🌿 قسمت_صد_هفدهم
#بخش_سوم
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود .
روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند .
چند دقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده .
انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم .
بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند
_راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت .
به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری .
وفتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم .
راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم .
وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد .
البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد .
میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار .
میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد .
اول رفتم استخاره کردم . استخاره خیلی خوب اومد .
وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .
عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید .
رفتم با خانوادم هم صحبت کردم .
اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری .
مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم .
سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد
_این همه ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم .
اما حالا بریم سراغ خودم .
ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شردطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه .
وضعیت مالیم هم که متوسطه .
یه ماشینه ساده به زودی میخرم ، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم .
از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .
از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم .
کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه .
وقتی وارو سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام .
اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
🌿 قسمت_صد_هفدهم
#بخش_چهارم
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تعقیر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن .
من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم ، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم .
سکوت میکنم .
چه دارم که بگویم ؟
اصلا چه میتوانم بگویم ؟
خودش همه چیز را برید و دوخت .
گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری ، اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم .
تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .
حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .
اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سر باز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد .
نشان داد که مرد روز های سخت است ، مرد کار برای خداست .
با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد .
برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم
+من نظرم فعلا تعقیر نکرده .
اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم .
سر تکان میدهد
_کاملا حق با شماست .
بعد از چند لحظه میگوید
_اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم
سر تکان میدهم .
هر دو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم .
با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند .
از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد .
امروز برای چنمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم .
لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم .
از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است .
نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم .
بر خلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند .
انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید
_ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید .
انشالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم .
و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشکم .
پدرم لبخند مهربانی میزند
_گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان
از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند .
سریع سراغ اصل مطلب میرود
_ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم .
میخوام باهام رو راست باشی .
بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه .
بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه .
حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم .
میمونه کارش توی سپاه .
دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد
_تو تک بچه مایی .
تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .
ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی .
اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟
میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
&ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
پدرت را بشناس.mp3
5.41M
#تلنگری
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام، در چیست؟
ویژهی شهادت #امیرالمؤمنین علیهالسلام
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟 رهبرانقلاب: در شبهای قدر، بنده حقیر از شما التماس دعا دارم.
#شب_قدر
🌙 @Khamenei_ir
🌱خدایا
در شب قدر هرچه خیر نصیب اولیائت میکنی
نصیب ما نیز بگردان ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۴ ✍دعا میکنی و اجابت نمیشود! فریاد میزنی و صدایت به آسمان نمیرسد! دست می گشا
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۶۲
انواع ذهنیت های منفی:
"فقدان مطلوبیت اجتماعی"
🔸در این اندیشه ، فرد باور دارد که در نظر دیگران ، فردی نامطلوب است.
او فکر میکند: من از نظر اجتماعی ، فردی طردشده هستم و مردم مرا دوست ندارند.
🔹این نوع نگرش ، میتواند به تنهایی ، اضطراب ، افسردگی و کاهش عزت نفس منجر شود.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از حسینیه امام خمینی
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 فزت و ربّ الکعبه
▪️روضهی سحر نوزدهم ماه رمضان و ضربت خوردن امیرالمؤمنین علیهالسلام
🚩 صفحه ویژه مراسمهای حسینیه امام خمینی
💻 @hoseinie_emamkhomeini
#تجربه_من ۴٠٧
#ازدواج_آسان
#رویای_مادری
به لطف الهی ۱۹ سالگی عقد کردم و همسرم ۲۲ سالش بود، تازه دیپلم رو گرفته بودم که همسرم کارشناسی ارشد قبول شد.☺
همسرم کار ثابتی نداشت اما بجاش پسره مومن و مذهبی بود که خیلی میخواستمش❤
اولویت همسرم این بود که اول درسش تمام بشه و بعد عروسی کنیم، یادمه برای ثبت نام مبلغی ناچیزی که تو مراسم جشن عقدمون جمع شده بود دادم به همسرم تا کارش راه بیفته،
خداروشکر با همه فراز و نشیب ها همسرم درسش رو تموم کرد، قرار شده بود وقتی پایان نامه اش رو ارائه میده منو هم ببره،اما.....😐 دیگه کم کم آماده میشدیم برای آماده شدن برای رفتن زیر یک سقف، تاجایی که پدرم رو اذیت نکردم و تا حد توانش برام یه جهیزیه ای اماده کرد😍
سال ۹۴ تیرماه یه جشن گرفتیم و رفتیم سره خونه و زندگیمون😊 بچه اول خانواده بودم ازشون دور شدم و اومدم تهران، زندگی خوب و آرومی داشتیم، همسرم تازه سرکار میرفت و سرباز بود،
از اونجایی که همش تو خونه تنها بودم کلافه میشدم یه چن ماهی خیاطی رفتم و دیگه ادامه ندادم، چون درس خوندن و سرکار رفتن رو دوس داشتم. البته از همون اوایل ازدواجمون خیلی بچه دوس داشتم اما با مخالفت همسرم و نادیده گرفتن حرف هام مواجه شدم. میگفت مستاجریم، ماشین نداریم، پس انداز کافی و خیلی چیزا....😑
همسرم اون موقع نه اجازه درس خوندن داد و نه بچه متاسفانه،😔 کاره من شد فقط تو خونه موندن و سرمو با کارهای خونه گرم کردن تا اینکه از پارسال واقعا زندگی برام سخت و دشوار شد،
از سال ۹۴ هیچ کاری نکردم و همش عقب موندم، نه بچه، نه درسی، نه کاری، واینکه هر بچه ای رو میدیدم خیلی ناراحت میشدم😑 که هنوز ندارم،
تا پارسال قسمت خدا این بود که دوبار کربلا برم و خادم امام حسین باشم، تو همون کربلا گفتم هرچه زودتر یه رحمی تو دل همسرم بندازه که یه بچه بیاریم،🤲 همسرم همش مشغله کار داشت و من مشغله بیکاری، واقعا ناامید شده بودم😔
نمیدونم چیشد و خدا حرفمو شنید همسرم راضی شد به اقدام کردن بعد از پنج سال از زندگی، رفتم دکتر برای چکاب کلی خودم که کمی نرمال نبود آزمایش و ذخیره تخمدان کم بود، دیگه ناامیدتر شدم گریه کردم، گفتم خدایا منو با این قضیه امتحان نکن، منی که عاشق بچه بودم، تو خلوتی های خودم گریه میکردم و راز و نیاز، گفتم دیگه دکتر نمیرم، یادمه پارسال از کربلا یه لباس بچگونه گرفته بودم و که به ضریج حضرت ابولفضل و امام حسین و علی اصغر زده بودم، گفتم خدا بخاطره دست های کوچیک علی اصغر، به ناله ها و بی تابی های رباب منو بی بچه نذار😭😭
لباس رو آوردم و گذاشتم رو پام لالایی خوندم. تو دلم نذر کردم ۴۰ روز زیارت عاشورا بخونم و چله علی اصغر بگیرم،
بعد از ۹ ماه اقدام با وجود این نرمال نبودن آزمایش من و انتظار یه بچه، خدا بخاطره دستهای کوچیک علی اصغر معجزه کرد😍😭 تو روز ۲۳ چله ام حاجتمو گرفتم، ۹۹ امسال شهریور ماه تو روز اول محرم شیرخوران علی اصغر روزه گرفتم و همون لباسی که از کربلا آورده بودم و تو بغلم گذاشته بودم و لالایی میخوندم و گریه میکردم.
تو روز تاسوعا و عاشورای حسینی بی بی چک زدم خداروشکر مثبت شد باورم نمیشد و آزمایش دادم بتام بالا بود🤲😭
خداروشکر من معجزه دست های کوچیک علی اصغر رباب شدم، و الان ۱۶ هفته باردارم، و دکتر بهم استراحت داده، انشالا بچه من سرباز آقا امام زمان و نوکر اربابم امام حسین بشه،
نذر کرده بودم بار سوم کربلا سه تایی با فرزندم برم پابوس امام حسین، ایشالا هرچه زودتر این کرونا هم ریشه کن بشه و بتونیم بریم،🤲
خلاصه حرف اخرم اینه:اجازه ندیم بعضی از کارها و هدف هامون منع بچه دار شدنمون بشه و خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته، بچه نعمت و هدیه خداس با خودش برکت هم میاره، الان همسرم پیشمون هستش که چرا زودتر از اینا نیوردیم، کمی زن و مرد به حرف های همدیگه توجه کنند، نادیده نگیرن همدیگرو😑
جنسیت فرزندم پسره، خداروشکر نذر قربونی علی اصغرش کردم، به همسرم گفتم بعد از دو ساله شدنش، دیگه حتما میخوام یه بچه دیگه برای این کوچولوم بیارم😍
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh