قسمت_320
حنانه با شیطنت گفت:
حالا شما بله رو بده عروس خانوم
هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟
و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد
رضوان حرف رو عوض کرد:
راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟
کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت:
ده صبح...
_خب پس باید بعد از ما بری
مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده
میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو
بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن
کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: ساعت حرکتم؟
نمیدونم
_نمیدونی؟
_نه...
یعنی...راستش دو به شک شدم
توی رختخوابم نیم خیز شدم:
بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟
مامانت منتظره
چشمهاش گرد شد: یه دقیقه منو نزن!
منظورم شک سفر به ایران نیست
دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش
برای رفتن با این پرواز دو به شکم!
رضوان با لبخند گفت:
آها
منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟!
سری تکون داد: نمیدونم
یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه
ژانت هست ضحی هست شماها هستید
تا اینجاش که خوش گذشته
شاید حیف باشه از دستش بدم
چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد:
چیه؟
تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست
یه سفره
اونم با دوستان
من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم
نمیدونم گفتم شاید
رضوان فوری گفت:
خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم
خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره!
فوری گفتم:
چی چی رو خوش میگذره فوری!
این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره
وگرنه خیلی ام سفر سختیه
پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار
بدون اسکان لوکس و مجهز
برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی
برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی!
فوری و حق به جانب جواب داد:
تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم
بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود
رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت:
چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه
پس نمیری دیگه درسته؟!
کتایون دستی به صورتش کشید:
نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر
چمدونمو چکار کنم؟
رضوان فوری راهکار داد:
چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره
تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش
کتایون فوری گفت: نه من به کسی زحمت نمیدم!
ژانت بالاخره زبانش باز شد: کتی واقعا میخوای بیای؟
_تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟
لبخندش شکفت: معلومه که دوست دارم بیای!
رو به رضوان گفت:
خب اگر بخوام بیام؛
من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید
میخوام مثل بقیه باشم
برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه!
پرسیدم: سختت نیست؟
با افتخار گفت:
هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام
تازه این چادرا که همه دوخت دارن!
نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم!
فقط گفتم: باشه
لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب
نگاهی به ساعتش انداخت: ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی!
رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت:
آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟
_وا چه مشکلی
_منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا...
گفتم: نه برنامه ای نیست
اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی
سری تکون داد: خوبه
فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم!
رضوان پرسید: برای چی میخوای پول؟
_برای کرایه و خرید و...
من و ژانت الان فقط دلار داریم
من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم
ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم
رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان
نمیرسیم
خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن
دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد
رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت:
دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها!
قسمت_321
تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم
همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم
صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد:
چقدر جالبه اینجا
جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن
تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟!
_بله
فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره
ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره
متعجب گفت: واقعا؟
تایید کردم و ژانت باز چشم چرخوند
به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد:
من دلم چای میخواد!
کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز
گفتم: خب برو بردار راحت باش
با تردید پرسید: همینجوری؟
_آره دیگه
_من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟
نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم:
رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا
اینجوری دائم معطل میشیم
هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه
سبحان سری تکون داد:
من و خانومم که با هم میریم
شما خانوما با هم باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید
آقایونم با هم
هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم
یاعلی زیارت همگی قبول
سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم
گفتم: نه داداش کوله های ما سبکه فقط...
نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت:
نه این چرخ داره من خودم میارمش
احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت
رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه
بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش
کتایون مخاطب قرارش داد:
نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار
احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت: بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما
بی زحمت بدید ببندمش
قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دسته ی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم:
ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی
پس ما دیگه بریم رضا
عمود 125 میبینمتون
رضا آهسته اشاره کرد: بیا...
جلوتر که رفتم گفت: آفتاب کم کم تند میشه
چفیه هاتونو خیس کنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه
لبم رو به دندون گرفتم: بچه ها چفیه ندارن!
رو به احسان صدا زد: داداش کوله منو کجا بستی؟!
_رضا اذیت نکن کوله ی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم
گفتم هر چی میخوای بردار دیگه
حالا چی میخوای؟
قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت
بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد
چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد: بچه ها اینا رو شما بردارید
چفیه خودتونو بدید به دوستاتون
فوری گفتم: خودتون چی میسوزید آخه!
_دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم
مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما
فعلا یا علی
قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن
چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم
ژانت با خجالت گفت: آخه اینجوری که بد شد
از همین اولش باعث زحمت شدیم
رضوان آروم زد به شونه ش: این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته
لبخندی زدم: گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست!
حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم.
جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: شای عراقی او ایرانی؟!
گفتم: ایرانی.
فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت
لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم.
قسمت_322
نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود
پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید:
ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟
گفتم: آره چطور؟
_یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟
_چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی
سری تکون داد: جالبه...
سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود
پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه
مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن
حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود...
صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد:
ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم
رضوان گفت:به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه
اونجا خیسشون میکنیم
کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه
خنده رضوان در اومد:
این آب خوردنه
اینجا طلاست
حیفه...
ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟
_نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش
حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه
ژانت فوری گفت: چرا اینجا آب طلاست؟
_آب شرب طلاست
چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن
و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد'
ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن
_بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد
راه و ترابری هم همینطور
هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه
ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم!
با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه
...
اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم
ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟
رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم
دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته
بعد راه میفتیم
حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن
زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم.
از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم:
البته با فاصله اندک
این دوتا هم چه فرزن!
نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن
منتظر موندن چه طعمی داره؟
سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم.
_آها پس شانس آوردید.
اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم!
رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیم
خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود
فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم.
حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره.
تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد.
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱۵
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 56
👈اگه نتونی؛
پابه پای محبت دیگران،قدم برداری،
و پاسخی قشنگتر،براشون آماده کنی؛
خیلی آدم ضعیفی هستی❗️
✔️اینجوری؛
همیشه،در درون خودت
فِسرده و گره خورده،خواهی بود!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هدف_و_فوائد_ازدواج۲ #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_آخر ✍ بعد، خانمهایی که موافق نبودن یا جوابِ تاحدود
﷽࿐࿐💍࿐࿐•°o.O
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_اول
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
🔷بحث امشب درباره #خواستگاری هست و وظایف پیش از خواستگاری👩❤️👨
دو بحث فرعی هم داره که جلسه آینده خدمتتون عرض میکنیم✅
(یکی مسئله والدین👴 هست، نفوذ والدین و حدود اختیاراتشون درباره انتخاب همسرِ فرزندشون،
و یکی هم بحث ازدواج های اجباری❌ هست)
💝خواستگاری از اسمش مشخص هست یعنی "خواستن" و مراسم و مرحلهای هست که پسر یا مردی که به دختر و زنی علاقه داره
💠پیشنهاد ازدواج میده به او و به او اعلام میکنه که اون رو به عنوان همسر میخواد،
⬅️یا اینکه به تعبیر #دقیقتر میخواد درباره ازدواج با او صحبت کنه و بیشتر آشنا بشه و اطلاعاتی رد و بدل بشه 😍👌
🔶خواستگاری توسط مرد صورت میگیره و بهتره که در خواستگاری اقوام و بزرگترهای پسر باهاش #همراه باشن و اگر باشه از چند جهت لازم و خوب است👇
🔺یکی از جهت #احترامی است که به خانواده دختر گذاشته میشه، معمولاً خانوادهها نمیپسندن که پسر به تنهایی خواستگاری بره
♦️مگر در شرایط خاصی مثل: میدونن پسر کسیرو نداره مثلاً در یه کشوری تنها زندگی میکنه و یا والدین و خویشان رو از دست داده
بالاخره شرایط استثنائی هست ولی در غیر این صورت بودن والدین بهتره 👍
🔺علاوه بر احترام، مایهی #اطمینان اون خانواده هست به پسر✅
✨برای این هست که اگر پسری #بدونِ اذن والدینش به خواستگاری بره شرعاً مشکلی نداره و حرام نیست
پسر برای زن گرفتن شرعاً مجبور به اجازه والدین نیست.
🌱اما از اون جهت که خواستههای والدینِ پسر، بعداً نقش دارن در زندگی او،
از این جهت خانوادهها برای اینکه بعداً مشکلی پیش نیاد مایل هستن که خانواده پسر هم در جریان باشه ✅
🔺همچنین باعث #الفت میشه، خانوادهها با هم الفت پیدا میکنن.
🔺و همچنین باعث #استحکام کار خانواده میشه، چون پسر ممکنه تنهایی به خواستگاری میره به خاطر حیا یا خام و بیتجربه بودن نتونه وظیفشرو به خوبی انجام بده 😢
🔰چه بسا گول بخوره اصلاً، در دیدن و شناختن دختر، در حرف زدن، در دفاع و معرفی از خودش و...
نتونه پسر انجام بده ولی وقتی کسی همراهش هست خیلی بهتر هستش و کارو راه میندازه☑️😊
اینها کمکهای خوبی هستن که همراه پسر هستن برای رسیدن به این امر خیر
تنهایی تبعات منفی داره در اکثر مواقع❌
🔆خواستگاری به طور طبیعی از سمت مرد صورت میگیره
و طرز طبیعیش هست و با فطرت زن و مرد سازگارتره👩❤️👨
ادامه دارد...
🔸 نقش حیا روی شهوت!
✅ «وقاحت» ضدّ «حیا» است؛ یعنی بیبندوباری نسبت به اعمال زشتی که زشتی آنها شرعی، عقلی یا عرفی باشد.
بیبندوباری یعنی چه؟ یعنی افسارگسیختگی.
افسار چه چیزی گسیخته است؟ افسار شهوت.
شهوت در انسان وجود دارد؛ چرا؟ چون این موجود از نظر قوای درونی، تمام نیروهای نباتی، حیوانی و مضافاً انسانی را دارد؛ «اَلنَّفسُ فی وَحدَتِهِ کُلَّ القَوا». همهچیز هست.
🌀 در اینجا نقش حیا روی شهوت چیست؟ وقتی شهوت شراره میکشد و عمل زشت سر میزند، حیا یک حال بازدارندگی دارد؛ نمیگذارد عمل کند. در درون انسان غوغا به پا میشود؛ اما حیا جلوی آن را میگیرد. بر سر نفس میزند. حیوان نفْس، میخواهد به اینطرف و آنطرف بزند اما حیا، افساری است که جلوی آن را میگیرد و نمیگذارد پا بگیرد. روی آن فشار میآورد. نقش حیا روی شهوت این است.
📝 منبع: ادب الهی، کتاب چهارم، حیا موهبتی الهی، آیتاللهالعظمی حاجآقا مجتبی تهرانی، ص۱۵۹
#حق_حیا
#انسان_سازی
❣ @Mattla_eshgh
🚨 بنابر تحقیقات انجام شده و گزارشات رسیده به جنبش مردمی حلالزادهها، لقاح آزمایشگاهی حتی در پژوهشگاه رویان، در بسیاری از موارد با مقدمات و عمل حرام همراه است!!
#طهارت_نسل
🔺 برای دستیابی به جزئیات بیشتر به سری یادداشتهای سهگانهی "در #مؤسسه_رویان چه خبر است؟!" مراجعه کنید:
https://t.me/Halalzadeha/7326
https://t.me/Halalzadeha/7328
https://t.me/Halalzadeha/7329
⚠️ توجه داشته باشید که در مدل حلالزادگی به شیوهی لقاح آزمایشگاهی، به دلیل انجام نشدن عمل زناشویی و منتفی شدن بسیاری از اعمال در مجامعت جنسی مثل شرافت زمان و مکان و...، #ظرفیت_حلال_زادگی و #کیفیت_نسل در این شیوه پائین آمده و حداقلی میشود. چه برسد که با مقدمات حرام، فرزندی حرامزاده حاصل میشود‼️
📌 طبیعتا در اینکه نجات زندگی زناشویی متوقف بر لقاح آزمایشگاهی حلال از زن و شوهر شرعی باشد، دیگر بحثی از ظرفیت، مطرح نیست.
#کیفیت_انعقاد_نطفه
#حق_نسل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_322 نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذک
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 323
با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد
ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟
سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا...
وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود
رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم
کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟
متعجب گفتم: خبر چی؟
_خبر نماز نخوندن من!
_وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟
_خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون!
رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن
...
ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت:
روی این چی نوشته؟
لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته:
ابد والله ما ننسی حسینا
_یعنی چی؟
_یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد
لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد:
چه قشنگ!
کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد:
اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن
من نتونستم بخورم
اینجوری که حیف میشه!
رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری!
وگرنه زیاد نبود به اندازه ست
کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد
به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم!
نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟
سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی
رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده
وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم
کتایون به حرف اومد:
عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟
حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش
بالبخند: آره حتما بفرمایید
کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی!
نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه!
حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت:
نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه
برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
قسمت_324
رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت
کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید
حالا اسمش چیه؟
رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا
ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید:
وای خدای من چه دختر نازی!
رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟
تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته!
و روش هم نمیشده حرفی بزنه
دستی به بازوش کشیدم:
خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه
با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن
من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم!
***
تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد
ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت
دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم:
_به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250
شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر
خوبه؟!
با دو دو تا چهار تایی گفتم:
پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا.
اون شب که غلغله ست حرم
به زیارت نمیرسیم!
_تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید!
شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم
رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت
رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت:
شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا
کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟
به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم:
هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی!
با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد
بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم
قسمت_325
طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت
در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد
به دنبال پیدا کردن چی بود؟!
نمیدونم...
شاید دلیل حضورش
شاید هم...
آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن
ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد
بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره
تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم
ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم
گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون
_میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا!
_خب اینکه معلومه
الان بپرسی میگه للحسین
یعنی بخاطر حسین...
_خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم!
آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم:
عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟
چشمهای سیاهش رو بهم دوخت:
پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن
ما هم دوست داشتیم کمک کنیم
_چرا؟
با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد:
للحسین!
با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟
صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم
دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟
با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم!
رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه
راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن
همه چی اینجا پیدا میشه
نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!!
آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون!
مگه میشه؟
خندیدم: چرا نشه
مغازشونو آوردن اینجا دیگه
فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه
متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟!
_شنیدی که خودش گفت
للحسین...
_مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟
_حسین تماما برکته
از اسمش تا رسمش
بزرگترین برکتش هدایته
بزرگترین هدیه ش عشقه
محبت محبت میاره
حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن...
رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد:
واقعا همینطوره
وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟
این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن
خب به نظرت چرا؟!
حتما یه چیزی دیدن دیگه!
قسمت_326
رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی
مثل چشیدن طعم شیرینی...
صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد
چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد:
گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم
باید برگردیم
...
بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم
درباره شان تک تک شهدای کربلا
درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا
درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...*
کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه
از خاطرات رضوان از سالهای قبل
یا از بحث درباره موکبها و مسیر...
گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم
ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود
کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم
فقط به تو...
...
ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم
از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود!
ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت
رضوان زیر لب گفت: دیگه چی!
خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه
عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟!
ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد
حالا که نمیشه
آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب
رضوان_بله
حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن
به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده!
گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن