#پاسخ_به_شبهه
واقعیات #اعدامهای_سال۶۷ ، از زبان مرحوم #هاشمی رفسنجانی ، #استاد_رحیمپورازغدی و #استاد_رائفیپور
متن شبهه:
من به عنوان یک زندانیِ شکنجه شده در سال ۱۳۶۷، شهادت میدهم که در دادگاهِ شکنجهی نماز برای من و سهیلا درویشکهن، همسرتان یکی از آن پنج نفری بودند که در محاکمهی ما شرکت داشتند.
شکنجهگر: حلوایی
❌هیئت مرگ:❌
حسینعلی نیری، مرتضی اشراقی، مصطفی پورمحمدی و همسرتان، ابراهیم رئیسی بود.
نویسنده متن: عفت ماهباز
...
✅ در پاسخ رجوع شود به:
1⃣توضیحات شنیدنی مرحوم #هاشمی_رفسنجانی در مورد اعدام های سال 67
https://www.dalfak.com/w/raqils/%D8%AA%D9%88%D8
2⃣واقعیت اعدام های سال 67 از زبان #استاد_رحیم پورازغدی | روشنگری
https://www.roshangari.ir/video/11712
3⃣اعدام های سال 67 از زبان #استاد_رائفیپور - نماشا
https://www.namasha.com/v/RQd4JWAJ/%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D8
خواندنی و قابل تامل👇👇👇👇👇👇
4⃣ واقعیت اعدامهای سال 67/ فحشای سازمان یافته در خانههای تیمی منافقین/ ردپای سیا در مرگ موسی خیابانی! - مشرق نیوز
https://www.mashreghnews.ir/news/634652/%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8
#هرخانه_یک_ستاد
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | #انتخاب_درست_کار_درست
🔺️ خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب در بیانات رهبر انقلاب
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=47872
سایت Khamenei.ir
✍ رهبر انقلاب در پیام تبریک موفقیت مقاومت فلسطین در جنگ ۱۲ روزه با رژیم صهیونیستی بر آمادگی جوانان فلسطینی و امت اسلامی تاکید کردند
👈 پیروزی #قیام_یکپارچه_فلسطین
📝 متن پیام را بخوانید👇
https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=47867
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۰ جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرک
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
در جواب این عکس👆که از طرف منافقین داره پخش میشه، باید بگیم که:
✅ اولا: حضرت آقا فرمودند به متخصص مراجعه کن تا از سرگردانی نجات پیدا کنی.
✅ثانیا: چطور برای انتخاب روحانی تخصص داشتین؟
✅ ثالثا: پس لطفا وقتی هم که مریض شدی بشین تا خدا مرگت بده! چون تخصصی نداری که خودت را خوب کنی.
🔹ایرانی نیستی به اشتراک نذاری🔹
#حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
✅مادر رهبر انقلاب:
«به بچههای تان ظلم نکنید تا بچههای تان ظالم نشوند؛ به بچههای تان رحم کنید تا بچههای تان رحم دل شوند؛ به بچههای تان دروغ نگویید تا بچههای تان دروغ نگویند؛ مال حرام به بچههای تان ندهید؛ شیر ناپاک به بچههای تان ندهید؛ غذای ناپاک به بچههای تان ندهید؛ بچههای تان را فقط تشویق به درس [خواندن] نکنید، تشویق به امور دینی هم بکنید. بچه هایم وقتی قصه میخواستند، قصههای قرآن را میگفتم؛ قصه انبیاء و قصههای قرآنی. مواظب بودم که تغییر و تبدیل ندهم. واقع آن را میگفتم. مادر در [تربیت] اولاد خیلی تأثیر دارد... من بچه هایم را این طور بزرگ کرده ام. »
📚 کتاب شرح اسم
#تربیت_فرزند
❣ @Mattla_eshgh
یه عذرخواهی بابت دیشب بهتون بدهکارم
دیشب خیلی سرم شلوغ بود ، درگیر کار بودم ، یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۲ شبه😢
دیگه اینقدر خسته بودم ، نتونستم داستانو اماده کنم ، و بفرستم
امشب و فرداشب جبران میکنم دو قسمت اضافه تر میفرستم 😊☺
مطلع عشق
🍃شب بله بُران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بیا و شلوغ پلوغی بود و در عین حال صفا و صمیم
#دالان_بهشت
#قسمت ششم
🍃 با اعتراض و خنده ی محترم خانم همه می خندیدند غیر از من، که فکر می کردم «حالا این حرف ها جلوی همه گفتن داره؟!» اما خانم جون دست بردار نبود و ادامه داد:
- خلاصه حاج آقا گفتم که بدونین بچه ی ما ترسوست، اگه یه وقت حرفشون شد، محمد آقا بچه ی مارو شب و شوم تنها نگذاره.
این بار محمد از ته دل خندید و سرش را پایین انداخت و من بیش از حرف های خانم جون این دفعه از محمد حرصم گرفت.
به هر حال قرار عقد برای روز نیمه ی شعبان که دو هفته ی بعد بود گذاشته شد و برای اینکه من بتوانم مدرسه بروم، برای عقد دفتردار آشنایی بیاورند که حاج آقا می شناختش، تا اسم محمد وارد شناسنامه ی من نشود. و بعد که درس هردومان تمام شد عروسی کنیم. حاج آقا هم به آقاجون قول داد که اگر محمد خواست برای ادامه ی درسش به خارج از کشور برود، من را هر طوری هست همراهش بفرستند.
وقتی روی کاغذ قرارها نوشته شد و بزرگ تر ها امضا کردند صدای صلوات و دود اسپند فضا را پر کرد و من دیدم که خانم جون سر در گوش حاج آقا و محترم خانم چیزی گفت که با تکان های سر موافقتشان را در مورد چیزی که من نمی دانستم اعلام کردند.
🍃پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد. سر شانه های لباس باز بود و بالا تنه اش از روی سینه تا کمر چسبان و از روی کمر دامن پفی بلندی بود که دنباله اش روی زمین می کشید. مروارید و منجوق و ملیله های روی لباس توی نور درخششی خیره کننده داشت و من خودم شاید از همه بیشتر از تماشایش لذت می بردم.
🍃روزی که لباس تمام شد و پوشیدمش، چقدر زری و مریم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسین و اشتیاق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در حالی که چندین بار مرا بوسید، زنجیر گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار چشم هایش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت:
- مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم
ولی محترم خانم گفت:
- نه، باشه روز عقد، یکدفعه ذوق کنه
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاً ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرایشگاه، من با آرایش و لباس باز از خجالت و اضطراب سرم را پایین انداختم، اما سلام محمد چنان کشیده و بلند و توام با حیرت بود که ناخودآگاه از آهنگ صدایش سر بلند کردم.
وقتی چادر سفیدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پایین آورد که دیگر جایی را نمی دیدم با خنده پرسیدم: «من جایی رو نمی بینم، چطوری راه بیام؟»
او گفت: «تو صورتت را بپوشان، بردنت با من» و دستم را گرفت
🍃چه احساس آرامشی از گرمای دست هایش که برای اولین بار حسشان می کردم یکباره به جانم ریخت. توی دست های مردانه و قوی او، دست من مثل دست یک بچه بود و او هم درست مثل اینکه بچه ای را راه ببرد، مرا همراه خودش می برد.
🍃دم خانه مان خیلی شلوغ بود. خانه ی ما مجلس زنانه بود و خانه ی آن ها مردانه. همراه محمد که کمکم می کرد وارد خانه شدم و توی دود اسپند و هلهله و سر و صدای زیاد گم شدم. آن قدر دور و برم شلوغ بود و چشم ها و صورت های خندانِ شاد آشنا و ناآشنا دورم را گرفته بود که گیج گیج مثل آدم های توی خواب باورم نمی شد این منم توی این لباس و کنار محمد و نشسته بر سفره ی عقد!
آقا آمد و قرآن را به دست من و محمد دادند. وقتی خطبه را می خواندند خاله به آرامی سر در گوشم گذاشت و گفت «تا سه بار نخوانده بله نگی!» من که چشمم دنبال خانم جون و مادرم بود چه حال عجیبی داشتم، انگار تازه باورم می شد دارم شوهر می کنم و با این کلمات زندگی ام عوض می شود و به قول خانم جون «همه کسِ من می شه محمد»
یک آن فکر کردم اگر محمد عوض شود. اگر بداخلاق شود، اگر دیگر دوستم نداشته باشد، یا اگر اصلاً خودم پشیمان شوم چه؟! مثل کسی که دارد از جایی پرت می شود دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. ناخودآگاه دست محمد را از زیر قرآن محکم گرفتم. می خواستم به کسی پناه ببرم. باز ترسیده بودم. محمد آرام توی گوشم گفت: «چی شده؟» فقط برگشتم و نگاهش کردم. نمی دانم چه حس کرد که تنها آهسته انگشت هایم را فشار داد و من قلبم آرام گرفت. خاله یواش بازویم را فشار داد که یعنی «دفعه ی سومه» و من گفتم: «بله». اما محمد همان بار اول محکم و بلند، بله گفت و صدایش توی هلهله و شلوغی زن ها گم شد.
بدون این که متوجه باشم دست محمد را رها نمی کردم. خانم جون به هوای روبوسی توی گوشم گفت: «ننه این قدر خودتو نچسبون، دستشو ول کن مردم حرف در می آرن» و من متعجب به دست هایمان نگاه کردم. کمی فاصله گرفتم ولی دستش را رها نکردم دیگر مهم نبود، با خودم گفتم «بگذار حرف دربیارن.»