📌 زبان فرانسه
🔸 در مورد امام زمان حرف میزدیم، مارو به دخترش نشون داد و گفت: دخترم اگه دَرسِت رو نخونی مثل اینا بیسواد میمونی، چادر سرت میکنن و افکار واهی توی مغزت فرو میکنن. منو زهرا سادات هم شروع کردیم به زبان فرانسه صحبت کردن تا افکارمون مزاحم کسی نباشه :)
فقط نمیدونم چرا خانم عصبانی شد؟ :/
👤 مریمانه
🌐 #توییت_گشت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_82 خب اون شرایط سخت معلومه که یه بن بسته با منطق شما پیغمبر واقعی هم که نیست به وحی و به خدا
قسمت_83
_منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید...
_ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم!
_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد. من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم.
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه.
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه؟
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاءالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم: برای همین جلدشون کردم! دیگه؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی
#قسمت 84
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همون طور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
***
چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم
ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد...
دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود
ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم
بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود
اما کتایون... کتایون...
در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود
تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد
کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود
ترس از درک یک رابطه ناشناخته
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه
دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه
ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان
چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت
و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم....
ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود.
قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره
اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_85
اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود...
یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد...
کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم
تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟
چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز...
البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود...
دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم!
یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه...
دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟
دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد..
دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید
لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش
فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم.
حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟
فقط تونستم آروم بگم: قرص...
کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست
رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم
ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام
به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش
کتایون یکم نگاهم کرد
دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت: باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو
با نهایت توانی که داشتم ناله کردم: نه... خوب میشم یکم دیگه
درسکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم!
چند دقیقه بعد لرزم شدید شد طوری که فکم میلرزید و دندونهام به هم برخورد میکرد. متوجه میشدم دور و برم همهمه و سر و صداست ولی درک نمیکردم چی میگن فقط سعی میکردم بیشتر زیر پتو قایم بشم بلکه یکم گرمم بشه! پتوی دیگه ای هم روم اضافه شد ولی بازهم لرزم از بین نرفت
بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود!
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم....
بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم
تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم
کسی توی اتاق نبود
به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی...
یک ساعت از وقت اذان گذشته!
توی جام نشستم
حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم..
بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم
دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم
صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در
همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: سلام ببخشید اذیتتون کردم
کتایون با تعجب گفت: چکار میکنی مگه لرز نداری؟
_نه خیلی کم شده
ژانت نگرانتر گفت: خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟
حتما الان بدنت درد میکنه، سخته...
_ نه عزیزم نمیشه
نماز رو که بخونم بهتر میشم
این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم
از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم
اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن
همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: بشینید چرا وایستادید
بی حرف نشستن و همونطور متعجب بهم زل زدن تا نمازم رو تموم کردم!
قسمت_86
توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟
حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟
سر از سجده برداشتم: یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه...
_آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی!
_چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره
تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه!
الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: تسبیحه
وسیله شمارش کلمات دعا
این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه..
مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره...
به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم... یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار
آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: این اسمش چیه؟
_این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی...
این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته...
_خاکه؟
_بله...خاک...
کتایون حرفم رو قطع کرد: چرا اینجوری شدی؟
_دیشب دیدی که چه بارونی بود
اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه
پیاده برگشتم
تو راه موش آب کشیده شدم
رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد...
آهی کشیدم: اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد...
_واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟
_خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم!
_چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی...
گفتم: شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار...
بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم...
از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم....
تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد...
ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: جنس اینا از چیه؟
_جز اون خاکیه بقیه سنگن
این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟
با خجالت گفت: هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه
لبخندی زدم: من کلکسیونر نیستم
اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم
هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم
_پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟
_همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره...
کتایون ظرف رو گذاشت جلوم: بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم
_به روی چشم علیا حضرت...
منم با شما خیلی کار دارم!
همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت: حالا به چه دردت میخوره؟
_هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش
همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد.
ولی کتایون که دنبال بهانه ای برای فرار از غضب من بود سعی میکرد ها با ژانت مشغول باشه:
_حالا انگار گنج پیدا کرد قیافه شو
ببینم چی ان اینا؟
سنگن دیگه تا حالا سنگ تزیینی ندیدی؟!
آخرین قاشق رو که فرو دادم با لبخندی حرصی و کجکی پرسیدم:
_خب کتایون خانوم چه خبرا؟!
خندید: چه سوال عجیبیه این سوال
یعنی من الان باید کل وقایع این مدت رو برات توضیح بدم؟
منظورم رو میفهمید ولی خودش رو میزد به اون راه : خبری نیست سلامتی
_شیطونه میگه پاشو یه فصل کتک مهمونش کنا!
خودتو به اون راه نزن
مادر بنده خدات هر روز زنگ میزنه سراغتو از من میگیره
عجب بی رحمی هستی تو بابا یه زنگ بهش بزن خب کمت میاد؟
_سختمه...
سختمه باهاش حرف بزنم درک کن.
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 41
❌اصلاً خودتو دست کم نگیریا
اگه حقیقت ایمان،به قلبت نفوذ کنه؛
به لطافت وظرافتهای مهرورزی میرسی!
🌸اونوقت اونقدر لطیف میشی؛
که هم خودت و هم دیگران ازت لذت میبرن.
❣ @Mattla_eshgh
فیلم مستند #چشم_ایرانی
#یکشنبه 30 ابان
حوالی ساعت 15 : 23
شبکه #سه سیما
داستان مشاهدات بی پرده ی یک عکاس ایرانی است از خطوط مقدم جنگ در سوریه وعراق
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #هدف _و_فوائد_ازدواج ۲ #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_اول 《الحمد الله
#هدف_و_فوائد_ازدواج۲
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دوم
✍ قانونی داریم ما در کل نظام خلقت به نام قانون زوجیت؛
قانون زوجیت رو درمورد انسانها که خب مشخص هست، گرایش مرد به زن، زن به مرد، از اول تاریخ بوده.
در قرن هجدهم توسط دانشمندان قانون زوجیت درمورد گیاهان کشف شد و🌴
در قرن نوزدهم هم مسئلهی قانون زوجیت،
یعنی گرایش اجسام منفی یا قطبهای منفی به اجسام مثبت یعنی قطبهای مثبت رو هم،
حتی اجسام، اتمها،
ذرات ریز هم در قرن نوزدهم کشف شد.
📖 ولی قرآن ۱۴۰۰ سال پیش،
بیش از ۱۴۰۰ سال پیش،
تحت عنوان یه قانون کلی
💠 سُبْحَانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا
یعنی منزه است کسی که همه چیز رو
💠 وَمِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ
از هرچیزی ما، وقتی كُلِّ شَيْءٍ میگه استثنا نداره، ما از هر چیزی زوج آفریدیم.
یک قانون کلی هست.
💢 و به قول امام صادق علیهالسلام:
💠 لِكُلِّ شَيْءٍ شَيْءٌ يَسْتَرِيحُ إِلَيْهِ
برای هرچیزی چی هستش که انسان در کنار او آرامش پیدا میکنه.
هر چیزی، یعنی هر چه که شما در طبیعت در جهان ببینید ،در جهان خلقت ببینید،
در جهان مخلوقها؛ اینجوری هست که هر چیزی یک جفت داره و در کنار جفت خودش و زوج خودش آرامش پیدا میکنه.🥰
💠 لِكُلِّ شَيْءٍ شَيْءٌ يَسْتَرِيحُ إِلَيْهِ
برای هر شیءای، شیءای هست که اون رو آرامش میده.
به هر حال مسئله گرایش به جنس مخالف
جدای از مسئلهی کشش غریزهی جنسی هست، یعنی اون یه بحث هست و
اینکه انسان جدای از نیاز جنسی به جنس مخالف جهت آرامش روانش،
آرامش روحش احتیاج داره بحث دیگری هست.
این دوتا که از دوتا از چیزهایی که خداوند در نهاد بشر قرار داده.
🔮 مسئلهی بعد ایجاد علاقهی فطری،
علاقهی شدید فطری هست به محبت کردن.
یعنی اون هم محبتکردن به کودک.
جلسات گذشته هم عرض کردم طوری خداوند کرده که انسان خود به خود علاقه داره
که بچهدار باشه و به عنوان رب و مربی نقش مادری 👩🍼
و یا پدری رو بازی کنه و کسی رو در سایهی تلاشهای خودش و زحمات و فداکاری خودش تربیت بکنه و رشد بده.
👶 تا حد جان فشانی و فداکاری هم
این مسئله وجود داره که انسان بچهاش رو دوست داره و میخواد که اون رو تربیت کنه
و رشد بده، بزرگش کنه.
علاقه، این هم یکی از چیزهایی هست که به هر حال انسان رو به سمت تشکیل خانواده و پایداری خانواده نگه میداره.👌
در تحقیقاتی که به عمل آمده #خانوادههایی که بچهدار هستند خیلی از مشکلاتشون کمتر از خانوادههایی هست که بچهدار نیستند.
