه ام متعجب سر بلند میکنم . با دیدن شهروز نفش عمیقی میکشم و خونسردی را مهمان صورتم میکنم . لبخند مرموزی میزند _هوا سرده نباید بدون لباس گرم میومدی ، داشتی از سرما میلرزیدی شهروز و محبت ؟ چقدر خنده دار . بی توجه به او ژاکت را از روی شانه ام بر میدارم و روی ماسه ها میگزارم و بلند میشوم . هنوز چند قدمی برنداشته شهروز با تحکم میگوید _یه لحظه وایسا پست به او میایستم _خیلی عوض شدی وقتی سکوتم را میبیند ادامه میدهد _نورا من دوست دارم ، اگه قبول کنی با من باشی حتی حاضرم خودمو تعقیر بدم پوزخند میزنم و راهم را ادامه میدهم . قطعا نقشه جدیدش است ، من این مار خوش خط و خال را بهتر از هرکس دیگری میشناسم . شهروز بلند میشود کنارم به راه میافتد . جدی به رو به رو خیره میشود _چرا هیچی نمیگی دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست . شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم .
🌿 قسمت_صد_پنجم دیگر یاد گرفته ام با آدم هایی مثل شهروز چطور رفتار کنم . در برابر این افراد باید یک اصل را رعایت کرد و آن هم سکوت و بی توجهیست . شهروز قصدش از این کار ها اذیت من است پس هرچه بیشتر با او جر و بحث کنم ، علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم . وقتی شهروز سکوتم را میبیند می ایستد و میگوید _برو ولی امروز رو یادت باشه باز هم با خونسردی به راهم ادامه میدم . معلوم است از سکوتم کفرش درآمده که دارد غیر مستقیم تحدیدم میکند . لخاطر نقش بازی کردن امروزش باید به او اسکار بدهند . امروز توانست بدون نیش و کنایه و پوزهند از کنار من بگذرد ؛ بلکه بتواند نظرم را جلب کند. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سوگل مبایلش را روی میز میگزارد . چادرش را کمی جلوتر میکشد و میگوید _حوصلم سر رفت . کاش با بقیه رفته بودم بازار . میخوام برم لب ساحل قدم بزنم تو هم میای ؟ +نه نمیام تازه لب ساحل بودم بلند میشود و لبخنر شیرینی میزند _باش پس من رفتم متقابلا لبخندی میزنم +زود برگرد یکم دیگه هوا سرد میشه سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و از خانه خارج و وارد حیاط میشود . بعد از کمی استراحت به حیاط میروم و نگاهی به استخر می اندازم . استخری بزرگ اما خالی از آب که برگ های خشکیده زرد و قهوه ای کع آن را پوشانده اند _استخر خالی هم نگا کردن داره ؟ با ترس سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند شیرینی میزنم +ترسوندیم یک تای ابرویش را بالا میدهد _چرا ؟ +فکر کردم با بقیه رفتی بازار _نه بابا دراز کشیده بودم تو اتاق دوباره به استخر چشم میدوزه +چقدر استخره بزرگه سری به نشانه تایید تکان میدهد و با شیطنت لبخند میزند _آره فقط حیف که آب نداره وگرنه هولت میدادم توش قشنگ از سرما بلرزی جلوی خنده ام را میگیرم و نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش میکنم +قدیما میگفتن عقل که نباشد جان در عذاب است ولی این طور که معلومه عقل که نباشه جون بقیه هم در خطره بلند میخندد _خوبه خودت میدونی با بی عقلیات دار جون مارو به خطر میندازی میخندم و بعد طلبکارانه نگاهش میکنم +ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه . حالا واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه