eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ابعاد پنهان 🔻 آن چیزی که شما از لوازم آرایشی نمی‌دانید چیست ؟ 📌 خودتان قضاوت کنید که رسانه ها چه اطلاعاتی از شما پنهان می‌کنند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃خواسته من از زندگی و دنیا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم: یک محیط آشنا و مانوس و بسته و محدود.
سی و هشت 🍃یکی از آخرین جمعه هایی که به کوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیم که برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقا جعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق. با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:  محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟! محمد رضا در حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود، گفت: کدوم عروسی؟! امیر با حیرت گفت: ا ، چی شد، مگه عروسی به هم خورده؟! خود حاج آقا یکی دو هفته پیش گفتن همین روزها کارت برامون می آرن، نکنه عروس عقلش رسیده و فرار کرده؟! محمد رضا خندان گفت: بی چاره، عروس دنیا رو بگرده، داماد مثل من پیدا نمی کنه. عقلش وقتی رسید که قبول کرد زن من بشه. حرف عروس نیست که. از دست این پدر... حرفش را خورد و با عصبانیت نانی را که برداشته بود، دوباره گذاشت توی سینی و در جواب سوال دوباره امیر توضیح داد که عروسی مدتی عقب افتاده، چون به تحریک یکی دو نفر از کارگرها بقیه کارگرها ادعای حق بیمه کرده اند که با احتساب سال های کارکردشان مبلغ قابل توجهی می شد. بعد با لحنی پر از تحقیر و کینه گفت: غضنفر رو یادته؟! امیر گفت: دربون کارخونه دیگه. آ ، بارک الله، مرتیکه موهاش توی کارخونه ما سفید شده حالا پسر بی همه چیزش سر بلند کرده و دو تا لنگه خودش رو هم راه انداخته که باید ماها رو بیمه کنین، و گرنه شکایت می کنیم. پسره پررو وایستاده که بابام رو هم بیمه کنین. حق بیمه این چند ساله رو هم بدین، تازه، آقام وام عروسی هم می خواد. بگو مرتیکه، تو یک عمر زیر سایه بابای من بودی، سقف بالای سرتون و توله هایی که بابات پشت سر هم پس انداخته، توی همین کارخونه ما بوده، حالا باید توی روی بابای من وایسی؟! بری چهار تا از خودت بدتر رو هم بکنی واسه ما شاخ؟! دیروز جان امیر، کم مانده بود بزنم لهش کنم. به خودشون هم گفتم از شما بابا دربون، ننه رختشور بهتر از این توله درست نمی شه. با این حرفش انگار نفس امیر بند آمد و رنگش مثل گچ سفید شد، در حالی که محمد و جواد مثل لبو قرمز شدند. ولی من خوب به یاد دارم در کمال شرمندگی یک لحظه چه لذت حیوانی از این حرف بردم. چون فکر کردم، ثریا خرد شد، که تا همین چند لحظه پیش داشت با محمد در مورد غنای ادبیات کلاسیک بحث می کرد و داد سخن می داد و از آن حرف های قلنبه سلنبه می زد که لج مرا در می آورد. شاید تمام این حالات سی ثانیه هم طول نکشید. که برخلاف انتظار من و شاید همه، ثریا با آرامش سر بلندی کرد و پرسید:
🍃حالا صرفنظر از مادر و پدرشون، این درخواست حقه یا نا حق؟! محمد رضا من و من کنان گفت: والله خوب... آره، ولی... ثریا در حالی که نگاهش سرشار از تحقیر بود، همان طور که از جا بلند می شد گفت: پس شما بهتره به جای این که پای اصل و نسب و شجره نامه شون رو پیش بکشین، براشون روشن کنین که حق و نا حق بودن حرفشون و این که چند ساله اون جا استخون خرد کردند و جون کندن مهم نیست!!! مهم اینه که تا موقعی جاشون اون جاست که مثل سگ اهلی گوش به فرمان باشن تا شما هر وقت دلتون خواست و البته، اگر دلتون خواست، استخون هایی رو که دلتون نمی آد دور برزین جلوی اون ها پرت کنین. چون بالاخره سیر کردن شکم هایی با حالتی مسخره به شکم او اشاره کرد مثل این ها همچین هام، آسون نیست. این را گفت و بدون این که به بقیه نگاه کند، پشت به ما کرد و راه افتاد. توی آن جمع شاید بعد از محمد رضا دهان من از همه بیش تر باز مانده بود و حیرتزده و گیج به جا مانده بودم. خونسردی و آرامش ثریا در موقع صحبت و از جا بلند شدن و دور شدن بدون عجله اش با آن تسلط، همه و از همه بیش تر من و محمد رضا را مثل صاعقه زده ها خشک کرده بود. وقتی به خودم آمدم که یادم نیست چه جوری خداحافظی کرده بودیم یا اصلا خداحافظی کرده بودیم یا نه؟ ولی بیرون از قهوه خانه به دنبال ثریا و همراه محمد کشا کشان می رفتم. دوباره ورق عوض شده بود. ثریا سربلند و پیروز بود و بار دیگر نگاه های محمد و امیر، غرق حیرت و تحسین و احترام بود و دل من مالامال حرص و خشم و بیزاری. هنوز رفتار قبلی اش درست توی ذهنم جا نیفتاده بود که ثریا مثل این که تازه خشم، برافروخته اش کرده بود، برگشت و رو به امیر گفت: حالا متوجه شدین برای چی با پسر حاجی ها سر جنگ دارم؟! حالا قبول کردین که لاشخورهایی مثل این، که فکر می کنن دنیا و آدم ها رو محض آسایش خاطرشون ساختن چون پولدارن، باعث بیزاری ان؟! من از این هاست که نفرت دارم. از پدرهایی که همچین پسرهایی تربیت می کنن تا بتونن ثمره کلاه کلاه کردن های اون ها رو بهتر از خود پست فطرتشون حفظ کنن. فکر می کنی چرا این قدر به خودش حق می ده؟! خیلی آدمه؟ خیلی فهمیده س؟ یا زحمتکش و با تجربه و مرد عمل؟ اون هیچی نیست، غیر از یک بادکنک گنده بی خاصیت که با پول باباش باد شده و اون وقت به پشتوانه همون پول ها که ثمره جون کندن یک عده دیگه س، آن قدر در خودش وجود می بینه که در مورد یک پیرمرد چون زیر دست بابای.... جواد با لحنی ناراحت که در عین حالت دعوت به سکوت و آرامش داشت، حرفش را قطع کرد و گفت: بسه دیگه ثریا، حرف رو یکی دیگه زده تو چرا دعوایش رو داری با امیر می کنی؟! ثریا همان طور برافروخته گفت: دعوا نکردم، دارم جواب اینو می دم که می گه، پسر حاجی ها چه جنایتی مرتکب شدند، همین. دوباره رو گرداند و دور شد. محمد به جواد که سعی داشت به جای ثریا از امیر معذرت خواهی کند، گفت: می شه تو اول بگی، اصلا از چه ناراحتی؟ ثریا حرف بدی که نزد، هیچ، خیلی هم کار خوبی کرد. بالاخره یکی باید به آدم چیزهایی رو که نمی فهمه بگه. ثریا هم به اون گفت، خدا رو چه دیدی شاید مغزش تکون خورد. با حرف امیر که مثل همیشه به شوخی و خندان گفت اوس جواد نکنه از این که جیگر خواهرت از ماها بیش تره، حالت گرفته س، هان؟!
🍃هر سه به خنده زدند، غیر از من. جواد داشت به امیر که همیشه به او و محمد اوستا می گفت، اعتراض می کرد. امیر همیشه به جواد و محمد که در رشته الکترونیک درس می خواندند، می گفت – حالا خدا وکیلی، برق کاری هم شد رشته؟ گیریم که حالا لیسانس هم گرفتین، اون وقت تازه می شین جواد برق کار و محمد برق کار و بعد هم اگه خودتون رو بکشین و بشین فوق لیسانس تازه می شین اوستا جواد و اوستا محمد! رشته یعنی رشته من، حسابداری. آن ها سرگرم بحث و شوخی سر این موضوع بودند و من، از شما چه پنهان، غرق حسادت نسبت به ثریا. حرص می خوردم از این که چرا هر کاری می کرد به چشم دیگران و محمد این قدر پسندیده و درست بود و لجم در می آمد از این که او به چیزهایی فکر می کرد و در موردش اظهار نظر می کرد که من هیچ به آن ها توجه نداشتم و از بخت بد بیش تر آن چیزها و حرف ها و کارها در نهایت با افکار محمد جور در می آمد و تحسین او را به دنبال داشت. ثریا غرق در فکر جلوتر از همه می رفت و من با فکری مغشوش همرا محمد و بقیه که می گفتند و می خندیدند، پیش می رفتم که ثریا رویش را برگرداند و پرسید: بریم پایین، نزدیک چشمه بشینیم؟! سمت راست ما، راهی باریک و سراشیبی بود که کنار چشمه ای با صفا می رسید. صرفنظر از راه سخت پایین رفتن، جای خیلی قشنگ و دنج و آرامی بود. همه قبول کردند. ثریا جلوتر از همه رفت، به دنبالش جواد و بعد من. محمد گفت: صبر کن اول من برم، دستتو بده به من، می خوری زمین. من که هنوز هم، اعصابم از فکرهای چند دقیقه پیش خرد بود و هم به این دلیل که ثریا خودش تنها و جلوتر از همه می رفت و نمی خواستم کم تر از او باشم، با لج گفتم: خودم می تونم برم و سرازیر شدم، ولی از پیچ اول یکدفعه شیب راه تند شد و قدم های من هم تند. نتوانستم خود را کنترل کنم، انگار اختیار پاهایم دست خودم نبود و کسی از پشت سرهم هولم می داد. به سمت پایین کشیده می شدم و سرعتم بیش تر و بیش تر می شد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشتزده بودم و وقتی در یک لحظه احساس کردم اگر نخواهم به جواد برخورد کنم از راه به پایین پرت می شوم، بی اختیار فریادی از وحشت کشیدم. جواد که با جیغ من و فریاد محمد به موقع به عقب برگشته بود، در حالی که برای نگه داشتن من خودش هم زمین خورد، توانست نگهم دارد. البته چنان محکم زمین خوردم که کف دست هایم از فرو رفتن سنگ ریزه هایی که با شدت توی دستم فرو رفت، پر از خون شد. ولی فریاد خشمگین محمد که تا آن روز هیچ وقت جلوی دیگران و مخصوصا ثریا و جواد با من آن طور رفتار و پرخاش نکرده بود بیش از درد و ترس حالم را خراب کرد و باعث خجالتم شد. حس می کردم نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم و بغض گلویم را به سختی می فشرد. سرم را به در آوردن سنگ ریزه هایی که کف دست هایم فرو رفته بود گرم کردم تا اشکم سرازیر نشود. دلم می خواست بر سر ثریا که سعی داشت کمکم کند فریاد بزنم که محمد دولا شد و دستم را گرفت. نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم. بدون این که سرم را بلند کنم، کنارش زدم و خواستم از کنار امیر و جواد بگذرم که ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند. امیر، بدون حرف بازویم را گرفت و توی پایین رفتن کمکم کرد. سکوت سنگینی که برقرار شده بود نشان می داد همه ناراحتند و این بار حتی امیر هم دیگر حوصله شوخی نداشت. این اولین بگو و مگو و درگیری واضح ما جلوی دیگران بود. امیر سر سنگینی ما را دیده بود، ولی پرخاش هیچ کداممان را، آن هم جلوی دیگران، نه. معلوم بود که او هم خیلی ناراحت است.
🍃در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت عادی برگردانند، من که غرورم سخت جریحه دار شده بود، فقط ساکت و صامت نگاه می کردم و سعی می کردم دیگر حتی نگاهم هم به محمد نیفتد. البته ناگفته نماند که او هم هیچ سعی و تلاشی برای حرف زدن با من نکرد. توی مسیر برگشت امیر کنارم آمد و سعی کرد با من حرف بزند. نتوانستم جواب بدهم یا حرفی بزنم. بغضی سنگینی از غصه و خشم روی سینه ام سنگینی می کرد، جلوی ثریا احساس حقارت می کردم و نمی توانستم محمد را ببخشم. وقتی به خانه رسیدیم سرم از درد داشت می ترکید و معده ام از سوزش بی چاره ام کرده بود، ولی با این حال، بدون این که غذا بخورم، پایین توی اتاق مادرم خوابیدم. دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. وقتی بیدار شدم، نبود. مادر گفت رفته خانه خودشان. من آن قدر از دستش ناراحت بودم که برای اولین بار فکر کردم، کاش شب برنگردد، ولی برگشت. بعد از شام و تقریبا دیر وقت همان شب بود که برای اولین بار مادر با من صحبت کرد و از فراز و نشیب های زندگی گفت و این که بگو و مگو بین همه هست، منتها آدم نباید گره را با دست خودش کور کند و زن باید آرام و با گذشت باشد و .... مادر بی آن که چیزی گفته باشم صحبت می کرد و من که فهمیده بودم امیر قضیه را برای مادر گفته، انگار پیش مادر هم، خجالت می کشیدم و از امیر لجم می گرفت. مادر سعی داشت با کوچک کردن قضیه مرا آرام کند، در صورتی که درست برعکس توی ذهن من موضوع بزرگ تر می شد و خودم را در چشم آدم های بیش تری حقیر می دیدم. مادر گفت: قدر این چند روز را بدونین، دیگه چیزی نمانده برین سر زندگیتون، اون وقت دلتون به حال این روزها می سوزه. بی چاره، نه مادر خبر داشت، نه من، که این چند روز باقی مانده، پایان زندگی روزگار نامزدی نیست، بلکه پایان همه چیز، لااقل برای من است. به هر حال خشم من فرکش نکرد و آن شب برای دومین بار بود که جایم را موقع خواب جدا کردم و این دفعه دیگر او، نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نمی دانم خسته شده بود یا او هم راه لجبازی را پیش گرفته بود. هر چه بود رفتارش اوضاع را وخیم تر کرد. در همان اوضاع و احوال ، آخرین امتحانات و کنکور را دادم و سالگرد خانم جون رسید و محترم خانم، خوشحال گفت که بعد از سالگرد باید هر چه زودتر به فکر عروسی باشیم. در همین گیر و دار کار ویزای محمد برای رفتن به آلمان هم درست شد. آن روزرها به نظرم می آمد، هر چه من برای عروسی مشتاقم، محمد عجله ندارد و این باز بر سردی رابطه ما و لجبازی من اضافه می کرد.
