eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ بازی مرکب 💢 پس از پخش شدن سریال (squid game) و تبدیل شدن آن به یکی از پر بازدیدترین سریال‌های این روزها، نرم افزارهای زیادی از جمله برنامه‌های تصویر زمینه، شبیه سازها و بازی‌هایی که از این سریال الگو برداری کرده‌اند به وفور در فروشگاه‌های نرم افزار اندرویدی یافت می‌شوند. 🔻دو نکته مهمی که باید به آن توجه کنید: ۱- مراقب باشید که کودکان شما اینگونه نرم افزارها را روی گوشی خود نصب نکنند چرا که تاثیرات مخربی روی ذهن آنها خواهد گذاشت. ۲- احتمال اینکه برخی از این برنامه‌ها باشند زیاد است چرا که هکرها و تولید کنندگان نرم افزارهای جاسوسی همواره از چنین فرصت‌هایی برای آلوده کردن گوشی کاربران استفاده می‌کنند. پس به دوستان و آشنایان تان نیز هشدار دهید که از نصب چنین نرم افزارهایی خودداری کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۳۳ سوار تاکسی شدم... دلم میخواست برم خونه ی خودم... همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون م
💠 ۳۴ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه... موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم: -نه...نباید به خودش زنگ بزنم... گوشی ام را روی زمین پرت کردم... به سمت اتاق رفتم. روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون. نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم: -أه... نگاهم را به زمین دوختم... به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد -این چیه!!! نزدیک تر شدم و برش داشتم. -دکمه لباس!!! -صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز. دویدم سمت کمد و بازش کردم. -لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره... سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم. شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم... -سلام عزیزم. -سلام مامان جان خوبه حالت؟ -ممنون دخترم تو خوبی؟ -خوبم تشکر. مامان؟ -بله؟ -إم... کلید خونه ی مارو... -خب؟ -غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟ ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۳۵ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم هایم را درهم فرو بردم. -پس دست کیه؟ -دست باباشه. با بغض گفت: -اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست... نفسی کشیدم و گفتم: -آره راست میگی... در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره... -إم راستی مامان جان... -جانم؟ -بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم. -آره عزیزم گوشی. بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده... صدایی از پشت تلفن بلند شد. -سلام دختر عزیزم. -سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟ -ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی. -شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام. -چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا. -نه نه.نمیتونم... -حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده -آخه... -منتظرتم. با بی میلی گفتم: -چشم. -فعلا خداحافظ بعد هم تلفن را قطع کردم... دندان هایم را روی هم فشار دادم... الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم! الان اگر برم بد میشه،هعی خدا... از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم... با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد...
💠 قسمت_۳۶ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم. جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت: -سلام دخترم. خندیدم و گفتم: -سلام. دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت: -بیا...بیا اینجا بشین... کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم. -که حالا وقت نداری بیای اینجا. خندیدم و گفتم : -نه نه...یکم سرم شلوغ بود... -عجب... پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست... -إم پدر جان... -جانم بابا؟ صدایم را آرام کردم و گفتم: -محمدرضا خونست؟ -آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟ -نمیخوام بفهمه که من اینجام. همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد. نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم: -سلام. محمدرضا خیره به من نگاه می کرد. به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه. پدرش روبه گفت: -از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست... سرم را پایین انداختم و گفتم : -نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من... بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت: -میرم یکم برات آب بیارم. اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت: -حرف خودتو زمین میندازی. ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود. اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم: -چه حرفی؟؟ -قرار بود دیگه نبینمت... -من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم... شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت: -حالا چرا گریه میکنی؟ -گریه نمیکنم. دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: -چشات خیسه. -آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم. -اینجا که خاک نیست. چیزی نگفتم...
💠 قسمت_۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
به این واژگان دقت کنید: تجمع خونخواهی کشته شدگان واکسن به همین راحتی! دیروز اسمش گذاشتن امروز اسمش میذارن و فردا خدا رحم کنه! همون قدر که مطمئنم نفوذ در سیستم بهداشتی کشور وجود داره، بیشتر از اون شاهد نفوذ و ماهی گیری دشمن با ادبیات مخصوصش از کانالهای مجهول الحال اما به اسم طب اسلامی با ظاهری مذهبی هستیم. دیروز به خودشان تذکر دادیم و گوش نکردند امروز به بزرگان و نهادها از خطر اندیشه و تحرکات این جماعت هشدار می‌دهیم و امیدواریم توجه شود. تا فردا مجبور نشویم افسوس بخوریم. ضمنا نزدیک است و تقریبا همه گروهک های ضد انقلاب قراره شیطنت کنند. میترسم مجبور بشیم کف خیابون، کسانی را جمع کنیم که اصلا دوست نداریم و یه روزی دوستشان داشتیم اما حواسشان نبود و به کسانی سواری دادند که اصلا دغدغه آنها واکسن ماکسن نبوده و نیست.
