eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃روزها می گذشت و خانه ما، غرق ماتم و عزا، در سکوتی تلخ، سیاهپوش بود.در تمام آن روزهای شوم هر بار چشم باز کردم، مریم و نرگس و گه گاه آزیتا را می دیدم و با دردمندی باز چشم هایم را نه به روی آن ها، به روی دنیا می بستم. نمی خواستم چیزی ببینم، هیچ چیز و هیچ کس!!! اما، زندگی معطل درماندگی های ما نیست، می گذرد و در گذر روزها بزرگترین مصیبت ها از تو دور می شوند و متعلق به گذشته. تا هستی و نفس داری،مجبوری دوباره به زندگی برگردی، ببینی و بفهمی و تحمل کنی. درد از بین می رود؟ ازعظمت مصیبت و فاجعه کم می شود؟ نه، درد هست، مصیبت هست، ولی در درون تو، با تو وکنار تو، همراهت می آید و تو به آن عادت می کنی. درد، جزء لاینفک زندگی است، فرار از آن فرار از زندگی است که امکان ندارد. چنین شد که درد و رنج در دل و جانم نشست و حالا که اشک نبود تا آرامم کند، آدمی دیگر شدم. همیشه عقده دل از دو راه خالی می شود و در مواقع خشم و غم خود را نشان می دهد، یا اشک می شود یا فریاد. از وقتی اشک چشم هایم خشک شد، بغض گلویم تبدیل به فریاد شد. دیگر به جای آن مهناز نازک دل و ظریف که لب برمی چید و بغض میکرد و اشک می ریخت، مهناز جوشی و عصبی نشسته بود. وقتی غصه یا خشم دلم را می فشرد و بغض گلویم را، صدایم به فریاد بلند می شد و پرخاش. وقتی دیگر نه شانه ای بود که تکیه گاهم باشد، نه سینه ای که صورتم را در آن پنهان کنم و نه دستی که به حمایت درآغوشم بگیرد، اشک چه معنا داشت؟! صدایم از سر بی پناهی بلند می شد و فریادم اعتراضی بود به چشم هایم برای گریه نکردن و پناه نخواستن، برای پنهان کردن ضعفی که دیگر برملا شدنش آرامش در پی نداشت. فقط رنج از دست دادن حامی و تکیه گاه هایی را که روزی دلم به آن ها قرص بود، به رخم می کشید. آقا جون و محمد، تکیه گاه هایی بودند که دیگر نداشتم و حالا تازه می فهمیدم تنها وقت هایی که ضعف مایه آرامش است وقتی است که باعث پناه بردنتو به آغوشی قوی و مطمئن باشد که در پناهت می گیرد و حمایتت می کند، ولی دیگر ضعف برای من مایه آرامش نبود. وقتی خرد و مریض از جا بلند شدم که نیم ترم عقب افتاده بودم و در تمام آن روزها مریم و نرگس، که طی این مدت با هم رابطه ایصمیمانه پیدا کرده بودند، به نوبت پیشم می ماندند تا تنها نباشم. وقتی حالم بهترشد به اصرار مریم بیشتر من به خانه آن ها می رفتم و به دو دلیل به کمال میل اصرارش را قبول می کردم. یکی این که از خانه خودمان دور باشم و دیگر این که دوست داشتم به خانه و محله قبلی نزدیک باشم. دلم برای خانه و کوچه مان پر می کشید و آرزویم بود بروم و از نزدیک دوباره آن جا را ببینم. ته دلم همیشه تصور می کردم،اگر جرئت این کار را پیدا کنم، چقدر خوب می شود و شاید بتوانم خبری از محمد بگیرم.ولی کو جرئت و جسارت رفتن؟!
🍃آن روزها مریم و اکرم خانم بی اندازه به من محبت می کردند و من توی آن خانه کوچک چقدر احساس آرامش می کردم.یکی از همان روزها بود که با تردید دل به دریا زدم و گفتم: چقدر دلم می خواد برم خونه مون را از نزدیک ببینم. برخلاف انتظارم، اکرم خانم و مریم خیلی راحت گفتند خوب، بیا بریم از خونسردیشان جا خوردم و باشک پرسیدم: بریم؟! اکرم خانم گفت: آره مادر،پاشو، الان منم می خوام برم دکمه بخرم. پاشو با هم بریم. از حیرت دهانم باز مانده بود،گفتم: آخه، اون جا.... ساکت شدم. اکرم خانم بالبخندی محو گفت: عیبی نداره، دیگه خونه اون ها اون جا نیست. آه از نهادم بلند شد. آنجا نیستند؟! رفته اند؟ کی؟! در حالی که هیچ کدام اسم آن ها را به زبان نمی آوردیم و با اشاره و غیرمستقیم صحبت می کردیم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، پرسیدم: از این جا رفتن؟! کی؟! خیلی وقته چطور؟! حاج آقا که می گفت هیچوقت این خونه رو نمی فروشه؟! ای بابا، تا حالا کی تونسته هر جور که دلش می خواد زندگی کنه، که حاج آقا بتونه؟ بعد از اون قضیه، محترم خانم دیگه این جا بند نشد. بچه هایش که هر کدوم رفته بودن یک طرف. واسه دو نفر آدم هم خوب، این جا خیلی بزرگ بود. یک سال بعد از رفتن پسرشون – اسم محمد را نمی آورد –اون هام از این جا رفتن. دوست داشتم بپرسم کجا رفته اند، اما رویم نمی شد. به سرنوشت تلخی که هر کداممان پیدا کرده بودیم، حتی حاج آقاو محترم خانم که بالاخره مجبور شده بودند از خانه ای که آن قدر دوست داشتند، دوربشوند، فکر می کردم که اکرم خانم گفت: خوب اگه می آی، پاشو دیگه،اگه نمی آی هم که من برم. و من رفتم. بعد از چهار سال،چه حالی داشتم. زانوهایم می لرزید و ضربان قلبم چند برابر شده بود. وقتی سر کوچه مان رسیدیم، نفسم دیگر به شماره افتاده بود. فکر می کردم چندین سال این جا راه رفت و آمد آقا جون بوده، چه شب ها که از روی این کاشی ها خسته برگشته و صبح ها با امید رد شده و گذشته و رفته. خودم را به یاد می آوردم و زمانی که برای اولین بار همراه مادرم از این کوچه گذشته و به مدرسه رفته بودم. چقدر ظهرها که از مدرسه برمی گشتم،وقتی دیگر راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای این درخت های تناور دویده بودم. روز عقدم به یادم می آمد و اوقاتی که همراه محمد توی این کوچه رفت وآمد کرده بودم. روزی که خانم جون را بر سر دست از همین کوچه برده بودند و.... آن قدر تصاویر سریع از جلوی چشم هایم رد می شد که جلوی پایم را نمی دیدم. چانه ام می لرزید و مثل کسی که ازسرما بلرزد، بدنم را رعشه ای بی امان گرفته بود. تا وسط کوچه رفتم، نتوانستم بیشتر بروم.
