eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ اینکه از اخلاقِ بَـ😡ـدِت، ناراحت باشی خیلی خوبه هـا! اما برای ترکِش، باید دوکار انجام بدی👇 🌸1؛ دعا کنی و از خدا کمک بخوای، 🌸2؛ قهرمانانه جلوی خودت بایستی. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ازدواج #ادامه_قسمت_چهارم ⚜ خیلی افراد کمی پیدا می شن که بتونن از هوای نفس خودشون بگذرن، پس 👈
اگر من روحم اونقدر بزرگ باشه که بگم من می‌خوام به طرف مقابلم لذت بدم، محبت کنم، آرامش برسونم... چنین زندگی مشخصاً خیلی عالی و خوب خواهد بود.✔️😍 پس این عقیده که اگر همسر یک نفر آدم خوبی باشه حتماً زندگی خوبی داره و اگر آدم بدی باشه حتماً زندگی بدی خواهد داشت اشتباهه.❌ بسیار مورد داریم که دخترهای مذهبی با مردهای غیر مذهبی ازدواج می کنند و دست اونو می‌گیرن ؛ هم اونو رشد می‌دن ، هم خودشون رشد می‌کنند، و چه زندگی های خوبی هم دارند.💞 شما هم سعی کنید در این موضوع حساسیت های خودتون رو کنار بگذارید و به دین و زندگی و افراد مذهبی واقعی و عمیق نگاه کنید.🔍 اگر نگاهتون رو اصلاح کنید خداوند هم یک زندگی خوب، به شما عنایت خواهد کرد، ان شاءالله.✨💚 پایان ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 گاهی بین زن و شوهر سر قضیه‌ای می‌شود و زن یا مرد به همسرش می‌گوید: "مطمئنم فلان مطلب را به من " و همسرش نیز با عصبانیت می‌گوید: "گفتم!" و سر همین قضیه، بگو مگو و مشاجره‌ی سختی رخ می‌دهد. 💠 پیشنهاد می‌شود با یک تغییر جزئی در خود از ایجاد مشاجره و تشدید شدن ناراحتی و عصبانیّت یکدیگر‌ جلوگیری کنید! مثلاً به همسرتان بگویید: "اگر فلان مطلب را گفتی شرمنده من ." یعنی کلمه‌ی "شرمنده نشنیدم" را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید تا همسرتان نشده و فضای زندگی متشنّج نگردد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃جواب ندادم. نه حوصله حرف زدن داشتم نه حرفی برای گفتن، این بود که او ادامه داد: ببین مهناز، این فقط
سی و هفت 🍃آن شب هم گذشت و فکر می کنم هفته بعدش بود که توی کوه، ثریا یکی از دوست های دانشگاهی اش به نام سیمین و نامزدش را که پسری به اسم محمود بود، همراه آورده بود و بعدا گفت که برای این که جمع ما و ارتباط های دوستانه بتواند در حل اختلافاتشان، که ما بعدها فهمیدیم چیست، کمکشان کند، از آن ها  دعوت کرده. ولی همان طور که اختلافات آن ها حل نشد، اختلافات من و محمد هم ریشه دارتر می شد. سیمین سعی داشت نامزدش را که پسری کم حرف و کم رو و تا حدی می شود گفت عصبی بود و کاملا واضح بود که از بودن در جمع رنج می برد، تغییر دهد. خودش، درست برخلاف نامزدش، دختری سر و زبان دار و پرشور و شر بود و درک نمی کردم چه چیزی باعث کشش و علاقه آن ها به همدیگر شده بود. ولی به هر حال معلوم بود محمود با ضرب و زور سیمین می آید و در تمام مدت با همه سعی امیر و جواد و محمد شاید بیش تر از ده پانزده کلمه حرف نمی زد. دو هفته با اوقات تلخی آمد و برخلاف سیمین که مدام از همیشگی شدن برنامه کوهنوردی حرف می زد، او هیچ نمی گفت. بعد از آن چند بار هم دیگر همراه ما به کوه نیامدند. روزی را که ثریا نظر محمد را در مورد محمود پرسید، خوب به یاد دارم. آن روز اگر گوشی شنوا و چشمی بینا بود، خیلی چیزها می شد فهمید و نتیجه گرفت، ولی دریغ که هیچ کدامش نبود. محمد در جواب ثریا گفت: هر چی فکر می کنم، بگم؟ ثریا متعجب گفت: خوب معلومه، آره. ببین در مورد این ها، اصلا بحث بر سر خوب یا بد بودن هیچ کدامشان نیست. ما بنا را بر این می گذاریم که هر دوی این ها بچه های خوبی هستن، ولی دو تا خوبی که به درد هم نمی خورن. متوجه هستی چی می گم؟! اگه این دوست تو اصرار داره این وصلت انجام بشه، باید صابون خیلی چیزها را هم به دلش بزنه، از جمله سختی و مرارت های چند ساله و شاید همیشگی و آخر سر هم با این خلق و خویی که من از پسره دیدم، فکر نمی کنم چندان موفق بشه. حقیقتش فکر می کنم تا این جا هم تحمل پسره، فقط به خاطر رودرواسی که با هم دارن بوده و احتمالا اونم مثل سیمین تو این فکره که بعد از عروسی اخلاق های زنش رو عوض کنه. خلاصه به احتمال زیاد اگه ازدواجشون سر بگیره مشکلاتشون بیش تر می شه که کم تر نمی شه. ببین، این دوست شما می خواد به خودش و دیگران بقبولانه که محمود عوض می شه و طوری می شه که اون می خواد، منتها اشتباه می کنه. چون اون آقایی که من دیدم، آدمی نیست که به این آسونی ها عوض بشه. برای این که در حقیقت اصلا نمی خواد عوض بشه. تغییر مال وقتی است که آدم از اونی که هست در رنج باشه و خودش بخواد که تغییری انجام بشه. تو خودت دیدی هر وقت دوستت از بعدها صحبت می کنه، نامزدش چه جوری نگاهش می کنه. به نظر من اگه می خوای به دوستت کمک کنی بهتره رو راست اونچه رو می بینی و می فهمی بهش بگی. چرا بهش نمی گی که با تصورات خودش نمی تونه آدم ها رو عوض کنه. تازه اگه خود طرف هم ازش خواسته بود برای عوض شدن کمکش کنه، بازم تغییر شخصیت آدم ها کار آسونی نیست. چه برسه به این که خودت می گی صراحتا به سیمین گفته که فکرها و کارهایش رو قبول نداره.
🍃آخه با فکر و خیال و خوشبینی که نمی شه آسمون و زمین رو به هم دوخت. سیمین یک دختر پر حرف، اجتماعی، پر جنب و جوش و خوش اخلاق است، درست برخلاف نامزدش. توی این مدت هر بار سیمین توی صحبت ها خودش رو قاطی کرد، به نگاه های محمود دقت کردی؟ نمی گم تحسین یا تایید می کرد، لااقل بی تفاوت هم نبود. معلوم بود به زور تحمل می کنه که چیزی بهش نگه. در ضمن هیچ وقت حرف مادرت رو یادت نره. ثریا کنجکاو پرسید: کدوم حرف؟! مگه مامانت همیشه نمی گن مار بد بهتره از یار بد؟ به هر حال اگر خودت هم نمی خوای از قول من بهش بگو، دو تا آدم که با هم ناموافق باشن، زندگی رو به خودشون و اطرافیان و احیانا بچه ای که بعدها به وجود می آد، تلخ می کنن و بگو، شکی که کرده درسته. ثریا با تردید پرسید: کدوم شک؟! اگه شک نداشت که درستی و نادرستی کارش رو از دیگران نمی پرسید. مگه سوال های تو به خاطر مشورتی که خودش باهات کرده نیست؟! ثریا خندان و با نگاهی غرق تحسین مانده بود چه بگوید که امیر گفت: بابا، دادگاه حمایت خانواده رو تعطیل کنین، ببینین جواد چی می گه! همان روز بود که جواد پیشنهاد کرد همه با هم به جلسه تفسیر شعری برویم که می گفت با معرفی دوستانش رفته است و سه شنبه ها بعدازظهر تشکیل می شود. جواد با شوق و ذوق تعریف می کرد. اسمش تفسیر شعره، ولی یک موقع می بینی، استاد در مورد یک بیت شعر اون قدر حرف و مثال های جالب از عرفان و معرفت و ادبیات و همه چیز و همه جا می زنه که ماتت می بره. همه با میل و رغبت قبول کردند، جز من. چون سه شنبه تنها روزی بود که محمد بعدازظهرها وقت آزاد داشت. ولی محمد فوری گفت: چه روز خوبی هم هست. من و مهنازم می آییم. از آن روز به بعد علاوه بر جمعه ها، عذاب سه شنبه ها هم بر عزاهای من اضافه شد. با یکی دو جلسه رفتن، برخلاف انتظارم، غیر از من همه مشتاق و طرفدار و پر و پا قرص آن جلسه ها شدند و یک موضوع جدید برای بحث های جمعه ها پیدا کردند. ولی من انگار پای دار می رفتم. به نظرم مسخره بود که برای یک بیت شعر و حاشیه های مربوط به آن، یک ساعت و نیم، آدم مچاله یک جا بنشیند. حرف هایی که همه با دقت گوش می کردند، برای من حرف هایی بی سر و ته بود که حوصله ام را سر می برد و حالم را به هم می زد. به زحمت و زور و زجر فقط سه بار رفتم. فکر می کردم اگر نروم محمد هم نمی رود، ولی این طور نشد. دلم می خواست او، بودن با من را به شنیدن آن، به نظر من مزخرفات ترجیح بدهد. ولی این طور هم نشد. تنها با دلخوری سعی کرد راضی ام کند و آخر سر گفت: به هر حال من می رم، میل خودته.
🍃خوب، معلوم بود که علاوه بر جمعه ها، اخم و تخم های سه شنبه ها هم اضافه شد. چون باز تیرم به سنگ خورده بود، محمد بودن با آن ها را ترجیح داده بود و این برای من زجری غیرقابل تحمل بود. چون آن روزها نمی دانستم که همه ارزش عشق به دوام و بقا و پایداری آن در تمام فراز و نشیب ها، رقابت ها و همراهی با جمع هاست. کسی که معشوقش را محدود و دربند و اسیر می خواهد، طلایی را در اختیار دارد که عیارش شک دارد. محک عشق همان دوام و بقای آن در تماس با تمام هستی و جریان زندگی است. ولی آن روزها من دوام عشقم را مستلزم محدودیت می دانستم، مستلزم ندیدن، نشنیدن، نرفتن و ندانستن محمد، از هر آنچه تازگی بود. از شنیدن و دیدن فراری و بیزار بودم و حالا می فهمم که ناخودآگاه در استحقاق خودم شک داشتم. نمی دانستم همه آدم هایی که از تحول و تازگی و حرف های جدید و دنیاهای تازه می ترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند. این را هم نمی دانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق، بهانه های جورواجور و اسم های مختلف می تراشد. یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان می کند یا به مسخره و استهزا پناه می برد و اسم هر چیزی را که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت می گذارد و یا.... و این تمام آن کارهایی بود که من می کردم. چون سال ها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش، حاضر است همه عالم را زیر سوال ببرد، نفی و انکار کند، الا خودش. در نتیجه به این حقیقت مهم هم پی نبردم که آدم های حقیر، افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجهه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم  و محکم بی ارزش بودن آن هاست. منتها افسوس و صد افسوس که این چیزها را وقتی فهمیدم که تنها بر رنج و اندوه و ندامتم اضافه می کرد و بس. کم کم با این که از شدت علاقه و کششم به محمد حتی ذره ای کاسته نشده بود، ولی رابطه مان زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. می شد گفت، تنها توجه صد در صد محمد به درس هایم مثل سابق بود ولی فاصله ما مدام بیش تر و بیش تر می شد. در این میان، فقط به نزدیک شدن تاریخ عروسی امیدوار بودم. با آن که تصمیم مصرانه محمد برای رفتن در دلم وحشتی گنگ ایجاد می کرد، اما امیدوار بودم که در فاصله عروسی و آماده شدن کارهایمان برای رفتن شاید بتوانم منصرفش کنم. بیش ترین چیزی که آن روزها فکرم را مشغول می کرد، وجود ثریا و جواد و کوه و جلسه رفتن های آن ها بود و تکاپو برای کم کردن شر آن ها از سر زندگی ام. وقت هایی که دلم خیلی می گرفت، آرزو می کردم خانم جون بود و به اتاقش پناه می بردم و از او راهنمایی می خواستم. یاد خانم جون اشکم را جاری می کرد و دلم را بی تاب. چقدر دلم برای آن وجود سرشار از مهر و عاطفه عاقل و ناصح تنگ شده بود. جای خالی اش هنوز هم با شدت روز اول خودش را به رخ می کشید. در خیال با خانم جون درد دل می کردم و دلسوزی و همدردی فرضی او را مجسم می کردم و به خودم دلداری می دادم، در حالی که شاید اگر خانم جون بود، اولین مخالف صد در صد رفتارهایم بود. بعدها همیشه فکر می کردم، شاید اگر خانم جون زنده بود، کار من و محمد به جدایی نمی کشید، ولی خوب این هم مثل تمام اگرهای دنیا اتفاق نیفتاده بود!
