eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۰
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
eid norouz98.mp3
6.03M
🎤 درست شبیه ... حادثه ی باشکوه نیز ، آمادگی و دوندگی می خواهد! ✨ در امسال، هر کداممان، طلایی ترین تصمیم ها را برای این اتفاقِ ، خواهیم گرفت. @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 188 🔰 #سفیانی بعد شنیدن خبر خسف بیداء، به طرز عجیبی عصبانی شده بود، انگار دچار جنون
189 🔰 سپاه اسلام هم آماده شد برای جنگیدن ، اوضاع به شدت داشت به گلوگاه های حساس می رسید 👈 نیروهای اسلام هم به حالت آماده باش در اومدن و با تماس با پایگاه های موشکی ایران ، به اونها اطلاع دادند که آماده حمله موشکی به مقر نیروهای باشند. الحمدلله در این سالها با توصیه های ولی فقیه ، دقت موشکی نیروهای هوافضا ،به دقت بالایی رسیده بود. 💠 شب موعود فرا رسیده بود و حمله های فوق العاده وحشتناکی از سمت لشکر سفیانی شروع شده بود ، حملات هم همه جانبه بود و این بار علاوه بر نجف ، کربلا هم مورد حمله قرار گرفته بود نیروهای کمکی خوبی از روزهای قبل از نیروهای ایرانی و عراقی و لبنانی و یمنی ، رسیده بودند و نیروها به تعداد کافی بود ✳️ در جنگ هوایی و موشکی ، برتری فوق العاده با نیروهای اسلام بود ، پدافندهای هوایی متعددی دور تا دور حرم امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) تا کوچکترین آسیبی به این اماکن مقدس نرسه 💠 در بحبوحه جنگ خبری در کل جهان پخش شد ! ❇️ یک فردی که گویا امام زمان (عج) ایشون رو فرستاده بود و ماموریت بهش داده بود ، در کنار کعبه شروع به سخنرانی کرد، دوربین های پخش مستقیم کنار کعبه روی این فرد زوم کرده بودند هم همه وهابی ها اجازه نمی داد صدای اون فرد به درستی برسه 👈 اما اون فرد چه کسی بود ؟ 👌 بله ، درسته ، خودش بود، اون همون کسی بود که در روایات از او به اسم یاد شده بود ، داشت خبر آمادگی حضرت برای قیام رو به مردم میداد و به نوعی اتمام حجت کرده باشه ❇️ اما وهابی های خبیث ،اجازه تمام کردن سخنرانی رو بهش ندادن و در همون کنار خانه امن خدا و حرمی که خون ریزی در آن حرام هست ، رو به شهادت رسوند... 👈 خبر به سرعت در همه جهان پخش شد حتی به جبهه عراق هم رسید 👈 محمد مهدی وقتی این خبر رو شنید سریع خودش رو به ساسان رسوند و گفت...
190 🔰 👈 محمد مهدی وقتی این خبر رو شنید سریع خودش رو به ساسان رسوند و گفت ساسان ساسان ، خبر رو شنیدی؟ 💠 ساسان در حالی که صورتش پر از اشک بود گفت : آره ، آره ، داداش این همون شهادت بوده ، پنجمین نشانه قبل قیام آقا ، و طبق روایات هم اومده که 15 شب بعد از شهادت ، ظهور امام اتفاق میوفته ! وای وای وای محمد مهدی، این همه صبر و انتظار این همه دعا و اصرار این همه گریه و ندبه این همه زاری و مویه ⬅️ بالاخره داریم به ظهور میرسیم ، همون چیزی که مدتها انتظارش رو داشتیم ، ای خدا ، یعنی میشه زنده باشیم و ببینیم ؟ ❇️ محمد مهدی : آره ، همون چیزی که خیلی آرزوش رو داشتیم، دیگه داره رخ میده ، این لعنتی هم فشار کار رو بیشتر کرده ، اما به لطف خدا پیروز این جنگ ما هستیم. 👈 در حال حرف زدن بودند که یک مرتبه صدای تیراندازی و خمپاره اونها رو به خودشون آورد ✅ جنگ تمام عیار شروع بود ،اما باز هم خودش در جنگ حضور نداشت و نیروهاش رو فرستاده بود عراق به پیشتیبانی نیروهای دیگه ای که بودند 👌 هواپیماهای ایرانی که آماده بودند برای پرواز ، به پرواز در اومدند، اما این بار لشکر سفیانی هم از هواپیماهای قوی ای استفاده می کرد، از موشک های پیشرفته تا سلاح های به روز این بار دشمن با دست پر اومده بود ، دیگه می خواست به هر نحو ممکن که شده جلوی ظهور علنی و قیام حضرت رو بگیره 👈 جنگ به سختی پیش می رفت 👈 ساسان هم باید تک تیراندازی می کرد و هم به گروه خمپاره انداز کمک می کرد، واقعا سخت بود 💠 محمد مهدی این بار در نقش اپراتور پدافند هوایی بود ، جایی حساس و مهم که در تیررس دشمن بود 🔰 حملات دو جانبه به سختی در حال ادامه بود که ناگهان یکی از هواپیماهای دشمن ، به سمت یکی از پدافندهای هوایی شلیک کرد ، آتش بزرگی به هوا بلند شد ، همه نگران شدن ساسان با چشم های نگران که نکنه دقیقا به واحد پدافند سیاری که در اون هست ، برخورد کرده باشه سریع خودش رو رسوند به اون منطقه ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو شلیک سامانه پدافندی برد کوتاه مجید سامانه پدافندی برد کوتاه مجید ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ رونمایی شده... این سامانه دارای موشک AD-08 و سامانه کنترل آتش الکترواپتیکی و قابلیت لینک با رادار کاشف۹۹ با برد 30 کیلومتر را داشته موشک AD-08 با سیکر تصویرساز با برد 8 کیلومتر و موشک با موفقیت به پهپاد هدف حازم برخورد میکند. فردا هم ایران رزمایش تخصصی پدافند هوایی مدافعان آسمان ولایت ۱۴۰۰ رو برگزار میکنه 😎 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 ۱ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست... دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم... وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ... غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند... امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود... فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... نویسنده این متن👆 👉 💠 ✍نویسنده داستان:
💠 قسمت_۲ راوی:عروس👰🏻 از روی صندلی بلند می شوم چرخی میزنم و به آیینه خیره می شوم... لبخند معنا داری روی لب هایم نقش میبندد دستم را بالا می آورم و به ساعت مچی ام نگاهی می اندازم... نفس عمیقی میکشم و غرق در رویا می شوم... فقط چند دقیقه ی دیگر مانده تا منو و او ما شویم... چقدر دلم بی تاب است...صدای این ثانیه هایی که میگذرد در ذهنم پخش میشود... به لباس عروسم خیره میشوم شبیه بخت بلند من سفید است... در رویاهای خودم سیر میکردم که دستی مرا به زمان حال برگرداند ... سرم را برگرداندم و این چهره ی دلنشین آرایشگر بود که به من نگاه میکرد: -بشین عزیزم چقدر بی تابی میکنی!!! همش یک ربع دیگه مونده تا آقا دوماد برسه... -نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم. شیر آب را باز کرد و همانطور که دست هایش را می شست کمی صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: -عادیه...همه ی عروس و دوماد ها همینطورین...اولین نفر نیستی! ابروهایم را بالا انداختم و با نیمه لبخندی جوابش را دادم. آرایشگر دستانش را با دستمالی که کنار میز بود خشک کرد و گفت: -پس هر دو طلبه هستین؟ -بله درسته. -چه جالب! ان شاءالله عاشقانه ممنونم لطف دارین. اینبار این آرایشگر بود که به ساعت نگاه انداخت... -آقا دومادتون دیر کردنا! عاشقانه-نفسم را با نگرانی بیرون دادم و گفتم: -سابقه نداره!! همیشه سر موقع میاد. -میخوای یه زنگ بهش بزنی؟ -فکر خوبیه. موبایلم را از روی میز برداشتم لیست مخاطبینم را بالا و پایین کردم و شماره اش را پیدا کردم. صدای بوق پشت خط در گوشم پیچید... -برنمیداره! -حتما پشت فرمونه. بیا...بیا بشین الانه که دیگه بیاد... برای بار آخر به ساعتم نگاه کردم.17:07 دقیقه!! ⬅️دوستای گلم این دو قسمت اول چون یه جورایی معرفی عروس و دوماد بود کوتاه بود از قسمت بعدی ان شاءالله طولانی تر میشه. ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ایستادم. مرتب زمزمه میکردم: -پس چرا نیومد...ای بابا دیر شده...نکنه اتفاقی افتاده باشه...گوشیشم که جواب نمیده... به ساعت مچی ام نگاهی انداختم! -ای بابا ساعت پنجو نیمه... پلک هایم خیس شده بود و اشک درون چشم هایم خودش را به چپ و راست میزد... آرایشگر از حال من بی تاب شده بود و مرتب دلداریم میداد... -حتما تو ترافیک مونده...عصاب خودتو خورد نکن...بیا بشین...نگران نباش... ولی صدایش فقط از گوش هایم میگذشت بی هیچ اثری! شبیه درس های یک معلم سر کلاس یک دانش آموز خواب آلود! تاب نیاوردم شنلم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم... آرایشگر همانند گروگان گیر ها به دنبال من دوید: -صبر کن اینطوری نمیشه بری بیرون وایسا... جلوی در ایستادم نفسم را با شماره بیرون دادم و برگشتم... -میگی چیکار کنم؟؟؟ -بالاخره یه خبری میشه دیگه! همان لحظه صدای بوق ماشین عروس بلند شد... به چهره ی آرایشگر نگاهی انداختم... لبخندی زدو گفت: -دیدی گفتم! چادر سفیدم را روی سرم انداختم و از آرایشگاه بیرون رفتم. همین که چهره اش را دیدم از خود بی خود شدم: -محمد رضا!!!!! چرا انقدر دیر کردی؟ ساعتو دیدی!؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی...نمیگی نگران میشم... دستش را روی بازو هایم گذاشت و گفت: -عزیزم آروم باش گوشیم سایلنت بود متوجه نشدم زنگ زدی...ببخش منو. الان اینجام ببین...توام کنارمی... چشم هایم را بستم و نفسم را با شماره بیرون دادم: -الان خوبی؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم: -خوبم... -پس بخند. لبخندی زدم و گفتم: -دیگه هیچوقت اینطوری منو بی خبر نذار. -چشم. آرایشگر که جلوی در ایستاده بود و از رسیدن من به مرادم خوشحال شده بود...گفت: -براتون آرزوی خوشبختی میکنم... دستم را به نشانه ی تشکر بالا بردم و گفتم: -ممنونم خانم و بابت دلهره هایی که باعثش شدم عذر میخوام خداحافظ... سرش را تکان داد و گفت: -به سلامت... سوار ماشین شدیم و به سمت تالار راه افتادیم. ❤️❤️میان این همہ ضمیر، من عاشق تو شدم❤️❤️ ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۴ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست... جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم... مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه... وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند... صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد... به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم... دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم... ادامه دارد .... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۰
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