🍃لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له می کرد،کاش هنوز خانه مان آن جا بود و پشت آن در خانم جون و آقا جون نفس می کشیدند. کاش،هنوز زری توی خانه شان بود و محمد هنوز برایم محمد آقا بود و این بار اگر، از سرقضیه آغاز می شد من ارزش همه چیز را می دانستم و با چنگ و دندان حفظش می کردم. وای که اگر هنوز پشت آن درها، عزیزهای من بودند، اگر زمان به عقب برمی گشت و من بازآقا جون را داشتم و محمد را... طاقتم تمام شد، رو برگرداندمو در حالی که در دلم خودم را لعن و نفرین می کردم، بی اختیار اندیشه ام به زبان روان شد و جویده جویده گفتم: خدا لعنتت کنه. منظورم به خودم بود، خودم که ... ولی صدای اکرم خانم که به اشتباه فکر کرده بود من محمد را نفرین می کنم، دستپاچه مرا از عالم برزخی که تویش گیر افتاده بودم، بیرون کشید. مادر نفرین نکن، اونم جوون مردمه! گیج وحیران گفتم: نه، من اونو... باز حرفم را قطع کرد و گفت:می دونم، می دونم دلت می سوزه، ولی مادر، من اینو فهمیدم، همیشه هم به همه می گم،دلتون که می سوزه، دعا کنین، نفرین نکنین که شر نفرین اول از همه یقه خود آدمو میگیره. بالاخره هم اکرم خانم نگذاشت توضیح بدهم. باور کرده و مطمئن بود که منظورم محمد بوده و این بهانه ای شد که برای عبرت من، داستان زندگیشان را بگوید. داستان زندگی نزدیک ترین دوستم را که من فقط به همین اکتفا کرده بودم که پدرش چند سال پیش فوت کرده و مادرش سرپرستشان بوده. آخ حالم از خودم به هم می خورد، چرا توی این دنیا غیر از خودم و دنیای خودم، هیچ کس،حتی نزدیک ترین دوستم برایم مهم نبود؟! اکرم خانم با مظلومیت برایم تعریف می کرد و از سختی دنیا می گفت و این که جز صبوری راهی برای تحمل نیست و لابه لای حرف هایش هر از گاهی صحبت را به محمد می کشید تا به خیال خودش من را دلداری داده باشد. خبر نداشت چه آتشی به دلم می زند وقتی که می گوید – حالا بازم، تو زودفهمیدی! هنوز بچه ای، سنی نداری، تازه اول راهی. پدرت هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نیکش برایت مونده که یک دنیاست.مادر، بیخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بینی؟ پاسوز همین غصه خوردن های بی خودیم شدم که الان مثل پیرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺الهه احمدی (نخستین بانوی صدرنشین رنکینگ جهانی تیراندازی ) خطاب به مسیح علینژاد: اگر حجاب مانع است ، چرا این همه بانوی ایرانی برروی سکوی قهرمانی می ایستند؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 90 🔸 در پیام های قبلی در مورد این صحبت کردیم که انسان چطور میتونه با توجه به امت
91 🔶 وقتی انسان بخواد "مبارزه با هوای نفس" رو شروع کنه و کارهای خوب رو یکی یکی انجام بده بعد از مدتی احساس میکنه انگیزه کافی برای کارهاش نداره و همین موجب میشه که افتان و خیزان جلو بره و سرعت کافی برای عبور از علاقه های کم ارزش نداشته باشه. 💢 اینجا این سوال پیش میاد که چه انگیزه ای میتونه انسان رو در مسیری که به سمت پروردگارش حرکت میکنه خیلی قوی و "باثبات" کنه. برای پاسخ به این سوال برخی از مهم ترین انگیزه های مرسوم رو تقدیم شما بزرگواران میکنیم: ✅ یکی از انگیزه ها برای انجام دستورات دینی "عشق به خداوند متعال" هست. محبتی که انسان به خدا و اولیاء الهی پیدا میکنه میتونه انرژی بسیار خوبی به آدم منتقل کنه تا برنامه مبارزه با هوای نفس دین رو اجرا کنه.👌🏻 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 حالا متوجه شدین مرد غیرت داشته باشه، زن با حیا می‌شه یعنی چی...؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
📸 https://rizy.ir/TzUv 📛 محجّبه‌های متبرّج یا ؛ 🔥 دمیدن بر آتش چشم‌چرانی، قلب‌های مریض و زنای ذهنی!! ⭕️ پدیده زنان محجبه بدپوشش که به وسیله آرایش کردن، و یا سوءاستفاده از ملزومات حجاب همچون ساق دست، گیره روسری، سربندهای تزئین شده و… در فضای مجازی و حقیقی مشغول جلوه‌گری هستند، پدیده‌ای بسیار تأسف برانگیز است که با مفسده‌هایی زیادی ریشه در افراد و (هرچه می‌خواهی، انجام بده) دارد | 🔻 در این مطلب دو آسیب مهمی که از ناحیه به جامعه و فرهنگ کشور وارد می‌شود، مورد بررسی قرار گرفته است: ⚠️ به سبک چادری‌های متبرّج! ⭕️ از ریشه بَرَجَ در لغت به معنای «قصر» و «برجسته‌سازی» است و در اصطلاح به یکی از خصلت‌های زنان در زمان جاهلیت اشاره دارد که در آن زنان با برجسته‌سازی زیبایی‌های جنسی و غیرجنسی خود برای مردان (غیر از همسر) زمینه تحریک و نگاه شهوت آلود آن‌ها را فراهم می‌کردند. 📌 از آن‌جا که برای زنان مسلمان ایجاد زمینه حضور اجتماعی و امکان فعالیت سالم علمی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و… آن‌ها در جامعه است، هرگونه پوششی که جاذبه‌های ایشان را عیان کند و بر وجه «انسانیت» شان غلبه دهد، برهم زننده تعادل و سلامت اجتماع خواهد شد. 🔻 یکی از آسیب‌های وجود صفحه‌های اینستاگرامی که در آن‌ها بانویی محجبه ولی بدپوشش و متبرج به و فخرفروشی زندگی لوکس خود مشغول است، است. قطعا با کم شدن حیا و ترویج جلوه‌گری اولین و مهم‌ترین آسیب، متوجه  می‌شود. 📍البته شاید بتوان ادعا کرد عدم برخورد با این رفتارها و مشروع جلوه دادن آن، عامل مهم‌تری در گسترش آسیب آن به خانواده و جامعه محسوب می‌شود. زیرا با مشروعیت بخشی به این رفتار و گسترش آن، در بخشی از معتقدان به حجاب کمرنگ می‌شود یا مفهوم عفاف، با یک تلقّی غلط و ناقص به نسل آینده منتقل می‌شود!  ⚠️🚨 محجبه‌های متبرج، نسخه‌ی عربستانی و ترکیه‌ایِ حجاب 🔻 یکی دیگر از آسیب‌های منتج از رفتار محجبه‌های متبرج در فضای مجازی عمیق‌تر شدن شکاف اجتماعی و فاصله طبقاتی است. این رفتارها که مروّج زندگی‌های اشرافی، فخرفروشی، مصرف‌گرایی و برند بازی است، موجب سرخوردگی و احساس ناکامی در بخشی از زنان جوان و به ویژه اقشار ضعیف می‌شود. 🔻 حتی این حس محرومیت از «خوش‌تیپ» بودن به دلیل عدم توانایی خانواده در تهیه البسه و وسایل تبلیغ شده صفحات اینستاگرامی، ممکن است در زندگی دختران اقشار متوسط هم بحران ایجاد کند و البته وجود این حس محرومیت و داشتن فاصله طبقاتی با در اینستاگرام قطعا در طول زمان باعث آسیب‌های فرهنگی بسیار جدی می‌شود. 🔻 پدیده‌ی محجبه‌های متبرج که یک فرهنگ وارداتی غلط و کپی از مدل ترکیه و عربستان سعودی است، در پوششِ جذب دختران و زنان به حجاب، تبرّج و بی‌حیایی و بی‌غیرتی را دنبال می‌کند و مدلی است که فمینیست‌ها از آن حمایت می‌کنند! به قلب مریض چشم‌چران‌ها دامن می‌زنند و بر آتش در جامعه می‌دمند! 📌 در آخر باید توجه کرد که ساده انگاری تبعات فعالیت محجبه‌های متبرّج در اینستاگرام و عدم موضع‌گیری علیه رفتارهای غیرشرعی و ضدفرهنگی آن‌ها، هم از سوی اصحاب رسانه و هم از سوی متولیان فضای مجازی موجب ادامه شیوه غلط آن‌ها می‌شود. 📛 اتفاق نامبارکی که مسؤولین و اصحاب رسانه می‌توانند با اقدام مؤثر از پیامدهای آن یعنی از بخشی زنان و دختران جوان و نوجوان مذهبی جامعه و همچنین عمیق‌تر شدن شکاف اجتماعی و فاصله طبقاتی بکاهند. ✍ نگارش انوشه میر مرعشی با اندکی دخل و تصرف
مطلع عشق
🍃لرزان در حالی که با حسرت به در خانه مان و خانه محمد نگاه می کردم، ایستادم. افسوسی کشنده وجودم را له
