eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۱ ✨برای رسیـــدن باید خواست... ✨برای رسیـــدن باید ایستاد... ✨برای رسیـــدن باید رفت.... نمی شود نشست و رسید... برخیز و شروع کن👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 136 ❇️ یک مرتبه #محمد_مهدی گفت : ساسان ، بیا یک قول و قراری با هم بذاریم 🌀 ساسان
137 ❇️ محمد مهدی : ببین بذار این طور بگم ، همه قبول دارند از بین 14 معصوم ، مقام شخص پیامبر (ص) از همه بالاتره و در این شک و اختلافی نیست ، خب ؟ حالا سوال من این هست از تو ، که وقتی ایشون در مدینه تشکیل حکومت دادند و یا مکه رو فتح کردند ، همه چیز خود به خود و با معجزه حل شد؟ یا با کار و سختی؟ 👈 پیامبر (ص) در مدینه بود که اون جنگ های بدر و احد و خندق رو انجام دادند ، یعنی بعد تشکیل حکومت اگر قرار بود همه چیز با معجزه حل بشه ، چرا برای پیامبر (ص) نشد؟؟؟ 👈 اصلا بذار از روایت برات بگم ، راوی به امام باقر (ع) میگه : عده مى‏گويند كه مهدى اگر قيام كند كارها به خودى خود براى او برقرار مى‏شود و ذره ای خون نمى‏ريزد، 👈 امام در جوابش فرمودند: هرگز چنين نيست، سوگند به آنكه جانم به دست اوست اگر كارها به خودى خود براى كسى برقرار و رو به راه مى‏شد مسلّما براى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله آنگاه كه دندانهاى پيشين آن حضرت شكست و صورتش را زخم رسيد درست مى‏شد، ( منبع ، الغیبه نعمانی ، باب 15 ، حدیث 2) ❇️ محمد مهدی : پیامبر (ص) در جنگ احد بود که دندان مبارکشون شکست و زخمی شدند ، قرار نیست همه چیز با معجزه حل بشه ساسان جان ، بعد ظهور و برای تشکیل اون حکومت عالی و ممتار و عدالت پرور، نیاز به سختی ها و جهادها و تلاش ها هست 👈 برای همین امام به تخصص های مختلف نیاز دارن پس ما باید تلاش کنیم تخصص های خوبی رو انتخاب کنیم تا بعد ظهور به درد امام بخوریم. 🌀 ساسان : چقدر جالب ، من اصلا این ها رو نمی دونستم ، یعنی اصلا تا حالا از این قضیه به موضوع نگاه نکرده بودم، فکر می کردم برای خدمت به امام زمان (عج) ، حتما باید رفت حوزه علمیه و سخنران شد و برای حضرت ، سخنرانی کرد و کتاب نوشت و... ❇️ محمد مهدی : نه ، اصلا هر کسی می تونه در هر لباس و شغل و جایگاهی برای امام زمان (عج) کار کنه و خدمت کنه ، کارمند ، مهندس ، دکتر ، معلم ، زن خانه دار و... 🌀 ساسان : عالیه ، خیلی عالی ، حالا پیشنهادت چیه؟
138 ❇️ محمد مهدی : پیشنهاد من این هست که حالا که پایه دهم هستیم و باید چند سال دیگه کنکور بدیم ، بیا از الان تصمیم بگیریم درسهامون رو خوب خوب بخونیم و هر درسی رو بعد از یادگیری درست ، بریم سراغ نمونه سوالات کنکور و باهاشون آشنا بشیم تا موقع کنکور نیازی نباشه به خودمون فشار زیاد بیاریم و از طرفی هم از همین الان نگاهمون به درس خوندن به شکلی باشه که این درس رو به نیت به درد امام زمان خوردن بخونیم ، با وضو درس بخونیم ، با نیت الهی 👈 به این نیت که درسها رو خوب بخونیم تا معدلمون بالا بره و از اون طرف در کنکور هم رتبه خوبی بیاریم . 👈من که رشته ام ریاضی فیزیک هست ، تو هم که به خاطر علاقت به زیست شناسی ،علوم تجربی انتخاب کردی ، پس بیا از همین الان در این ایام عید سعید فطر ، قرار علمی خودمون رو برای چندسال دیگه که کنکور داریم و بعدش انتخاب رشته دانشگاه بگذاریم 👈 من میخواهم استاد دانشگاه بشم تا هم شاگرد خوب پرورش بدم و در کنار تدریس ، گاهی اوقات نکاتی درباره امام زمان (عج) بهشون بگم سر کلاس ،و هم اینکه با علم خودم اگر زنده بودم به حکومت مهدوی امام کمک کنم و اگر هم زنده نبودم و ظهور رو ندیدم، تا وقتی زنده هستم در راه رشد دانشمندان علمی و رشد علم این کشور و زمینه سازی علمی ظهور تلاش کنم 🌀 ساسان : من هم در این شب عید فطر با خودم و خدا قرار می گذارم که خوب درس بخونم تا رشته پزشکی در یک دانشگاه خوب قبول بشم و دکتر متخصص بشم تا بتونم از نظر علم پزشکی ، کمک کار امام زمان (عج) و حکومت ایشون باشم و در دوران غیبت هم برم به شهرهای محروم و رایگان مردم اونجا رو ویزیت کنم و با این کار هم دل امام رو شاد کنم و هم خدمتی به یاران امام کرده باشم و هم در کنار درمان ، چند تا نکته درباره امام زمان (عج) هم بهشون بگم و اونها رو با حضرت بیشتر آشنا کنم. ✳️ چندسال بعد... نتایج کنکور آمد. در رشته مهندسی هسته ای دانشگاه صنعتی شریف و ساسان هم در رشته پزشکی دانشگاه تهران، قبول شدند . 🌺 پایان فصل سوم ، شروع فصل چهارم از دو هفته بعد 🌺 ✍️ احسان عبادی
