نتوانستم جواب بدهم. فقط روی مبل، کنار پریا ولوشدم. نزدیک شد، نگاهی به پریا که داشت شیر می خورد کرد و با لبخند پرسید:
دختر مریمه؟
مثل آدم های لال با چشم های از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم.
گفت: چقدر قشنگه.
خم شد و دست هایش را بوسید. همین موقع مریم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مریم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش از من به محمد و برعکس خیره می شد.
محمد گفت:
باید ببخشید مریم خانم، من باید با گل و شیرینی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم این کوچولو. متاسفانه عجله داشتم ایشاالله فرصت بعدی.
بعد رو به من که هنوز گیج و مبهوت نگاه می کردم،گفت:
می شه یک لیوان آب به من بدی؟!
به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بیرون می آمد و از قیافه مریم فهمیدم، قضیه را، هر چه که بوده، به او گفته و ازقرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مریم خداحافظی کرد و رو به من گفت:
بیرون منتظرم، فقط عجله کن.
با همه گیجی و بهت زدگی ام از این که هیچ برای رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضایت و خوشحالی کردم و سریع رو به مریم کردم که خودش بدون سوال گفت:
مهناز مثل این که مادر ثریا حالش خیلی بد شده، محمداومده ...
ناخودآگاه گفتم: مرده؟!
سرش را تکان داد و اضافه کرد: امیر گفته شناسنامه ش پیش توست.
وای خدایا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثریا.
یاد روز مرگ پدرم افتادم و این که ثریا غیر از این مادر کسی را نداشت و خودم که این قدر سر در گریبان بودم که این چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثریا چه حالی دارد؟ و من چطور توی صورتش نگاه کنم؟
بی اختیار اشکم سرازیر شد. یاد چهره مظلوم و دردکشیده زهرا خانم افتادم که با صدای مریم به خودم اومدم:
مهناز، زود باش، چرا همین طور وایسادی، محمد بیرون منتظره.
کیفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت:شناسنامه روبرداشتی؟!
شناسنامه پیش من نبود. چون برای تعویض همراه شناسنامه های خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را برداشتم و دویدم.
مریم صدا زد:
به من زنگ بزن بگو تشییع چه موقع است تا منم بیام.
باشه، خداحافظ.
با عجله سوار ماشین شدم و محمد فوری حرکت کرد. چقدرمعذب بودم و فضای ماشین برایم سنگین بود. در حالی که دستم به کمرم بود که دردش داشت بی چاره ام می کرد، بدون این که به او نگاه کنم، پرسیدم:
کی فوت کرده؟
صبح.
ثریا می دونه؟!
نمی دونم، صبح که تلفن زدند، من و امیر رفتیم بیمارستان، چیزی بهش نگفتیم. الان هم سر راه امیر رفت دنبال مادر که با هم برن خونه. فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیده
فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم ودر عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و ازیادآوری ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم ومی توانستم حس کنم که ثریا چه زجری می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون وپدرم را چشیده بودم و حالا از همدردی بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از دردبه خود می پیچیدم. او هم با قیافه ای درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین رانگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم برای چند لحظه با خیال راحت و صدای بلند گریه کنم.
واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز برای چه کسی بیش ترگریه می کردم؟ برای خودم؟ برای ثریا؟ یا برای زهرا خانم؟ با صدای محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. برای چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهای ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود.اصلاً از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توی رگهایم جاری بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس میکردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صدای های های گریه و ضجه های ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت.
با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صدای جیغ های ثریا آن قدردلخراش بود که بدنم را لرزه ای عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم میخواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که باهمان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد.انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم.
چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را اینقدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را برای آرام کردن ثریا می کرد.
کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدو ن این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که ازطرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او راهم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد.
هیچ وقت صحنه ای را که ثریا از مادرش خداحافظی میکرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست های مادرش را ببوسد، ضجه های ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادمو زانو زدم. انگار صداها توی گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلوآمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جابشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره.
سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هقهق افتاده بود، آمد.
فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.
بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟
دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.
محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توی سایه.هوا گرمه.
آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.
طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بودکه آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روزاشک ریختم. گریه های ثریا آن قدر سوزناک و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا.
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توی ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و برای بیچارگی خودم که گریه می کردم، نه برای زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپای ثریا اشک می ریختم.
من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهای خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشاردلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمیرسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.
همه این زجرهای طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توی آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی برای فرار به عقلم نمی رسید.
