eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! » آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمیتوانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟ شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. » در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد. محمد را دیدم که روی صندلی میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم. صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که ..
🍃که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش راشنیدم که گفت: امیر، من دارم می رم. امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید. برای چی، این موقع شب کجا می ری؟ کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟ امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت: نه، خونه ام. صبح می آم، خداحافظ. انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد.اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها اینجا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم. از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد واین رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم رامحاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟!فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر اینکه احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است. بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم.باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟! صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.
🍃بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که! ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۸ مراقب باشین❗️ رفاقت هاتون؛ فقط تحت تأثیر موقعیت اجتماعی، تحصیلات یا ثروت دیگران نباشه! ❌رفاقت روی روح، تأثیر مستقیم داره. نکنه ازشون تأثیرات منفی بگیرینـ🤔ـا ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 💢 اصل سوم رو از زبان امام صادق( ع ) عرض می
۴)قسم چهارم این هستش که آموزش بعد ازانجام عمل باشه. 💥یعنی اینکه بدون آگاهی عمل رو شروع کرده،کاری رو صورت داده وحالامی خواد یادبگیره که چیکار بکنه. ✅ مادردوسال گذشته آموزش همسران جوان رو داشتیم. یعنی خانم ها واقایونی که تازه ازدواج کرده بودند.دراین دوره خوب اینها انتخابشون رو کرده بودند هرکدومشون وبعضی هاشون حتی بچه هم داشتند. خوب برای اینها که ما صحبت میکردیم خیلی جاهاباید ایست میکردیم وجلونمی فتیم وخیلی از مطالب رو نمی تونستیم بگیم چون انتخاب ها صورت گرفته بود وکار ما درآموزش همسران ضمن اینکه کمک میکنه به پیشگیری از خیلی ازمشکلات؛ جنبه ی درمانی هم دارد. 🦋 یعنی باید اگر خرابکاری کردند،چون بدون آگاهی صورت گرفته به نحوه ی جدیدی اصلاحش کنیم. عمل اصلاحی باید انجام میدادیم وجنبه ی مداوا داشت؛ ولی درانتخاب همسر اینطورنیست. 💯 اگر دوره ی اموزش قبل از ازدواج باشد باآفات وباید هاونباید ها دقیقا آشنا میشوند ومی تونند جلوی خیلی از افت هارو بگیرند. 📌 َمثلا فرض بفرمایید زن در دوره ی اموزش میاد یادمیگیره که چه کسی رو به عنوان همسر انتخاب کنه. خوب اگر کسی انتخاب خودش رو کرده باشه وقتی بیاد تواین دوره وببینه که ماداریم شرایط مطمئنی رو برای انتخاب همسر میگیم رو بشنوه ممکنه به انتخاب خودش شک کنه ویاحتی پشیمان بشه از انتخاب خودش.😱 ✍🏻 یامثلا میاد اشنامیشه بااینکه یک مادر خوب چه مادری هست یایک پدر خوب چه پدری میتونه باشه ویابیاد یادبگیره که سرنوشت فرزندی که از او متولد میشه بدست اوست. باانتخاب مادر یا پدر برای او وباید جوابگو باشد انسان؛هم دردنیا وهم در آخرت به فرزندش درمورد پدر یا مادری که برای این فرزند انتخاب کرده.👏 🔮 خوب اگر این رو بدونه ،دقت داره که من باید چه پدری یاچه مادری برای فرزند ایندم انتخاب بکنم ویا مثلا در دوره ی قبل از ازدواج مایادمی گیریم چه آمادگی هایی رو از نظر روحی وجسمی باید درخودمون ایجاد کنیم که اگر اونهارو ایجاد کنیم زندگیمون تواَم باشه باشیرینی وراحتی 💢 ولی چه بسا مااین اقدام رو نکرده باشیم،این آمادگی رو از نظر روحی وجسمی ایجاد نکرده باشیم بعد توزندگی دچار دردسر ومشکل وخدایی نکرده شکست بشیم. 💯 لذا زمان آموزش خیلی مهم هست. 👌 در اسلام این اصل کلی وجودداره که انسان قبل از ورود به هرمرحله ای ،مسائل مربوط به اون مرحله رو یاد بگیره اما همانطور که گفتم این قبل نباید خیلی فاصله داشته باشه با انجام عمل. ‌❣ @Mattla_eshgh
🎯 وقتی تیر قهرمان ملی پوش تیراندازی کشورمان به پیشانی ضدانقلاب می‌خورد 💢 عصبانیت مصی علی‌نژاد از مدال طلای جواد فروغی در المپیک توکیو 2020؛ تودهنی خبرنگار بی‌بی‌سی به علی‌نژاد! ✅ سیاوش اردلان، خبرنگار بی‌بی‌سی با طعنه به مصی علی‌نژاد نوشت: 🔺️"اجازه ندیم کسی با در آمیختن ورزش و سیاست، مردم رو از همین مقدار شادی‌ها هم شرمنده کنه. تبریک به همه ایرانیان!" 📌 "‏در پاسخ اون‌هایی که فکر می‌کنند ورزشکار المپیک نباید قبلا عضو نیروهای مسلح کشورش بوده باشه: ۱۹ نظامی آمریکایی در همین المپیک توکیو رقابت می‌کنند!" ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذ
پنجاه و نه 🍃نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش. مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوری گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه. نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود. مهناز آمدی؟! خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم. حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد! کی رو داریم که بیاد؟ من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم. از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود. مامان، کسی قراره بیاد؟ به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: نه، خودمون که هستیم. همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالاانداختم و گفتم: مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده! مامان با لبخندی مرموز گفت: آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش.
🍃از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا اینقدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش. ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم.همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم. باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی مامان در را باز کرد: لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم. مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین. مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟ به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند میخواند. بر من در وصل بسته می دارد دوست  دل را به جفا شکسته می دارد دوست دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صدای این رو کم کن. در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم. بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود. چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم،بلند گفتم: مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه. ولی دوباره چند ضربه به در خورد. لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم: بفرمایید. در باز شد. محمد بود و می پرسید: می تونم بیام تو؟!
🍃چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟ دوباره پرسید: می تونم یا نه؟ فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در رابست. کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟ ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده،خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.  نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش،کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالیکه نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد. احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست،بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت: نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم. و همچنان آرام ایستاد. خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن اوباشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا،من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت: می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم. نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برایآخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرینبار » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم استب یرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه! از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم. یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم. لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یک خورده صبر کرد و بعدگفت: آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوستداری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم. تمسخر کلامش جری ام می کرد. با حرص گفتم: داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین. از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم. گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟
🍃نه! چرا؟ برای این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی ازصورتش گذشت و گفت: خوب، شاید، بگذریم. یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: آن روز با همه اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی،چرا ازدواج نکردی. طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود. خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودی که میترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟! به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طورشمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم ودر حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرااین طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر درنمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم. از انتظار خسته و عصبی گفت: ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای دادبزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن. برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟ از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت: تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟! چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟ با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب! من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داری،منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟! می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که... اصلاً ... حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم. لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم: اصلاً به درک، نه؟! ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم. صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان. آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله،به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم! بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم: خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم،برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی. چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh