eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_304 ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه من فقط بهش اعتماد میکنم خوبه؟ _عالیه برو به سلامت! *** سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود هر روز با رضوان حرف میزدم بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید: چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟ ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد: نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار می‌کنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه کتایون دوباره پرسید: میخوای منم بسپرم برات؟ فوری گفت: نه ممنون خودم یه جوری... حرفش رو قطع کردم: چرا نه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره میدونستم مشکلش چیه نمی‌خواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده! گفتم: اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد رضوان بود جواب دادم: _به به سلام مسافر کرب و بلا چه می کنی کربلایی خانوم؟ با ذوق و ناز تواضع کرد: _سلام دعا به جان شما _خب در چه حالید؟ _ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود پرسید: داری صدامو ضحی؟ به سختی گفتم: آره عزیزم چرا اینقدر زود؟ _خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم کاظمین بعدم سامرا بعد میریم نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم: خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید _ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم کاش میشد همراه هم باشیم طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت کلافه گفت: ضحی گریه می کنی؟ جواب ندادم دوباره پرسید: آره ضحی؟ چت شد یهو؟ بی حوصله گفتم: نمی‌دونی؟ این سال چندمه که جا میمونم! _اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم _کی سال بعدی رو دیده؟ _ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا! بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود: خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟ نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: مثل هر سال منم و داداشا رضا احسان و سبحان و حنانه با داداشش... میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم: اه... ایشونم با شما میان؟ _ زهرمار میزنم ‌تو سرتا! _ فعلاً که نمیتونی پس حسابی خوش میگذره جای ما خالی! راستی روشنا رو نمی برید؟ _ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه _ حالا میمونه با زن عمو؟ _ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است _ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه گرفته گفت: فقط ضحامون کمه! ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋
مطلع عشق
🚨#مهم ⚠️ اگر تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز
⭕️فوری... 🔻با اقدام انقلابی عاشقان حاج قاسم جایگاه اینستاگرام در گوگل پلی از ۴.۵ به ۳.۳ تنزل کرد با دادن امتیاز پایین به اینستاگرام در گوگل‌پلی، این پلتفرم را وادار به توقف حذف تصاویر سردار سلیمانی کنید. این اقدام باعث ضررهای مالی گسترده به این شرکت صهیونیستی می شود اینم باید بگم که اصلاً نیازی به نصب اینستاگرام نیست روی لینک زیر کلیک کنید و به برنامه اینستاگرام تک ستاره بدید همین، اگه خواستید متن زیر رو هم بنویسید تا بفهمه از کجا ضربه می خوره لینک👇 play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android متن👇 I am ghasem soleymani
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱۴
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇
55 اگه با کسی درگیرشدی 👈تلافی نکن و انتقام نگیر. به محض تلافی طرف معامله ات،دیگه خدا نیست! ✔️اونوقت قلبت سیاهی قلب طرف مقابلو جذب میکنه! و توبازنده اصلی این قصه ای ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄┄┅✧🌜•◦❈﷽❈•◦🌛✧┅┄┄ #هدف_و_فوائد_ازدواج۲ #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم 📌 خب، بدون دقت کا
۲ ✍ بعد، خانم‌هایی که موافق نبودن یا جوابِ تا‌حدودی و نه‌چندان و اصلاً دادن، این جوری بوده وضعیتشون: 🌱 ۰.۷ درصدشون گفتن کسی که استقلال مالی دارد لزومی ندارد، ازدواج کند. یعنی به ازدواج به صورت چی نگاه کردن؟ 🤨 یک منشاای برای تامین اقتصادی فقط. گفتن شوهر یعنی کسی که تو رو از نظر اقتصادی تامین کنه، تو به کار‌های دیگه‌ات برس!😲 عرض کنم خدمتتون که👇 ۳.۹ درصد هم گفتن که مانع از تحصیل میشه. به اصطلاح دوتا مانعی که خانم‌ها جواب داده بودند. ۳.۵ درصدشون هم گفتن که شروع مشکلات و قبول مسئولیت‌ها هست. این جواب‌هایی هست که خانم‌ها دادند. حالا من مال آقایون هم بخونم تو این فرصت کم، بد نیست. 🧔👨 آقایون ۳۷ درصدشون دوری از فساد و گمراهی رو مطرح کردند. ۱۶.۴۹ درصدشون دستور دین رو گفتن. ۱۴.۸۴ درصدشون نیاز جنسی رو گفتن. ۱۱.۵۴ درصدشون رسیدن به کمال رو گفتن. ۳.۸۵ داشتن همدم و مونس رو گفتن. ۴.۴ پیدا کردن جایگاه اجتماعی رو گفتن. ۳.۳ تشکیل خانواده. ۲.۲ پیدا کردن آرامش. ۱.۱ حلال مشکلات بودن. ۰.۵۴ درصد جلوگیری از اشتباه. ۱.