🍃خواسته من از زندگی و دنیا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم: یک محیط آشنا و مانوس و بسته و محدود. زندگی برایم آن خانه امن بود و آرامش آدم های آشنا و روالی عادی و معمولی که تا آن سن داشتم. در تصورم، نهایت آرزویم خانه ای بود که با محمد تنها و خوشبخت در آن زندگی کنیم، او مثل تمام مردهایی که دیده بودم، مثل پدرم و پدرش، به کارهایش برسد و من به زندگی ام، و با خانواده هایمان هم در ارتباط باشیم. می خواستم من زن خانه کوچک و قشنگی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم باشم و او، مرد آن خانه. در دنیای ذهن من رفت و آمد و شلوغی و تکاپو و ناشناخته ها جایی نداشتند و از این که دنیایم را به ظاهر از دست رفته می دیدم وحشتزده و در عذاب بودم و نمی دانستم با این افکار بسته و محدود دارم دستی دستی خودم را جزو آن آدم های بدبختی می کنم که به خاطر هیچ و پوچ بدبخت می شوند. شاید، اگر آن روزها تمام آنچه توی فکرم می گذشت، راحت به محمد می گفتم، اگر به جای زورآزمایی و لجبازی، آنچه را آزارم می داد، رو راست بیان می کردم و راه مسالمت و درک و همفکری را انتخاب می کردم، مسیر زندگی ام به کلی عوض می شد. من به اشتباه حماقت و لجبازی و یکدندگی را با غرور عوضی می گرفتم، فکر می کردم در میان گذاشتن افکارم به منزله اعتراف به نادانی ام است و گفتن آنچه آزارم می دهد، نشاندهنده حقارتم است، و بیش تر از آن می ترسیدم که ثریا را که تلاش و تکاپو و اعتماد به نفسش مورد تحسین دیگران بود، در ذهن محمد به نوعی بزرگ کنم و خودم را کوچک و ناچیز. این بود که در نهایت مثل آدم هایی که راه عاقلانه و منطقی را نمی شناسند، باز در دوری باطل سر جای اول برمی گشتم، یعنی می رفتم سراغ همان کاری که بلد بودم، لجبازی و بی اعتنایی و تحقیر دیگران! کار از آن جا مشکل تر شد که محمد آرام آرام بی تفاوت و حساسیت همیشگی را از دست داد. هر چه من در رفتارم پافشاری می کردم محمد هم بی اعتنا تر می شد و من به جای این که روشم را عوض کنم، مدام اشتباه بود که پشت اشتباه مرتکب می شدم. وقتی از من نمی خواست همراهش بروم، بر آشفته می شدم و وقتی می رفتم باز دردسر بود و آشفتگی و این بود که ماه های آخر، تقریبا همیشه قهر بودیم. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 86 🔶 در حالی که امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: «خدا را با به هم خوردن تصم
87 🔹 وقتی گفته میشه که مقدرات الهی حاکم بر زندگی ما هستند باید بدونیم که تمام این مقدرات در دستگان امتحان تعیین و اندازه گیری میشن. یعنی مقدرات ما بر اساس امتحاناتی که باید از ما گرفته بشه تنظیم میشن. ☢️ در دستگاه امتحان عوامل مختلفی تاثیر گذار هستند. 👈🏼 عواملی مثل: افکار، علائق و آرزوها، اعتقادات،اعمال، نیت ها و دعاها، محبت خدا و اولیاء الهی،رفتارهای خوب و بد اطرافیان ما 👈🏼 در واقع ورودی های دستگاه امتحان هستند و خروجی این دستگاه هم "مقدرات آینده ما" خواهد بود که محدوده ی اختیار ما رو مشخص میکنند و حتی روی اختیار ما هم موثر هستند. 🔵 اینکه طبق فرمایش پیامبر اکرم خداوند متعال میفرماید: 🌺 من امور بندگانم را بنا بر مصالح آنها تدبیر می‌کنم و هرچه صلاح آنها باشد خودم مقدماتش را فراهم مى‏ سازم‏ (أَنِّی‏ أُدَبِّرُ عِبَادِی‏ بِمَا یُصْلِحُهُم‏؛ امالی طوسی/ص167 ✅ در واقع همه این مصلحت ها بر اساس دستگاه امتحان هست وگرنه معلومه که مصلحت نهایی ما عبودیت و سعادت در دنیا و آخرت هست. 👈🏼 یعنی چون ما برای امتحان آفریده شدیم برای همین مصلحت ما اون چیزی هست که باعث بشه بهتر از ما امتحان گرفته بشه. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ابعاد پنهان 🔻 آن چیزی که شما از لوازم آرایشی نمی‌دانید چیست ؟ 📌 خودتان قضاوت کنید که رسانه ها چه اطلاعاتی از شما پنهان می‌کنند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃خواسته من از زندگی و دنیا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم: یک محیط آشنا و مانوس و بسته و محدود.
سی و هشت 🍃یکی از آخرین جمعه هایی که به کوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیم که برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقا جعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق. با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:  محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟! محمد رضا در حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود، گفت: کدوم عروسی؟! امیر با حیرت گفت: ا ، چی شد، مگه عروسی به هم خورده؟! خود حاج آقا یکی دو هفته پیش گفتن همین روزها کارت برامون می آرن، نکنه عروس عقلش رسیده و فرار کرده؟! محمد رضا خندان گفت: بی چاره، عروس دنیا رو بگرده، داماد مثل من پیدا نمی کنه. عقلش وقتی رسید که قبول کرد زن من بشه. حرف عروس نیست که. از دست این پدر... حرفش را خورد و با عصبانیت نانی را که برداشته بود، دوباره گذاشت توی سینی و در جواب سوال دوباره امیر توضیح داد که عروسی مدتی عقب افتاده، چون به تحریک یکی دو نفر از کارگرها بقیه کارگرها ادعای حق بیمه کرده اند که با احتساب سال های کارکردشان مبلغ قابل توجهی می شد. بعد با لحنی پر از تحقیر و کینه گفت: غضنفر رو یادته؟! امیر گفت: دربون کارخونه دیگه. آ ، بارک الله، مرتیکه موهاش توی کارخونه ما سفید شده حالا پسر بی همه چیزش سر بلند کرده و دو تا لنگه خودش رو هم راه انداخته که باید ماها رو بیمه کنین، و گرنه شکایت می کنیم. پسره پررو وایستاده که بابام رو هم بیمه کنین. حق بیمه این چند ساله رو هم بدین، تازه، آقام وام عروسی هم می خواد. بگو مرتیکه، تو یک عمر زیر سایه بابای من بودی، سقف بالای سرتون و توله هایی که بابات پشت سر هم پس انداخته، توی همین کارخونه ما بوده، حالا باید توی روی بابای من وایسی؟! بری چهار تا از خودت بدتر رو هم بکنی واسه ما شاخ؟! دیروز جان امیر، کم مانده بود بزنم لهش کنم. به خودشون هم گفتم از شما بابا دربون، ننه رختشور بهتر از این توله درست نمی شه. با این حرفش انگار نفس امیر بند آمد و رنگش مثل گچ سفید شد، در حالی که محمد و جواد مثل لبو قرمز شدند. ولی من خوب به یاد دارم در کمال شرمندگی یک لحظه چه لذت حیوانی از این حرف بردم. چون فکر کردم، ثریا خرد شد، که تا همین چند لحظه پیش داشت با محمد در مورد غنای ادبیات کلاسیک بحث می کرد و داد سخن می داد و از آن حرف های قلنبه سلنبه می زد که لج مرا در می آورد. شاید تمام این حالات سی ثانیه هم طول نکشید. که برخلاف انتظار من و شاید همه، ثریا با آرامش سر بلندی کرد و پرسید:
🍃حالا صرفنظر از مادر و پدرشون، این درخواست حقه یا نا حق؟! محمد رضا من و من کنان گفت: والله خوب... آره، ولی... ثریا در حالی که نگاهش سرشار از تحقیر بود، همان طور که از جا بلند می شد گفت: پس شما بهتره به جای این که پای اصل و نسب و شجره نامه شون رو پیش بکشین، براشون روشن کنین که حق و نا حق بودن حرفشون و این که چند ساله اون جا استخون خرد کردند و جون کندن مهم نیست!!! مهم اینه که تا موقعی جاشون اون جاست که مثل سگ اهلی گوش به فرمان باشن تا شما هر وقت دلتون خواست و البته، اگر دلتون خواست، استخون هایی رو که دلتون نمی آد دور برزین جلوی اون ها پرت کنین. چون بالاخره سیر کردن شکم هایی با حالتی مسخره به شکم او اشاره کرد مثل این ها همچین هام، آسون نیست. این را گفت و بدون این که به بقیه نگاه کند، پشت به ما کرد و راه افتاد. توی آن جمع شاید بعد از محمد رضا دهان من از همه بیش تر باز مانده بود و حیرتزده و گیج به جا مانده بودم. خونسردی و آرامش ثریا در موقع صحبت و از جا بلند شدن و دور شدن بدون عجله اش با آن تسلط، همه و از همه بیش تر من و محمد رضا را مثل صاعقه زده ها خشک کرده بود. وقتی به خودم آمدم که یادم نیست چه جوری خداحافظی کرده بودیم یا اصلا خداحافظی کرده بودیم یا نه؟ ولی بیرون از قهوه خانه به دنبال ثریا و همراه محمد کشا کشان می رفتم. دوباره ورق عوض شده بود. ثریا سربلند و پیروز بود و بار دیگر نگاه های محمد و امیر، غرق حیرت و تحسین و احترام بود و دل من مالامال حرص و خشم و بیزاری. هنوز رفتار قبلی اش درست توی ذهنم جا نیفتاده بود که ثریا مثل این که تازه خشم، برافروخته اش کرده بود، برگشت و رو به امیر گفت: حالا متوجه شدین برای چی با پسر حاجی ها سر جنگ دارم؟! حالا قبول کردین که لاشخورهایی مثل این، که فکر می کنن دنیا و آدم ها رو محض آسایش خاطرشون ساختن چون پولدارن، باعث بیزاری ان؟! من از این هاست که نفرت دارم. از پدرهایی که همچین پسرهایی تربیت می کنن تا بتونن ثمره کلاه کلاه کردن های اون ها رو بهتر از خود پست فطرتشون حفظ کنن. فکر می کنی چرا این قدر به خودش حق می ده؟! خیلی آدمه؟ خیلی فهمیده س؟ یا زحمتکش و با تجربه و مرد عمل؟ اون هیچی نیست، غیر از یک بادکنک گنده بی خاصیت که با پول باباش باد شده و اون وقت به پشتوانه همون پول ها که ثمره جون کندن یک عده دیگه س، آن قدر در خودش وجود می بینه که در مورد یک پیرمرد چون زیر دست بابای.... جواد با لحنی ناراحت که در عین حالت دعوت به سکوت و آرامش داشت، حرفش را قطع کرد و گفت: بسه دیگه ثریا، حرف رو یکی دیگه زده تو چرا دعوایش رو داری با امیر می کنی؟! ثریا همان طور برافروخته گفت: دعوا نکردم، دارم جواب اینو می دم که می گه، پسر حاجی ها چه جنایتی مرتکب شدند، همین. دوباره رو گرداند و دور شد. محمد به جواد که سعی داشت به جای ثریا از امیر معذرت خواهی کند، گفت: می شه تو اول بگی، اصلا از چه ناراحتی؟ ثریا حرف بدی که نزد، هیچ، خیلی هم کار خوبی کرد. بالاخره یکی باید به آدم چیزهایی رو که نمی فهمه بگه. ثریا هم به اون گفت، خدا رو چه دیدی شاید مغزش تکون خورد. با حرف امیر که مثل همیشه به شوخی و خندان گفت اوس جواد نکنه از این که جیگر خواهرت از ماها بیش تره، حالت گرفته س، هان؟!
🍃هر سه به خنده زدند، غیر از من. جواد داشت به امیر که همیشه به او و محمد اوستا می گفت، اعتراض می کرد. امیر همیشه به جواد و محمد که در رشته الکترونیک درس می خواندند، می گفت – حالا خدا وکیلی، برق کاری هم شد رشته؟ گیریم که حالا لیسانس هم گرفتین، اون وقت تازه می شین جواد برق کار و محمد برق کار و بعد هم اگه خودتون رو بکشین و بشین فوق لیسانس تازه می شین اوستا جواد و اوستا محمد! رشته یعنی رشته من، حسابداری. آن ها سرگرم بحث و شوخی سر این موضوع بودند و من، از شما چه پنهان، غرق حسادت نسبت به ثریا. حرص می خوردم از این که چرا هر کاری می کرد به چشم دیگران و محمد این قدر پسندیده و درست بود و لجم در می آمد از این که او به چیزهایی فکر می کرد و در موردش اظهار نظر می کرد که من هیچ به آن ها توجه نداشتم و از بخت بد بیش تر آن چیزها و حرف ها و کارها در نهایت با افکار محمد جور در می آمد و تحسین او را به دنبال داشت. ثریا غرق در فکر جلوتر از همه می رفت و من با فکری مغشوش همرا محمد و بقیه که می گفتند و می خندیدند، پیش می رفتم که ثریا رویش را برگرداند و پرسید: بریم پایین، نزدیک چشمه بشینیم؟! سمت راست ما، راهی باریک و سراشیبی بود که کنار چشمه ای با صفا می رسید. صرفنظر از راه سخت پایین رفتن، جای خیلی قشنگ و دنج و آرامی بود. همه قبول کردند. ثریا جلوتر از همه رفت، به دنبالش جواد و بعد من. محمد گفت: صبر کن اول من برم، دستتو بده به من، می خوری زمین. من که هنوز هم، اعصابم از فکرهای چند دقیقه پیش خرد بود و هم به این دلیل که ثریا خودش تنها و جلوتر از همه می رفت و نمی خواستم کم تر از او باشم، با لج گفتم: خودم می تونم برم و سرازیر شدم، ولی از پیچ اول یکدفعه شیب راه تند شد و قدم های من هم تند. نتوانستم خود را کنترل کنم، انگار اختیار پاهایم دست خودم نبود و کسی از پشت سرهم هولم می داد. به سمت پایین کشیده می شدم و سرعتم بیش تر و بیش تر می شد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشتزده بودم و وقتی در یک لحظه احساس کردم اگر نخواهم به جواد برخورد کنم از راه به پایین پرت می شوم، بی اختیار فریادی از وحشت کشیدم. جواد که با جیغ من و فریاد محمد به موقع به عقب برگشته بود، در حالی که برای نگه داشتن من خودش هم زمین خورد، توانست نگهم دارد. البته چنان محکم زمین خوردم که کف دست هایم از فرو رفتن سنگ ریزه هایی که با شدت توی دستم فرو رفت، پر از خون شد. ولی فریاد خشمگین محمد که تا آن روز هیچ وقت جلوی دیگران و مخصوصا ثریا و جواد با من آن طور رفتار و پرخاش نکرده بود بیش از درد و ترس حالم را خراب کرد و باعث خجالتم شد. حس می کردم نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم و بغض گلویم را به سختی می فشرد. سرم را به در آوردن سنگ ریزه هایی که کف دست هایم فرو رفته بود گرم کردم تا اشکم سرازیر نشود. دلم می خواست بر سر ثریا که سعی داشت کمکم کند فریاد بزنم که محمد دولا شد و دستم را گرفت. نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم. بدون این که سرم را بلند کنم، کنارش زدم و خواستم از کنار امیر و جواد بگذرم که ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. امیر، بدون حرف بازویم را گرفت و توی پایین رفتن کمکم کرد. سکوت سنگینی که برقرار شده بود نشان می داد همه ناراحتند و این بار حتی امیر هم دیگر حوصله شوخی نداشت. این اولین بگو و مگو و درگیری واضح ما جلوی دیگران بود. امیر سر سنگینی ما را دیده بود، ولی پرخاش هیچ کداممان را، آن هم جلوی دیگران، نه. معلوم بود که او هم خیلی ناراحت است.