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۰ با نشستن و اَدایِ انتظار درآوردن که کار درست نمی شود❗️ محال است، از دست تو،کاری برنیاید! ✅فکر کن و ببین قفل کدام دَر بدستان تو گشوده میشود؟ شاید آن مرد بیاید👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 132 🔰 حاج اقا عسکری : 👈مثال دوم : 👈الان به ما بگن زنده بودن امام زمان (عج) رو با
133 🌀 روز 24 فرا رسید و آخرین جمعه هم اومد ، یعنی 👈 ساسان و داشتن می رفتن به سمت راهپیمایی ، دوست داشتن زودتر از بقیه برن ، لذت دیگه ای داشت این راهپیمایی براشون ، چون تو اولین سال تکلیف خودشون بود که تو این مراسم شرکت می کردن. ❇️ محمد مهدی : چی شده ساسان ؟ انگار میخوای یه چیزی به من بگی و سختت هست ، ما که تعارف نداریم ، بگو 🔰 ساسان : آره ، تعارف که نداریم ، راستش دیشب که تلویزیون داشت نماهنگ های تبلیغاتی برای پخش می کرد، پدرم با نیش و کنایه میگفت مردم ما خیلی هاشون فقیر و ندار هستند ، اونوقت اینها دارن پول رو می ریزن تو حلقوم این فلسطینی ها که تازه سنی هم هستند و اصلا شیعه ها رو قبول ندارن و سری قبل هم می گفتن که خون شیعه ها نجس هست و خون های اهدایی هلال احمر ما رو قبول نکردن! بعد ایران هنوز داره سنگ فلسطین رو به سینه میزنه ! 👈 من یه لحظه خشکم زد ، اصلا جوابی برای حرفهای پدرم نداشتم ، میشه کمکم کنی تا امروز رفتم خونه جوابش رو بدم؟ ❇️ محمد مهدی : ای بابا ، اینها که شبهات قدیمی هست ، کاری نداره 1️⃣ اولا فلسطینی ها سنی هستند ، وهابی که نیستن با شیعه دشمن باشن، هیچوقت هم خون شیعه رو پس نزدن و این قضیه از اساس دروغ هست و هیچ سند و مدرکی هم براش نیست ، به پدرت بگو هر کس چنین ادعایی کرده ، سند و مدرکش رو هم بیاره وگرنه حرف و حدیث و شایعه که ارزشی نداره 2️⃣ اما اینکه چرا ما به فلسطین کمک می کنیم، به پدرت بگو فقط ایران نیست، خیلی از کشورهای دیگه هم به فلسطین کمک می کنن ، کشورهایی که اصلا مسلمان نیستن ، درضمن کمک به فلسطین در حقیقت کمک به خود ماست، واقعا رژیم صهیونیستی ، دنبال گرفتن و نابودی فلسطین هست؟ هدفش فقط همین هست؟ معلومه که نه 👈 اونها تفکر نیل تا فرات رو دارن، اصلا اونها خودشون رو قوم برتر می دونن و اعتقاد دارن که باید بر همه جهان ، آقایی کنن 👈 بزرگ ترین سد در برابر اونها اسلام هست ، پس تمام تلاش خودشون رو می کنن برای نابودی اسلام ، 👈 به پدرت بگو هدف اول اونها فلسطین هست، اما بعد اون میان سراغ سوریه و لبنان و عراق و بعدش هم ایران 💠 مگه داعش رو ندیدی که تا نزدیک 50 کیلومتری مرز ایران اومده بود؟ 50 کیلومتر مگر چقدر هست؟؟؟ نیم ساعته میشه با ماشین طی کرد. 👈 پس عاقلانه ترین کار این هست که ما به فلسطین و لبنان و سوریه کمک کنیم تا اونها با دشمن بجنگن و دشمن رو در همون حد نگه داریم و دشمن نزدیک به مرزهای ما نشه ، اگه دشمن وارد خاک ما بشه که خیلی خساراتش بیشتر هست، هم خسارت جانی و کشته شدن مردم ما و هم خسارت به تاسیسات و کارخانه جات و راه ها و... 👌 اینها رو به پدرت بگو حتما ، درضمن در خود فلسطین هم مسجد هایی هست به نام امام علی (ع) و امام حسن(ع) و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) ، پس چطور اونها با شیعه دشمن هستند؟ اگه چهار تا آدم فلسطینی چنین فکری دارن که نباید اون رو به پای همه اونها نوشت. 🔰 ساسان : واقعا ممنونم محمد مهدی، واقعا ممنونم ، خیلی کمکم کردی، حالا خیالم راحت شده و می تونم جوابی برای این شبهه داشته باشم. ❇️ محمد مهدی : خواهش می کنم داداش، متاسفانه این شبهه ها همه جا پخش هست و ذهن خیلی ها رو درگیر کرده ،ان شالله بتونیم جواب بدیم، مثل اینکه راهپیمایی داره شروع میشه، بریم تا جا نمونیم...
