کتابی که مخالفان اسلام همیشه از شما سانسور می کنند.
کتاب کارنامه اسلام ، نوشته استاد زرین کوب که در آن به نتایج درخشان فرهنگ اسلام در ایران اشاره می کند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کمتر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش
#دالان_بهشت
#قسمت چهل و نه
🍃مات و متحیر پرسیدم: کی؟
خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه.
از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم:
هیس! شاید رد بشه، بشنوه
خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت
چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد.
مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی،با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند.
نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جاافتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود.بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد.
ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش وسردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید:
نه، من قصد ازدواج ندارم
نرگس خندان گفت:
ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و ....
باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟
🍃مانده بودم چه بگویم. صورت محمد جلوی نظرم نقش بست و درمانده فکر کردم– آره کسی را دوست دارم، کسی که دیگه نیست، و نمی خوام ازدواج کنم چون هنوز... –مسئله عیب و ایراد این آدم یا کس دیگر نبود. من نمی توانستم به کسی به چشم شوهرنگاه کنم. توی ذهنم دنبال جواب می گشتم که خانم مدبر، با همان لحن شوخ همیشگی اشگفت:
خیله خب، نمی خواد بگی، خودم فهمیدم!
با تردید و خندان گفتم: چی رو؟
با چشم هایی شیطنت از آن ها می بارید، گفت:
این که گیر کار کجاست؟!
کنجکاو پرسیدم: خوب، کجاست؟!
در حالی که به قلبش اشاره می کرد، گفت: این بی صاحاب، البته ببخشیدها،که همه گیرها، همیشه از همین جاست!
بعد بدون این که کنجکاوی کند یا دنباله حرفش را بگیرد، گفت:
باشه من می رم، ولی فکر نمی کنم، این بابا دست برداره.
و در حالی که دوباره به قلبش اشاره می کرد گفت: آخه کار اون بی چاره ام به همین، گیر کرده!
خندان خداحافظی کرد و رفت.
🍃اون آقاهه کیه؟
آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟!
ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره.
من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده!
خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی وآقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت:
حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره.
مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟
نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پافالگیر!
واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را بازکند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت:
شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم.
وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ،خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند.
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت
🍃نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت:
خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!!
از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار.
تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر میرسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آنها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم ازسر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار وکراهت.
مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد.
آخرین امتحان های سال دوم بود.
دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آنها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیرسعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش میکرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از اینکه صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زدو امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید.چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد.
به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقا جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دوبار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگرنفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بیصدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام رامدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟!
آقا جون سکته کرده بود.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۳ ✍ما تـمام می کنیم؛ فصــلِ انتــظار تــو را.... ✨مــن، تـــو، ا
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی ۵
نـ✍ــامه نوشتـن
وقت گذاشتن برای نامـه نگاری
و هدیــ🎁ـه فرستادن،
یه فرهنـگِ خیلی زیبا در اسلامــه!
این رسم قشنـــ🌸گ،
روحمون رو بزرگ میکنه.
👈فراموشش نکنیم!
❣ @Mattla_eshgh
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_اول
💢 قبل از اینکه به بحث بپردازیم ،
یک مقدمه ای رو که درباره ی همین
آموزش قبل از ازدواج هست عَرض کنم تااین بحث بسته بشه.
✍🏻 این مقدمه شامل ۴ قسمت هستش که عرض میشه خدمتتون.
1️⃣ قسمت اول درمورد اصل عمومیت آموزش قبل از انجام هرکاری هستش.
☜ انسان تمام کارهایی رو که انجام میده،براساس یک نوع شناخت هست.
ماساده ترین اطلاعاتی رو که داریم تاپیچیده ترین اطلاعاتمون رو ازطریق آموزش بدست میاریم.📝
✅ مثلا اینکه ما اعداد رو میشناسیم ،
رنگهارو میشناسیم.اینها ازطریق اموزش به ما رسیدند.
یعنی ما زمانی بوده که اینهارو اطلاع نداشتیم ونمیدونستیم ولی کسی به ما یادداده.
هیچ اطلاعی مانداریم که از طریق غیر آموزش بدست اورده باشیم.کسی به ما این رو یاد داده.
از ساده ترین اطلاعات تا پیچیده ترین اطلاعات از این قانون مستثنی نیستند.
🦋 این قانون رو به صورت یک اصل خدمتتون عرض میکنیم از کلام امیر المومنین علیه السلام.
