eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔦محافظت از اطلاعات خصوصی در برابر دزدان جدید😈 این قانون رسانه‌ای آسان را جدی بگیرید ☺️ تا مورد سوء استفاده شیادان قرار نگیرید...😨 👤 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃امیر درست انتخاب کرده بود. ثریا همسری شایسته برای او و عروسی شایسته برای ما بود که اگرخانم جون و پد
پنجاه و دو 🍃شاید چند ثانیه هم بین گفتن اسم و فامیل فاصله نیفتاد، ولی همان چند ثانیه برای دیوانه کردن من کافی بود. این واقعیت به ذهنم هجوم آورد که شاید محمد ازدواج کرده باشد، ولی من هیچ وقت نمی خواستم به این واقعیت فکر کنم. آن روز در حالی که از غصه و افکاردرهم، کلافه بودم قید کلاس آخر را زدم و به نرگس گفتم: می خوام برم بیرون. می آی یا نه؟ نرگس پرسید: بااین عجله کجا ؟! باز زد به سرت؟! وقتی سکوتم رادید، همان طور که دنبالم می آمد، گفت: پرسیدم کجا میری؟! نمی دونم، آخردنیا. می آی یا نه؟! نرگس که فهمیده بود حالم خوب نیست، دیگر چیزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل دیوانه ها رانندگی می کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسیدم، حیران ایستادم ومستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه با فکری مغشوش به گذشته و آینده نامعلومم فکر می کردم و این که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آینده وجودمرا مچاله می کرد و من راه به جایی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا اتفاق بیفتد. بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسید: می شه بفرمایین این جا کجاست؟ نکنه آخر دنیا این جاست؟! سرم را بلندکردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت: خاک بر سرت،وقتی اول دنیا خونه ت باشه، آخرش این جا، دیگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بیچاره، تو چرا این قدر دنیات کوچیکه؟ می ترسی دنیات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نیای؟! وقتی سکوتم رادید، اضافه کرد: یعنی هنوز اینو نفهمیدی که اونچه قراره پیش بیاد، پیش می آد، چه تو خودتو قایم کنی چه سر تو بالابگیری و نگاه کنی؟ آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زیر برف؟ خجالت نمی کشی ازشنیدن یک اسم و ربطش دادن به یک واقعیت، این جوری می شی؟ تو باید اینو قبول کنی که این قضیه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نیفتاده باشه به هر حال بعد از این اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش.اون که مسلماً تارک دنیا نشده، همان طور که تو نمی تونی بشی ... حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به این که فکر کنم، برای همین به هر بدبختی که بود دهان نرگس رابستم که برایم از واقعیتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگوید. ولی بعد از آن روزهمیشه با فکر به آینده، حرف های آن روز نرگس توی گوشم می پیچید که – مسلماً اون تارک دنیا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم. زمان به خاطردل من متوقف نمی شد، می گذشت، سریع هم می گذشت و آینده دوستانم یک به یک مشخص میشد. اول از همه مریم با برادر یکی از همکلاسی هایشایش که پسری به نام ناصر بود،ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصیل رشته حقوق بود، برخلاف مریم، فوق العاده سر وزبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پیشنهاد ناصر بود که من و مریم تصمیم گرفتیم مهد کودک دایر کنیم و یک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعالیت و تلاش ناصر و مریم و سرمایه ای که من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بودیم. ثریا ماه های آخر حاملگی اش را می گذراند و زمزمه هایی از به قول نرگس با نوا شدن مهندس پارسا بود. آزیتا بالاخره در برابر اصرارهای مهندس پارسا نرم شده بود و مقدمات نامزدیشان فراهم می شد که سر و کله یک خواستگار سمج هم برای من پیدا شد و بعد از چند سال زمزمه های مادر با شدتی چند برابر دوباره شروع شد. دیگر بهانه ای در کار نبود. درسم هم تمام شده بود و من دلیلی قابل قبول برای سر باز زدن از ازدواج نداشتم.
🍃خواستگارم یکی از دوستان امیر و جواد بود که در عین حال رئیس شرکتی بود که جواد در آن کار میکرد. اسمش شاهین ارجمند بود. سی و یکی دو سال داشت و از خانواده ای سرشناس و پولدار بود. البته نصف بیش تر ثروت خودش باد آورده بود که از تقسیم ارثی که پدرش با وجود زنده بودن بین پنج پسرش تقسیم کرده بود، به او رسیده بود. جواد در عین اینکه از خلق و خوی او داد سخن می داد از مشکل پسندی اش در انتخاب همسر هم می گفت تا من از این که انتخابم کرده، ذوق کنم. در حالی که هر قدر به جای من، مادر ذوق میکرد، من دلم می خواست کله جواد را بکنم. این دیگر غریبه یا از بچه های دانشگاه نبود که بتوان با همدستی نرگش دست به سرش کرد. وقتی می گفتم نمی خواهم شوهر کنم،مادر بر آشفته می شد و کار از بگو مگو به گریه و زاری و بی قراری مادر می کشید و آخر سر هم برای اولین بار بعد از رفتن محمد، امیر با من کلنجار رفت. اصرار آنها برای این که او باید برای خواستگاری بیاید، برای من غیر قابل قبول و برای آنها غیر قابل مخالفت بود. بالاخره هم مادر با گریه و زاری و التماس پیش برد. بی چاره مادرم، با چه وحشتی از این که سنم دارد بالا می رود و ازدواجم دیر می شود، حرف میزد. مادرم در روزخواستگاری، مخصوصاً برای این که مجابم کند، از نرگس هم خواسته بود که بیاید. نرگس توی آشپزخانه قایم شده بود که از لای در آقای ارجمند را که به قول مامان خیلی برازنده بود ببیند و نظر مادر را تایید کند. من خودم قبلاً یکی دو بار خانه امیردیده بودمش. خلاصه، جناب آقای ارجمند با سری افراخته و اعتماد به نفسی کامل وارد شد. رفتار و نگاهش به من طوری بود انگار همه چیز تمام شده است و همین بیشتر کفر مرا در می آورد. مادرش از خودش بدتر بود، فکر می کرد تنها مسئله مهم، نظر اوست. با نگاهی خریدارانه در حالی که مدام دست هایش را که پر از انگشترهای گنده بود، تکان می داد و سخنرانی می کرد و مرا برانداز می کرد. سبد گلی که آورده بودند، آن قدربزرگ بود که حتی زورم نمی رسید جابجایش کنم. هر چه مادر و امیر و ثریا – که مثل توپ، قلقلی و چاق شده بود – روی باز و گرم نشان می دادند، من لجم بیشتر می شد و سردی رفتار و اخم هایم هم بیشتر. بعد از چند دقیقه که نشسته بودم، پا شدم و رفتم توی آشپز خانه پیش نرگس. نرگس با خنده گفت: قیافه آدم های مغبون را به خودت نگیر، از سر تو هم زیاده. شاید حق با او بود. منتها در اصل قضیه فرقی نداشت، چه از سرم زیاد بود و چه کم، در جواب من تاثری نداشت. با بی خیالی چای ریختم، اما تا خواستم بنشینم، مادر صدایم زد. چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود و من چقدر با مهنازی که دنبال محترم خانم میرفت که با خواستگارهایش سلام و علیک کند، فرق کرده بودم. حالا نه تنها دست و پایم نمی لرزید، قادر بودم با خونسردی آقای ارجمند و مادر گرامی اش را با اردنگی ازخانه بیرون کنم. بازی کردن نقشی که معمولاً از یک دختر در چنین مواردی انتظار میرود، از من خیلی گذشته بود و دیگر از دستم برنمی آمد. از این مراسم و حرکات مسخره دلم به درد آمده بود، دردی که قابل بیان برای دیگران نبود و حرصم وقتی بیشتر شد که مادر و امیر گفتند – آقای ارجمند را راهنمایی کن، برین صحبت کنین. – نگاهی که به مادر کردم، آن قدر هشدار دهنده بود که بی چاره مادر، دستپاچه رویش را به امیرکرد و با نگاه از او کمک خواست و امیر که مثل همیشه با شوخی و سر و صدا فضا را شلوغ کرده بود، هر دوی ما را به اتاق من راهنمایی کرد.
🍃احساس آدم در مورد موضوعی واحد در دو زمان مختلف چقدر می تواند متفاوت باشد. یعنی من همان مهناز چند سال پیش بودم که همراه محمد می رفت تا دو نفری صحبت کنند؟ وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیزنبود، هیچ چیز. هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد.از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدردلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون! پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم،این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس،فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد. در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من ازاین که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد وگفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید: شما سوالی ندارین؟ فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالیکه به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم: نه. جا خورد و پرسید: یعنی هیچ حرف وسوالی نیست؟! صدایم از خشم،خش برداشته بود. انگار تقصیر او بود که محمد را از دست داده بودم. دوباره گفتم:نه، اگه سوالی باشه بعد حتماً می پرسم. به زور از جایش بلند شد و احساس کردم که دماغش سوخته، معلوم بود که خودش را برای جواب دادن های غرا آماده می کرده و حالا وا رفته بود و من دلم خنک شد. وقتی بیرون رفت، بدون اینکه جواب عذرخواهی اش را بدهم در را بستم و به سینه ام چنگ زدم. احساس خفگی میکردم، انگار چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. دستم به زنجیر گردنم خورد، زنجیر محمد.بی اختیار از ذهنم گذشت – خدا لعنتت کنه محمد. – ولی فوری زبانم را گاز گرفتم. چرااو را؟ کسی که باید لعنت شود، منم که شدم، خوب هم شدم. اشک هایم سرازیر شد، که امیر در را باز کرد ولی تا چشمش به من افتاد، آمد توی اتاق و در را بست و با صدایی آهسته پرسید: چته؟! این کارهایعنی چی؟ مهناز، من جلوی این ها آبرو دارم آخه ... حرفش را بریدم:ولی من ندارم. بگو برن گم شن. من آدمم نه وسیله حفظ آبرو ... گریه حرفم راقطع کرد و امیر با عصبانیت بیرون رفت.
🍃آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایمان ثریا پیش نیامده بود، معلوم نبود تا کی این قضیه توی خانه ما کش پیدا میکرد، ولی آقای ارجمند از رو نرفته بود. نرگس می گفت:شاید کنجکاو شده ببینه چه جوریه که همه براش غش و ضعف می کنن، اون وقت تو این جوری می کنی. بی چاره اینو پای خانمی تو گذاشته و خبر نداره که کار از جای دیگه خرابه! همان روزخواستگاری با نرگس که به خاطر مادر و خانواده ام سعی داشت مثلاً مرا سر عقل بیاورد جر و بحث مفصلی کردم که باعث شد با حالت قهر از خانه ما برود. فردای آن روزوقتی سرکلاس خوشنویسی که هنوز هفته ای یک روز می رفتیم، دیدمش، آشتی جویانه به خاطر تندی رفتار روز قبلم به طرفش رفتم و لبخند زدم، که نرگس گفت: بیخودی واسه خرکردن من، لبخند ژوکوند نزن. از ته دلخندیدم و شروع به معذرت خواهی کردم: ببخشید به خدا،دست خودم نبود. نرگس در حالیکه از لای ورقه هایش ورقه ای را در می آورد و به دستم می داد، گفت: اتفاقاً دست خودت بود، بخون تا بفهمی. روی یک ورقه باخطی خوش این شعر را نوشته بود: من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم که گر دستم دهداز خویش هم سازم جدا خود را هنوز آن ورقه به دیوار اتاقم است. با نرگس آشتی کردم، در حالی که از راه ظریفی که برای بیان حال من پیدا کرده بود هم رنجیده بودم و هم خوشم آمده بود. سه روز بعد،ثریا وضع حمل کرد و دختری ظریف و کوچولو و بی نهایت عزیز برای همگی ما به دنیاآورد که اسمش را سحر گذاشتند. به دنیا آمدن سحر برای زندگی آرام یک دنیا هیجان بود. برای ما که هیچ وقت اطرافمان بچه کوچکی نداشتیم، سحر شد چشم و چراغ خانه ما و روشنی دل مادر و هر چه بزرگ تر می شد و شباهتش، به گفته مادرم به من بیش تر می شد،علاقه من به او چندین برابر می شد. مادر همیشه می گفت – انگار تو رو کوچولو کردن –و من چه لذتی می بردم از این که او را در آغوش بگیرم. سحر باعث بیدار شدن نیازهایی توی وجود من شد که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم. وقتی او را در آغوش می گرفتم،ناخودآگاه به این فکر می افتادم که چقدر دوست دارم سحر بچه خودم باشد و فکر میکردم چقدر دلم می خواهد بچه ای داشته باشم. بچه ای که بی اختیار در ذهن من شبیه به محمد مجسم می شد. از فعل و انفعالاتی که توی مغزم صورت می گرفت مبهوت می شدم. وقتی برای سحر لالایی می خواندم و او در حالی که سرش روی شانه یا سینه ام بود خوابش میبرد، یا با سر و صداهای بچگانه جواب ابراز احساسات مرا می داد، حسی سرکش و غیرقابل مقاومت مرا در خود می گرفت و حسرتی سوزان وجودم را به آتش می کشید. حسرت بچه ای که مسلماً می توانستم حالا داشته باشم و نداشتم. وقتی به خیالم مجال جولان می دادم، پیش از همه چیز، محمد را به عنوان پدر بچه ام مجسم می کردم و از تصور این که محمد با آن عطوفت و مهر و آن روحیه ظریف و در عین حال محکم و قاطع،می توانست یکی از بهترین پدرها باشد، غرق حسرت می شدم. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۶ دیدین👇 بعضی از آدمها عجیب بویِ خدا میدن؟ این آدما رو بشناسید و انتخاب کنید، و زیاد به ملاقاتشون برید. دیدنشون، روحتون رو تـ💚ـازه تر، و به خدا نزدیکتر میکنه! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_اول 💢 قبل از اینکه به بحث
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ 3️⃣ اصل سوممون این هستش که اگر ما بخوایم عملی رو انجام بدیم بدون آگاهی نه تنها مارو به مقصد نمیرسونه ،بلکه از مقصد هم دور خواهد کرد وباعث میشه در ما نه تنها میل وعلاقه ای ایجاد نشه چه بسا تنفری هم نسبت به عمل در ما ایجاد بشه.هم به عمل وهم به لوازم عمل. 📌 پس اصل سوم این هستش که اگر انسان عملی رو بدون آگاهی انجام بده از هدف ومسیر اصلیه خودش دور میشه وهمچنین باعث پشیمان شدن میشه وهم چنین باعث بدبینی نسبت به خود عمل ویالوازم اون . ☜ بخوام مثالی بزنم برای شما در قضیه ی ازدواج . این کلمه رو شما شاید زیاد شنیده باشید که خیلی ها از ازدواج بد میگند،بدگویی می کنند. هم اقایون وهم خانم ها. بعضی ها مشخصا نه تنها از ازدواج بد می گند بلکه ازجنس مخالف هم بد میگند.😕 مثلا این خانمی که در ازدواج شکست خورده یا جریان شکست خورده ی ازدواج رو درخانوادش ناظر هست مثلا میگه که مردها بداَند یا از مردهابدم میاد.😵 زیاد داریم که تنفر ایجادمیشه درافراد نسبت به جنس مخالف. یا اقایی که شکست خورده درازدواج اینه که بد گویی میکنه که همه ی زنها بداَند و..... واین تااین حد هم نمیمونه. 👨‍👩‍👧‍👦 بعضی از خانواده ها که در مشاوره ها باهاشون برخورد داشتیم مثلا خواهر بزرگتر یابرادر بزرگتر درازدواج شکست خورده، میبینیم که این مانع از ازدواج سایر خواهر هایا برادر ها میشه ،بخاطر شکست وبدبینی که خودش داره واون بدبینی رو به نحو خیلی بدی هم انتقال میده به سایر اعضای خانواده وحتی دوستان وآشنایان .🤷‍♂️🤷‍♀️ این بخاطر چی هست؟🤔 این نمیگه که مثلا این خانمی(یا آقایی) که ازدواج کرده آمادگی وآگاهی های قبل از ازدواج رو نداشته. نه از ازدواج سردرمی اورد، نه از اهدافش سر در می اورد ونه از باید ها ونبایدها ونه از تعهد هایی که باید به عهده بگیره وانجام بده.👏 نه خانواده اورا درجریان گذاشتند یا اصلا خود خانواده هم نمیدونستند. یک پدر بی فکر ، یک مادر بی فکر، یک ازدواج بر اساس معیار های غلط وخیالی وموهوم وخیلی های دیگه که باید میدونستند قبل از ازدواج ولی نمی دونستند وبعد این ازدواج صورت گرفته وبه شکست منجر شده.🥴 👌 منجر شدن ازدواج باشکست خوب مارو از مسیر اصلیمون دور میکنه . خوب یکی از اهداف مهم ازدواج که قران می فرماید آرامش است . اینکه اصلا اشخاص ازدواج می کنند که به آرامش برسند . به آرامش روحی وروانی برسند.👇👇 《ومِن آیاته اَن خَلَقَ لَکُم مِن انفُسِکُم اَزواجاََ لِتَسکُنوا اِلَیها》 میگه که ارامش پیدا کنید درکنار همسرتون. 🦋 ولی خوب ما میبینیم که اتفاقا نه. باشروع ازدواج دردسر وناراحتی اعصاب ودعوا ودرگیری وفشارروحی ومشکلات زیادی سراغ دختر وپسر میره. که لزوما برخواسته از وضعیت مادی نیست. چه بسا انسان بگه که خوب شاید وضعیت اقتصادی بد باشه وفشار زیاد بیاد. این نوع فشار ها وقتی زن وشوهر همدیگه رو دوست دارند یا زندگیشون زندگیه شیرینی هست،کاملا قابل تحمل هستش؛👏👏 ولی فشار های روحی وافسردگی ها وناراحتی ها ،نزاع ها ودرگیری ها اگر ناشی از عدم تفاهم دختر وپسر باشه؛ این تحملش بسیار مشکل است وخیلی از این مسائل مال این هستش که قبل از اینکه ازدواج بکنند، اون امادگی های لازم رو کسب نکردند وبایک شروع غلط این قضیه اتفاق افتاده واین نتایج روداشته. 💯 پس بجای اینکه به ارامش برسه نقطه ی مقابل ارامش یعنی نزاع وافسردگی وفشار روحی وروانی رسیده. این بخاطر این هستش که عمل رو بااگاهی لازم انجام نداده.👏 ┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 در بخش‌هایی از جامعه هنوز ازدواج شکل تجارت دارد 🟢 در بخشی از جامعه‌ی ما متأسفانه هنوز ازدواج شکل تجارت دارد و مراسم ازدواج شکل خودنمایی‌های خیلی پست و بی‌ارزش را دارد، و هنوز مسئله‌ی تشکیل خانواده فراتر از اشباع یک غریزه‌ی حیوانی و یا چیزی در همین حدود است. {ازدواج} هنوز به عنوان یک ابزار، به عنوان یک وسیله، برای حرکت و سیر تکاملی انسان به حساب نمی‌آید. 🌷 بیانات رهبر انقلاب در مراسم قرائت خطبه عقد ➡️۱۳۵۶/۰۱/۱۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
⌛️ زمان تحقیق در خواستگاری 👇👇 🔆 بهتر است مقداری از تحقیق، قبل از خواستگاری انجام بگیرد تا اگر مشکل خاصّی وجود دارد که می‌تواند اصل ازدواج را منتفی کند، قدمِ خواستگاری بر داشته نشود. 👌 🔰 اگر در مرحلۀ اوّل تحقیق، احساس کردید در کلیّات با طرف مقابل تناسب دارید، می‌توانید باقی تحقیق را پس از خواستگاری انجام دهید؛ اگر چه انجام دادن کلّ تحقیق پیش یا پس از ، اشکال اساسی ندارد. ⚠️ به این نکته هم توجّه داشته باشید🧐 که در فرهنگ برخی از خانواده‌ها، تحقیق پیش از خواستگاری جایی ندارد؛ به همین دلیل هم اگر متوجّه شوند که شما پیش از خواستگاری اقدام به تحقیق کرده‌اید، ناراحت می‌شوند.🙄 ✅ پس بهتر است اگر پیش از خواستگاری می‌خواهید اقدام به تحقیق کنید، تا حدّ امکان به گونه‌ای باشد که خانوادۀ طرف مقابل متوجّه نشوند.😊 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۱۰۰ - ۹۹ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آن روز، به قول مادرم، با آبروریزی گذشت. ولی با این که مادرم و بقیه با من قهر کردند و اگر مسئله زایم
پنجاه وسه 🍃با در آغوش گرفتن سحر، لذت داشتن و نیاز به داشتن بچه و مادر شدن را در خودم حس می کردم، لذت بی نهایت در آغوش گرفتن موجود ضعیف و کوچکی که از گوشت و خون خود آدم باشد. احساس می کردم وجودم از محبتی ناب پر می شود و وقتی امیر قربان صدقه سحر می رفت یا نگاههای سرشار از محبتش را به ثریا و سحر می دیدم، بی اختیار محمد در نظرم مجسم می شدو فکر می کردم اگر الان بود، اگر ما بچه دار شده بودیم، رفتار او چطور بود؟! مطمئن بودم او همان طور که بهترین شوهر برای من بود، می توانست بهترین پدر باشد و از رنج این که هم خودم و هم بچه ای را که حالا در آرزویش بودم از نعمت وجود او محروم کرده بودم، به خودم می پیچیدم و رنج می بردم، اما بی حاصل. از زمانی که دنیا، دنیا بوده، خود کرده ها را تدبیری نبوده، پس غیر از عذاب حاصلی برای من هم نبود. مگر همیشه نمی گویند : بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش؟! من افتاده ای بودم که سزای خود را می دیم و درد می کشیدم. دردی بدون دارو و امید بهبود ...
🍃همان روزها بود که بالاخره تلاش های مریم و ناصر ثمر داد و یک محل مناسب که با سرمایه ما جور درمی آمد پیدا شد و با کمک های امیر و سرمایه ای که بیش ترش از سهم خود من بود،همراه آزیتا و نرگس و مریم که هر کدام گوشه ای از کار را تقبل کرده بودند، نزدیک سالگرد تولد بیست و پنج سالگی ام سرانجام، مهد کودک ما که اسمش را سحر گذاشته بودیم، افتتاح شد و پناهگاه و ماوای دیگری به جای دانشگاه پیدا کردم، که با پناه بردن به آن سرم، را گرم کنم. تا آن جا که می توانستم کار می کردم و خودم را خسته. از بدنم کار می کشیدم تا مبادا روحم مجال جولان پیدا کند و دوباره فکرهای همیشگی داغانم کند.مخصوصاً که مریم چون ماه های اول حاملگی را می گذراند و حالش خوب نبود، نمی توانست زیاد کمک کند، پس من کارهای او را به عهده گرفتم، و برای اولین بار از حس مسئولیت سنگینی که به گردنم بود هم دچار هیجان و خستگی می شدم و هم مدیریت و مشکلات حاصل از آن را تجربه می کردم و، به رغم همه دشواری ها، از حس شیرین توانایی اداره کردن عده ای، غرق شادی می شدم. وقتی بچه های کوچک برای اسم نویسی می آمدند، با حیرت حس می کردم به همه آن ها علاقه دارم و دوستدارم که پیش ما شاد و راضی باشند. گه گاه مثل بچه هایی که بازی می کنند، با خودم فکر می کردم همه این ها بچه های منند، بچه هایی که حالا آرزوی داشتن یکیشان راداشتم. این شد که روزبه روز بیش تر به کارم علاقه پیدا کردم و مهد خانه دومم شد که به اندازه خانه خودمان دوستش داشتم. همان سال بود که آزیتا برای تولدم یک قاب قشنگ و بی نهایت زیبا از کارهای خودش آورد. منظره ای از یک خانه قدیمی ته کوچه ای با صفا بود که در میان درخت هایی تناور داشت و از فراز دیوارها شاخه های یاس و نسترن توی کوچه ریخته بود. این منظره بی آن که شباهتی به کوچه و خانه قبلی ما داشته باشد، مرا به یاد آن جا می انداخت و انگار عطر یاس هارا حس می کردم. این تابلو شد زینت بخش کارم در مهد کودک. آقای ابهری هم به عنوان کادوی تولد در ضمن افتتاح مهد کودک برایم یک قاب رومیزی فرستاده بود. قاب خاتمی زیبا که در میان آن با خطی طلایی رنگ این بیت نوشته شده بود: بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار چند و چند از پی کام دل دیوانه روم و با خطوطیمورب و در حاشیه با خطی تیره تر این بیت ها دایره وار نوشته شده بود: گر از این منزل ویران به سوی خانه روم دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم نذر کردم که هم از راه به میخانه روم تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک به در صومعه بابربط و پیمانه روم آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم آن روز وقتی کادوی قاب را باز کردیم و شعر را خواندیم، چقدر از دست نرگس خندیدیم که می گفت: این جواب اون شعری است که اون شب حافظ باهاش آبرویت رو برد.