پنجاه ویک 🍃 یواش یواش از گذشته هایش میگفت و نصیحتم می کرد. او هم دنیا را با عینک تجربه های خودش می دید و می شناخت و قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خویشاوندشان هم بوده از یزد به تهران آمده. آقا یحیی که کمک راننده تریلی بوده، چند سال قبل ازازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج می کند چقدر تلاش میکند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و این که خدا خیلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مریم را. تعریف می کردکه: آن قدر دلم به یحیی و بچه هایم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن یحیی واسه زایمون هام هم حاضر نشدم برم یزد، می گفتم یحیی راننده بیابونه، وقتی می آد باید خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خیاطی رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه و هم بشم کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دریغ از یک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشید، پول هامونو روی هم گذاشتیم و این خونه رو خریدیم. آقا یحیی خونه روبه نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، یعنی یه روز می شه من محبت های تو روجبران کنم؟! ولی مادر انگار شیطون این حرف رو شنید و زود زود اون روز رو رسوند. دوسه سال از خونه دار شدنمون گذشته بود که کم کم یحیی عوض شد. اول هفته ای سه شب،بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای یک شب و یواش یواش طوری شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به یک بهونه، مرافعه راه می انداختو می رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببینم قضیه چیه، فهمیدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ یک زن بیوه با سه تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی که فهمیدم قضیه چیه، انگار مار و مور توی قلبم ریختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده بود. یک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا یحیی هم که نمرده، ماتم مارو گرفته بود و پیداش نبود. خدا می دونه مرگ برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که دیگه داشتم دیوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که یا من و بچه هام یا اون. میدونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش بسوزه. دلم به جوونیم و سختی هایی که کشیدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هایی که به خاطر اون به خودم حروم کردم، به نخوردن ونپوشیدن و نخواستن هام که زندگیمون رونق بگیره، سوخت و از ته دل آه کشیدم و یک کلمه، فقط یک کلمه گفتم: ایشاالله همون طور که جیگر من و این دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جیگرت رو خون کنه. اشک از چشم اکرم خانم چکید وادامه داد: رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده. گریه اش شدت گرفت، معلوم بودکه بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشکمی ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود.
🍃اشک از چشم اکرم خانم چکید وادامه داد: رفت و یک ماه نشده بود که برایم خبر آوردن توی راه تبریز تصادف کرده. گریه اش شدت گرفت، معلوم بودکه بعد از سال ها شوهرش را بخشیده و برای آن آقای یحیای باوفا که می شناخته، اشکمی ریزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کریم و عاشق که همیشه در نهایت می بخشند، چون از کینه خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشیده بود. کمی که گریه اش آرام گرفت،ادامه داد: هیچی مادر، با یک نفرین، جیگرخودمو دوباره خون کردم. آقا یحیی آن قدر تکه تکه شده بود که حتی نشد غسلش بدن. رفتو من موندم و این دو تا بچه، که هنوزم که هنوزه دارم می سوزم و می سازم. خلاصه مهناز جون، نه خودخوری کن، نه نفرین. چون زبونم لال مادر، هر دوش آخر یقه خود آدمو می گیره. برو خدا رو شکر کن که زندگی پهن نکرده بودین. حالا من نمی دونم چی باعثناراحتی شد، ولی هر چی که بود، همین قدر که زود عقلت رسید، جای شکر داره. من بهمادرت هم گفتم، حالا محمد، مرغ آسمونی هم که بوده، وقتی به دلت نیفتاده، همین بهترکه حالا گفتی نه و تموم شد و رفت. چون مادر، هرچی به دل قشنگ باشه به چشم هم قشنگه، هرچی هم که به دل آدم نباشه، حور و پری هم که باشه باز پیش چشم آدم بی ارزش می شه و یک عیبی داره. بی چاره اکرم خانم نمی دانست  و خبر نداشت که همه درد من از همین است که آنچه از دست داده ام، به دلم خوب که هیچ، بهتر از بهترین ها بود و نقشی که بر دلم حک شده بود از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. آن روز گذشت و من به مرور ودر گذر زمان و آشنا شدن با سرگذشت آدم ها به این نتیجه می رسیدم که تمام زندگی هامثل داستان است. داستان های جورواجور، بعضی پرهیجان و پرفراز و نشیب، بعضی آرام ودرگیر سکون و روزمرگی و بعضی مثل خواب های آشفته و پریشان. ولی آنچه مسلم است، درتمام زندگی ها یک چیز با شدت و ضعف هست، و آن، فرسایش و رنج است که جز لاینفک تمام زندگی هاست و برخورد آدم ها با این جزء همیشگی، متفاوت است. بعضی دوست دارندخودشان قهرمان داستان زندگیشان باشند. آن ها آدم های موفقی هستند که به هر قیمتی،داستان را مطابق میلشان عوض می کنند و جلو می روند. رنج می کشند، اما از آن مثل صیقل روح استفاده می کنند، نه وزنه ای به پا برای درجا زدن. ولی بعضی ها ترجیح میدهند که سیاهی لشکر داستان زندگیشان باشند. برای همین در مسیر زندگی، جا به جا،قهرمان های مختلف پیدا می شوند و زندگی آن ها را نقش می زنند و می روند و معلوم است که وقتی آدم سیاهی لشکر باشد، باید به فرمان قهرمان ها گردن بنهد و تسلیم شرایط باشد و همین باعث می شود که مرارت و رنج این ها بیش از دیگران باشد. و به این نتیجه می رسیدم که اگر آدم ها، تمام سعی شان را بکنند که به جای سیاهی لشکر، قهرمان اصلی داستان زندگیشان باشند، تمام داستان ها، اگرچه با سختی و رنج و فراز و نشیب، اما بدون شک پایانی دلنشین خواهد داشت که کم ترین حسن آن این است که دیگر لااقل آدم از خودش گله ای ندارد. این حقایق را آرام آرام میفهمیدم و از سیاهی لشکر بودن خودم حالم به هم می خورد و تمام توانم را به کار می بستم که از آن حالت منفعل به در آیم. چشم هایم گرچه دیر به هر حال داشت به روی حقایق باز می شد. این بود که روزی که تنها، سرخاک پدرم رفته بودم، قول دادم، به پدرم قول دادم و با خودم عهد کردم که گذشته را جبران و دل پدرم را شاد کنم. زار زنان بابهترین پدر دنیا، درد دل کردم و عذرخواهی. خیلی تلخ است که به جای پدرت، پدری که سال ها کنارت بوده و تو قدر لحظه ها را نشناخته ای و بی ثمر از دستشان داده ای، به سنگی سرد و سخت و تیره، چنگ بیندازی و زار بزنی، صدایش کنی و جواب نشنوی. آن روز تا نزدیک غروب شیون کردم و به خاکی که باور نداشتم پدرم را در دلش پنهان کرده باشد، چنگ انداختم و تمام آنچه را که خیلی زودتر باید اعتراف می کردم، مویه کنان و درمانده گفتم و آنقدر اشک ریختم که دیگر حرفی و اشکی باقی نماند و دلم آرام گرفت و قلبم بعد از مدتها از زیر آوار نجات پیدا کرد و یاد این حرف محمد افتادم که می گفت: - بالاخره یکنفر باید به آدم حقایقی را که نمی دونه بگه.- راست می گفت، من توی بازگویی درد دلهایم به پدرم، حقایقی را که مدت ها قبل باید می فهمیدم، تازه فهمیدم. گرچه دیر،ولی به هر حال فهمیدن بهتر از هرگز نفهمیدن است.
🍃روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشتند و سالگرد مرگ آقا جون فرا رسید. امیر بعد از فوت پدرم، علی رغم ناراحتی همه ما، به دلیل خواست مادرم به دنبال کار انحصار وراثت برای فروش خانه بود. می خواستیم از خانه ای که به قول مادر – برامون قدم نداشت –برویم. خانه ای که برخلاف خانه قدیمی، هیچ کس به آن دلبستگی نداشت. بالاخره تلاشهای امیر ثمر داد و به خواست مادر قرار شد سهم الارث هر کس معلوم شود. مغازه و انبار با توافق همه دست نخورده ماند و امیر تا تمام شدن درس علی، مسئولیت آن را به عهده گرفت. از پول فروش خانه هم یک آپارتمان خریدیم، چون مادر بعد از مرگ پدرم دیگر در خانه های حیاط دار احساس آرامش نداشت. بقیه پول ها هم تقسیم شد و به حساب هر کس جداگانه ریخته شد. یک سال و نیم از فوت پدرم، ما از خانه ای که تویش عزیزترین کسانم را از دست داده بودم، رفتیم و همان وقت ها بود که آرام آرام امیر زمزمه ازدواج سرداد و شش ماه بعد، درست همزمان با تمام شدن درس من بود که امیر،مادر را برای خواستگاری و ازدواج با ثریا راضی کرد. نمی توانم احساسم را از وصلت امیر با ثریا بیان کنم. خوشحال بودم یا عمگین؟ ذوق می کردم یا حسرت می خوردم؟ نمی دانم. امیر ثریا را بی نهایت دوست داشت و من به خاطر برادرم،باید ثریا را دوست می داشتم، ثریا را که در تمام این سال ها همه سعی ام را برای فراموشی اش کرده بودم، ولی حالا دیگر قبول داشتم که گناه ندانم کاری و حماقت من پای او نیست. به هر حال او برای من تداعی کننده گذشته بود و در عین حال، احمق بودن خودم را به رخم می کشید که باز هم عذاب کمی نبود. روزی که همراه مادر برای خواستگاری به خانه ثریا رفتیم، که حالا آپارتمانی کوچک و آراسته بود، چه حال غریبی داشتم. زهرا خانم به نسبت پنج سال، خیلی شکسته تر شده بود. آن روز او هم، مثل من، نتوانست تاثرش را پنهان کند. با مظلومیت آه کشید و بدون این که حرفی بزند، نم اشک چشمش را با دست پاک کرد. من چه تلاشی کردم که ظاهرم خوشحال باشد و آرام و بی تاثر. مادر با تمام سعی و تلاشی که در سختگیری داشت، وقتی ثریا را دیدنظرش فوری عوض شد و مهرش بر دلش نشست و موافقتش را توی راه برگشت به زبان آورد: خوب، وقتی توچند ساله این فکر توی سرته، دختره هم این قدر خوب بود، چرا تا وقتی آقا جونت بود نگفتی که لااقل آرزو از دل اون خدا بیامرز هم بر بیاد؟! امیر فقط آهی کشید و سکوت کرد و من در حالی که اشکی گرم چشم هایم را می سوزاند، فکر کردم –راستی الان اگه آقا جون بود چه حالی داشت؟! آقا جونی که آن قدر آرزوی سرو سامان گرفتن بچه هایش را داشت. – ولی یک چیز برایم مسلم بود که ثریا، با آن رفتار مهربان و بی آلایش و در عین حال موقرانه و مسلط، به سرعت در دل پدرم هم جا باز می کرد.نمی دانم چرا به نظرم صورتش دوست داشتنی می آمد و حتی زیبا. صورت او که مسلماً فرقی نکرده بود، پس حتماً به خاطر نگاه من بود. مقدمات عروسی امیر و ثریا خیلی زود روبراه شد و به خواست ثریا یک مراسم معمولی و بدون تشریفات برگزار شد. امیر آپارتمانی نزدیک خانه ما خرید. و الحق با این که خانه شان جدا بود نه ثریا نه امیر هیچ وقت ما یا در حقیقت مادر را تنها نگذاشتند. ثریا که به خواست امیر دیگر بیرون از خانه کار نمی کرد، با مادر رفتاری سرشار از محبت داشت و رابطه ای دوستانه و بسیار نزدیک با من و علی برقرار کرده بود. خیلی زود جای خودش را توی خانه ما باز کرد و امیر هم تمام سعی خودش را می کرد تا پسری دیگر برای زهرا خانم باشد.
🍃امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگرخانم جون و پدرم بودند، حتماً به وجودش افتخار می کردند. چیزی که در روابط امیر وثریا خیلی برای من جالب بود، این بود که در حالی که علاقه بی اندازه امیر به ثریا از رفتار و نگاهش کاملاً هویدا بود، هنوز هم مثل گذشته ها وقتی می خواست، صدای ثریا را در بیاورد، صدایش می زد – زن پسر حاجی! – و نمی دانست هر بار با این حرف،من ناخودآگاه یاد چه خاطره هایی می افتم. فرق آن ها با من این بود که فهمیده بودند، چرا و چه را می خواهند و به پای خواسته شان هم آن قدر صبر و استقامت کردندتا بالاخره صبرشان به ثمر نشست و من بیش تر به عیب خودم در گذشته ها پی بردم و اینکه یار دانا و صبوری برای محمد نبودم. به هر حال هنوز بعد از سال ها هر بار که امیر به شوخی به جواد می گفت – چطوری اوس جواد؟! – بی اختیار یاد محمد می افتادم وفکر می کردم حالا او هم حتماً فوق لیسانش را گرفته و شده – اوس محمد! - . وقتی محبت های امیر را به ثریا می دیدم، باور نمی کردم که امیر تا این حد بتواند مثل یک مرد عاشق و شیفته رفتار کند. دید خواهرها نسبت به برادرها طوری است که انگار توقع دارند همیشه و همه جا رفتارشان برادروار باشد. مثل زری که آن سال ها می گفت – من باورم نمی شه محمد اصلا به این چیزها فکر کنه! – من هم از شیفتگی که در کلام و رفتار امیر بود، تعجب می کردم. خلاصه همان طور که ثریا با تمام توان برای خانواده ما یک دختر دیگر شد امیر هم برای جواد و زهرا خانم پسر دیگری شد و زهرا خانم در هر فرصتی این موضوع را به زبان می آورد. خدا را شکر زندگی آن ها در مسیری درست افتاده بود وآرام پیش می رفت و من وقتی از خوشبختی امیر و خوشحالی مادرم ذوق می کردم در عین حال احساس می کردم انگار حلقه معیوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از همه خوشبختی را به چنگ آورده و از کف داده بودم و این رنج مثل خوره سوهان روحم می شد ونمی توانستم دم بزنم. هر چیزی توی این دنیا بهایی دارد که انسان برای به دست آوردنش باید آن را بپردازند. این میان عشق، مخصوصا عشق حقیقی، جزو چیزهایی است که هر کسی توان و اتطاعت پرداخت بهای آن را ندارد. و فقط معدود کسانی که از عهده پرداخت بهایش برمی آیند، می توانند سرمست و رها، تن به لذت بی همتایش بدهند و خوب مسلماً من جزو آن دسته نبودم. من که همیشه در ذهنم این امید را داشتم که محمد ارتباطش را با خانواده ثریا حفظ کرده باشد، بالاخره با ازدواج امیر و ثریا این امیدم هم تبدیل با یاس شد. وقتی نه خبری از او شد و نه حرفی درباره او از آنها شنیدم، مطمئن شدم که آنها هم بی خبرند و سرخورده و مایوس و نا امید باز چشم به گذشته و خاطراتم دوختم، چون امیدی به آینده نداشتم، هرچه بود اضطراب بود و بلاتکلیفی و هراس. به یاد دارم یکی از روزهای پاییز سال آخر دانشگاه، یکی از همکلاسی هایمان به مناسبت نامزدی اش شیرینی پخش می کرد و همه به او تبریک می گفتند. یکی از بچه ها پرسید: راستی پریسا،اسم داماد چیه؟! وقتی پریسا گفت: محمد دل من یکدفعه هری فرو ریخت، انگار یکی به دلم چنگ زد. عشقی که موقع به زبان آوردن آن اسم درصدای پریسا بود، قلبم را لرزاند و یک لحظه با وحشت این فکر کشنده به ذهنم خطور کردکه نکند ...؟! با دلهره و تشویق پرسیدم – فامیلش چیه؟! ‌❣ @Mattla_eshgh