🍃چشم هاي منتظر و نگران مادرم باعث مي شد لحظه يي را از دست ندهيم . ما بجز
زمان هايي كه كار مي كرديم بقيه اوقات را صرف درس خواندن كرده بوديم.
نكته يي كه مادرم را بسيار خوشحال مي كرد اين بود كه من هميشه شاگرد اول
بودم. در همين موقع ها بود كه اتفاق عجيبي برايمان رخ داد. در يك تعطيلات
ما را به خارج شهر برده بودند. تابستان بود و ما همراه اردوي مدرسه به ان محل
رفته بوديم و متاسفانه باز هم بايد شبانه روز ان جا مي بوديم و از مادر دور مي
شديم. بيش تر ورزش مي كرديم اما كلاس هاي درس هم ادامه داشت و
امتحانات سختي از ما مي گرفتند. همان طور كه گفتم يكي از همكلاسي هاي ما
ايراني و فاميلش اسپهبدي بود. از خانواده هاي بزرگ و اهل مازندران بود. يك
روز اسپهبدي كه درس را نخوانده بود و بلد نبود پاسخ درست بدهد و معلم او هم
يك كشيش بي فكر بود او را به ناظم همان فرر دو انگشتي معرفي كرد و
شكايت مفصلي از او كرد. ناظم هم فورا گفت: او بايد از اردو اخراج شود . ناظم
اصلا به اين فكر نمي كرد كه اردوي تابستاني كيلومترها از شهر فاصله دارد.
اسپهبدي كوچولو هم هر چقدر كه التماس كرد بي فايده بود. به محض اين كه
او را از در مدرسه بيرون كرد من و برادرم كه طاقت نداشتيم اوارگي يك هم
وطن نوجوان را تاب بياوريم و مي ترسيديم كه در راه بيابان بلايي به سرش
بيايد با هم قرار گذاشتيم كه از ديوار مدرسه بالا برويم و فرار كنيم؛ تا بتوانيم او
را همراهي كنيم و به شهر برسانيم .
حالا مجسم كن كه سه پسر بچه كوچك چگونه مي توانستند فاصله روستايي را
كه كيلومترها دور از شهر قرار داشت طي كنند. از كوه و كمر و بيابان مي
گذشتيم و هر كس را كه سر راه مان مي ديديم از ترسمان از دور به او سلام مي
كرديم. ما اصلا به عاقبت كار فكر نمي كرديم. ناگهان تصميم گرفته بوديم از
يك هم وطن محافظت كنيم. الان كه به ان روزها فكر مي كنم مي بينم چقدر
جرات و شهامت به خرج داديم كه ان راه خطرناك را همراه اسپهبدي طي
كرديم. اگر برايت بخواهم بگويم كه حاج علي با چه زحمتي دوباره ما را به
مدرسه اورد داستان خيلي طولاني مي شود. مديريت مدرسه قبول نمي كرد. فقط
بگويم كه بر خلاف انتظار ما مادر كاملا از ما استقبال كردند و به تصميم ما
احترام گذاشتند. همين طرز فكر سليم و عكس العمل هاي خوب و حساس شده
مادر باعث شد كه زمينه تربيت خاصي در ما به وجود بيايد. (البته بايد به نكته
يي اشاره كنم كه... غلامرضا خان اسپهبدي بهترين دوست من و برادرم در تمام
عمر شد كه اين دوستي و مودت را به بچه هايمان هم منتقل كرديم.)
من در حالي كه 17 سال بيشتر نداشتم موفق شدم از دانشگاه فرانسوي بيروت
ليسانس ادبيات بگيرم. در ان روزها به ليسانس ادبيات كار نمي دادند. با زحمت
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات
بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم دفتردار براي خرجي خودش هم نمي تواند
پولي در بياورد چه رسد به اين كه همكاري هم داشته باشد. ان روزها در بيروت
قانون ثبت وجود نداشت. اگر هم مردم مي خواستند معامله يي انجام بدهند با
قولنامه اين كار را مي كردند و چند ريش سفيد هم به عنوان شاهد پاي ان را
انگشت مي زدند و گواهي مي كردند براي همين براي ثبت معامله به اين محضر
كه تنها دفتر ثبت اسناد در بيروت بود نمي آمد .
در همين ايام با يك فرانسوي آشنا شدم كه دكتر بود و به بيروت امده بود تا
ازمايشگاهي درست كند. به كار در ازمايشگاه باليني او علاقه مند شدم. تصميم
گرفتم در رشته بيولوژي (زيست شناسي) تحصيل كنم. با علاقه اي تكه براي
كار در ازمايشگاه پيدا كرده بودم اين تنها رشته يي بود كه در بيروت نزديك
به كار ازمايشگاهي بود .
درس خواندن ضمن كار دشوار بود ولي جز اين چاره يي نبود. در 19 سالگي
ليسانس بيولوژي را از همان دانشگاه گرفتم و در ازمايشگاهي كه گفتم مشغول
كار شدم. از بخت بد اين كار از كار اولي بدتر بود. هيچ كس به ازمايشگاه
اعتقادي نداشت. نه مريض ها نه پزشك ها . يك شب در يكي از رستوران هاي
سنتي بيروت با همين دكتر فرانسوي نشسته بوديم و به صداي قليان كشيدن
بيروتي ها و صداي قلقل ريختن اب از بطري به طرف دهانشان از فاصله دور كه
مهارتي خاص مي خواست گوش مي داديم. در حين صحبت وقتي از وضع و
زندگي ام برايش گفتم متوجه شدم او درد دلش از من بيشتر است. مي گفت:
اين جوركارها براي ممالك جهان سوم فايده اي ندارد. من تو را هم معطل
كردم. توصيه كرد رشته يي بخوانم كه بتوانم براي خارجي ها كار كنم. عقيده
داشت چون من بايد خرج خانواده را هم در بياورم بهتر است در شركت هاي
پيمان كاري فعاليت كنم ان هم در رشته راه و ساختمان. بايد بگويم اين پيشنهاد
براي كار در بيروت بهترين پيشنهاد بود .
حدود 22 سالم بود كه از دانشگاه امريكايي بيروت مدرك مهندسي راه و
ساختمان گرفتم و براي پيدا كردن كار به اين در و ان در زدم. بالاخره مجبور
شدم براي يافتن شغلي مطابق رشته ي تحصيلي ام به شركت هاي خارجي بروم
كه پيمان كار ساختماني بودند. در يك شركت فرانسوي كار پيدا كردم. به
شرطي به من كار دادند كه مسئوليت هايي را بپذيرم كه خود مهندسين فرانسوي
از پذيرفتنش به دليل سختي زياد دوري مي جستند. اين شركت كنترات راه
سازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت. اين مسير بسيار صعب العبور بود و
در ارتفاعاتي به نام حما ساخته مي شد. به خاطر صعب العبود بودن ماهي نمي شد
كه كارگري از ارتفاعات پرت نشود و نتيجه اش زخمي شدن يا كشته شدن
کارگران می انجامید...
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۴
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۳
👈ضعف در مهارت آغوش گیری در میان اعضای خانواده
مانع برقراری رابطهای گرم ،صمیمی و تنگاتنگ با اعضای خانواده میشود.
و طبیعی ست که به مرور بین اعضا شکاف و دوری رخ داده و چه بسا خانواده از هم میپاشد.😔
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخ
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_ششم
✅خب از اونور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در این قضیه چون این امر شرعی هست و خدا هم اجازه داده
❗️دختر هم نباید حیا بکنه از این کار، پسر هم نباید حیا کنه از دیدن و دقت کردن در این امر
👌درسته نامحرم هستش اما چون حضرت فرموده که اینجا حالت پسر و مرد موقع نگاه کردن، حالت خریداره
📌جنسیرو که میخوای بخری حق داری جنست رو ببینی، چشم بسته که چیزی نمیخری 🙈
🍀حضرت میگه حالت شخص موقع دیدن دختر حالت #خریدار هست
پس حق داری که نگاه کنی بررسی کنی اگر باب میلت هست انتخاب کنی 👌
😱برای نفسچرونی و نظربازی که مرد نرفته اونجا، رفته که همسر انتخاب کنه و حق هم داره
اینجا باید حیا بره کنار چه از طرف دختر و چه پسر و همچنین #غیرتهای بیجا از سمت خانواده دختر نباید باشه
🙄🤔شده مثلا برادر دختر گردنکشی میکنه که نه نباید همو ببینن،
شده که تو همین زمان خودمون، پسر رفته خواستگاری خواسته دختررو ببینه، برادره بهش برخورده که خواهر ما رو نباید ببینه ❌
بعد حالا همین آقای به اصلاح غیرتمند که در واقع #جاهل و نفهم، میره خواستگاری دختری و خودش خیلی علاقه داره که نگاه کنه و اگر نزارن نگاه کنه خیلی بهش برمیخوره😐
🔰لذا اینها از مقوله غیرت و حیا جدا هست و اینها از روی جهل و نادانیست اگر کسی بخواد رعایت بکنه
👈🏻حیا و غیرت در این مورد از روی جهل و نادانی هست.
باید بزارید همدیگهرو خوب ببینن 👍
🔷خانواده پسر نقش خیلی خوبی داره اینجا و مهمه و باید درخواسترو اونها بکنن
چون برای پسر سخته که بگه همو ببینیم، مثلاً مادرِ پسر معمولاً کسی که ادب داره و زبون داره، نه با پرخاشگری و متلک گفتن و بیادبی
🗣خیلی محترمانه اجازه بگیره که اینها همو ببینن و صحبت بکنن
🔶خب بعد هم که میخوان صحبت کنن، ممکن پسر روش نشه دقت بکنه ولی خب مطمئن باشن که به اندازه کافی دختر خودشرو نشون داده که پسر ببینه با #دقت دختررو.
💠پسر هم که خودش اگر خواست ببینه باید بگه این مسئلهرو که، دختر روش رو باز نگه داره
چون ممکن پسر حیا کنه و بگه که روم نمیشه بگم میگن پسر پرو هست و بده من بگم اینهارو 😠
مثلاً دختر ۹۰ درجه نشسته به پهلو و نمیتونن همو ببینن باید پسر بگه که قشنگ روبهروی هم بشینن به طوری که پسر ببینه و مطمئن باشه از وضعیت ظاهری دختر ⚠️
🔆حدیثی هست از نبیاکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم که میفرماید:
🍀حیا دو قسمت است، یکی حیای #حماقت و حیای #عقل که جلسه اول براتون گفتم، اینجا جور دیگری تقسیم بندی کردن
فرمود: حیا دو وجه داره، یک قسمتش از روی ضعف و ناتوانیست(فرد ضعیفه و اینرو حیا میزاره، باید انسان به این نوع حیا غلبه کنه و ضعیف نباشه، قوی برخورد کنه)
و یه قسمت دیگه حیا، معلول #قدرت هست، قدرت و اسلام و ایمان، که به انسان حیا میده گاهی وقتها💪
ادامه دارد...
💢 باید مرجعیت افکار غربی را به کلی رد کنیم
📍 اگر ما میخواهیم درباره مسأله زن درست فکر کنیم و درست حرکت کنیم و دچار خطا نشویم، باید ذهنمان را از حرفهای کلیشهای فرآوردهی غربیها بکلّی خالی کنیم.
📍 غربیها نسبت به مسألهی #زن بد فهمیدند، بد عمل کردند و همان فهم بد و غلط و عمل گمراهکننده و مهلک خودشان را بهصورت سکّهی رایج در دنیا مطرح کردند. علیه هر کسی هم که بر ضدّ نظر آنها حرف بزند، دستگاه تبلیغاتی وسیع آنها هوچیگری میکند، مجال حرف زدن هم به کسی نمیدهد.
📍 اگر میخواهید دربارهی مسألهی زن راهبرد درست را پیدا کنید و این راهبرد را با اجرائیّات و الزامات اساسی آن همراه کنید و در بلندمدّت پیش بروید و به نتیجه برسید، باید ذهنتان را از تفکّرات غربی در مورد زن تخلیه کنید.
📍نمیگویم بیاطّلاع بمانیم، نه؛ ما طرفدار بیاطّلاعی نیستیم، بنده طرفدار آگاهی و آشنایی هستم، امّا مرجعیّت آن افکار را بکلّی رد کنیم. افکار غربیها، نظرات غربیها، در زمینهی مسألهی زن مطلقاً نمیتواند مایهی سعادت وهدایت جامعهی بشری باشد.
🌐 بیانات امام خامنهای -حفظهاللهتعالی- در دیدار جمعی از بانوان برگزیده کشور ۱۳۹۳/۰۱/۳۰
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم
#استاد_عشق
#قسمت دهم
🍃چاره يي نداشتم پذيرفتم و مشغول شدم.كارگرها همه محلي بودند
و شب ها مي رفتند پايين كوه جايي كه ده شان قرار داشت. ان وقت من تنها
بالاي كوه مي ماندم. غروب كه مي شد و هوا رو به تاريكي مي رفت شغال ها
به دنبال غذا دور چادر من جمع مي شدند و زوزه مي كشيدند. تحمل اين وضع
سخت و زندگي در چنين چادر ترسناك و وحشتناك بود. بعدها با خود فكر مي
كردم كه ادم در جواني چه مسائلي را مي تواند تحمل كند؟! باز زوزه شغال ها
قابل تحمل بود براي اين كه وقتي كاملا شب فرا مي رسيد و همه جا تاريك مي
شد گرگ ها هم مي امدند و دور چادر به جست و جوي غذا جمع مي شدند.
وقتي فانوس را جلوي چادر مي اوردم تا نگاهي توي تاريكي بيندازم ديدن برق
چشم اين حيوانات درنده و وحشي هولناك بود. هنوز هم اين منظره وحشتناك
را فراموش نمي كنم. بارها به كارگرها مي گفتم شب ها يكي پيش من بماند
ولي هيچ كس قبول نمي كرد. من هم ياد گرفته بودم كه شب ها اتش روشن
كنم تا حيوان هاي وحشي را از انجا دور كنم .
روزها يكي از كارگران را فقط براي جمع كردن بوته و هيزم روانه مي كردم و
غروب كه همه مي خواستند بروند او مي بايد هيزم ها را دور چادر كپه كپه مي
چيد و هيزم هاي خشك و بلند را بين كپه ها قرار مي داد تا وقتي اول ين كپه
هيزم را روشن كردم اتش رفته رفته ره بقيه كپه ها هم سرايت كند. به اين
شكل شعله جلو مي رفت و طولاني تر مي سوخت و من مي توانستم ساعتي از
شب را بخوابم .
اما تا چشم هايم گرم مي شد موشهاي صحرايي عاصي ام مي كردند. ان ها از
اتش نمي ترسيدند و به داخل چادر مي امدند. تا مي فهميدند كه خوابم به سرعت
روي سينه ام مي جهيدند و مي دويدند. من سراسيمه از خواب مي پريدم . اگر تنم
را گاز مي گرفتند معلوم نبود كي جاي گازشان خوب خواهد شد زيرا تنها وسيله
معالجه خاكستر بود. نمي دانستم اگر دهانشان ميكروبي باشد چه كار كنم. جاي
گازشان ماه ها باقي مي ماند تا خوب شود .
اين شرايط سخت و دشوار را هر طوري كه بود تحمل كردم ولي بعد با مشكلي
بسيار بدتر روبه رو شدم و ان پشه مالاريا بودو متاسفانه ديگر به پشه مالاريا
نتولنستم كنار بيايم. وقتي شب ها بيرون باد و بوران بود ديگر نمي توانستم
اطراف چادر اتش روشن كنم و ناچار داخل چادر اتش روشن مي كردم. براي
اين كه از دود هيزم خفه نشوم مجبور بودم مقع خواب سرم را جلو دهانه ورودي
چادر بگذارم تا مقداري اكسيژن براي تنفس به ريه هايم برسد. چون اتش داخل
چادر بود پشه ها را جذب مي كرد و ان ها به داخل چادر مي امدند و اطراف
اتش جمع مي شدند. يكي از همين شب ها پشه مالاريا نيشم زد و مالاريا گرفتم.
چهل شبانه روز تب نوبه داشتم. مرگ را هر لحظه پيش چشم مي ديدم. توي
كوهستان دور افتاده چاره اي جر دست و پا زدن ميان مرگ و زندگي نداشتم.
فقط به خدا پناه مي بردم و از او كمك مي خواستم.
يكي از كارگرها كه
مهربان تر بود هر روز برايم اش رقيقي درست مي كرد و زير سر مرا با دستش
بلند مي كرد و اش را در دهانم مي ريخت تا بخورم و زنده بمانم.
بالاخره
كارگرها ديدند كه من روز به روز ضعيف تر مي شوم و چيزي به مردنم نمانده.
به همين دليل هر شب يكي از انها نزد من مي ماند. عاقبت يكي از كارگرها به
هر زحمتي بور به بيروت رفت و به رئيس شركت فرانسوي خبر داد كه مهندس
شان يعني من بر اثر مالاريا دارم مي ميرم .
«ديگر از همه چيز و همه كس قطع اميد كرده بودم و خودم را براي رو به رو
شدن با مرگ اماده مي كردم كه ان كارگر با يك پزشك فرانسوي و با
مقداري گنه گنه (كنين) از بيروت رسيد. همان قرص ها به خواست خدا مرا از
مرگ نجات داد
🔻همیشه برای خوابیدن وقت هست
🍃 البته بايد بگويم كه پدرم هيچ وقت به طور قطعي از دست اين بيماري نجات
نيافتند. هر وقت بدن شان ضعيف مي شد مالاريا كه در بدن ايشان به كمين نشسته بود حمله خود را شروع مي كرد و پدرم تب مي كردند و از لرز تختشان
به ديوار مي خورد و صحنه وحشتناك و دردناكي به وجود مي امد .
