eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
86 🌀 : هیچ فرقی نداره ببین ساسان، کار مستحبی رو میتونی به هر شکلی هدیه بدی تا افراد مختلفی ثوابش رو ببرن و این وسط قطعا چیزی هم گیر تو میاد ، گیر هر کسی که این ثواب رو هدیه داده میاد 👈 میتونی با یک تیر ، چند تا نشون بزنی ، وقتی قرآن رو خوندی یا هر کار مستحب دیگه ای انجام دادی، اون رو از طرف همین امواتی که وارث ندارن، هدیه بده به امام زمان (عج) ، اینجوری هم هدیه برای امام زمان (عج) فرستادی ، هم اینکه به توصیه حضرت عمل کردی و برای شیعیانی که وارث ندارن، ثوابی فرستادی 🔰 ساسان: خب ... خب کمی گیج شدم، یعنی بعد از انجام قرآن خوندن یا کار مستحبی، چه نیتی بکنم ؟ 🌀 : بگو خدایا این عمل مستحبی رو از طرف همه شیعیانی که از دنیا رفتند و وارثی ندارن که براشون خیرات بفرستن، هدیه می کنم به امام زمان (عج) اینجوری هم حضرت خوشحال میشه، هم برای اونها ثواب نوشته میشه و هم برای خودت که این کار رو کردی 🔰 ساسان : فقط باید از طرف یک گروه ، ثواب رو هدیه داد ؟ 🌀 : نه ، میتونی هر چند نفر و هر چند گروه که دلت خواست رو در این ثواب شریک کنی 👈 مثلا بگی از طرف شهدا و علما و مومنین و پدر و مادر و فلانی و فلانی و ... هدیه به همه انبیا (ع) و ائمه (ع) 🔰 ساسان: چقدر جالب ! خب بریم سراغ بقیه ماجرا 🌀 : بله ، در ادامه امام زمان (عج) به ایشون توصیه کردند بر انجام زیارت امام حسین (ع) 🔰 ساسان : یعنی باید بریم کربلا ؟ خب خودت شرایط خانواده من رو میدونی، پدرم که اصلا این چیزها رو قبول نداره و حتی خدا رو هم انکار میکنه، مادرم هم که تو این فاز ها نیست، یعنی تا خودم بزرگ نشدم و صاحب درامد نشدم ، از این زیارت محروم هستم؟ 🌀 : قطعا راه جایگزین هم هست برای افرادی که نمی تونن مثل تو برن کربلا، 🔰 ساسان: واقعا ؟ چه راهی؟ میشه بگی؟ 🌀 :...
87 🌀 : بله ، زیارت هایی که درباره امام حسین (ع) از طرف معصومین گفته شده مخصوصا زیارت عاشورا رو بخون ، درسته نمیتونه جای سفر حضوری به کربلا رو بگیره، اما ثواب زیادی داره و مورد تاکید امام زمان (عج) هم هست 🔰 ساسان : چی ؟ امام زمان (عج) ؟ یعنی امام زمان (عج) درباره زیارت عاشورا تاکید داشتند ؟ 🌀 : بله ، مفاتیح که دستت هست، برو قسمت بعد از زیارت جامعه کبیره رو بخون ، یه داستان زیبایی از ملاقات سید رشتی با امام زمان (عج) نقل کرده که خودت میتونی کامل بخونی اونجا امام گله و شکایت میکنه که چرا شما شیعیان سه چیز رو نمیخونین نافله ، زیارت عاشورا ، زیارت جامعه کبیره 👈 بعد برای هر کدوم سه بار تاکید کردن یعنی فرمودند: نافله ، نافله ، نافله زیارت عاشورا،زیارت عاشورا ، زیارت عاشورا زیارت جامعه ، زیارت جامعه ، زیارت جامعه 👈 توصیه امام باقر (ع) هم هست که به جناب علقمه گفتن اگر می توانی هر روز امام حسین (ع) را با خواندن زیارت عاشورا زیارت کن 🔰 ساسان : چقدر جالب ، چقدر قشنگ ، خوش به حالت این چیزها رو بلدی ، اما یادت باشه قول دادی که به منم یاد بدی! حالا این زیارت عاشورا رو باید حتما با صد لعن و صد سلام بخونیم؟ 🌀 :خب قطعا کامل ترین ثواب رو صدبار خوندن داره ، تو این که شکی نیست ، اما راه حل دیگه هم داره، میتونی تا هر مقدار از لعن رو بخونی ، بقیه رو به همراه صد سلام ، تقسیم بندی کنی و در طول روز بخونی یعنی اصلا نیازی نیست که همه رو در یک زمان بخونی سعی کن صبح ها بعد از نماز صبح زیارت عاشورا رو تا اول صد لعن بخونی و اگه حال داشتی مقداری از صد لعن رو هم بگی ، بقیه رو در حال اومدن به مدرسه و در طول راه و زنگ تفریح و در راه برگشت به خونه و... بگی بعدش رفتی خونه ، قسمت آخر زیارت به همراه سجده آخر زیارت رو بخون یه نماز مستحبی دو رکعتی هم به نیت نماز زیارت بخون بعدش 🔰 ساسان: اگه نتونم این کار رو بکنم چی؟ راه ساده تری هست؟
88 🌀 : بله ، راه ساده تری هم هست که میتونی یک بار قسمت لعن رو کامل بگی و 99 بار دیگه فقط عبارت " اللهم العنهم جمیعا " رو تکرار کنی، در قسمت سلام هم میتونی یک بار سلام رو به صورت کامل بگی و 99 بار دیگه عبارت " السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین....) رو تکرار کنی 👈 این هم اگه نتونستی همون زیارت عاشورا با یک بار لعن و سلام رو بخون 👌 ولی ساسان، واقعا اگه بتونی هر روز زیارت عاشورا بخونی خیلی عالیه ، مخصوصا اگه بعد از نماز صبح عادت کنی بخونی ، واقعا آدم رو شارژ میکنه و به آدم روحیه میده و باعث میشه در طول روز کارها رو بهتر انجام بدیم 👈 البته زیارت های مخصوص امام حسین (ع) ، فقط زیارت عاشورا نیست، میتونی زیارت وارث رو هم بخونی، کم حجم هست و تو مفاتیح هم نوشته 🔰ساسان : ممنونم ، حتما تلاش می کنم بخونم ، مخصوصا اینکه گفتی امام زمان (عج) هم تاکید دارن بر خوندنش، پس حتما باید چیز مهمی باشه که امام از بین این همه زیارت، دست گذاشتن روی این 🌀 : بله ، درسته، زندگی خیلی از علما رو هم بخونی ، می بینی که عادت داشتن هر روز با صد لعن و صد سلام بخونن ، پس حتما چیز مهمیه دیگه ، شاید ما درکش نکنیم خب بریم سر ادامه ملاقات 👈 بعد این توصیه ها امام برای ایت الله مرعشی دعا کردن تا از خدمتگزاران به دین باشند . 👌 ایت الله مرعشی میگن یه مرتبه به ذهنم رسید که ایشون کی هستن که اینقدر قشنگ به همه سوالات جواب دادن و این همه توصیه قشنگ کردن؟ میگه تا این سوال به ذهنم اومد دیدم ایشون نیست، هرچی داخل مسجد رو نگاه کردم دیدم ایشون نیست و من فهمیدم که ایشون خود امام زمان (عج) بود و تا صبح نشستم گریه کردم که واقعا به حاجتم رسیده بودم و خبر نداشتم ! 🔰 ساسان : یعنی اون لحظه متوجه نشده بودن که ایشون امام هست؟ 🌀 : نه ، اکثر کسانی هم که امام رو دیدن، اون لحظه نشناختن ، حالا دلیلش چیه ما نمی دونیم 🔰 ساسان : ممنون داداش، ممنون ، کمک بزرگی به من کردی ، مطالب خوبی امشب ازت یاد گرفتم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم، سعی می کنم در حد توانم این موارد رو انجام بدم ، مخصوصا قرآن های بعد هر نماز واجب و زیارت عاشورا 🌀 : احسنت داداش، آفرین ، درستش هم همینه، هیچوقت برای مستحبات به خودت فشار نیار ، در حد توانت انجام بده ، هر وقت حال داشتی انجام بده و حال نداشتی هم به همون واجبات برس وگرنه زیاده روی کردن آدم رو خسته و زده می کنه این رو یه شب حاج اقا عسکری تو صحبت هاشون گفتن ✳️ صحبت این دو نفر اینقدر به درازا کشید که اصلا نفهمیدن موقع سحر شد و سفره سحری پهن کردن ! ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
بیانیه حضور آیت الله رئیسی.docx
29K
🔴 متن بیانیه حضور را بخوانید و بازنشر کنید بیانیه فوق‌العاده مهم است ‌❣ @Mattla_eshgh
روزی ما پشت دیوارهای بصره می‌جنگیدیم اما امروز پشت دیواهای بیت‌المقدس هستیم و باید بگویم تا نماز در بیت المقدس یک یا حسین دیگر. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از شهدایی