چون خود وجود عامل بچه یک عاملی هست برای استحکام و شیرینی زندگی.🤤
📌 چهارمین چیزی که خداوند در نهاد انسان قرار داده شیرین کردن زندگی هست
یعنی ایجاد شیرینی و شور و نشاط هست در زندگی به واسطهی بچه و فرزند.👨👩👧
طوری هست که اگر حتی انقدر زیاد هست که اگر زن و شوهری،
دختر و پسری با هم ازدواج کنند و بعد از یک مدتی صاحب فرزند نشوند با اینکه
خودش در کنار هم دیگه خوش هستند و
آرام هستند و لذت میبرند از حضور هم دیگه،
اما باز طوری هست که گرایش پیدا میکنند به اینکه فرزند داشته باشند.
🔷️ اگر بنابر مسائلی بچهدار نشن میبینید که حتی حاضر هستند،
میبینید که یه مسئلهی شایع و عام در میان زوجها هست، که حاضر هستند برن بچهی کس دیگری رو به فرزندی قبول کنند
و او رو بزرگ کنند که حس پدری و حس مادری رو پیاده بکنند و ارضا بکنند در حق اون بچه.
👈 یعنی یک به اصطلاح این ارضای #فطرت محبت ورزی و مهرورزی به کودک خیلی در زندگی جا داره و میکشونه افراد رو به سمت بزرگ کردن بچه و بچه دار شدن.
ادامه دارد....
001.mp3
2.06M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش اول
⭕️ احساس مالکیت یا امانت؟
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_86 توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟ حالت بده اینی و
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 87
_تو ام شرایط اونو درک کن زندگیشو بهم ریختی
دل تو دلش نیست یکم انصاف داشته باش
بابا تکلیفش رو روشن کن بنده خدا دق کرد
عجب آدمیه ها
_تو تو شرایط من نیستی که بفهمی چه وضعیتی دارم
پس قضاوت نکن
بی رحم نیستم ولی الان نمیتونم باهاش حرف بزنم
جدی شدم: تو که نمیتونستی بیخود کردی به من گفتی زنگ بزن و اون بیچاره رو هوایی کردی! آبروی منم بردی
الان پای منم گیره
من نمیخوام مدیون مادرت بمونم پس مجبوری باهاش حرف بزنی چه بخوای چه نخوای وگرنه کلاهمون میره تو هم فهمیدی؟!
کلافه دستی به سرش کشید:
بابا من که نگفتم هیچ وقت حرف نمیزنم. گفتم فعلا نمیتونم
_خب ایشون تا کی باید منتظر میل حضرت عالی باشه؟ بابا هر روز زنگ میزنه من دیگه از خجالت نمیدونم چی بهش بگم!
لااقل فعلا یه عکس براش بفرست...
کلافه گفت: خیلی خب باشه یه کاریش میکنم
فکر کنم برا یه کار دیگه اومدیم اگر میخوای اینجوری از زیر بار بحث دربری کور خوندی
لبخندی زدم:
باشه ولی اگر تو ام فکر کردی به بهانه بحث میتونی از زیر بار این موضوع در بری کور خوندی!
قبل شروع اول میخوام بپرسم شما از خوندن بیست صفحه از این کتاب دید ابتدایی تون چیه چه دید و چه تعریف و چه حسی به شما داد؟ صریح بگید بی تعارف
ژانت_خب اول اینکه من توی این بیست صفحه اول جمله ای که پیروانش رو به عملیات تروریستی دعوت کنه ندیدم نمیدونم حالا شاید جاهای دیگه باشه ولی تا الان که من ندیدم...
و اینکه فکر نمیکردم قرآن انقدر درباره بقیه پیامبرا مخصوصا مسیح صحبت کرده باشه فکر میکردم بیشتر درباره خودشون حرف زده باشه و اتفاقاتی که افتاده...
_حالا کجاشو دیدی یک ششم آیات قرآن درباره بنی اسرائیله ...
اتفاقا لحن قرآن اصلا نقالی نیس که هر اتفاقی بین خودشون پیش اومده تو کتاب ثبت باشه
به ندرت درباره وقایع مصداقی صحبت میکنه بیشتر تمرکزش روی چیزای دیگه ست...
کتایون تو چی؟
_خب... این رجز خوندنش توی آیه 23 برام خیلی جالب بود
آدم ترغیب میشه حتما کامل بخونه و یه جوری به چالش بکشدش چون داره به مبارزه دعوت میکنه مخالفینش رو!
توی کتاب دیگه ای ندیده بودم اینو
_همینطوره
خیلی اعتماد به نفس میخواد چنین ادعایی
مگه چی میگه که ادعا میکنه کسی نمیتونه مثلش کلامی بیاره؟
باید دید...
فقط اینم بگم که قرآن در معرفت و حکمت انتها نداره و سواد من در برابرش خیلی اندکه اما حتی نکاتی که خود من هم از قرآن میفهمم خیلی بیشتر از اون چیزیه که یادداشت برمیدارم و به این دلیل که بحث طولانی و خسته کننده نباشه فقط نکات خیلی خیلی مهم رو یادداشت کردم
حالا شروع کنیم؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده ازاد
قسمت_88
به موافقت سر تکون دادند و من هم بسم اللهی گفتم و شروع کردم:
_اولین آیه ی قرآن که اول هر سوره هم تکرار میشه و مسلمان ها در آغاز هر کاری استفاده میکنن و میگن یه جمله ی خاص و یه فرموله، همین جمله است
بسم الله الرحمن الرحیم
که یه ترکیب خاصه
معنی ش رو میدونید دیگه یعنی به نام خداوند بخشنده مهربان
خدایی که اول با مهربانیش خودش رو معرفی میکنه
کتایون_خب آیه ی 25، ترسیم بهشت
بهشت شما چرا اینطوریه! چرا تمام امکاناتی که توی بهشت هست درخت و میوه و شیر و عسل و اینهاست؟
به نظر نمیرسه که چون اون منطقه منطقه بی آب و علفی بوده و از نظر اونها اوج زیبایی و لذت همین چیزا بوده بهشتشون هم همین قدر کوچیک ترسیم شده؟
وگرنه که این بهشت خیلی تکراری و خسته کننده ست چقدر آدم غذا بخوره و تو چمن بچرخه!
جهنم هم همینطور کاملا انتزاعی و غیر قابل درکه
اصلا وجود جهنم هم با مهربانی خدا که شما ادعا میکنید در تضاده چطور خالقی به این عظمت که شما ترسیم میکنید تمام دغدغه ش سوزوندن موجوداتیه که خودش خلق کرده این اصلا منطقی نیست
_اول اینکه درخت و سبزه و چمن برای مردمی که توش زندگی میکنن هم لذت بخشه یعنی چیزی نیست که بگی هر کی توش باشه ازش سیره
هوای خوب و سرسبزی برای همه جذابیت داره نه فقط بیابون نشین ها و در هر حال نعمته
ثانیا این حرفت رو اینطور می پذیرم که چون بهشت جایزه مومنینه و بالاخره باید براشون جذابیت داشته باشه تا بهش میل پیدا کنن
و برای همه مردم دنیا خاصه اون منطقه ای که قرآن درش نازل شده این امکانات خیلی جذاب بوده؛
خداوند در قرآن به این بُعد از امکانات و نعمات بهشت بیشتر پرداخته و این اصلا دلیل بر این نمیشه که تنها امکانات بهشت این باشه این ویترینشه
چون آدم های عادی در ابتدای ورود به این سیستم بیشتر از این درکی از امکانات غیر مادی و لذت های برتر ندارن و باید کم کم تربیت بشن وگرنه تو همین قرآن آمده در بهشت به مقام خشنودی و دیدار خدا میرسید خب اصلا کی میتونه عمق این لذت رو درک کنه
کی میتونه بگه لذت درک بی نهایت خسته کننده است و تکراری میشه بی نهایت دریاییه که هر چی کاوش بشه تشنه ترت میکنه
یا جایی از قرآن میفرماید هر آنچه دلهایشان تمنا کنند می یابند! دیگه امکاناتی از بالاترم هست؟
اما درباره فلسفه و کیفیت بهشت و جهنم هم بد نیست یه توضیحی بدم؛
خب اگر یادتون باشا گفته بودم دلیل خلقت کائنات چیه
خدا خواسته تجلی کنه اثر هنری خلق کنه زیبایی و تعادل رو در وجود ما و پیرامونمون به نمایش بگذاره بر اساس محبت دنیا رو خلق کرده و به مخلوقات امکاناتی داده که رشد کنن و به کمال خودشون برسن
و این دنیا رو یک #چالش بزرگ برای ظهور و بروز صفات و ظرفیت ها قرار داده
گفتم خدا انسان رو برای رشد و تعالی خلق کرده نه انسان همه موجودات رو هیچ موجودی رو برای تنبیه کردن خلق نکرده که میگی دغدغه ش اینه!
خدا میخواد همه ما در این انتخاب خودخواسته پیروز بشیم و جایزه بگیریم با همین هدف خلقمون کرد مثل والدینی که اصلا بچه رو به دنیا میارن که بهش محبت کنن و کمکش کنن رشد کنه
اما همیشه هستن کسانی که از نعمت خلقت سوء استفاده میکنن و مشکل به وجود میارن و اون تعادل و زیبایی خلقت رو بر هم میزنن
یادته روز اول چی گفتی؟
گفتی خدایی که به ظلم واکنش نشون نده طرفدار ظالماست
من از این همه سال مطالعه یک چیز فهمیدم اونم اینکه خدا فقط با یک چیز مشکل داره اونم ظلمه
خدا عادله و متنفره از ظلم از هر نوعش...