مطلع عشق
💠 قسمت_۹ لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد... نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خوا
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۱۰
همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد.
-چخبره خانم؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست...
-اسمشون چیه؟
-محمدرضا اصغر زاده.
دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت:
-بالاخره باید بفهمن دیگه.
بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم.
ناگهان جا خوردم.
-اینجاکه...آی سی یوعه!
-خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست.
حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد...
-همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست...
نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد...
دکتر ادامه داد:
-فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره...
دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد...
+امشب بهترین شب زندگیمه...
+خداروشکر که به هم رسیدم...
+دوستت دارم...
+بالاخره برای هم شدیم...
+بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی...
+هیچوقت تنهام نزار...
+ترمز بریدم...
+هیچ اتفاقی نمیافته...
روی زمین افتادم:
-آخه شب عروسیمون بود.
دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد...
نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم!
مطلع عشق
💠 قسمت_۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۱۴
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی:
#دوستت_دارم❤️
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
قسمت_۱۷ یک هفته بعد: -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا... -دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۱۸
قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...
یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد...
نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود...
تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان ...خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم... قربون شما.
-خوش اومدی...
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.
فضای خانه سوتو کور بود...
با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست...
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟؟!!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد...
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش...
-چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست...
-وای خدای من... من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظبخودت باش.
بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم...
-آخه کجا رفتی...
⏪ ادامه دارد ...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۲۱ -من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم... محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو.
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۲۲
قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم...
اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم...
چشم هایم از زور گریه می سوخت...
-خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔
خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم...
کنار خیابان ایستادم.
بعد از مدتی سوار تاکسی شدم...
در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم...
تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم:
بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد:
-الو فاطمه...
-سلام مامان.محمد اومد خونه؟
-سلام نه...پس کجایی...نگرانم...
-نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟
همان لحظه صدای آیفون بلند شد...
-فک کنم اومد یه لحظه وایسا...
-چی شد؟؟؟
-خودشه...پس...پس تو کجایی...
-من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟
-آخه اینطوری بی خبر رفتی.
-بعدا مزاحم میشم.
-مزاحم نیستی.اینجا خونته.
-چشم.
-برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود...
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همی جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۲۵ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده گفتم: -آقا مواظب باشین
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۲۶
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجاری زدم و گفتم:
-ممنون.
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس م
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۳۰
حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!!
-نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم.
-چی میگییییی؟؟؟
-هیس آروم الان همه میفهمن.
-تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟
-إإإ...انقدر تند نرو...
-وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟
چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد...
حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد...
لب باز کردم و گفتم:
-حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم...
❤️❣
چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود...
وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم...
از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد...
کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم...
ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم:
من_حنانه!!!!
-ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه....
-حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم...
نفس عمیقی کشید و راه افتاد...
از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید...
مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم...
حنانه_خب...بگو...
-شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۳۳ سوار تاکسی شدم... دلم میخواست برم خونه ی خودم... همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون م
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۳۴
از جایم بلند شدم...
مدام در ذهنم مرور می کردم:
-یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه...
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم:
-نه...نباید به خودش زنگ بزنم...
گوشی ام را روی زمین پرت کردم...
به سمت اتاق رفتم.
روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون.
نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم:
-أه...
نگاهم را به زمین دوختم...
به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد
-این چیه!!!
نزدیک تر شدم و برش داشتم.
-دکمه لباس!!!
-صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز.
دویدم سمت کمد و بازش کردم.
-لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره...
سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم.
شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم.
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
-سلام عزیزم.
-سلام مامان جان خوبه حالت؟
-ممنون دخترم تو خوبی؟
-خوبم تشکر. مامان؟
-بله؟
-إم... کلید خونه ی مارو...
-خب؟
-غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۳۸
مات به محمدرضا نگاه میکردم...
-چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟
-هیچ..هیچی...
مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه...
-چشم.
به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم...
تلفنم زنگ خورد.
-اوه...مامانه...
مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
-اشکالی نداره.
محمدرضا به من نگاه میکرد...
سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم.
-جانم مامان؟
-سلام دختر کجایی دیر کردی.
-شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه.
مادر محمدرضا گفت:
-نه دخترم این چه حرفیه...
سرم را با لبخند تکان دادم.
مادرم گفت:
-باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ
تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم:
-باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم.
از جایم بلند شدم.
پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه.
-پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته....
حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم.
دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم:
-ان شاءالله دوباره میام دیدنتون.
مشغول خداحافظی بودم.
روبه محمدرضا گفتم:
-ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر...
سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند...
-صبر کن من برسونمت.
آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود.
من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد...
-توکه بلدی.
-برگشتنی چی؟
-از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم.
نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم:
-نه ممنون. خداحافظ.
دوباره برگشتم سمت در...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره.
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۴۲
حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم.
-اخر این خیابونو برو دست .
-باشه.
-چه خبر؟
-سلامتی.
-مامان خوبه؟
-ممنون.
-بابا؟
-خوبه.
-چقدر بی حوصله ای؟؟
-نیستم.
-ولی رفتارت اینو نشون میده.
-نمیده!
ساکت موندم.
بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت:
-خوبی؟
با ناراحتی گفتم:
-ممنون.
-چرا ناراحتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ.
-باشه.
چند ثانیه بعد دوباره گفت:
-این روزها باید زیاد ببینمت...
سرم را تکان دادم و گفتم:
-چرا؟
-میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم.
-درباره ی چیه گذشته؟
-زندگیم؟
-زندگیت...یا زندگیمون؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
-نمیفهمم منظورت چیه.
-زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم.
با بی حوصلگی گفت:
-قبلا.
-الان نیستیم؟
-نه.
-ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه!
-خب باشه.
-این یعنی ما زن و شوهریم.
-بس کن.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه.
-حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم.
-چرا؟؟؟
-بهت که گفتم شب عروسیمون...
حرفم را قطع کردو گفت:
-باشه باشه فهمیدم...
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۴۶ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم ا
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۴۷
-تو بپرس منم میگم.
-خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا...
-در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم.
-چه عالی.
-مگه میدونی حوزه چیه؟
-مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه.
-عجیبه.
-چی؟
-هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی.
-چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم.
خندیدم و گفتم:
۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی.
-یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب...
خندیدم و گفتم:
-چه جذاب!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟
-چرا میپرسی؟
-دوست دارم بدونم.
-راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده.
-چرا امروز نرفتی؟
-امروز که جمعست.
-مگه چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-خب جمعه ها تعطیله.
-چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟
-آره...پشمکت تموم شده.
-إ آره...
-این برا من زیاده.بیا...
همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن.
من_تعارف کردما.
پشمک را سمتم گرفت و گفت:
-بیا نخواستیم.
خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم...
❤️❣
روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم.
درباره ی خودم و درباره ی خودش...
ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب...
هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونر
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۵۱
کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم.
حنانه پشت سرم می دوید...
-چقد تند میری وایساااا....
-ببخشید حنانه باید برم جایی.
-کجا؟؟؟
-بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ.
-ای بابا خب وایسا باهم بریم.
-دیرم شده خداحافظ.
از حوزه بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم.
یک سره استرس داشتم.
-آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم.
-بله حتما.
سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم.
-ببخشید آقا اگر میشه آروم برید.
-خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم.
-شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود.
-ای بابا.
-آقا سر اتوبان پیاده میشم.
چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم.
قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم.
کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم.
بلند جیغ کشیدم...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
مطلع عشق
💠 قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۵۶
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.