توی آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده ای برای تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادری ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توی یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر وصدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره ای نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردی که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی ومهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردی عارف و متدین است که خیلی ها توی شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. برای همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی های امیر را می داد.یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید:
آقا، بالاخره برای برگشتن بلیت گرفتی؟!
امیر مهلت نداد و گفت:
دایی جان، حالا چه عجله ای دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.
سید جعفر مظلوم و خندان گفت:
نه آقا، همین قدر هم زیادی زحمت دادم.
امیر به شوخی گفت:
حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟!به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توی تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه.
سید جعفر گفت:
نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو برای عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم برای دیرتر شدن دعا میکنه یا زودتر صیغه خوندن!
امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده،آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟
محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#دخترمان_را_چطور_با_حجاب_آشنا_کنیم ؟ #قسمت ۶ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۶
✍می گویند؛
آخرالزمان دوره ریزش ها و رویش هاست!
✨درست شبیهِ شب عاشورا،
که عده ای غربال شدند و عده ای با حسین، تا آخر آسمان، بال زدند.
وای بر من، اگر نخواهی اَم👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 146 🔰 ❇️ بعد این صحبت حاج اقا ، هم همه کل مسجد رو گرفت هرکسی داشت با بغل دستی خودش
#رمان_محمد_مهدی 147
🔰 اما محتوای این صیحه چیه ؟
این جا این صیحه میگه حق با سفیانی و پیروان اون هست
این صوت و ندا باعث میشه عده ای به شک بیوفتن که تعدادشون کم هم نیست
🌀 یکی از اهل مسجد : حاج اقا بعید هست شیعیان به شک بیوفتن با این صوت دوم!
🔰حاج اقا : نه بزرگوار ، خواهشا اینطور نگین، هیچ کس از فردای خودش خبر نداره، امروز در مسیر مستقیم هستیم، نمیدونیم آیا فردا هم همینگونه هستیم یا نه ، نمی تونیم خودمون رو ایمن بدونیم از این فتنه ، آزمایش سنگینی هست
امام صادق (ع) می فرمایند شیعیانی که از قبل این روایات ما رو ندیده باشند و ندانسته باشند که صیحه اول حق هست ، اون زمان دچار شک و تردید میشن !!!!
👈 این هشدار امام صادق (ع) برای همه ما باید جدی باشه! در همون کتاب الغیبت نعمانی روایتش هست که افرادی که از قبل این روایات رو شنیده نباشن اون زمان به حیرت می افتند
🔰 ای مومنین ، این احادیث رو به مردم بگین ، متاسفانه بسیاری از مردم ما از این روایات و قضایا بی خبر هستند
و دشمن هم دقیقا از همین بی اطلاعی سوء استفاده میکنه
همونطور که گروه های انحرافی مثل جریان احمدالحسن یمانی دروغین از بی اطلاعی مردم از روایات سوء استفاده می کنن
👈 ما در ایام فتنه سال 88 نمونه واقعی این دچار شک افتادن ها رو دیدیم ، با اونکه صحنه کاملا مشخص بود، حق معلوم بود و باطل هم کاملا آشکار و هویدا بود ، دیدیم که چطور یه عده در انتخاب حق دچار تردید شدند
پس باید بترسیم و تا می توانیم ایمان خودمون رو قوی کنیم تا خدای نکرده روزی نیاد که لغزش کنیم .
اما محتوای صیحه دوم چی هست...
#رمان_محمد_مهدی 148
🔰 حاج اقا عسکری: اما محتوای صیحه دوم چی هست...
همانطور که گفتم صیحه دوم حرف از حقانیت سفیانی میزنه و مردم رو به شک میندازه
🌀 ساسان : حاج اقا ، مردم دنیا که نمی دونن سفیانی کی هست، اونها اصلا اسم امام زمان(عج) و سفیانی و این علائم ظهور و این جنگ ها و... رو نشنیدن اصلا ، پس چطور میشه دشمن از این شعار برای تفرقه در بین مردم و ترویج باطل استفاده می کنه؟
🔰حاج اقا عسکری: بله ، سوال بسیار مهمی پرسیدید، چند تا نکته رو باید بگم و بعد برسم به این سوال شما
💠 یکی از اهالی مسجد : حاج اقا خیلی دیر شد ، به اعمال امشب که اولین شب قدر هست ، نمی رسیم ، این سخنرانی رو میشه بعدا هم بکنین ، اگه بخواد بحث شما همینطور ادامه پیدا کنه ، از اعمال جا می مونیم !
🔰 حاج اقا : آقای .... بزرگوار ، حرف شما درست هست ، اما بدونین بحث های علمی هم مهم هست ! بحث هایی که درباره امام زمان (عج) و ظهور ایشون مطرح میشه از مهمترین بحث های علمی و دینی هست
👈ما در شب قدر باید قدر امام زمان (عج) رو بشناسیم ، فقط با اعمال که نمیشه به این مقام برسیم، باید یک سری بحث های مهدوی هم بکنیم و از امام خودمون شناخت هم داشته باشیم
👈من تازه حدیث امام صادق (ع) رو براتون خوندم که هر کسی این احادیث رو ندونه در زمان وقوع این علائم دچار شک و تردید میشه ،
👈آیا بدتر از شک و تردید در دین و دین شناسی داریم؟
اینها رو اگه ندونیم بعدا دچار مشکل میشیم بزرگوار
این همه آدمی که در جنگ جمل و صفین شرکت کردند ، بی دین نبودند
اما بی علم بودند ، بی بصیرت بودند
👌ما باید علم خودمون رو زیاد کنیم تا هم بتوانیم از دیگران دستگیری کنیم و هم بتونیم بصیرت خودمون رو زیاد کنیم و در مواقع شک و تردید ، از جاده راست منحرف نشیم.
⬅️بزرگانی مثل شیخ صدوق (ره) بحث های علمی در شب قدر رو از مهمترین کارهای پرثواب این شب می دونستند
👈👈راستی !
یک نکته بگم که تازه یادم اومد
شماها همه تون اسم تفسیر المیزان رو شنیدین
اثر چه کسی هست؟
همه گفتن علامه طباطبایی
حاج اقا : اقرین، حالا می دونستین که علامه طباطبایی این اثر مهم رو در شب 23 ماه مبارک رمضان تمام کردند؟؟؟
پس میشه شب های قدر ، کار علمی هم کرد
این بحث ها و سوالاتی که مردم عزیز دارند هم جزء بحث های علمی هست برای شناخت بیشتر امام زمان (عج) و دشمنان ایشون
✳️ اما چند تا نکته مهم بگم و بعدش بریم سر سوال آقا ساسان عزیز
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
شنبه ، سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
به نظر شما از این یهودیهای مخفی در وزارت بهداشت و بیمارستانها هم داریم که در بزنگاه ها ، جان شخصیتها یا حتی در مثل امروزی در ماجرای کرونا ، جان مردم عادی را بگیرند⁉️
اگر نفوذ نکرده باشند جای تعجب دارد
چون اختاپوس حاکم بر بهداشت و درمان و داروسازی کشور قبل از انقلاب ، یهودیان و بهائیان بودند
اما خطرناکتر از آن انگیزه های تجارت دارویی است که مافیای پزشکی پشت سرآن است
وخطرناکتر از آن نفوذ جریانی است که پزشک با قصد خدمت و با توهم علمی بودن ، پروتکلهای غلط دشمن را پیاده میکند
❣ @Mattla_eshgh
🔻 پرچم لائیک لباس المپیکیها شد؛ سه رنگ و بدون آرم الله...
💢 یعنی این دولت یک لباس هم نمیتواند طراحی کند انتقادات به طراحی اول، رونمایی دقیقه ۹۰ و در فرودگاه لباسها، رانتی که به یک مزون برای تولید لباس ملی پوشان داده شده و حالا لباس بدون الله
اولا
درست است که نام الله در لباس نمیآید ولی اگر طرح نمادی از پرچم کشور است با علامتی، نمادی، نشانه ای، کدی و غیره میتواند به مفهوم آن رسید پرچم بدون الله را سلطنت طلبها و منافقین دارند
👈 این آخرین ضربات دولت روحانی به پیکره این نظام است...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بودکه آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی د
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه و هشت
🍃احساس کردم تمام خون تنم توی صورتم دوید. سینی چای را به امیر دادم و فوری تقریباً فرار کردم توی آشپزخانه. دردی که هستی آدم رابسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر میشود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبراً باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزی و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا،نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساسهای مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم راهم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.
خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد،حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجودخودش نمی تواند به مردی عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آیندهای مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود.
با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهراخانم رسید.
زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار بهخاطر دل بدبخت من بایستد؟
🍃روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! »
آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟
شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. »
در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد.
محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم.
صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم.
بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم.
با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که ..