134 🔰 شب عید فطر شد و مردم بعد از افطاری خوردن اومدن مسجد ، هم شادی بابت عید قطر و هم ناراحتی بابت پایان ماه مبارک رمضان 🌀حاج اقا عسکری بعد نماز منبر رفتند و بعد از صحبت های اولیه به این نکته مهم اشاره کردند که : 👈👈مردم عزیز امشب شب عزیزی هست، متاسفانه خیلی ها اعمال امشب رو انجام نمیدن ، با اونکه شب عید فطر یک شب بسیار مهمی هست که اعمال فوق العاده مهمی هم داره که خیلی از اونها در مفاتیح الجنان هست و حتما رجوع کنین و استفاده کنید. 💠 خود روز عید فطر هم علاوه بر نماز معروف عید ، اعمال مهم دیگه هم داره که در مفاتیح هست اما توجه کنیم که هدف از به جا آوردن این همه اعمال چی هست؟ 👈 واقعا فقط ثواب؟ فقط برای ثواب بردن میخواهیم این اعمال را انجام بدیم یا هدف بالاتر باید در کار باشه؟ ❇️این رو بدونیم که شرط قبولی اعمال ، تقوا هست ، این رو خدا صراحتا در قرآن می فرمایند که " خدا فقط از با تقوایان قبول می کند " 👈پس اگر این اعمال ما رو به خدا نزدیک نکنه و همون باشیم که قبلا بودیم و ذره ای تغییر در ما ایجاد نکنه ، باید یک تجدید نظر در معنویات خودمون و اخلاق و رفتار خودمون داشته باشیم. 👈سرباز امام زمان (عج) باید همه جوره جلوه یک نیروی مهدوی باشه ، یک وقت زیادی نماز و روزه ما رو گول نزنه اینکه چند شب بلند شدیم و نماز شب خوندیم، ما رو گول نزنه اینکه در بین دعاها گریه می کنیم و حال خوشی به ما دست میده ، ما رو گول نزنه 👈خوارج هم قاری قرآن بودند ، اهل نماز های زیاد بودند ، اما فهم امام شناسی نداشتن ، فهم خدا شناسی نداشتن ، فهم قرآن شناسی نداشتن مردم عزیز ماه مبارک رمضان تمام شد و هزاران حیف و افسوس که این ماه تمام شد ، اما...
135 🔰 حاج آقا عسکری : اما سعی کنیم از برکات این ماه استفاده کنیم 👈مردم 👈ما در این ماه عادت کردیم به سحرها بلند شدن پس چقدر خوب هست این عادت مهم رو بعد ماه مبارک هم ادامه بدیم 👈اگر سخت هست ، سعی کنیم حتی 5 دقیقه مونده به اذان هم بیدار بشیم ، 👈حتی اگر حال وضو گرفتن و نماز شب خوندن نداریم ، بیدار بشیم و کمی با خدا حرف بزنیم ، حتی شده در حد یک دقیقه از خدا بخواهیم که ما رو ببخشه 👈واقعا سحرها زمان عالی ای هست برای مناجات با خدا و حرف زدن با ایشان خدا در قرآن به زمان های مختلفی قسم خوردن ، اما بیشترین قسم به سحر هست ✅به قول علامه حسن زاده آملی : هر کس سحر ندارد ، از خود خبر ندارد 👈 تمام علما و عرفا رو اگر برین کتابهاشون رو بخونین و خاطرات و توصیه هاشون رو بخونین ، مشاهده می کنین که همه اونها بدون استثناء به بیداری سحر برای رشد معنوی اشاره کردن اصلا امکان نداره کسی بخواد به رشد معنوی برسه و از سحرها استفاده نکنه 👌این عادت 30 شب ما باید برای ما بمونه ، اگر بخواهیم چند شب تا صبح بخوابیم ، دوباره این عادت از بین میره و معلوم نیست کی فرصتش پیش بیاد بخدا حیف هست مردم ، حیف این گنج بزرگ سحرخیزی رو در این ماه به دست آوردیم ، گنج بزرگ قرآن خواندن رو در این ماه به دست آوردیم نعمت بزرگ کم خوردن نعمت بزرگ جلوی شهوت شکم رو گرفتن و... رو در این ماه به دست آوردیم، حواسمان باشه با گناه و رفتارهای غلط ، این جواهرات قیمتی رو از دست ندیم که آخرش پشیمانی هست. 🔰 جلسه که تمام شد و ساسان رفتن تو حیاط و منتظر پدر محمد مهدی بودن تا ساسان رو برسونه خونه یک مرتبه گفت...