ياد موقعي مي افتم كه ا ين اواخر وقتي پدرم قلب شان درد مي گرفت ان قدر
درد شديد بود كه از زور درد قفسه سينه بي هوش مي شدند. تنشان خيش عرق
مي شد و رنگ شان كاملا مي پريد. حدود يك ساعت طول مي كشيد تا
حالشان بهتر شود.
پدرم وقتي به هوش مي امدند كه قطره قلب Adalat يا
زيرزباني Nitroglycerin يا قرص هاي قلب كه مادرم زير زبانشان قرار مي
دادند و اكسيژني كه روي بيني شان مي گذاشتيم و نيز ورقه نيتروگليسيريني كه
روي پوست قفسه سينه شان مي چسبانديم اثرش را بكند .
پدر با تمام زجري كه مي كشيدند وقتي كه با اين وسايل و داروها به هوش مي
امدند و چشم شان را باز مي كردند و مادر يا من يا خواهرم را مي ديدند مي
پرسيدند :
-آيا لازم بود اقاي معزالسلطنه به دو تا بچه كوچولو در يك مملكت غريب ان
هم وسط جنگ جهاني گرسنگي بدهد؟
واقعا ادم دلش كباب مي شد. همه درد و رنج و ناراحتي قلبشان را فراموش مي
كردند تا درد و زجر بزرگتري را به ياد بياورند و ان هم دوران كودكي شان
بود . بغض گلويم را مي فشرد و نمي توانستم حرفي بزنم. اگر لب باز مي كردم
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتر
از گذشته مي شناختم و ايشان را بسيار بزرگ تر از گذشته مي دانستم .
از جايم بلند شدم و صورت پدرم را غرق بوسه كردم. با اين كه پدرم هيچ وقت
نمي گذاشتند ما متوجه ناراحتي شان بشويم و اشك شان را ببينيم ولي من عمق
ناراحتي را در وجود ايشان حس كردم ولي به روي خودم نياوردم معذرت
خواستم و از اتاق بيرون رفتم .
به اتاق خواهرم رفتم و سرم را زير لحاف بردم تا كسي صداي گريه ام را نشنود.
ان قدر گريه كردم تا لحاف خيس شد. با اين كه پدرم سالم بودند ولي نگران
اينده بودم. پدرم كه صداي گريه مرا شنيده بودند به سراغ من امدند. وقتي حال
مرا ديدند دست مرا گرفتند و گفتند :
- شما بايد قوي باشي. مرد اين كارها را نمي كند .
بعد با ظرافت خاصي موضوع را عوض كردند و گفتند :
- امشب كمي از شب هاي گذشته بيشتر صحبت كرديم. اگر ممكن است ليواني
اب بياور تا قرصم را بخورم.
با اين حرف مرا از افكار دوران كودكي شان دور كردند. من فورا ليوان مخصوص پدرم
را اب كردم و اوردم. پدرم ليوان را از دستم گرفتند و اب را نوشيدند و گفتند
شما كه مي بيني من هميشه قبل از خواب يك ليوان اب مي خورم تو هم يك
ليوان اب خنك بخور و بخواب به اين كار عادت بكني خوب است صبح خيلي
كار داريم.
من هم پدرم را بوسيدم و خداحافظي كردم و رفتم. هر طور بود ان شب با تمام خاطرات
تلخش گذشت. شب بعد به پدرم گفتم :
- ان قدر خاطرات شما شنيدني است كه اگر اجازه بدهيد از اين به بعد از 9 شب
كارمان را شروع كنيم. درست بعد از شام و به جاي ساعت 12، ساعت 2 بعد از
نيمه شب كارمان را تمام كنيم.
پدر تبسمي كردند و گفتند :
- تا اين جا سعي كرده ام چون دلت خواسته است خاطرات و هر چه از دوران
كودكي ام بياد دارم برايت بگويم ولي يادت باشد كه درس خواندن از هر چيز
ديگري واجب تر است. بنابراين مثل قبل از ساعت 10 تا 12 درس مي خوانيم.
مي داني كه از ساعت 12 به بعد الماني مي خوانم و بعد مي خوابم چون الماني را
ديرتر از زبان هاي ديگر شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم ممكن است
فراموش كنم و اگر باز هم بيدار باشم و بعد از ان برايت بگويم خسته مي شوم
اما چون تو علاقه داري بقيه خاطرات كودكي ام را بشنوي به جاي ساعت 12 تا
حدود 1 با هم خواهيم بود كه من بتوانم تا حدود ساعت 1 ) 30/ بعد از نيمه شب)
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۳ 👈ضعف در مهارت آغوش گیری در میان اعضای خانواده مانع برقراری رابطهای گرم ،صمیمی و تنگ
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