🍃در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت عادی برگردانند، من که غرورم سخت جریحه دار شده بود، فقط ساکت و صامت نگاه می کردم و سعی می کردم دیگر حتی نگاهم هم به محمد نیفتد. البته ناگفته نماند که او هم هیچ سعی و تلاشی برای حرف زدن با من نکرد. توی مسیر برگشت امیر کنارم آمد و سعی کرد با من حرف بزند. نتوانستم جواب بدهم یا حرفی بزنم. بغضی سنگینی از غصه و خشم روی سینه ام سنگینی می کرد، جلوی ثریا احساس حقارت می کردم و نمی توانستم محمد را ببخشم. وقتی به خانه رسیدیم سرم از درد داشت می ترکید و معده ام از سوزش بی چاره ام کرده بود، ولی با این حال، بدون این که غذا بخورم، پایین توی اتاق مادرم خوابیدم. دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. وقتی بیدار شدم، نبود. مادر گفت رفته خانه خودشان. من آن قدر از دستش ناراحت بودم که برای اولین بار فکر کردم، کاش شب برنگردد، ولی برگشت. بعد از شام و تقریبا دیر وقت همان شب بود که برای اولین بار مادر با من صحبت کرد و از فراز و نشیب های زندگی گفت و این که بگو و مگو بین همه هست، منتها آدم نباید گره را با دست خودش کور کند و زن باید آرام و با گذشت باشد و .... مادر بی آن که چیزی گفته باشم صحبت می کرد و من که فهمیده بودم امیر قضیه را برای مادر گفته، انگار پیش مادر هم، خجالت می کشیدم و از امیر لجم می گرفت. مادر سعی داشت با کوچک کردن قضیه مرا آرام کند، در صورتی که درست برعکس توی ذهن من موضوع بزرگ تر می شد و خودم را در چشم آدم های بیش تری حقیر می دیدم. مادر گفت: قدر این چند روز را بدونین، دیگه چیزی نمانده برین سر زندگیتون، اون وقت دلتون به حال این روزها می سوزه. بی چاره، نه مادر خبر داشت، نه من، که این چند روز باقی مانده، پایان زندگی روزگار نامزدی نیست، بلکه پایان همه چیز، لااقل برای من است. به هر حال خشم من فرکش نکرد و آن شب برای دومین بار بود که جایم را موقع خواب جدا کردم و این دفعه دیگر او، نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نمی دانم خسته شده بود یا او هم راه لجبازی را پیش گرفته بود. هر چه بود رفتارش اوضاع را وخیم تر کرد. در همان اوضاع و احوال ، آخرین امتحانات و کنکور را دادم و سالگرد خانم جون رسید و محترم خانم، خوشحال گفت که بعد از سالگرد باید هر چه زودتر به فکر عروسی باشیم. در همین گیر و دار کار ویزای محمد برای رفتن به آلمان هم درست شد. آن روزرها به نظرم می آمد، هر چه من برای عروسی مشتاقم، محمد عجله ندارد و این باز بر سردی رابطه ما و لجبازی من اضافه می کرد.
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۰ با نشستن و اَدایِ انتظار درآوردن که کار درست نمی شود❗️ محال است، از دست تو،کاری برنیاید! ✅فکر کن و ببین قفل کدام دَر بدستان تو گشوده میشود؟ شاید آن مرد بیاید👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 132 🔰 حاج اقا عسکری : 👈مثال دوم : 👈الان به ما بگن زنده بودن امام زمان (عج) رو با
133 🌀 روز 24 فرا رسید و آخرین جمعه هم اومد ، یعنی 👈 ساسان و داشتن می رفتن به سمت راهپیمایی ، دوست داشتن زودتر از بقیه برن ، لذت دیگه ای داشت این راهپیمایی براشون ، چون تو اولین سال تکلیف خودشون بود که تو این مراسم شرکت می کردن. ❇️ محمد مهدی : چی شده ساسان ؟ انگار میخوای یه چیزی به من بگی و سختت هست ، ما که تعارف نداریم ، بگو 🔰 ساسان : آره ، تعارف که نداریم ، راستش دیشب که تلویزیون داشت نماهنگ های تبلیغاتی برای پخش می کرد، پدرم با نیش و کنایه میگفت مردم ما خیلی هاشون فقیر و ندار هستند ، اونوقت اینها دارن پول رو می ریزن تو حلقوم این فلسطینی ها که تازه سنی هم هستند و اصلا شیعه ها رو قبول ندارن و سری قبل هم می گفتن که خون شیعه ها نجس هست و خون های اهدایی هلال احمر ما رو قبول نکردن! بعد ایران هنوز داره سنگ فلسطین رو به سینه میزنه ! 👈 من یه لحظه خشکم زد ، اصلا جوابی برای حرفهای پدرم نداشتم ، میشه کمکم کنی تا امروز رفتم خونه جوابش رو بدم؟ ❇️ محمد مهدی : ای بابا ، اینها که شبهات قدیمی هست ، کاری نداره 1️⃣ اولا فلسطینی ها سنی هستند ، وهابی که نیستن با شیعه دشمن باشن، هیچوقت هم خون شیعه رو پس نزدن و این قضیه از اساس دروغ هست و هیچ سند و مدرکی هم براش نیست ، به پدرت بگو هر کس چنین ادعایی کرده ، سند و مدرکش رو هم بیاره وگرنه حرف و حدیث و شایعه که ارزشی نداره 2️⃣ اما اینکه چرا ما به فلسطین کمک می کنیم، به پدرت بگو فقط ایران نیست، خیلی از کشورهای دیگه هم به فلسطین کمک می کنن ، کشورهایی که اصلا مسلمان نیستن ، درضمن کمک به فلسطین در حقیقت کمک به خود ماست، واقعا رژیم صهیونیستی ، دنبال گرفتن و نابودی فلسطین هست؟ هدفش فقط همین هست؟ معلومه که نه 👈 اونها تفکر نیل تا فرات رو دارن، اصلا اونها خودشون رو قوم برتر می دونن و اعتقاد دارن که باید بر همه جهان ، آقایی کنن 👈 بزرگ ترین سد در برابر اونها اسلام هست ، پس تمام تلاش خودشون رو می کنن برای نابودی اسلام ، 👈 به پدرت بگو هدف اول اونها فلسطین هست، اما بعد اون میان سراغ سوریه و لبنان و عراق و بعدش هم ایران 💠 مگه داعش رو ندیدی که تا نزدیک 50 کیلومتری مرز ایران اومده بود؟ 50 کیلومتر مگر چقدر هست؟؟؟ نیم ساعته میشه با ماشین طی کرد. 👈 پس عاقلانه ترین کار این هست که ما به فلسطین و لبنان و سوریه کمک کنیم تا اونها با دشمن بجنگن و دشمن رو در همون حد نگه داریم و دشمن نزدیک به مرزهای ما نشه ، اگه دشمن وارد خاک ما بشه که خیلی خساراتش بیشتر هست، هم خسارت جانی و کشته شدن مردم ما و هم خسارت به تاسیسات و کارخانه جات و راه ها و... 👌 اینها رو به پدرت بگو حتما ، درضمن در خود فلسطین هم مسجد هایی هست به نام امام علی (ع) و امام حسن(ع) و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) ، پس چطور اونها با شیعه دشمن هستند؟ اگه چهار تا آدم فلسطینی چنین فکری دارن که نباید اون رو به پای همه اونها نوشت. 🔰 ساسان : واقعا ممنونم محمد مهدی، واقعا ممنونم ، خیلی کمکم کردی، حالا خیالم راحت شده و می تونم جوابی برای این شبهه داشته باشم. ❇️ محمد مهدی : خواهش می کنم داداش، متاسفانه این شبهه ها همه جا پخش هست و ذهن خیلی ها رو درگیر کرده ،ان شالله بتونیم جواب بدیم، مثل اینکه راهپیمایی داره شروع میشه، بریم تا جا نمونیم...
134 🔰 شب عید فطر شد و مردم بعد از افطاری خوردن اومدن مسجد ، هم شادی بابت عید قطر و هم ناراحتی بابت پایان ماه مبارک رمضان 🌀حاج اقا عسکری بعد نماز منبر رفتند و بعد از صحبت های اولیه به این نکته مهم اشاره کردند که : 👈👈مردم عزیز امشب شب عزیزی هست، متاسفانه خیلی ها اعمال امشب رو انجام نمیدن ، با اونکه شب عید فطر یک شب بسیار مهمی هست که اعمال فوق العاده مهمی هم داره که خیلی از اونها در مفاتیح الجنان هست و حتما رجوع کنین و استفاده کنید. 💠 خود روز عید فطر هم علاوه بر نماز معروف عید ، اعمال مهم دیگه هم داره که در مفاتیح هست اما توجه کنیم که هدف از به جا آوردن این همه اعمال چی هست؟ 👈 واقعا فقط ثواب؟ فقط برای ثواب بردن میخواهیم این اعمال را انجام بدیم یا هدف بالاتر باید در کار باشه؟ ❇️این رو بدونیم که شرط قبولی اعمال ، تقوا هست ، این رو خدا صراحتا در قرآن می فرمایند که " خدا فقط از با تقوایان قبول می کند " 👈پس اگر این اعمال ما رو به خدا نزدیک نکنه و همون باشیم که قبلا بودیم و ذره ای تغییر در ما ایجاد نکنه ، باید یک تجدید نظر در معنویات خودمون و اخلاق و رفتار خودمون داشته باشیم. 👈سرباز امام زمان (عج) باید همه جوره جلوه یک نیروی مهدوی باشه ، یک وقت زیادی نماز و روزه ما رو گول نزنه اینکه چند شب بلند شدیم و نماز شب خوندیم، ما رو گول نزنه اینکه در بین دعاها گریه می کنیم و حال خوشی به ما دست میده ، ما رو گول نزنه 👈خوارج هم قاری قرآن بودند ، اهل نماز های زیاد بودند ، اما فهم امام شناسی نداشتن ، فهم خدا شناسی نداشتن ، فهم قرآن شناسی نداشتن مردم عزیز ماه مبارک رمضان تمام شد و هزاران حیف و افسوس که این ماه تمام شد ، اما...
135 🔰 حاج آقا عسکری : اما سعی کنیم از برکات این ماه استفاده کنیم 👈مردم 👈ما در این ماه عادت کردیم به سحرها بلند شدن پس چقدر خوب هست این عادت مهم رو بعد ماه مبارک هم ادامه بدیم 👈اگر سخت هست ، سعی کنیم حتی 5 دقیقه مونده به اذان هم بیدار بشیم ، 👈حتی اگر حال وضو گرفتن و نماز شب خوندن نداریم ، بیدار بشیم و کمی با خدا حرف بزنیم ، حتی شده در حد یک دقیقه از خدا بخواهیم که ما رو ببخشه 👈واقعا سحرها زمان عالی ای هست برای مناجات با خدا و حرف زدن با ایشان خدا در قرآن به زمان های مختلفی قسم خوردن ، اما بیشترین قسم به سحر هست ✅به قول علامه حسن زاده آملی : هر کس سحر ندارد ، از خود خبر ندارد 👈 تمام علما و عرفا رو اگر برین کتابهاشون رو بخونین و خاطرات و توصیه هاشون رو بخونین ، مشاهده می کنین که همه اونها بدون استثناء به بیداری سحر برای رشد معنوی اشاره کردن اصلا امکان نداره کسی بخواد به رشد معنوی برسه و از سحرها استفاده نکنه 👌این عادت 30 شب ما باید برای ما بمونه ، اگر بخواهیم چند شب تا صبح بخوابیم ، دوباره این عادت از بین میره و معلوم نیست کی فرصتش پیش بیاد بخدا حیف هست مردم ، حیف این گنج بزرگ سحرخیزی رو در این ماه به دست آوردیم ، گنج بزرگ قرآن خواندن رو در این ماه به دست آوردیم نعمت بزرگ کم خوردن نعمت بزرگ جلوی شهوت شکم رو گرفتن و... رو در این ماه به دست آوردیم، حواسمان باشه با گناه و رفتارهای غلط ، این جواهرات قیمتی رو از دست ندیم که آخرش پشیمانی هست. 🔰 جلسه که تمام شد و ساسان رفتن تو حیاط و منتظر پدر محمد مهدی بودن تا ساسان رو برسونه خونه یک مرتبه گفت...
136 ❇️ یک مرتبه گفت : ساسان ، بیا یک قول و قراری با هم بذاریم 🌀 ساسان با خنده گفت : ای بابا ، ما که شب نیمه شعبان با هم کلی قرار گذاشتیم ، باز هم قرار ؟؟؟ چشم داداش، چشم ، من که می دونم قول و قرارهات از چه جنسی هست ، چشم بسته خریدارم ، بفرما بگو ❇️ محمد مهدی : ما خداراشکر تونستیم یک ماه تمام روزه بگیریم و تو این ماه با صحبت های حاج اقا خیلی چیزها یاد گرفتیم ، خیلی مطالب مهدوی و دینی رو که نمی دونستیم ، یاد گرفتیم و چون حاج اقا امسال از آیات مهدوی گفتن ، با مباحث مهم مهدویت آشنا شدیم. حالا که شناختمون نسبت به امام بیشتر شده ، به نظرم بیشتر هم باید براشون کار کرد و وقت گذاشت حالا که بیشتر ایشون رو شناختیم، بیشتر متوجه شدیم که چقدر تنها هستند و چقدر جامعه ما تشنه مباحث مهدویت هست و چقدر جاها که ما داریم و نیاز هست در اونجا کار بشه و چقدر جاهای خالی که هنوز پر نشده 👈 ما سال قبل انتخاب رشته پایه دهم خودمون رو کردیم و هر کدوم با انگیزه ای وارد رشته خودمون شدیم.باید چندسال دیگه انتخاب رشته کنکور کنیم بیا این انتخاب رشته رو بر اساسی انجام بدیم که فکر کنیم اگه امام زمان (عج) ظهور کرد ، به اون رشته و تخصص نیاز داره ، 🌀 ساسان : مگه میشه؟ مگه برای خدمت علمی به امام زمان (عج) ، نباید وارد حوزه علمیه شد؟ ❇️ محمد مهدی : اون هم یک شیوه خدمت هست ، اما قرار نیست همه برن حوزه ، پس کارهای علمی دیگه رو چه کسی انجام بده؟ 👈در دورانی که امام ظهور می کنن و تشکیل حکومت میدن ، نیاز به دکتر و پزشک و پرستار نداره؟ 👈نیاز به مهندس نداره؟ 👈نیاز به وکیل و مدیر نداره؟ 👈نیاز به اهل علوم دیگه نداره؟ 👈 دانشگاه ها و مراکز تحصیلی نیاز به استاد ندارن؟ 👌 ما تو روایات داریم که در ابتدای ظهور جنگ هست و سفیانی که دشمن اصلی امام زمان (عج) هست، از شش ماه قبل ظهور کار خودش رو انجام میده و شروع به فتنه کردن میکنه و تا 9 ماه بعد ظهور هم هست، یعنی جمعا 15 ماه ( منبع: الغیبه طوسی ، ص 461 ) ⬅️ خب تو این مدت ، چقدر جنگ ها رخ میده و خرابی ها به بار میاد؟ ⬅️ چقدر انسان ها کشته میشن؟ ⬅️ همین الان چقدر از مردم جهان دچار افسردگی هستند؟ ⬅️ چقدر دچار فقر هستند؟ ⬅️ و هزاران مشکل دیگه 👈 بعد ظهور امام و از بین بردن سفیانی و لشکر دشمن ، امام قراره چطور این مشکلات رو برطرف کنه؟ 🌀 ساسان : خب با معجزه ، میتونه به راحتی معجزه کنه و یک مرتبه همه چیز خوب بشه ❇️ محمد مهدی : نه ، این چه حرفیه ، مگه قراره همه چی با معجزه با حل بشه ؟ پس اختیار چی میشه ؟ پس نقش انسان و بشر چی میشه؟ ببین بذار این طور بگم که ... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh داستان محمد مهدی ، شنبه ها ، سه شنبه ها👆
📍تمسخر حکم رهبر انقلاب توسط کارمندان سازمان تبلیغات! 🔹میلاد گودرزی و وحید اشتری کارمندان مجموعه اطلس سازمان تبلیغات بعد از انتشار حکم انتصاب حجت الاسلام محسنی اژه ای به ریاست قوه قضاییه توسط رهبر معظم انقلاب اقدام به نوشتن متلک های زشتی خطاب به رهبر انقلاب نمودند. 🔻این دو با نوشتن سوره حمد و خواندن فاتحه و نوشتن «اعوذبالله من شیطان رجیم» به صورت تلویحی فاتحه قوه قضاییه را خواندند. 🔹معلوم نیست اهداف سازمان تبلیغات در دوره حجت الاسلام قمی به چه صورتی طراحی شده که از سفره ولی فقیه ارتزاق کرده و رهبر انقلاب را تمسخر می کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh