مطلع عشق
💫انسان تا آرامش نداشته باشد، شکوفایی و رشد معنوی چندانی پیدا نمیکند و منشأ اصلی این آرامش #خانواده
ابتدای کانال👆
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
برنامه کانال :
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف ، سوادرسانه
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
⚡️⚡️ لینک هرداستان ، پین شده
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۱ 💢میدانی؟ من دوستت دارم. و برای این دوستت دارم ها، تسبیحی بدست گرفته، و ا
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 22
❌انتظارنداشته باش
بقیه،اونجور که تو دوست داری، رفتار کنند.
👈قضاوتهای بد درمورد بقیه
👈و داشتن انتظارات بیجا
دوتا آفت بزرگن
هم برای رفاقتهامون،هم برای آخرتمون!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 🔰یعنی خودِ آرامش را یکی از آیات الهی معرفی می
#اهداف_و_فوائد_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_چهارم
👈🏻و از جهات مختلف کفویت که دختر و پسر باید کُفو هم باشند تا باصطلاح در کنار هم بتونند به #آرامش برسند.
✌️ فائدهی دوم از فوائد فردی معنوی ازدواج ایجاد اُنس و محبت هستش در ادامهی این آیهی شریفه میفرماید که،
بعد از اینکه فرمود:
وٓ مِنْ آیاته عن خَلّق لکُم مِنْ انفُسکم ازواجاً لتَسکنوا الیها میفرماید که؛ وَ جَعَلَ بَینَکم مَوَدتً و رَحمه
و بین شما یعنی شما زن و شوهر #مودت و #رحمت قرار داد خداوند💑
رحمت که معناش واضح هستش درمورد کلمهی مودت در تفاسیر آمده که مودت نوع خاصی از محبت هستش.
چه نوعی از #محبت هست⁉️
💯 محبتی هستش که ظهور عملی داره⬅️یعنی شخص، دو نفر زوجین علاوه بر اینکه نسبت به همدیگه #محبت دارند این محبتشون را در #عمل هم نسبت به همدیگه #ثابت میکنند
✅
یعنی حاضرند خودشون را برای طرف مقابل به زحمت بیندازند💞
فعالیت های بدنی که هر کدوم برای دیگری انجام میده،
مثلاً مرد کارهای سنگین بیرون را بپذیره زن کارهای مثلاً منزل را بپذیره.
نه فقط در این حد بلکه حتی برای همدیگه اینکار رو انجام میدهند.
🔸فرض کن یکی مریض بشه اون دیگری تمام کارهای پرستاری و مداوای او را به عهده بگیره.
میفرماید این در سایهی ازدواج تأمین میشه.
وَ جَعَلَ بَینَکم مَوَدتً و رحمه
مودت یعنی محبتی که ظهور عملی داره و بعد هم رحمت☑️
یعنی نسبت به همدیگه چی دارند❓
به دید رحمت به همدیگه نگاه میکنند. بین همدیگه روابط رحیمانهای هستش.
🔰 این نکته خیلی مهم هست که در قرآن فرمود،
چرا؟
📌چون مهرورزی و محبوبیت یعنی هم محبت کردن و مهر ورزیدن به افراد و هم محبت دیدن و محبوب واقع شدن از نیازهای طبیعی انسان هستش، تا تمام مراحل عمر هم این مسئله وجود داره.
یعنی انسان تا آخر مراحل عمرش تا آخرین لحظات عمرش به این دوتا نیاز داره یعنی هم دوست داره به کسی #محبت بکنه و هم دوست داره #محبوب واقع بشه❤️
در دعاهایی هم که ما در ایام هفته داریم یکی از دعاهایی که معصومین علیه السلام حضرتسجاد هست گویا عرض میکنه، اونجا میگن که؛
وَأعذنی خداوند تبارک و تعالی عرض میکنند وَ أعذنی فی عَشیرَتی وَ قومی خدایا منا عزیز کن در میان عشیره و قوم خودم 🤲
پس این نیاز، نیاز به مهرورزی حالا جنبههای مختلفش را توضیح خواهم داد
✍ و محبوب واقع شدن هردوش یک نیاز طبیعی هستش که ارضای صحیحش موجب رشد معنوی و سلامت روحی انسان هست
ادامه دارد...