🔰 1 🌀 1 🔰 علم را یاد بگیر حتی از یک یهودی ! ✅ابوالحسن شَعرانی عالم ذوالفنونی بود که به دانش‌های گسترده‌ای عالم بود. وی به زبان‌های خارجی نیز علم داشت؛ عربی، انگلیسی، ترکی و فرانسه از جملهٔ این زبان‌ها بود. دانش او در زبان فرانسه سبب شد کتابی در علم هیأت، از زبان فرانسوی ترجمه کند. 👈👈نکته جالب در مورد علم او به زبان‌های مختلف، دانستن زبان عبری است. شعرانی، زبان عبری را نزد یک روحانی یهودی آموخته بود. 📚منبع : بهترین انتخاب / ص 73 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چرا احدی از این واکسن ها نمی‌گوید؟! 🎥 دفتر مرکزی بنیاد بیل گیتس لندن مردم شعار می دهند "بیل گیتس را دستگیر کنید" 🔻 افزایش تعداد فوتی‌ها بعد از تزریق واکسن در انگلستان، مردم را نسبت به واکسن‌های بنیاد بیل گیتس بدبین‌تر کرده! 🔺 با وجود آنكه نيمى از جمعيت انگليس واكسن كرونا دريافت كرده اند، آمار بسترى شدن بر اثر ابتلا به اين بيمارى در روزهاى اخير افزايشى ناگهانى داشته است ؛ حتى بيش از ابتداى همه گيرى كوويد ١٩ ❌ رسانه ها فقط از زودتر واکسینه شدن کشورهای غربی می‌گویند و آمار بستری و مرگ و میر افراد واکسینه شده را بایکوت می‌کنند... 👈 و اینگونه فریب می‌خوریم و تصور می‌کنیم تمام اطلاعات اول به ما می‌رسد بعد به سایر نقاط جهان... ‌‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 آقایان حزب اللهی دم شما گرم، یکی از عوامل سرویس های اطلاعاتی دشمن رو به خاطر اینکه مثلا داشت از فلانی حمایت می‌کرد رو یجوری بردید بالا که الان رو تبلیغ می‌کنه چرا حواستون نیست که خطتون رو از کجا میگیرید؟! یه شخص مرتد و عامل تحت کنترل سرویس های جاسوسی دشمن رو چنان بزرگ کردید، که الان واسه ما بشه بلای جون و منبع عده ای حزب اللهی پاک سرشت؟! اونم با پوشش‌ جدایی دولت از نظام! ‌❣ @Mattla_eshgh
بعد نوشتن متن و چند تا پست نقد امیددانا یکی از اعضا که طرفداران امیددانا بود ، اومد پی وی و این حرفا رو زد اسمشو ببینید ، گذاشته مولا علی ، اونوقت اینقدر بی ادب هست نمیدونم چی بگم قضاوت باخودتون
مطلع عشق
🍃آن ها مشغول بگو و بخند و شوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگا
چهل و دو 🍃خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم. دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!! به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد. وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم. ا ، جون امیر؟! راست می گی؟! و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم. امیر دوباره پرسید: می آی یا نه؟ نه نه؟! خیله خب کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن. یا اخم هایت رو باز می کنی و می آی یا مجازات!!! هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد. دفعه آخره، می آی یا نه؟! چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.  با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم. خودتو لوس نکن. من محمد نیستم یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد: چیزی نشده، داریم شوخی می کنیم. ولی محمد با قدم های تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟! صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت: هیچی، دارم مجازاتش می کنم! محمد جدی پرسید: حالا چرا این جوری؟ امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.
🍃دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش. امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه. بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد. دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟! هر دو سرم روی سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم. همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟ حرفی برای زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟! وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت: مهناز، من دیگه دارم خسته می شم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!
🍃اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم: همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟ در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت: نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن! مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم: من بگم؟تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟! یکدفعه بر افروخته شد. نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی نمی تونم چرا؟ تندی و تیزی لحنش آزارم می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم: نمی دونم از کوره در رفت، با عصبانیت گفت: چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم: آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟! یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالیکه آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعدیکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی. طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تابتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند.رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز. رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم. محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها،به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟! انگار به من برق وصل کردند.
🍃گفت: ثریا، نه جواد پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم میجوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه ای از غضب و عصبانیت استخوان های مرا می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشمش دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم میخواست قدرت داشتم چنان فریادی بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج،پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توی سرم می خورد –دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا میفهمیده و به روی خودش نمی آورده؟! انگار جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توی این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صدای خسرو که گفت: - به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم وحرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت: آهای آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟! خسرو همان طور که دور می شد با صدای بلند گفت: والله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره.... محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و ازکنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت. همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکری مسموم و احمقانه درذهن من شد که فاجعه ای به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد. خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توی ماشین هول داده بود، افتادم. صدای فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردند، مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟!بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان جایی که می گفت اسمش آب پری است، غذابخوریم. همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود،سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت: امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت. همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد ولجبازی را مثل هیزمی زیر آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوی ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد. امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توی سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – باتلخی آخرین رفتارش جلوی دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوی دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردی نا گفتنی، دردی که تا آن روز توی عمرم حس نکرده بودم. دو نیروی عظیم توی وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد. قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور میکرد. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
۳ وقتی به آدمها نگاه می کنی؛ همه رو به رنگ خـ❤️ـدا ببین و لذت ببــر. اگـ👈ـه مؤمن موفقی رو دیدی، و لذت بردی و خدا را شکر کردی بهشت رو در نَفسِـ🌸ـت، تولید کردی! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امر خدا در مسئله ازدواج چیه❓🤔 💢 اینکه ازدواج کن.👉 اگر مورد خوبی هم برات پیش نیومد نباید امر خدا
🌸➖🌸➖🌸 💍 🔆ضمن اینکه خداوند متعال آگاهه که خیلی اوقات ممکنه مورد خوبی برای ازدواج یک نفر به وجود نیاد👉 اما باز هم دستور به ازدواج داده؛🤔 چون برای خدا انسان مهمه 👉 نه اینکه فقط همسرش مذهبی باشه.📿 پس کسی که به درک درستی از دین رسیده باشه فقط براش مهمه.🔹😉 👈🏼نکته دیگه اینکه، شما اگه بخواهید یه فرد بی نماز رو نمازخون کنید خیلی کار دشواری هست اما از اون سخت‌تر و مشکل‌تر اینه که شما یه فرد نمازخون رو کاری کنید که به نماز شب مداومت پیدا کنه.💫 اما از این هم سخت تر اینه👇 که شما از کسی که نماز شب می‌خونه بخواید که یک فرد غیر مذهبی و بی نماز رو تحمل کنه؛ این بسیار دشوارتره.💥🤯
👌 اگر وقتی‌بچه‌تون کوچیکه براش وقت‌نمیذارید وهمش از این‌مهدکودک‌به‌این‌مهدکودک‌پاسکاریش میکنید وقتی‌پیرشدیدهم انتظارخانه سالمندانوداشته باشید👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوتا مرغ عشق😍😍 👈 با فرض یک میلیون تولد، توقع می رود که سالانه هزار نفر مبتلا به سندرم داون در ایران به دنیا بیایند. در فرآیند شناسایی و کشتن این 'مهران' و 'هدیه' ها، بیش از ۲۰ هزار جنین غیرمبتلا نیز کشته می شوند. این خلاصه ای دوخطی بود از فاجعه تراژیک غربالگری در کشور ما. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃گفت: ثریا، نه جواد پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم میجوشید و دندان ه
چهل و سه 🍃دیگر چیزی از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم،غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهای من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزی که به قلبم نیش می زد، دنیا رابه چشمم تیره و تار می کرد. سرزنش های امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوی دیگران، به خاطر دردی که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چه طوری؟! نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه ای در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیشتر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. پیچ و خم های مداوم جاده و سرعت ماشین حالم رابدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوی دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدمهای تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی های بلند بود رساندم. دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت: لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟! همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش میدیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صدای نفس هایش را می شنیدمو به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است. با صدای فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم. فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید: مهناز جان، بهتر شدی؟! شاید گرما زده شدی. محمد، آخر یک دکتر درست وحسابی برای این ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟! نگاهم به چشم های عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم. گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین. حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزی شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خوای برگردیم؟ یا شماها برگردین؟! نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟! فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهای ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است. گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟! محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید: آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم برای همینه، نه؟! من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی برای زدن نداشتم.
🍃فاطمه خانم با لحنی دوستانه گفت: خجالت بکشین. تقصیر ماهاست که گذاشتیم این همه وقت نامزد بمونین، شماهااگه عروسی کرده بودین، الان یک بچه هم داشتین. معلومه دیگه نامزد بازی زیادی باعث می شه خوشی بزنه زیر دل آدم. برگردیم تهرون من یکی که نمی رم اصفهان تا شماها رابفرستم خونه تون، اگه نه.... صدای آقا رضا حرفش را قطع کرد که می گفت: محمد، بچه ها می گن همین جاناهار بخوریم و حرکت کنیم، چطوره؟! محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برای ما فرقی نمی کنه، بیام کمک؟ فاطمه خانم با خنده گفت: لازم نکرده، شما اول کمک خودتون بکنین بعدبیایین و در حالی که انگشتش را به تهدید رو به محمد تکان می داد گفت: مگه من پام به تهرون نرسه، چون برایت یک آشی می پزم یک وجب روغن روش باشه، حالا می بینی. بعد خندان دور شد. محمد ساکت و سرد کنارم نشست و چند دقیقه بعد پرسید: بهتر شدی؟! یک کم قرص هایت رو نیاوردی؟ نه صدای خنده بلند خسرو که داشت چوب جمع می کرد و نزدیک ما شده بود، باعث شد هر دو یکه بخوریم. خسرو با لحنی کنایه آمیز گفت: ببخشید مزاحم شدم. باز هم محمد حتی به خودش زحمت نداد، کلمه ای در جوابش بگوید و در حالیکه رویش را به طرف من می کرد، زیر لب فقط گفت: - مردک مزخرف – و به من که از رفتارش ماتم برده بود گفت: اگه حالت بهتره، پاشو بریم. از جا بلند شد و با طعنه و لحنی تلخ گفت: دستتو نمی گیرم که حالت دوباره به هم نخوره! دوباره خون به مغزم هجوم آورد. برای اولین بار دلم می خواست خفه اش کنم و فریاد زنان بپرسم – چرا با من این طوری رفتار می کنی؟ - از نگاهم نمی دانم چه خواند که با زهر خندی تلخ گفت: اگه ممکنه بقیه این بازی رو بگذار برای خونه، جلوی این ها دیگه بیشتراز این ادامه نده، کافیه. راه افتاد و من هم به ناچار راه افتادم و سعی کردم غصه و خشم و عذابی را که می کشیدم با قدم های محکمی که به زمین می گذاشتم، زیر پا له کنم، ولی نمیشد. ثریا با مهربانی جلو آمد و پرسید حالت بهتره یا نه؟ دوست نداشتم حتی نگاهش کنم یا جوابش را بدهم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم. گوشه پتویی که پهن کرده بودند نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم و به بقیه نگاه کردم. محمد داشت به آقا رضا و امیر کمک می کرد که سعی داشتند اجاقی برای گرم کردن غذا درست کنند و منتظرچوبی بودند که قرار بود جواد و خسرو بیاورند. امیر داد زد: جواد، خسرو، پس این چوب چی شد؟! چند دقیقه بعد سر وکله خسرو و جواد پیدا شد. خسرو همان طور که یک بغل چوب روی دست هایش بود و یک دسته گل وحشی خیلی قشنگ هم روی چوب ها گذاشته بود، داشت نزدیک می شد. ثریا گفت: چه گل های قشنگی، از کجا کندی؟
🍃خسرو با دست پایین جاده را نشان داد و گفت: اون پایین، قشنگه؟! من همان طور که چانه ام روی زانوهایم بود، بیخودی گفتم: خیلی. خسرو فوری گل ها را دو دسته کرد دسته ای را تعارف ثریا کرد و دسته ای دیگر را به من داد و در جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره. یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه میکرد و من بی شعور برای این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکرکردم. با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمی کردم حس حسادت زنانه کجا وغیرت و تعصب مردانه کجا؟! لجبازی همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توی زندگی زناشویی ودر مورد مسئله ای این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد رااز خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آری، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده. این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. برای همین در رفتار زشتم پافشاری کردم. به حرف های بیمزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیشتر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم. ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود.می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روی خودم نمی آوردم. می خواستم حس کندحسادت چقدر دردناک است تا دیگر این قدر راحت نگوید – به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم – و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم.غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم. بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توی ماشین خودمان و من خوشحال ازاین که با هم تنها شده بودیم، توی دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او. از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود.همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هرچه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم،دستم را روی دستش که به دنده بود گذاشتم. محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم. محمد؟! بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدی گفت: بله؟! این بله این قدر سرد بود که حرف ها توی دهانم ماسید، همه شوقی که برای آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را باخشونت از روی دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه راپایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تااز گل های خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد و گفت: جای این آشغال ها این جاست؟
🍃برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. برای همین با عصبانیت برای این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم: اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون! نگاه عصبانی اش چنان ترسناک شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذکرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را ازدست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه ای از رنج و غصه و حیرانی ودرماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم،چقدر اوضاع فرق می کرد. سیر وقایع طوری شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدی جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوی دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاری انجام دهم جز این که مدام برای تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماری کنم. هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویرغبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا وجاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقع برگشتن برسد. بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
جورے لباس بپوش که خدا جونت دوست داره ... ‌❣ @Mattla_eshgh