eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 72 🔸 اینکه ما صرفا خبر داشته باشیم که خدا از ما امتحان میگیره فایده چندانی نداره
73 🔶 یکی از موضوعاتی که خوبه در موردش صحبت بشه اینه که گاهی آدم به هر دلیلی مجبور به برخی امتحانات میشه گاهی آدم اصلا فکرشم نمیکنه که رشدش در چنین امتحاناتی هست. 🔹 مثلا ممکنه یه نفر کلا آدم آبروداری باشه و هیچ وقت پاش به کلانتری و دادگاه باز نشده باشه، بعد طی یه اتفاقاتی مجبور میشه سال ها توی دادگاه و پاسگاه رفت و آمد داشته باشه ⭕️ اینجاست که شیطان سراغ آدم میاد و میگه ببین تو این همه سعی کردی خوب زندگی کنی ولی خدا ببین باهات چیکار کرده! 👿 💢 انسان مومن نباید به این وسوسه های ابلیس توجه کنه. اگه آدم به هر دلیلی گرفتار این امتحانات شد باید بدونه که اینا هم "بخشی از مسیر رشدش" هست. خیلی وقتا میشه که آدم بعد از ده سال حکمت اون دادگاه و پاسگاه رفتن رو متوجه میشه. ✅ بله انسان باید سعی کنه پاش به چنین جاهایی باز نشه ولی اگه به هر دلیلی "حتی اشتباهات خودش" هم گرفتار شد بازم باید با روحیه خوب به سمت خوب پس دادن امتحاناتش حرکت کنه.. ‌❣ @Mattla_eshgh
چـ♡ــادر مشڪےام...↷•° چــہ جذابیٺے دارد برایمــ😍•˝ گرمـے هــوا {☀️🔥}↴--•° جذاب ٺرش مےڪند❤️•• چون مےدانم خـ♡ـدا...⤵️°• عـــشــــــق مےڪـــنــد...💞~• از نگاه ڪردنم...•[😇🌿]• ‌❣ @Mattla_eshgh
فکر کن که امروز >شهیدی در مقابل تو ایستاده است! فکرکن ک مثلا آن شهید باشد! همان شهیدی ک لباس گشاد می پوشد تا در خیابان ها با آن هیکل و تیپ دلبری نکند! همان شهیدی ک کتاب هایش را خوانده ای و از آنها عکس های مختلف برای پست گرفته ای! همان شهیدی ک میروی در کنار قبرگمنامشعکس ب یادگار می اندازی و پخش میکنی! خلاصه فکر کن که تو در مقابل یک شهید ایستاده ای! واومی خواهد چون او زندگی کنی! باشی با چادر و محاسن دلبری نکنی، دلی را نلرزانی، برای دیده شدن دست به هرکاری نزنی، از آرمان هایت به خاطر چند تا به به و چند آدم زود گذر عقب نشینی نکنی! عقب نشینی نکنیم! برای حرف مردم کار نکنیم! ضد تبلیغ ممنوع! درچاه تبرج اسیر نشویم! ‌❣ @Mattla_eshgh
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ کلاه گشاد تساوی حقوق زن و مرد 📌 آن‌ چیزی که به نام تساوی زن و مرد امروز مد نظر غرب هست و در کشور در حال جا افتادن است تساوی افعال انسانی است نه کرامت انسانی ... 👈 اگر مدافع حقوق زنانید این کلیپ را ببینید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای
🔺رمان دالان بهشت 🔺 دوم 🍃مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید. 🍃امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود. امیر اگر در خانه بود کارش این بود که سر به سر من و خانم جون بگذارد. مواقعی هم که بیرون بود با محمد بود. یکدفعه یاد این نکته ی مهم افتادم، امیر و محمد دوست های جان در یک قالب بودند. یعنی امیر خبر داشت که محمد از من خواستگاری می کند؟! اصلاً از کجا معلوم محمد مرا خواسته باشد؟ شاید محترم خانم و حاج آقا خودشان این تصمیم را گرفته باشند! بی اختیار کسل شدم.  نمی دانم چرا، ولی دوست داشتم محمد خودش مرا خواسته باشد، دوستم داشته باشد و انتخابم کرده باشد. راستی، چرا اصلاً به این فکر نیفتاده بودم؟ کاش زودتر بزرگ تر ها حرف بزنند و همه چیز معلوم شود، ولی به هر حال فعلاً چاره ای نبود باید صبر می کردم. 🍃آقا جون در حالی که لباس راحتی پوشیده بود و داشت آستین های پیراهنش را بالا می زد، از اتاق بیرون آمد. چقدر صورت خسته و مهربانش را دوست داشتم. - سلام آقا جون - سلام خانوم، چطوری بابا؟! باز دلم خواست به قول امیر خودم را لوس کنم. با اینکه می دانستم آقا جون همیشه اول نماز می خواند، گفتم: - آقاجون چایی بیارم؟! - نه باباجون اول نماز، بعد شام. به مادرت بگو سور و سات شام را حاضر کنه که مردیم از گشنگی.
🍃از وقتی یادم می آید همیشه همین طور بوده. تابستان ها آقاجون توی حیاط نماز می خواند و صدای الله اکبرش با بوی یاس ها و عطر شام مادر مخلوط می شد. امیر طبق معمول، لب حوض داشت به جای دست و صورت شستن، تقریباً حمام می کرد و سرش را تا گردن توی آب فرو کرده بود. داشتم فکر می کردم از پشت هولش بدهم توی حوض که سرش را بیرون آورد. با خنده سلام کردم. گفت: «سلام، به چی می خندی؟! بپر برو یک پارچ آب یخ بیار که جیگرم داره می سوزه، بدو». هم او می دانست، هم من که مادر الان یا شربت سکنجبین یا آبلیمو آماده کرده. با این همه گفتم: «نمی دونم چطوریه جیگرت همین که پایت به خونه می رسه و چشمت به من می افته آتیش می گیره!» امیر در حالی که دست های خیسش را به طرفم تکان می داد گفت: «بدو این قدر حرف نزن فسقلی.» 🍃شب های تابستان، توی حیاط روی دو تا تخت چوبی بزرگ که بین باغچه و حوض بود غذا می خوردیم. بوی یاس ها و گلدان های محبوبی آقا جون، با بوی نم خاک که از آبپاشی حیاط بلند می شد، دوست داشتنی ترین بوی دنیا بود. وقتی هرم گرما می خوابید توی آن حیاط باصفا چقدر دور هم نشستن شیرین بود. قل قل سماور خانم جون که به قول امیر همیشه جوش بود و عطر چای تازه دم با آن استکان های کوچک کمر باریک که خانم جون معتقد بود «فقط توی آن ها چایی مزه دارد»، سفره ی قلمکار مادر و بوی پلوی زعفران زده و تنگ دوغ که اگر نعنا نداشت، اخم خانم جون توی هم می رفت و... . یادش بخیر انگار تمام دنیا آرام بود و خوشبخت، مخصوصاً که علی از ترس آقا جون دیگر ورجه وورجه نمی کرد و یک گوشه آرام می گرفت. 🍃چه خانواده ی خوشبختی بودیم، کاش در همان سال ها زمان متوقف شده بود. آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که می گذراند، نمی داند. وقتی پشیمان می شود و بر میگردد و به پشت سر نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد. آن وقت تازه به این نتیجه می رسد، آنچه برایش می دویده هیچ بوده، قربان همان گذشته و بچگی ها! 🍃بعد از شام به بهانه ی تمام کردن کار خیاطی از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. امیر هم بلند شد، ولی خانم جون گفت: «ننه، امیر تو بمون باهات کار داریم» و در عوض به علی گفت: «مادر تو خواب نداری؟! از صبح کلّه سحر که پاشدی تا الان ماشاالله داری به زمین پا می زنی، برو قربونت برم، برو یکخورده تنت رو بگذار زمین. اگه بوی خاک گرفت با من!» این تکه کلام خانم جون بود که از بچگی، وقتی می خواست ما را از سر باز کند یا از دست سر و صدا و شیطانی های ما خسته می شد، می گفت. علی با دلخوری بلند شد و راه افتاد. و من که خوشحال و هیجان زده بودم، چون حس می کردم مادر و خانم جون می خواهند حرف بزنند، بی صبرانه گوش تیز کردم. مادر با صدایی آرام گفت: - عباس آقا، امروز دم غروب محترم خانم آمده بود اینجا. آقا جون با خونسردی گفت: - خیره ایشاالله. - خیر که هست، آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت.
🍃خانم جون با صدایی آهسته گفت: - آره مادر، چشمت روشن.آمده بود خواستگاری مهناز برای محمدشون امیر چنان بلند گفت: «چی؟! برای محمد؟!» که آقا جون جا خورد و گفت: «آقا، یواش تر چه خبره؟!» مثل گربه چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم و از گوشه ی پرده حیاط را نگاه کردم. امیر که معلوم بود کاملاً جا خورده، دوباره گفت: « یعنی خودش گفته  یا محترم خانم و حاج آقا این حرفو زدن؟!» توی دلم گفتم آفرین که عقلت رسید بپرسی. خانم جون گفت: « والله این طور که محترم خانم گفت، محمد خودش خواسته، یعنی حاج آقا از ترس اینکه محمدش هم مثل مهدی، سر خود کسی رو پیدا کنه، بهش گفته می خوان براش زن بگیرن و بهتره تا زوده دست بالا کنن. محمد هم اول زیر بار نرفته و گفته حالا نمی خواد زن بگیره، وقتی موقعش شد خودش می گه. حاج آقا هم شک کرده و آن قدر پاپی شده تا بالاخره به زور از زیر زبونش کشیدن که مهناز رو می خواد.» 🍃ضربان قلبم چند برابر شد و از شوق ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. با خود گفتم « پس محمد دوستم دارد » یاد چهره اش افتادم. معصومیتی خاص توی صورتش بود که بیشتر از زیبایی چهره اش آدم را می گرفت و آقاجون همیشه می گفت: «خدا برای پدر و مادرش نگهش داره، اصلاً گِل این بچه گیراست» 🍃محمد فقط چهار سال از من بزرگ تر بود. تازه بیست سالش داشت تمام می شد، ولی شاید به خاطر رفتار موقرش بود که سن و سالش بیشتر به نظر می آمد. دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. در درس هایش خیلی جدی و موفق بود.به امیر هم برای قبول شدن توی کنکور خیلی کمک کرد و حتی به خود من و زری، مخصوصاً من که همیشه توی ریاضی خِنگ بودم، با چه حوصله ای درس می داد و بیشتر وقت ها هم من از ترس اینکه فکر نکند کودنم، به دروغ می گفتم، یاد گرفتم و آن وقت که نمره هایم کم می شد هی به زری التماس می کردم که راستش را به محمد نگوید. نمی دانم؟! شاید خودم هم نمی دانستم دوستش دارم. یعنی شاید، اصلاً تا آن روز نمی دانستم دوست داشتن یعنی چی؟! خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان می کند که می فهمد، با چیزی که واقعاً می فهمد و درک می کند
🍃صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به او چهره ای مردانه می داد، با آن قد بلند و چهار شانه جلوی نظرم بود که باز با صدای امیر که می گفت «بی معرفت، چرا به خود من نگفت» به خودم آمدم. خانم جون گفت: - خوب مادر رویش نشده، به تو بگه، چی؟! تو اگه خواهر اونو می خواستی رویت می شد بهش بگی؟! امیر یکدفعه قرمز شد و سرش را انداخت پایین. مادر و آقاجون با تعجب به هم نگاه کردند و مادر با لحنی نیمه شوخی و کنجکاوی فراوان گفت: - امیر چرا قرمز شدی؟! نکنه تو هم، بله؟! امیر سرش را بلندکرد و با شرم گفت: «حالا که فعلاً نوبت فسقلی هاست» و از جا بلند شد. خانم جون گفت: «اِ، بشین ننه، کجا؟! اصلاً حرف اصلی فراموش شد. بالاخره آقا شما چی می گی؟!» آقاجون که برای مادرش احترام زیادی قائل بود گفت: «والله اختیار و اجازه که دست شماست. بعد از آن هم، به نظر من پسره از هرجهت بچه ی خوبیه، خانواده اش هم که دیده و شناخته ان. من خودم بارها به ملیحه(مادرم را می گفت)گفتم، خوش به حال هرکس که عروس این خانواده، خصوصاً زن محمد بشه» ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA اینستا👇 @Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب #چادر ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۹ ببین کجایِ کار لنگــه❗️ اونایی درکربلا پیشتاز بودن که؛ منتظر دعوت نامه حسین، ننشستند! تا بویِ جهاد،به مشام شون رسید؛ با سَـر اومدن! خودتو برسون، دیر میشه ها👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 84 🌀 ساسان گفت : ممنونم ، واقعا ممنونم ، اما خیلی بی تابم تا به صورت کامل ماجرای مل
85 👈 توصیه چهارم اینکه توصیه کردن وقتی داریم نماز میخونیم و به رکوع رسیدیم ، این ذکر رو بگیم، مخصوصا در رکوع رکعت آخر : " «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَّحَّم عَلی عَجزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِّهِم.» " 🔰 ساسان : یعنی اگه حال گفتن این ذکر رو در رکوع همه رکعت ها نداریم، اون رو در رکعت آخر بگیم ؟ 🌀 : واجب که نیست، مستحبه ، اما در رکعت آخر توصیه بیشتری شده 👈 توصیه پنجم اینکه تاکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب اون، برای شیعیانی که وارثی ندارند یا دارند ولی از اونها یادی نمیکنن 🔰 ساسان : وارث؟ یاد نمی کنن؟ یعنی چی ؟ 🌀 : نگاه کن ، خیلی ها هستند وقتی می میرن ، به هر حال بچه ای دارن، همسری دارن، خانواده ای دارن یا دوستانی دارن که بعد از مرگ اون فرد ، به یادش هستند و براش خیرات و صدقات میدن و ثواب همه این کارهای خیر به حساب اون مرحوم نوشته میشه و به دردش میخوره 👈 اما این وسط خیلی ها هم هستند که کسی ندارند که برای اون ها خیرات بدن ، شاید همون شب اول یا چند روز بعدش به یاد اون کسیکه فوت کرده باشن و بعدا دیگه رهاش کنن یا اینکه اصلا اون مرحوم کسی نداشته که براش فاتحه بدن یا خیراتی بدن اینجا امام زمان (عج) دارن توصیه می کنند که خوب هست که ما در طول زندگی قرآن بخونیم و ثواب اون رو هدیه بدیم به این امواتی که وارثی ندارن تا براشون خیرات بدن 🔰 ساسان : خب آخه خودت قبلا میگفتی که خیلی ثواب داره که ما اعمال مستحبی خودمون رو به امام زمان هدیه کنیم الان که میگی باید به امواتی که وارث ندارن هدیه کنیم الان باید بالاخره به کدوم هدیه کرد؟؟ 🌀 گفت... 📚 منبع ملاقات آیت الله مرعشی با امام زمان (عج) : (قبسات، من حياة سيدنا الأستاذ آية الله العظمى السيد شهاب الدين المرعشي النجفي ، ص 109 )