مطلع عشق
#مدیریت_فرزندان_در_فضای_مجازی ۴ ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۴
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
امام زمان عج_114.mp3
7.12M
۱۱۳ فقط حــرف نزن! پاشو راه بیفت و خودت رو برسون! فقط تویی که می تونی عشقت رو ثابت کنی! اگر نیاز داری بقیه بکشوننت؛ روراست بگم؛ عاشق نیستی❗️ @ostad_shojae
مطلع عشق
🌹قسمت 2⃣ 🌺دردعشق را درمانی نیست 🌱 اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیز
✨🌼 🌼 ✨ 🌹 ۳ و ۴ 🌺 دردعشق را درمانی نیست 🌱 شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفته‌است. نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد. اکنون ملیکا خواب می بیند: عیسی«علیه السلام» به این قصر آمده است.همه یاران او نیز آمده اند. 🌱 هر جا رو نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند.در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند. گویا همه، منتظر آمدن کسی هستند. 🌱 ملیکا در شگفتی می ماند، به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی «علیه السلام» در انتظارش، سراپا ایستاده است؟ 🌱 ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند. بوی گل محمدی به مشام می رسد. بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است. 🌱 عیسی«علیه السلام» به استقبال آنها می‌رود، سلام می کند و خوش آمد می گویند: «سلام ودرود خدا بر تو ای آخرین پیامبر! ای محمّد.» 🌱 عیسی «علیه السلام»، محمّد «صل الله و علیه وآله» را در آغوش می گیرد و از او می‌خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند. همه می نشینند. 🌱 چهره عیسی «علیه السلام» همچون گل شگفته شده و سکوت بر فضایی قصر سایه افکنده است. 🌱 ملیکا فقط نگاه می کند به راستی در اینجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتی، محمد «صل الله علیه واله» رو به عیسی«علیه السلام» می فرماید: « ای عیسی! جانشین تو، دختری به نام ملیکا دارد، من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.» 🌱 ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید: " خدایا این چه خوابی بود من دیدم.! " او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد. 🌱 یا مریم مقدس! من چه کنم! آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم ؟ نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است. 🌱 آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟ 🌱 مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. آن وقت او را مجارات سختی خواهند کرد. هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود. این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند...
🌹قسمت 5⃣ 🍃چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است. رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است. 🍃قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد اما هیچ فایده ای ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند. ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است. 🍃مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است. 🍃امروز قیصر، پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است : دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی! 🍃ملیکا چشمان خودرو باز میکند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد. 🍃 دخترم نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ اما دیدی چه شد. _گریه نکن پدربزرگ. _چگونه گریه نکنم درحالی که تو را اینگونه میبینم؟ _چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم. _دخترم! آیا خواسته ای از من نداری؟ _پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و درحق آنها مهربانی میکردی، شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند! 🍃قیصر این سخن را می شنود و به ملیکا قول می دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند. 🍃بعد از مدتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد. 🍃پدربزرگ خشنود می شود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند. 🍃اکنون ملیکا دست به دعا بر می دارد و میگوید: « آی مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آن ها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل من را هم شاد کنی». 🍃ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانیش، حسن «علیه السلام» به دیدارش بیاید. ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh 🌼💫🕊🍃🌼💫🕊🍃🌼💫🕊🍃
سایان، سرکرده یک گروهک تروریستی به هلاکت رسید 🔺 سرکرده یک گروهک تروریستی (معروف به سایان) که خودش را منجی و امام زمان می‌خواند در یک درگیری مسلحانه، توسط وزارت اطلاعات کشته شد. 🔸او که "محمد حسین‌پور" نام دارد، به عنوان دکتر سایان خود را معرفی می‌کرد و تحت هدایت مستقیم موساد بود. 📷 تصویر پیش رو مربوط به جسد این تروریست پس از هلاکت است. 📄 به‌زودی اسناد جدیدی در مورد این تروریست منتشر خواهد شد./اخبار ویژه نظامی ‌❣ @Mattla_eshgh