مطلع عشق
قسمت_322 نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود پیش از اونکه شروع به گفتن ذک
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 323
با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد
ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟
سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا...
وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود
رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم
کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟
متعجب گفتم: خبر چی؟
_خبر نماز نخوندن من!
_وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟
_خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون!
رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن
...
ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت:
روی این چی نوشته؟
لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته:
ابد والله ما ننسی حسینا
_یعنی چی؟
_یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد
لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد:
چه قشنگ!
کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد:
اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن
من نتونستم بخورم
اینجوری که حیف میشه!
رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری!
وگرنه زیاد نبود به اندازه ست
کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد
به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم!
نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟
سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی
رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده
وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم
کتایون به حرف اومد:
عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟
حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش
بالبخند: آره حتما بفرمایید
کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی!
نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه!
حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت:
نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه
برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
قسمت_324
رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت
کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید
حالا اسمش چیه؟
رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا
ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید:
وای خدای من چه دختر نازی!
رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟
تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته!
و روش هم نمیشده حرفی بزنه
دستی به بازوش کشیدم:
خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه
با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن
من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم!
***
تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد
ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت
دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم:
_به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250
شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر
خوبه؟!
با دو دو تا چهار تایی گفتم:
پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا.
اون شب که غلغله ست حرم
به زیارت نمیرسیم!
_تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید!
شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم
رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت
رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت:
شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا
کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟
به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم:
هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی!
با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد
بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم
قسمت_325
طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت
در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد
به دنبال پیدا کردن چی بود؟!
نمیدونم...
شاید دلیل حضورش
شاید هم...
آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن
ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد
بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره
تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم
ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم
گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون
_میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا!
_خب اینکه معلومه
الان بپرسی میگه للحسین
یعنی بخاطر حسین...
_خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم!
آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم:
عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟
چشمهای سیاهش رو بهم دوخت:
پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن
ما هم دوست داشتیم کمک کنیم
_چرا؟
با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد:
للحسین!
با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟
صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم
دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟
با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم!
رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه
راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن
همه چی اینجا پیدا میشه
نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!!
آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون!
مگه میشه؟
خندیدم: چرا نشه
مغازشونو آوردن اینجا دیگه
فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه
متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟!
_شنیدی که خودش گفت
للحسین...
_مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟
_حسین تماما برکته
از اسمش تا رسمش
بزرگترین برکتش هدایته
بزرگترین هدیه ش عشقه
محبت محبت میاره
حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن...
رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد:
واقعا همینطوره
وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟
این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن
خب به نظرت چرا؟!
حتما یه چیزی دیدن دیگه!
قسمت_326
رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی
مثل چشیدن طعم شیرینی...
صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد
چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد:
گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم
باید برگردیم
...
بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم
درباره شان تک تک شهدای کربلا
درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا
درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...*
کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه
از خاطرات رضوان از سالهای قبل
یا از بحث درباره موکبها و مسیر...
گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم
ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود
کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم
فقط به تو...
...
ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم
از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود!
ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت
رضوان زیر لب گفت: دیگه چی!
خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه
عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟!
ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد
حالا که نمیشه
آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب
رضوان_بله
حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن
به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده!
گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن
قسمت_327
فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد:
وای چمدونم!
رضوان_چی میخوای ازش؟!
_مسواک خمیردندون
رضوان دست کرد توی کیفش:
بیا این مسواک نو
خمیر دندونم من دارم
البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه
از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر!
کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه
تو چرا انقد از همه چی دو تا داری!
کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا
این کلا معروفه به زاپاس!
بارکشه دیگه
_خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد!
...
با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟
با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم! بیدارم کردی دیگه
چیه وقت رفتنه؟
_آره
پاشو رفیقاتم بیدار کن
اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم
همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم
رضا رو به ما گفت:
تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم
نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن
و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد
تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن
رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم
چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد
کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت:
ممنون
ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟
احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد:
هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون
و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟
رضا رو به من گفت: بریم؟
چشم چرخوندم: ا پس حنانه و..
رضا_اونا با هم رفتن
قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم
بریم؟
سری تکون دادم: پس بریم
همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟
_اکثرا
یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی
_چقدر عجیبه!
_چی؟
_اینکه انقدر سختی میدن به خودشون
_درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن
یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم!
احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع
چیزی که واقعا عجیبه اینه
اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛
عشقه
چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه
رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم
با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید
جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم
راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم:
این پسره چرا انقد کم حرفه؟
_چی بگم
خجالت میکشه
چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن
اصلا نمیخواست با ما بیاد
به زود سبحان و حنانه اومده!
آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه!
با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی..
_زهرمار
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی 56 👈اگه نتونی؛ پابه پای محبت دیگران،قدم برداری، و پاسخی قشنگتر،براشون آماده کنی؛
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
#صبح_بخیر
💗 ارزش خوشبختی زمانے نمایان مے شود که
با داشته هایمان احساس خوشبختی کنیم
❣ @Mattla_eshgh
چیکار کنیم صفحه #اینستاگرام هک نشه؟
📌 گفتیم که مسئول امنیت پیج و هکر اینستاگرام و ... یک شوخی بیش نیست و از ناآگاهی مردم سواستفاده و کسب در آمد میکنن. با چند روش ساده زیر کاملا میتونید خودتون صفحه اینستاگرام رو امن کنید!
1️⃣ انتخاب رمز پیچیده از حروف بزرگ و کوچک، اعداد و علائم مثل: v4%qG=j#5QWwn+aW
📍 از این سایت میتونید
https://passwordsgenerator.net پسورد بسازید (حتما جایی رمز رو یادداشت کنید که فراموشش نکنید)
2️⃣ ثبت ایمیل و شماره موبایل در قسمت Edit صفحه.
3️⃣ یکی از قدم های مهم دیگه جهت افزایش امنیت پیج، این هستش که سرویس لوکیشن (موقعیت مکانی) خودتون رو در اینستاگرام خاموش کنید.
4️⃣ تایید دومرحلهای اینستاگرام را حتما فعال کنید: به قسمت Settings و بعد Privacy and security برید. حالا Two-Factor-Authentication را انتخاب کنید و در صفحه بعد get started را بزنید. از این بعد هرکسی بخواد وارد صفحه شما بشه، یک کد به خط تلفن شما میاد و فقط با وارد کردن اون کد میشه لاگین کرد
5️⃣ از برنامههای غیررسمی اصلا استفاده نکنید و حتما با برنامه اصلی اینستاگرام وارد بشید
❣ @Mattla_eshgh