136 ❇️ یک مرتبه گفت : ساسان ، بیا یک قول و قراری با هم بذاریم 🌀 ساسان با خنده گفت : ای بابا ، ما که شب نیمه شعبان با هم کلی قرار گذاشتیم ، باز هم قرار ؟؟؟ چشم داداش، چشم ، من که می دونم قول و قرارهات از چه جنسی هست ، چشم بسته خریدارم ، بفرما بگو ❇️ محمد مهدی : ما خداراشکر تونستیم یک ماه تمام روزه بگیریم و تو این ماه با صحبت های حاج اقا خیلی چیزها یاد گرفتیم ، خیلی مطالب مهدوی و دینی رو که نمی دونستیم ، یاد گرفتیم و چون حاج اقا امسال از آیات مهدوی گفتن ، با مباحث مهم مهدویت آشنا شدیم. حالا که شناختمون نسبت به امام بیشتر شده ، به نظرم بیشتر هم باید براشون کار کرد و وقت گذاشت حالا که بیشتر ایشون رو شناختیم، بیشتر متوجه شدیم که چقدر تنها هستند و چقدر جامعه ما تشنه مباحث مهدویت هست و چقدر جاها که ما داریم و نیاز هست در اونجا کار بشه و چقدر جاهای خالی که هنوز پر نشده 👈 ما سال قبل انتخاب رشته پایه دهم خودمون رو کردیم و هر کدوم با انگیزه ای وارد رشته خودمون شدیم.باید چندسال دیگه انتخاب رشته کنکور کنیم بیا این انتخاب رشته رو بر اساسی انجام بدیم که فکر کنیم اگه امام زمان (عج) ظهور کرد ، به اون رشته و تخصص نیاز داره ، 🌀 ساسان : مگه میشه؟ مگه برای خدمت علمی به امام زمان (عج) ، نباید وارد حوزه علمیه شد؟ ❇️ محمد مهدی : اون هم یک شیوه خدمت هست ، اما قرار نیست همه برن حوزه ، پس کارهای علمی دیگه رو چه کسی انجام بده؟ 👈در دورانی که امام ظهور می کنن و تشکیل حکومت میدن ، نیاز به دکتر و پزشک و پرستار نداره؟ 👈نیاز به مهندس نداره؟ 👈نیاز به وکیل و مدیر نداره؟ 👈نیاز به اهل علوم دیگه نداره؟ 👈 دانشگاه ها و مراکز تحصیلی نیاز به استاد ندارن؟ 👌 ما تو روایات داریم که در ابتدای ظهور جنگ هست و سفیانی که دشمن اصلی امام زمان (عج) هست، از شش ماه قبل ظهور کار خودش رو انجام میده و شروع به فتنه کردن میکنه و تا 9 ماه بعد ظهور هم هست، یعنی جمعا 15 ماه ( منبع: الغیبه طوسی ، ص 461 ) ⬅️ خب تو این مدت ، چقدر جنگ ها رخ میده و خرابی ها به بار میاد؟ ⬅️ چقدر انسان ها کشته میشن؟ ⬅️ همین الان چقدر از مردم جهان دچار افسردگی هستند؟ ⬅️ چقدر دچار فقر هستند؟ ⬅️ و هزاران مشکل دیگه 👈 بعد ظهور امام و از بین بردن سفیانی و لشکر دشمن ، امام قراره چطور این مشکلات رو برطرف کنه؟ 🌀 ساسان : خب با معجزه ، میتونه به راحتی معجزه کنه و یک مرتبه همه چیز خوب بشه ❇️ محمد مهدی : نه ، این چه حرفیه ، مگه قراره همه چی با معجزه با حل بشه ؟ پس اختیار چی میشه ؟ پس نقش انسان و بشر چی میشه؟ ببین بذار این طور بگم که ... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh داستان محمد مهدی ، شنبه ها ، سه شنبه ها👆
📍تمسخر حکم رهبر انقلاب توسط کارمندان سازمان تبلیغات! 🔹میلاد گودرزی و وحید اشتری کارمندان مجموعه اطلس سازمان تبلیغات بعد از انتشار حکم انتصاب حجت الاسلام محسنی اژه ای به ریاست قوه قضاییه توسط رهبر معظم انقلاب اقدام به نوشتن متلک های زشتی خطاب به رهبر انقلاب نمودند. 🔻این دو با نوشتن سوره حمد و خواندن فاتحه و نوشتن «اعوذبالله من شیطان رجیم» به صورت تلویحی فاتحه قوه قضاییه را خواندند. 🔹معلوم نیست اهداف سازمان تبلیغات در دوره حجت الاسلام قمی به چه صورتی طراحی شده که از سفره ولی فقیه ارتزاق کرده و رهبر انقلاب را تمسخر می کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عادل فردوسی پور پس از حادثه پلاسکو: چنین اتفاقی در اشل کوچک تر هرجای دنیا رخ میداد یک عالم آدم اخراج می‌شدن و یک عالم دیگر استعفا... 📌هم اکنون دو ساختمان در اشل بزرگتر در آمریکا فروریخته،بعد از هشت روز 126 جسد زیر آوار است ؛ نه کسی اخراج شده و نه استعفا... 💬 حسن صادقی نژاد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت
سی و نه 🍃برای سالگرد خانم جون که روز پنجشنبه بود، آقا رضا و فاطمه خانم هم از اصفهان آمده بودند، یک بار دیگر به بهانه سالگرد خانم جون همه دور هم جمع شدند و خانه ما شلوغ شد. از قرار همان شب، امیر با آقا رضا قرار یک مسافرت دو سه روزه را گذاشته بود که من از آن بی خبر بودم. قرار شده بود اگر آقا رضا بتواند مرخصی بگیرد، یکی دو هفته بعد خبر بدهد. بعد از سالگرد خانم جون بود که من یک جمعه دیگر، یعنی در حقیقت برای آخرین بار، با محمد رفتم به کوه که کاش نمی رفتم. آن روز دوباره دو سه تا موضوع باعث سوءتفاهم و ناراحتی من شد و دوباره روز از نو روزی از نو. یادم است که آن روز ثریا اخم هایش سخت توی هم بود. برخلاف من که اصلا برایم مهم نبود، معلوم بود برای امیر خیلی مهم است که بداند چه شده. چون مدام به شوخی حرف را به اخم های درهم ثریا می کشید و غیر مستقیم سعی داشت از موضوع سر در آورد. محمد هم نمی دانم به خاطر امیر یا چون برای خودش هم مهم بود، بالاخره از خود ثریا علت ناراحتی اش را پرسید و معلوم شد که ثریا هم برای جدا شدن دوستش سیمین از نامزدش ناراحت است و هم از جواد گلایه دارد که برنامه مسافرت دو سه روزه آن ها را به هم زده. گویا قرار گذاشته بودند با دو نفر از دوستانشان همراه سیمین و به قول ثریا برای تمدد اعصاب سیمین به مسافرت بروند. محمد با آرامش و خیلی راحت گفت: خوب در مورد قضیه سیمین که به نظر من ناراحتی ات موردی نداره، چون اگر درست فکر کنی متوجه می شی که باید برای دوستت خوشحال هم باشی. چرا فکر نمی کنی اگر ازدواج می کرد باید بقیه عمرش رو با ناراحتی می گذروند؟ کی گفته به خاطر یک بله، یا نه، آدم باید یک عمر بسوزه و بسازه؟ از تو بعیده! به جای این که مسیر افکار اونو عوض کنی، خودت هم شدی همپای اون؟! ثریا جواب داد: این برای من و شماست که گفتنش آسونه، توی جامعه ما وضع یک دختر با یک پسر خیلی فرق می کنه. اون درد خودش هم فراموشش بشه، حرف مردم و این و اون رو که نمی تونه فراموش کنه و ندیده بگیره. از اون گذشته یک زن با یک مرد خیلی فرق می کنه. اون دو سال جوانیش رو پای این آدم گذاشته... محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟! یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! در ضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست. حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید می برد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟! مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداد دختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف باد هواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده، حاضره؟!
🍃برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود. شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.
محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کند. حسادت نابینایم کرده بود و در حد انفجار عصبانی بودم. این شد که آن شب بدترین مشاجره و بگو و مگوی ما و در حقیقت آخرین مشاجره بین ما در گرفت. درگیری ای که باعث شد بالاخره رو در روی هم بایستیم و سر هم فریاد بکشیم و به دنبالش چهار روز حتی یک کلمه هم بینمان رد و بدل نشد و دوباره شب ها جدا خوابیدیم. شب اول رفتم روی مبل خوابیدم و از فردا شب محمد بالشتش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی زمین خوابید و با این که دیگر دانشگاه نداشت، صبح های زود از خانه بیرون می رفت و شب ها دیر وقت برمی گشت، ساکت و خاموش و درهم. در این وضع آشفته، من از دهان امیر شنیدم که قرار است سه شنبه به شمال برویم. تصمیم گرفتم هر جوری شده، برنامه شان را به هم بزنم. دوشنبه صبح بود که محترم خانم زنگ زد و گفت چون فاطمه خانم و آقا رضا می آیند، ما هم شب برویم آن جا و دور هم باشیم. ولی من جواب درست و حسابی ندادم. فقط در فکر این بودم که چه طور برنامه آن ها را یا لااقل رفتن محمد را به هم بزنم. آن شب کمی زودتر آمد. به محض این که آمد رفتم بالا و برای خواب آماده شدم. آمد، در را بست و در حالی که به من نگاه نمی کرد، گفت: لباستو بپوش، اگر چیزی هم برای مسافرت می خوای بردار، بریم خانه مامان این ها. از اجباری که به جای تمایل توی حرف زدنش بود، جری می شدم. گفتم: من نه مسافرت می آم، نه خونه مامان این ها. عصبی و بی حوصله گفت: بچه بازی در نیار، مامان این منتظرن. منتظر شمان، خوب تشریف ببرین. دستش را به کمرش زده بود و نگاه می کرد. سرم را بلند نکردم، ولی از صدای تند نفس هایش شدت عصبانیتش را حس می کردم. کمی مکث کرد، ولی بعد گوشی تلفن را برداشت. تند تند شماره گرفت و به محترم خانم گفت چون برای مسافرت آماده نیستیم، شب آن جا نمی رویم. وقتی محترم خانم بالاخره راضی شد، گوشی را گذاشت و تا آخر شب هیچ نگفت و من که به خیال خودم موفق شده بودم، خوشحال بودم. موقع خواب باز بدون این که به من نگاه کند یا نزدیکم بیاید. همان طور که روی زمین دراز می کشید، گفت: من، فردا می رم، تو هم باید بیای. خشک، با تحکم و سرد.
🍃غصه ای عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم برای چشم هایش، برای نگاه های مهربانش، برای مهناز گفتن هایش و برای آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمی آم. خشک و عصبی گفت: اون ها میان هیچی، تو هم باید بیای. روی باید مکث کرد و بایدی محکم گفت. کاش می فهمید که از دوری اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش از طرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهای خودم را می دیدم و دیگر چاره ای جز ادامه راه نمی دیدم. با همان لحن خودش گفتم: چرا؟! چون من می گم لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمی آم گفتم و پشت به او دراز کشیدم یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالای سرم ایستاد که ترسیدم و ناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟! با وحشت و در عین ناباوری احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاری ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم. با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود. زجری که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجری که او از دست من و کارهای من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید. اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم: هیچی، گفتم، اگه باید، باشه می آم خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم از خودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد. این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توی گوشم بزند؟ و من این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟! در حالی که هنوز عصبانیت توی صدایش حس می شد، دستش را دراز کرد، بازویم را گرفت و صدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم و فریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم. بعد پشت به او روی تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالای سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم نزد و چیزی نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان. خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.
🍃خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توی آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روی رف حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روی تخت های چوبی چشمم به خانم جون افتاد. حیرتزده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سرد به من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جون با ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را بردارم و بروم پیش خانم جون، ولی حلقه ام سر خورد و توی حوض گم شد، توی آب تیره و سیاه. وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگری. من بودم و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد می زدم که با تکان دست های محمد بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم . بالای سرم بود. خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد بخواب، نترس. خواب دیدی می ترسم ، بغلم کن نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرمای آغوشش را می خواست که نبود. کنارم نشست و دستم را توی دستش گرفت و نگه داشت، ولی حرفی نزد. و من با عذاب خوابم برد. وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمد نبود. با گیجی مادر را نگاه می کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است. محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم آماده باشی. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۲ برای محبـ💞ـت کردن هیچ وقت طرف مقابل رو ملاک قرار ندین! اگه به دیدن کسی رفتی که احتـیاجی بهش نداشتی اسمت،بین زائرین خدا ثبت میشه! وخـ✨ـدا هم عجیب مهمان نوازه. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
اگر من روحم اونقدر بزرگ باشه که بگم من می‌خوام به طرف مقابلم لذت بدم، محبت کنم، آرامش برسونم... چنین
امر خدا در مسئله ازدواج چیه❓🤔 💢 اینکه ازدواج کن.👉 اگر مورد خوبی هم برات پیش نیومد نباید امر خدا رو به تاخیر بیندازی.⏳❗️ اگر به خاطر امر خدا ازدواج کنی خداوند زندگیت رو سامان می‌ده؛ البته منظور این نیست که حتماً یک زندگی عالی و نورانی و یک همسر ایده‌آل نصیبت می شه، ⚡️💍 بلکه با اطاعت امر خدا ظرفیت و تحمل تو بیشتر می‌شه و قدرت روحی تو برای زندگی و انتخاب های برتر بالاتر می‌ره.🤩👌🏻 اگر شما نگاه عمیقی به دین و امر خدا داشته باشید دیگه براتون مهم نیست که طرف مقابل شما چه کسی باشه.🤨 حتی اگر با یک فرد غیر مذهبی هم ازدواج کنید می‌تونید یک زندگی بسیار خوب داشته باشید.👏💯 🔅 ما در بین پیامبران و ائمه معصومین و علمای خودمان خیلی مواردی داشتیم که، همسران خوبی نداشتند ،اما با همون همسر تونستند زندگی خوبی بسازند.✔️💯 🔅 یا برای نمونه آسیه، همسر فرعون، که با بدترین انسان روی زمین تونست بهترین درجات رو کسب کنه✨✅ ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؟! ✅ به نقشت در یک جمع بزرگ توجه داشته باش بعضی وقتا یه قطعه کوچک، یک سیستم رو راه می اندازه! ‌❣ @Mattla_eshgh
❣‏این انگشتر رو از دست‌های بی‌جان زنی جدا کردیم که روز بستری می‌گفت این انگشتر رو نمیذارم ازم جدا کنید شوهرم بیست سال پیش زمان نامزدی یواشکی با پول کارگری خریده برام؛ این اندازه‌ی تمام زندگیم ارزش داره! 💬 👈 شقایق بانو۲ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی د
چهل 🍃خودش کجاست؟ نمی دونم، صبح زود با امیر رفتن بیرون. سفارش کرد صدایت بزنم. ناله کنان از جا بلند شدم. آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است، رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواند آرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم، گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین زیر دوش بود که یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم و خانم جون  یعنی خوابم تعبیر دارد؟ خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم صدای شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟! مغزم کار نمی کرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صدای امیر که آواز خوان از پله ها بالا می آمد، نزدیک می شد. مهناز، مهناز؟! چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من بله؟! اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیای فکر و خیال های آشفته غوطه می خوردم که صدای مادر از پایین بلند شد. مهناز، بالاخره نمی خوای صبحونه بخوری؟! حتی نای داد زدن هم نداشتم. از جا بلند شدم تا چیزی تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و حواسم جای دیگر بود. عقلم کار نمی کرد.  آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوی کمد نشستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پای لجبازی من می گذاره. – در صورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوک شده بود که مغزم از کار افتاده بود. در اتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم، ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توی هر حالتی برای من اشتیاق بود و آرامش. سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم: سلام سلام اما لحن و صدای او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساک دوباره گفتم: نمی دانستم باید چی بردارم؟! دلم می خواست حرف بزنم، نمی توانستم از او چشم بردارم، برعکس او که رسمی و خشک گفت: خودم برمی دارم. مهناز این چایی جوشید. صدای مادرم بود. دست بردار نبود. الان، آمدم.