🔴 #تشویق_شغلی
💠 مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانهی آنها تاثیر مثبتی بر جای میگذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست میآورند.
💠 وظیفهی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام میدهد و برای تلاشی که میکند تشویق کنید.
💠 این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت میکند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذتبخش است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم سالگرد پدر محمد بود.همه جمع شده بودیممسجد دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقد
#ناحله
#قسمت 158
صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:
+فاطمهه؟؟؟فاطمهه
با حرفش به خودم اومدم
نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد.سلما با پوزخند نگاهم میکرد.لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد.
از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم.محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:
+عه عه حواست کجاس؟
شوری اشکم رو تو دهنمحس کردم
دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت
+فاطمه چیکار کردی با خودت؟
این دست بخیه میخواد
چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازشخون میرفت.
با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت:
مادر من میبرمش بیمارستان
دستم رو کشید که یه نفر گفت
+عه اون چادره منههه!
محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند. اصلا تو حال خودم نبودم. حس میکردم یا روزه منو گرفته یاخل شده بودم.دستم رو گرفته بود. از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین
در ماشین رو باز کرد توش نشستم
در رو محکمبست و خودش هم نشست تو ماشین.نگاهش پر از اضطراب بود.از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم
با لحن دلسوزانش گفت
+خیلی درد داری؟
چیزی نگفتم
+چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟
باز هم چیزی نگفتم
+اتفاقی افتاده؟
سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد.
از درد صورتم جمع شده بود
ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم
چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه
از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس
تازه فهمیدم کجا اومدیم
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد
محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت
بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد.
بعد از چند دقیقه برگشت و گفت
+بریم؟
قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم
برگشت سمتم
+افطار خوردی؟
سرمرو تکون دادم.نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:
+فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟
به زور گفتم
_محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم
+چرا؟
_چایی کوفتی رو داغ خوردم
زد زیر خنده
به حالت قهر برگشتم. دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند
+فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!!
دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو.نگاهم رو ازش گرفتم و
_برو بچسب به سلما جونت.
نزاشت حرفم تموم شه ،داد میزدو میخندید
_وای دوره زمونه عوض شده.
ببین کی به کی میگه!!!
چیزی نگفتم
دستشو برد سمت سوییچو استارت زد.
+ببرمت خونه لوسِ من؟
چپ چپ نگاش کردم
_لوس خودتی
نه خیر
بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون.________
سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت.تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم.قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون...
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
به تیپشنگاه کردم
پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
لبخند زد و دستم رو محکمفشرد
با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:
_محمدد!!!
منالان باید لباس عروس بپوشم؟
محمد خندیدو
+نمیخوای بپوشی؟
_خجالت میکشم وای...
لبخندش عمیق تر شد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
بزار برمبه محمد بگم بیاد
دستم رو کشیدو
+نه تو بایست من میرمصداشمیکنم
سرم رو تکون دادم وگفتم:
_باشه
دور لباس چرخیدم .خیلی خوب بود.قسمت بالاش حلقه ای بود.
حلقش تقریبا حدود سه سانت بود
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود.در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتمجمع شد ناخوداگاه برگشتمببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
دستم رو گرفت و رفتیمسمت مسئول مزون
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم.یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم. اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم...
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
قسمت_صد_و_شصتم
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش ..
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم
_چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
+فاطمه اذیت نکن تو رو خدا !
من نمیتونم چیز سنگین بپوشم.
سختمه.
همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم.
خجالت میکشم بیخیال ...
_اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
اومد نزدیکمو دستم رو گرفت
بردتم سمت اتاق های پرو
_ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا...
دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده.فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست.بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.خیلی ناراحت شده بودم.سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت.
داد زدم:
_چرا منو اوردی اینجا؟
من میخوام برم خونه خودم
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم.
رفت بالا و محکم در رو بست .
الان اون بهش برخورده بود یعنی؟
چه آدم پرروییه.
در رو باز کردم و وارد شدم.
صداش زدم :
_محمددد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت
رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
_یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت :
+مگه بچه ام که قهر کنم؟
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
+فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدم و گفتم :
_آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ...
نفس عمیق کشید و گفت :
+ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم....
_با کروات خیلی هم خوشگل بود
با تعجب گفت:
+کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد.
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد
چند لحظه بهش زل زدم
توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم
چادرم رو در آوردم
موهام رو هم باز کردم و دراز کشیدم
یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم
هی از این پهلو به اون پهلو شدم
حوصله ام سر رفته بود
ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود
فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود
دوباره کتاب رو از دستش گرفتم
بازم نگاهم نکرد
بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتش و دستش و گرفتم و در و بستم
ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد
سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم
صدامو آروم تر کردم و گفتم:
_آقا محمدم ؟
حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود.
چیزی نگفت که گفتم :
+میشه نگام کنی؟
به چشمام زل زد که گفتم:
_ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟
لبخند زد وگفت:
_باشه
دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش
اخم کردم و گفتم :
_اه باز که کتاب گرفتی
خندید و چیزی نگفت
تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"
کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم
اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد
دستاشو باز کردم و نشستم بغلش
لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت. ریلکس صفحه رو عوض کرد. دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم.
دیگه پاک خل شده بودم و حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم.با موهاش ور میرفتم
هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد
ریشش و میکشیدم.میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد.صورتم و خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه
بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه
مهربون گفت :
+چی میخوای تو دختر ؟
_محمد تودیگه دوستم نداریی؟
+چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟
خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد
خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟
+من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما.بیخود تلاش میکنی
لپش و بوسیدم وگفتم :
_آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم
_اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ...
با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون
خوشش میومد منو اذیت کنه
در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم
یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد.
برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم
با طعنه گفتم :
_عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟
+بعلهه
_باید بیکارشی بیای سراغ مادیگه ؟
+چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟
_نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا
+متاسفم ولی من جایی نمیرم
یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم :
_میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟
_هر زمان که شرایطش رو داشته باشن.
+خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن .
موهای جلوی صورتم و کنار گوشم گذاشت و گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم
_فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟
خندید و سرشو تکون داد
برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم :
_محمد جونم
+جونم به فداات
_خداانکنهههه.یه چیزی بگم؟
+بگوو
_واسه جشن عقدمون...
+خب؟؟
_میشه ریشت و کوتاه تر کنی ؟
+کوتاه نیست مگه؟
_نه ...میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش و اصلاح میکرد،اگه بتونی....
با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم
حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت :
+میخوای شبیه اون پسره شم برات ؟
با این حرفش حس کردم دلم ریخت
آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم
اصلا چرا ریشش رو کوتاه کنه؟
چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم
مصطفی چی بود این وسط
ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم.
گفتم :
_نه نههههه چرا شبیه اون شی .اصلا بیخیال پشیمون شدم .کوتاه نکنی بهتره
رفت بیرون
دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره
نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد
تو فکر بود و یه یه سمت دیگه خیره شده بود
خیلی از حرفم پشیمون شده بودم
ولی روم نمیشد برم پیشش
برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم
سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم. چیزی نگفت. نگاهمم نکرد.
سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود. همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد
_چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟
+واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست. هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
_دوستش نداشتم
+از کی دیگه دوستش نداشتی؟
_از وقتی که راهم رو پیدا کردم
+اون زمان منو میشناختی ؟
زل زد تو چشمام ...
قصد داشت نگاهم رو بخونه ...
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی 22 ❌انتظارنداشته باش بقیه،اونجور که تو دوست داری، رفتار کنند. 👈قضاوتهای بد در
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