حضرت می فرماید که:
{مامِن حَرَکَهِِ الّا وانتَ مُحتاجُ فیها الی مَعرِفَهِ}
《هیچ حرکتی نیست مگر اینکه در انجام اون احتیاج به شناخت داریم.》
🤩 همانطور که ملاحظه می فرمایید حضرت می فرماید که هیچ حرکتی نیست.یعنی استثنا بردار نیست.
انجام هر حرکتی احتیاج داره به معرفت وشناخت. این اصل اول ماست .
2️⃣ اصل دوممون این هستش که
ماممکن است گاهی بعضی از اعمال رو بااگاهی کم یا بدون شناخت انجام بدیم
یا شروع بکنیم وبه جلو هم تاحدودی ببریم
ولی قطعا انجام عمل بدون آگاهی
خسارات ولطمات زیادی رو ایجاد میکنه
که غالبا هم جبران ناپذیر هستند
ونمیشه دیگه اون لطمات وخساراتی رو
که وارد شده جبران کرد.😱
این رو هم به صورت یک اصل عرض میکنم خدمتتون 👇👇👇
اصل دوممون از نبی اکرم صل الله علیه واله :
{مَن عَمِلَ علی غیر علمِِ کانَ ما یُفسِدُه اکثَرَ ما مِن یُصلِح}
《هر کس که بدون علم واگاهی عمل بکند خسارات ولطماتش بیشتر از اصلاحش هست .》
🔮 به عنوان مثال شما فرض بفرمایید
خیاطی رو اگر کسی دوره ی خیاطی
ندیده باشه بخواد یک پارچه ای رو برش بزنه
وبشه یک لباس دربیاره .
چون دوره وآموزش ندیده وبدون اگاهی داره اینکار رو میکنه،تقریبا میشه گفت بدون استثنا این پارچه خراب خواهد شد وبجای اینکه از این پارچه استفاده بشه،پارچه حروم میشه وازبین میره .😬
یا رانندگی رو عرض میکنم خدمتتون .
در رانندگی هم همین طور هست.اگه کسی بدون اگاهی اقدام به رانندگی بکنه ،این هم خطر جانی ومالی برای خودش ایجاد میکنه وهم برای دیگران.⛔
👌پس همان طور که در اصل عرض کردیم
انجام یک عمل افسادش وخراب کردنش وضررش بیشتر از منفعتش است.
❣ @Mattla_eshgh
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸خداوند؛ مافوق زن و شوهر🔸
در یک ازدواج، زن و مرد، میبایست همچون دودست چپ و راست باشند. از خود، رأیی نداشته باشند بلکه تابع مافوق خود باشند، همانطور که ارادۀ انسان، مافوق دو دست او است، ارادۀ خدا، حکم و فرمان او، باید برتر از حرف زن و حرف شوهر باشد.
كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا (توبه، آیه 40)، کلمۀ خدا باید بالاتر باشد. اگر مرد یکحرفی بزند و شما به او بگویید که خدا اینطور گفته است، مرد باید بگوید: «اگر خدا اینطور گفته باشد من دیگر حرفی ندارم، روی حرف خدا حرفی نمیزنم و حرف خدا بالای حرف من است». اگر زن هم یکحرفی بزند و به او بگویند: «خدا اینچنین نگفته است، خدا جور دیگری میگوید». زن باید بگوید: «اگر خدا طور دیگری میگوید، من هم همان را میگویم».
آنجا که خدا در کار باشد، زن و مرد مانند دست چپ و راست عمل میکنند اما آنجا که خدا در کار نباشد، زن و مرد، همانند دو فرد جدا از یکدیگر میشوند.
در زندگی، زن و مرد باید باهم آنچنان باشند که گویی مرد، یکدست و زن دست دیگر است و حکم خدا و فرمان پروردگار فرماندهشان به شمار میآید.
❣ @Mattla_eshgh
زینب کوچولو را که میبینم دیوانه میشوم؛ دو ساله و نیمش بود که یکی از همین سگهای بدون قلاده به سمتش آمد و سر و صدا کرد و کودک وحشت کرد و سیستم خودایمنی اش را از دست داد؛ موهایش را از دست داد؛ حالا مادرش دارد از آخرین مژههایش عکس می گیرد!
✍میکائیل دیانی
#نه_به_سگ_گردانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه
🍃 جلوی چشم هایم سیاه شد، تصویرها دور و نزدیک و گنگ. انگار جان ذره ذره از تنم بیرون می رفت، زانوهایم خم شد. بی هوش شدم.
با آن که ضربه مرگ خانم جون را چشیده بودم، ولی با همه دردناکی قابل مقایسه با درد از دست دادن آقا جون نبود.
دیگر هیچ چیز به یاد ندارم. صدای فریاد و شیون ها، چشم های اشکبار و مظلوم مادرم و صورت های غرق اشک امیر و علی و دیگران، تصویرهایی مبهم بود که از ته چاهی تاریک می دیدم. و این بار دیگر آقا جون را ندیدم. از عزیزترین موجود زندگی ام بی خداحافظی جدا شدم. درد، فوق طاقتم بود. تازیانه های رنجی عظیم وجودم را در خودش پیچاند و غرق کرد. باور نداشتم که یک دنیا مهر و عاطفه، مظهر هستی و وجود من،امیدم پشتوانه و دلخوشی و مایه سرافرازی و عزتم مثل شمعی بی صدا خاموش شده باشد.هر بار به هوش می آمدم، دلم می خواست، چنگ بیندازم و قلبم را از سینه بیرون بکشم.دیگر برای چه می تپید؟ به عشق و امید چه کسی...
درگذشت ناگهانی و غیرقابل باور آقا جون، برای من با آن روح زخم خورده و حساس و مریض، ضربه ای بود که برای از پا انداختن دوباره ام کافی که هیچ، زیاد هم بود. از مراسم و روزهای اول چیزی به خاطر ندارم. در بی هوشی و بی حسی، مثل جنازهای بین مرگ و زندگی معلق بودم. با سابقه بیماری گذشته ام، دکترها تشخیص داده بودند همان بی هوشی برایم بهتر است. این بود که من جسدی شده بودم با سرمی در دست که با تزریق آرامبخش، گوشه ای افتاده بود. چهره آرام و غمگین آقا جون، بعد از جدایی ام از محمد، از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. چیزی مثل سوهان روحم را می تراشید. اینکه چقدر باعث رنج آقا جون مهربانم شده بودم و او صبورانه تحمل کرده بود و آخر هم با داغی بر دل مثل پرنده ای معصوم و تنها از پیش ما رفته بود، عذابم می داد. چه آرزوها و حرف های ناگفته ای که بین من و این عزیزترین عزیزانم، ناگفته ماند.ندانسته زمان را از دست دادیم، بدون این که بفهمیم آنچه دارد فنا می شود و از بین می رود، دیگر هیچ وقت باز نمی گردد. آقا جون رفته بود، بدون این که حتی توانسته باشم از او به خاطر همه آنچه به من داده بود، تشکر کنم. زندگی ام و همه آنچه داشتم، از او بود که حالا دیگر نبود. رفته بود، در حالی که نگران بود، نگران بچه هایش که یکی از آن ها، من ناخلف بودم که از همه بیش تر باعث عذابش شده بودم.
توی همان روزهای سیاه و تلخ عزا و عذاب و زجر بود که یک روز صدای پچ پچ مانند و ضعیف خاله ام به گوشم خورد. حتی قدرت این که سرم را برگردانم یا چشم هایم را باز کنم نداشتم. می شنیدم و در غرقاب تلخ عذاب غوطه می خوردم. خاله گریه کنان برای کس یا کسانی که من نمی دانستم می گفت:
خدا بیامرزدش، یک پارچه جواهر بود. حاضر بود خار به چشمش بره، به پای زن و بچه اش نره. خدا شاهده من از چشمم بدی دیدم از حاج عباس بدی ندیدم، هر چی باشه پسر اون مادر بود، شیر پاک خورده بود. الهی بمیرم برای ملیحه. من که خواهرشم جیگرم خونه، خدا به فریاد دل اون برسه.
بعد در حالی که صدایش ضعیف تر می شد، ادامه داد:
غصه مهناز این طورش کرد. والا چیزیش نبود، مثل شاخ شمشاد بود. یک آخ کسی ازش نشنیده بود. طفلک از بس غصه این دخترو خورد، دق کرد آخه...
هق هق کنان ساکت شد و من صدای نرگس را که سعی داشت خاله را آرام کند، شناختم.
ای خدا، چرا بعضی وقت ها دنیای به این بزرگی برای آدم چنان تنگ می شود که جز مرگ نمی تواند آرزویی بکند؟! من عاجز و درمانده حتی دیگر اشک هم نداشتم،مرده ای بودم که تنها نفس، مانع دفن کردنش بود. مغزم می جوشید و داغ می شد و همراه قلبم آتش می گرفت، اما چه سود؟! اعصابم مثل آبی که به نقطه جوش می رسد و بی صدا میشود، به جوش آمد و دیگر از صدا افتادم. نه شیون نه فغان و زاری، نه حتی اشکی که این مصیبت را برایم سبک کند. این بار دیگر چشم هایم هم با من یار نبود.