21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 اگر مخالف حضور حجت الاسلام در انتخابات هستید، این فیلم را ببینید.. (قسمت سوم) استدلالات علی زکریایی درمورد به میدان آمدن حجت الاسلام رئیسی 🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ @raisii_org @raisii_org @raisii_org
انتخابات ریاست جمهوری را شما در ظرف یکروز انجام میدهید، اما اولاً کسی را یا کسانی را برای مدت چهار سال برسرنوشت کشور و جریانهای عمده‌ی کشور حاکم میکنید؛ گاهی اوقات دولتها کارهائی میکنند که تأثیرات آن تا سالهاباقی میماند؛ چ کارهای خوب، چ خدای نکرده کارهای غیرخوب ، مثل یک جریانی ادامه پیدا میکند ای (مدظله العالی) ۲۵/ ۲/ ۹۲ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به
سوم 🍃خانم جان خوشحال گفت: - بارک الله، منم از سر شب این قدر خوشحالم که نگو. مادر، آدم مگه از خدا چی می خواد؟! پسره هم جمال داره هم کمال. خانواده دار هم که هست، دیده و شناخته هم که هستن. از همه مهم تر اینه که استخوان دارن. آقاجون گفت: - این ها همه درست، من فقط ناراحت سن و سالِ کمِ مهنازم. خانم جون گفت: - مادر خدا عمرت بده، من هنوز دوازده سالم نشده بود که رفتم خونه ی بخت، سن مهناز که بودم دو تا شکم هم زاییده بودم، حالا خدا نخواست بمونن، حرفی جداست. - خانم جون زمانه فرق کرده، الانه آدم این قدر چیزها می بینه و می شنوه، چشم ترس می شه. با این همه من از پسره خاطر جمعم، بیشتر از سنش می فهمه. از بابت مهناز می ترسم، هم یکی یکدونه بوده هم تا حالا سرش توی درس و کتاب. هنوز فکر نمی کنم عقلش به زندگی برسه. مادرم گفت: - نمی خوان که حالا ببرنش، محترم خانم می گفت: کار خداپسندانه است هم دو تا جوون از گناه دور می شن، هم محمد گفته تا خودش درسش رو تموم نکنه مهنازم درسش رو بخونه، بعداً برن سر زندگیشون. - یعنی چی؟! یعنی فقط اسم بگذارن و نامزد باشن؟! خانم جون فوری گفت: «نه مادر، مردم هزارجور حرف در می آرن. این ها راه دور نیستن که سالی یکدفعه همدیگه رو ببینن. دو تا در اون طرف ترن... . همین جوری روزی دو سه دفعه مهناز می ره اونجا، دو سه دفعه زری می آد، ولی وقتی اسم بگذارن هزار تا حرف توش در می آد. باید محرم بشن، منتها شرط می کنیم که... .» یکدفعه ساکت شد. مثل اینکه ملاحظه ی حضور امیر را کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.» خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!» امیر خندید و گفت: - خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم. مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!» امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!» امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!» آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت: - ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!» آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.» آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!» خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون» آقاجون در حالی که سرش را زیر می انداخت چیزی نگفت و من هم که از این حرف آخر سر در نیاورده بودم از جا پریدم، چون خانم جون گفت: «من پاشم برم ببینم خودش چی می گه؟!» 
🍃فوری نشستم سر جایم و سرم را باز به همان سجاف کذایی گرم کردم. خانم جون آرام آرام نزدیک می شد و من خدا خدا می کردم که رنگ و رویم خبر از حال درونم ندهد. وقتی خانم جون دم در، روی صندلی نشست و گفت: «خانم، خیاطی تموم نشد؟! مادر، لباس عروسیت چند روز طول می کشه، تموم بشه؟!» با خنده و سر به زیر انداخته گفتم: «اِ خانم جون» خانم جون گفت: «حالا اونو بگذار کنار حواستو جمع کن ببین چی می گم» «گوشم به شماست» نمی خواستم نگاهش کنم. من که می دانستم چه می خواهد بگوید، فقط نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. تعجب کنم؟ خوشحال شم یا خجالت بکشم؟ و از همه بدتر می ترسیدم حالت صورتم نشان دهد که می دانم. خانم جون گفت: - وقتی از عصر تا حالا تموم نشده، تو این یکخورده وقت هم نمی شه. سرتو بلند کن گوش بده ببین چی می گم، عروس خانم! احساس کردم دوباره صورتم گُر گرفتم و داغ شد. خدا را شکر خانم جون پای شرم گذاشت و متوجه نشد از خوشحالی و شوق سرخ شده ام و گفت: - وا خدا مرگم بده ببین شده مثل پول قرمز، مادر تو دیگه واسه خودت خانم شدی. دیر یا زود باید خانم یک خونه بشی. عروس شدن این قدر خجالت نداره، مادرت سن تو که بود چند وقت بود خونه داری می کرد. بعد همان طور که توی چشم های من نگاه می کرد ادامه داد: - مادر جون محترم خانم دم غروبی که آمده بود این جا، تورو برای محمدش خواستگاری کرد. تو چی می گی؟! ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. این بار دیگر واقعاً خجالت کشیدم، چون می ترسیدم خانم جون از نگاهم پی به شوق درونی ام ببرد. ولی خانم جون گفت: «مادر این که نشد، تو چرا هی رنگ و وارنگ می شی؟! منم و تو، کار حلال و شرعی و عرفی هم هست، خدایی نکرده دزدی و هیزی نیست که خجالت بکشی، یک کلام بگو آره یا نه؟!» با موذیگری باز خودم را لوس کردم و بعد از چند لحظه مکث آرام گفتم: «من نمی دونم هرچی شما و آقاجونم بگین.» خودم از خودم حرصم گرفت، آخه موذی اگه جرف هایشان را نشنیده بودی، باز هم این قدر محکم می گفتی «هرچی شما بگین؟!» خانم جون گفت: «مارو بگذار کنار. ما حتماً راضی بودیم که از تو سوال می کنیم. خودت چی می گی؟ محمد رو قبول داری؟»
🍃سرم را بلند کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم و دوباره سرم را پایین انداختم، در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم. خانم جون آهی کشید و با خنده گفت: «سکوت علامت رضاست، ولی این قندی که توی دل تو آب می کنن...» نگذاشتم حرفش تمام شود و خودم را انداختم توی بغل خانم جون و با صدایی که سعی می کردم رنجیده باشد گفتم: - اِ خانم جون. خانم جون همان طور که به موهایم دست می کشید گفت: «ای مادر اونی که شما توی آینه می بینین، ما توی خشت خام می بینیم. این موها که توی آسیاب سفید نشده.» و خندان و با آرامی همان طور که مرا از خود دور می کرد، اضافه کرد: «پاشو، دیگه وقتشه خودت بچه بغل بگیری زن گنده، نه اینکه توی بغل من خودتو قایم کنی.» با سختی از جا بلند شد و راه افتاد و دور شد. من ماندم و یک دنیا فکر و خیال از عالمی که درش تازه به روی من باز شده بود. آن شب اولین شب عمرم بود که خوابم نمی برد. برای اولین بار بعد از این که همه خوابیدند، بیدار بودم و از پشت پنجره ستاره ها را نگاه می کردم و به گذشته ها فکر می کردم، به اولین روزهای آشناییم با زری، به محله و کوچه ی با صفایمان، به حاج آقا و محترم خانم و مهربانیشان، به اینکه توی این خانه و این کوچه بزرگ شده بودم، به روزی که برای اولین بار به مدرسه رفتم و بوی اولین روز مهر ماه که احساس کرده بودم، به خوشی ها و ناخوشی هایی که توی این خانه و محله دیده بودم. به روزی که مادربزرگ زری مرده بود و من که فقط هشت سالم بود از شلوغی و جنازه و صدای جیغ زن ها ترسیده بودم و محمد که آرام با چشم های اشک آلود مرا از شلوغی دور کرده و برده بود پیش زری که توی راه پله های پشت بام نشسته بود و گریه می کرد. آن روز من و زری و محمد و امیر، چهار تایی روی پله ها کنار هم چقدر گریه کرده بودیم و به سه سال بعد وقتی عروسی خواهر بزرگ محمد بود: خانه ی ما مجلس مردانه بود، وقتی ومن و زری دو سه بار برای بردن وسایلی که مادر و خانم جون لازم داشتند به خانه رفته بودیم، محمد هردومان را دعوا کرده و گفته بود «حق ندارین هی بیایین تو مردونه» و من چقدر از او بدم آمده بود که توی خانه ی خودمان دعوایم کرده بود. به همین دو سال قبل فکر می کردم که یک روز گرم تابستان با زری توی حیاط دنبال هم می کردیم و با سر و صدا و هیاهو به همدیگر آب می پاشیدیم که یکدفعه در زده بودند و ما هر دو خیس آب فکر کرده بودیم مادر و محترم خانم هستند که از روضه برگشته اند، در را بی پروا باز کرده بودیم و در جا خشکمان زده بود، چون پشت در محمد خشمگین و عصبانی ایستاده بود. آن روز برای اولین بار  با محمد چشم در چشم برای چند لحظه خیره مانده بودم و وقتی که محمد سرش را پایین انداخت من تازه به خودم آمدم و دوان دوان دور شدم، اما صدای عصبی محمد را که از خشم دو رگه شده بود شنیدم که به زری اعتراض می کرد: «خجالت نمی کشی؟! همه ی محل باید بفهمن که دارین آب تنی می کنین؟! صدای خنده تون تمام کوچه رو برداشته!» و دستپاچگی و معذرت خواهی زری و خشم و خجالت من که تا چند وقت سعی می کردم با محمد روبرو نشوم.
🍃حالا که خوب دقیق می شدم و گذشته را توی ذهنم زیر و رو می کردم، انگار خودم هم تعجب می کردم. یعنی آن وقت ها هم من برای محمد مهم بودم؟!  یعنی واقعا حرکاتش در هزارها برخوردی که قبلاً داشتیم روی قصد خاصی بوده؟ من تا همین چند ساعت پیش از محمد بیش تر حساب می بردم و ناخودآگاه، مثل زری، به چشم برادری بزرگتر به او نگاه می کردم. می ترسیدم مبادا از رفتارمعیب و ایرادی بگیرد و خودم بیشتر فکر می کردم این حس فقط برای این است که او برادر زری است. ولی حالا انگار همه چیز را طور دیگری می دیدم، حتی احساس خودم را. چرا این طور شده بودم؟! خودم هم سر در نمی آوردم. خانم جون راست می گفت، مثل اینکه اگر نمی فهمیدم بهتر بود. شاید هم همه ی این ها را می دانستم ولی دقت نمی کردم! باز فکر های جور و واجور به سرم هجوم آورد. همین پارسال زمستان بود که توی خانواده ی زری بر سر ازدواج برادرش مهدی با دختری که چند سال بود دوست داشت، کشمکش بود. آقا مهدی که سه سال بزرگتر از محمد بود تصمیم داشت با دختری ازدواج کند که می گفتند از هجده سالگی دوستش داشته. منتها مشکل از آن جا پیش آمده بود که اولاً توی خانواده هایی مثل ما رسم نبود خودِ پسر با دختری آشنا شود و ثانیاً اینکه دختری هم آزادی داشته باشد که با پسری آشنایی برقرار کند چیزی غیر قابل قبول بود. زری می گفت: «مادرم اینا میگن ما اصلاً خانوادگی به هم نمی خوریم.» و حاج آقا هم که در عین مهربانی و خوش قلبی خیلی با جذبه و جدی بود و توی خانه شان حرف حرف او بود، مخالف صد در صد قضیه بود. حاج آقا معتقد بود مهدی می تواند برای همسری دختر خیلی بهتری انتخاب کند. مهدی معتقد بود که بهتر بودن از نظر او زمین تا آسمان با نظر حاج آقا فرق می کند. حاج آقا می گفت: خود مهدی هم آخر سر نمی تواند با دختری که این قدر آزاد بزرگ شده زندگی کند و تازه در صورت ادامه ی زندگی رنگ خوشبختی و آرامش را نخواهد دید و پس فردا توی سر و کله ی خودش خواهد زد، اما حالا عقلش نمی رسد. مهدی می گفت زمانه عوض شده و طرز فکر او خیلی با پدر و خانواده اش فرق می کند. مخالفت حاج آقا از وقتی خود دختر و خانواده اش را دیده بود خیلی سخت تر شده بود و می گفت: این دختر مثل ماری خوش خط و خال است و با پررویی عقل مهدی را دزدیده و .... . خلاصه بیچاره محترم خانم هم مثل همه ی مادر ها میان این کشمکش گیر افتاده بود، از طرفی سعی می کرد دل حاج آقا را به خاطر مهدی نرم کند و از طرفی سعی خودش را برای سر عقل آوردن مهدی می کرد که در هیچ مورد هم موفق نمی شد. شاید بیشتری سختی کار و کنار نیامدن مهدی و حاج آقا  به این دلیل بود که مهدی از نظر خلق و خو خیلی به حاج آقا شباهت داشت: مثل پدرش جدی، مصمم و حرف حرف خودش بود. این بود که هرچه حاج آقا کارشکنی می کرد که ازدواج سر نگیرد، مهدی مصمم بود که به هر قیمتی این کار را بکند و یکی از شب ها که کار بحث حاج آقا و مهدی در اثر این حرف که حاج آقا گفته بود «این کار را بکن ولی تو روز خوش نمی بینی» خیلی بالا گرفته بود، محترم خانم سراسیمه آمد و از آقا جون خواست که واسطه بشود و نگذارد که مهدی به قهر از خانه برود. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
شخصی از روی پل در رودخانه سقوط کرد و فریاد کمک‌خواهی سر داد. مردی که شناگر ماهری بود به آب پرید و او را نجات داد. هنوز شرشر آب از لباسهای مرد شناگر به زمین می‌ریخت که فریاد کسی دیگر را شنید که در آب افتاده بود. آن مرد به آب پرید و با زحمت فراوان شخص دوم را نیز نجات داد. خسته و کوفته کنار آب دراز کشید و نای راه رفتن نداشت. انکی آرام گرفت و سرپا ایستاد. تازه نفسش جا آمده بود که صدای فریاد شخص دیگری را شنید که داخل آب افتاده بود. غیرتش اجازه نداد و به قصد کمک به او برخاست. اما حقیقتا خسته بود و به زحمت حرکت می‌کرد. شخصی که از کنار، تمام جریان را می‌دید نزد شناگر ناجی آمد و گفت: اگر تا شب هم اینجا بایستی باید به دل آب بزنی و غریقها را نجات دهی. به جای اینکه اینجا غریقها را نجات دهی بالای پل برو و جلوی آن دیوانه‌ای که رهگذران را داخل آب می‌اندازد بگیر. 👈 این داستان، پاسخی تمثیلی به کسانی است که می‌گویند رئیسی باید در قوه قضاییه بماند و جلوی مفاسد را بگیرد. دزدها را مسئول می‌کنند و رئیسی در قوه قضاییه مو سفید کند و راه به جایی نبرد !! ارسالی مخاطبین @mohamadrezahadadpour