۱ پیشرفت فرهنگی. ۱.۱ رفع مشکلات اجتماعی. ۱.۱ هدف دادن به زندگی. ۰.۵۴ مبارزه با تهاجم فرهنگی. ۰.۵۴ هم پذیری بیشتر. 👈 کسایی که جوابِ... به اصطلاح... جواب دادن... تا حدودی... این‌ها... این ۱۵ موردی که خوندم برای آقایون، کسایی بودن که به اصطلاح جواب‌های خیلی زیاد و زیاد دادن. حالا ببینم آقایون، آقایون حدود ۷۵ نزدیک به ۷۶ درصدشون جواب خیلی زیاد و زیاد دادند. اما آقایونی که به اصطلاح تا‌حدودی گفتند و ۱۷.۶۲٪ هست. این‌ها گفتند چون ضروریات زیاد است برای ازدواج، مانع پیشرفت هست، به خاطر مشکلات. این سه‌تا مطلب رو بیان کردن درمورد اینکه ازدواج تا‌ حدودی مطرح هست. اون‌هایی که گفتند نه چندان، حالا ازدواج نه چندان هست که ۱.۴۳ درصد هستند، گفتند چون پای‌بندی میاره و مشکلات اقتصادی داره.😕 💢 کسانی که گفتند اصلاً به اصطلاح نیازی نیست که، ۴.۲۹ درصد هست. این‌ها چهار دلیل عمده رو ذکر کردند؛ یکی اینکه لزومی نداره، مشکلات اقتصادی، ازدواج امتیاز به خصوصی به انسان نمیده و مشکلات زیاد دیگری که غیر از مشکلات اقتصادی هست. 🔮 این وضع، یعنی این طرز جواب دادن نشون دهنده‌ی این هست که ، هنوز در جامعه‌ی ما دیدگاه‌های درستی درمورد ازدواج، هر چند بعضی‌هاش امیدوار کننده هست و از این جهت خوب هست که اکثراً نزدیک به هفتاد هشتاد درصد مسئله‌ی رو ،💍 جدّی گرفتند و ضروری می‌دونند، اما هنوز دیدگاه درستی به اهداف ازدواج و فوائد ازدواج به خصوص فوائد عالیش نداشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍼این مادر ۲۹ ساله اهل تگزاس ویدئویی در کنار فرزندان و همسرش منتشر کرده و خبر از بارداری بچه نهم داده | 🔺📽 👶 بچه نهم این خانواده پسره و فرزندان قبلی این خانواده به ترتیب ۱۲، ۹، ۸، ۶، ۵، ۳، ۱ ساله هستند و فرزند هشتم هم ۵ ماهشه. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🥀 💔 🥀 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
✨ بسم الله الرّحمن الرّحیم ✨ 🔻 واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِ عسل) و مرکز تربیت مربی کرامت برگزار می‌کنند: 📱دوره آموزشی نسل تراز 🔹ترم اول فرزند آوری 🔸 دوره به صورت آنلاین برگزار می‌شود. 📆زمان ثبت‌نام: از اول دی ماه (تا آخر دوره امکان ثبت نام وجود دارد) 📆 زمان برگزاری: 🔆 چهارشنبه ۲۲ دی ماه 🔅 تا دوشنبه ۱۸ بهمن ماه ⚠️ در صورتی که متقاضیان تمایل به شرکت در تمامی سرفصل ها را نداشته باشند، می‌توانند به صورت کارگاهی شرکت کنند. 🔅جهت ثبت‌نام وارد لینک زیر شوید: https://www.keraamat.ir/product/farzand-avary/ 👼🏻کانال واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِ عسل) 👼🏻 @ghandeassall
💢 آیت‌الله مجتبی تهرانی (ره): اگر این حداقل رعایت نشود، کم کم رابطه با نامحرم برایت عادی می‌شود! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_304 ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 305 _ چی بگم خدا دلت رو آروم کنه کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط همین که دلت اونجاست... بی طاقت کلامش رو قطع کردم: من که دنبال ثوابش نیستم! دلم تنگه... جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم: دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا خداحافظ اون هم می‌فهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده فقط گفت: به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم خداحافظت تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم بلند بدون خجالت نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا دلم فریاد می خواست گله داشتم از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمی‌رسید! سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم زیر لب مدام می پرسیدم: منو نمی بخشی؟ قبولم نمی کنی؟ پس من کجا برم؟ به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟ مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟ پس چی شد؟ چرا نگاهتو ازم گرفتی؟ من بد... من بی وفا... من بی ادب... ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی! تو که حر رو هم بخشیدی... آقا! چرا ولم کردی؟ ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمی‌شدم: _...دلتنگی که دست خود آدم نیست من دلتنگم! میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟ همه میگن ان شاالله سال بعد من الان کربلا می خوام همین الان! نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم: چیه دیوونه ندیدید؟ ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد: حالت خوبه ضحی؟ صادقانه گفتم: نه عزیزم همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه منم دلتنگم داروم هم در دسترس نیست یه مدت طول میکشه درست بشم منو ببخش دست خودم نیست از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟ سری تکون داد: حقا که مجنونی دختر تو داری خودتو از بین میبری! ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت: گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه... لبخندی بهشون زدم: خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم ژانت گرفته گفت: بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت: آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو! آهی کشیدم: چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟ زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست تمام لذت‌های شناخته شده ما در برابر این حال هیچه هیچ به معنای واقعی کلمه این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که... چی بگم... هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم! سعی کردم بحث رو عوض کنم: راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟ _ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه ژانت هم غر زد: فارسی! لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود! گفتم: تو که به من میگی مامان! این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار ابروهاش گره شد: تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت! از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت می‌کرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم! بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت! با لبخند گفتم: نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم مامانت منتظره بابا _ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت! و به چشم هام اشاره کرد بعد بی هوا گفت: تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بری‌خب برو... کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟ باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟ با خنده گفتم: _بابا تو ام کشتی ما رو...
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 306 اگر برم تمام واحدهای این ترم رو باید حذف کنم شغلم توی آزمایشگاه از دست میره یه هزینه هم باید به هم تیمی هام توی تزم بدم که به جای منم کار کنن بعدا هم چند تا تست اضافی بدم هم زمانی و هم مالی خیلی عقب می‌افتم اصلا همچین پولی ندارم که بدم! کتایون سر تکون داد: پس نمی ارزه ولش کن! با خودم تکرار کردم: نمی ارزه... نمی ارزه؟ اگر نمی ارزید چرا من اینقدر بی تابم یعنی غرلمت عشقم رو بپردازم؟ توانش رو ندارم؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ اگر ادعا میکنم الان مهم ترین چیز برام این سفره پس چرا نفهمیدم هرچیزی رو میشه قربانی این دیدار کرد؟ چرا غرِ منفعت طلبی خودم رو سر حبیبم زدم؟ چرا بی عرضگی و بی تفاوتیم رو جای بی مهریش تعبیر کردم؟ دیو شک به جانم افتاد: این کار چقدر عاقلانه است؟ یعنی امام حسین راضی به این همه ضرره؟ بالاخره این دوره تموم میشه و برای زیارت مشرف میشی چرا باید تا این حد ضرر کنی؟ می ارزه؟ می ارزه؟ چه سوال بدی! معلومه که می ارزه معلومه که پیوستن به این دریا بر هر چیزی اولویت داره معلومه که وجودم مثل تشنه در حال احتضار به این حس و حال نیاز داره پس چرا تعلل میکنی؟ چرا در گل ماندی؟ صدای کتایون از افکار نامرتبم بیرونم کشید: _کجایی؟ _ها؟! _میگم بچسب به درست شیش ماه دیگه همه چیز تموم میشه هرجا خواستی برو _ شیش ماه دیگه یه سال دیگه از کجا معلوم زنده باشم از کجا معلوم بتونم کی از فردای خودش و دنیا خبر داره صدای اذان گوشیم مانع جوابی بود که روی زبون کتایون اومد طنین صداش سلول سلول بدنم رو مرتعش کرده بود و دلم رو... چه تصمیم سختی سخت بود یا من توانش رو نداشتم؟ بلند شدم و وضو گرفتم و برگشتم اتاق رو به ژانت گفتم: شرمنده عزیزم تو که یه هفته است عادت کردی امروز هم تنها نماز بخون حال من خوش نیست! یکم تنهایی احتیاج دارم... هردو بلند شدن و گرفته اتاق رو ترک کردن سجاده کوچکم رو که چفیه یادگاری سفر راهیان نور سال آخر دانشگاهم بود با یک مهر کوچک باز کردم از شدت دلتنگی اشکهام از قطره به موج تغییر شکل داده بود ... سلام آخر رو هم دادم هنوز بیقرار بودم خدایا من چه کار کنم!؟ وقتی که عقب می‌افتم مهم نیست ولی پولش چی؟ تو که میدونی من حتی پول بلیط هم ندارم چه برسه به... خدایا اگر قرار نبود بتونم برم چرا این امید از دلم گذشت؟ کلافه بودم فقط شنیدن آرومم می کرد با همون حال قرآن رو بغل گرفتم و به پیشانی چسبوندم مقابل صورت گرفتم و بازش کردم نگاهی به صفحه سمت راست کردم صفحه 295 سوره کهف آیه 16 آهی کشیدم و اشکهام شدت گرفت: منم همینو می خوام می خوام پناه بیارم به کهفت ناامیدم نکن! احساس شجاعت می کردم شجاعت برای بیرون زدن از روتین زندگیم برای شکستن عادت های زجرآوری که بهشون دچار بودم برای قیام، برای تغییر... برای شکستن غروری که حایل من و این سفر مقدس بود سجاده رو جمع کردم قرآن رو بوسیدم و توی کتابخونه گذاشتم گوشی رو برداشتم چند بار شماره گرفتم و قطع کردم با خودم گفتم: مرگ یه بار شیونم یه بار مدیون دلت نمون بهش برمیگردونی! شماره رو گرفتم جواب داد خیلی زود: سلام نه به اون که خداحافظی نکرده قطع می کنی نه به اون که یه ساعت نگذشته زنگ میزنی! کمی سکوت کرد: حالا چرا حرف نمی زنی؟ به سختی به زبان اومدم: سلام کجایی؟ _خونه چطور؟ _رضوان هرکاری می کنم آروم نمیشم حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم آهی کشید: چی بگم! هیچی نمیتونم بگم! _ منظورم اینه که دلم میخواد بیام فوری و برق گرفته گفت: یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره! _برای کار همیشه وقت هست بعدا جبرانش میکنم فقط _فقط چی؟ _فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم... فوری گفت: یعنی مشکلت با پول حل میشه؟ _آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم می دونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه البته من قرض می خوام ولی نمی خوام بهش فشار بیاد راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و... نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا می‌زنم! حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟ اصلا لازم نیست عمو بدونه رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای دلم ضعف رفت برای رضای خودم: آخه نمی خوام بهش فشار بیاد! _اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو سکوتم رو که دید پرسید: بگم بهش؟ لب گزیدم: نمیدونم... اگه میخوای بگو! با خنده گفت: پس میگم کاری نداری؟ راستی نگفتی چقدر لازم داری؟ با ذوق عجیبی گفتم: بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات _ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر آروم لب زدم: شبت بخیر!
قسمت_307 تا صبح اونجا باید صبر می کردم یعنی تا شب خودمون تصمیم گرفتم کمی بخوابم نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد! *** با صدای اذان مغرب چشم باز کردم این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت! اصلاً چه خوابی می‌دیدم؟ چیزی یادم نمیومد! بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟ ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟ خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق! چقدر حواسم پرت بود! ناراحت از خودم دستش رو گرفتم: ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود خواب بودم الانم حالم خوبه بریم نماز؟ با لبخند گفت:با هم؟ _با هم... شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد نه تماسی نه پیامی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد ژانت خوابید و باز خبری نشد توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد! کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز... خبری نشد... توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل می‌کردم شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم! کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته می‌شد "شاید زیارت امسال قسمت من نیست! پس آیه ۱۶ کهف؟! پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست! شاید زیادی اصرار می کنم!" کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد! رضا بود! هرچه رشته بودم پنبه شد با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش _ سلام و... متعجب گفتم: با منی؟ با صدای مهربونی که سعی می‌کرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟ تو دلت می‌خواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟ چی فکر کردی؟ فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟ چرا بهم نگفتی ضحی؟ واسطه می تراشی؟ از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد: اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم! همون‌طور که از خجالت هم در می‌اومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم دلم لک زده بود براشون برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون! رضا دوباره مخاطب قرارم ‌داد: چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟ با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی! _د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم! همین الان ازسر کار برگشتم صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن! دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم: خیلی خب ولش کن اونو رضا... من راضی نیستم به زحمتت همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی نگیر! _میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟ یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟ _ دور از جونت رضا این چه حرفیه!! _ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟ _اگه نداشتم هم برات جورش میکردم زود بفرست معطلم نکن... _باشه داداش... _ جان داداش _ عاشقتم سکوتش طولانی شد تا جواب داد: من بیشتر به کاظمین و سامرا نمیرسی سعی کن تا سه شنبه نجف باشی _ چشم _ بی بلا انشالله زائر کربلا ریز خندیدم: به لطف شما _به لطف ارباب ما چه کاره ایم! بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟" پرسید: دیگه کاری نداری؟ _ نه قربونت برم مواظب خودت باش _ من قربونت برم خداحافظ _خداحافظت تلفن رو قطع کردم روی پا بند نبودم تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم... یعنی دیگه نمی شد خوابید! فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم باورش سخت بود که طلبیده شدم که مسافر شدم... با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن...