eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃تعجب و شگفتي من صد برابر شد. عجب جوابي به من دادند. جوابي بزرگ و در عينحال غم انگيز مدت كوتاهي به
دوازده 🍃و اكنون با تجربه يي كه دارند مي دانند كه هر كسي را چگونه بايد راهنمايي كنند . پدرم مرا از افكار و تصوراتم نجات دادند و گفتند : - خوب حالا اگر خسته نيستي و حوصله داري شروع كنيم؟ با حالت عجيبي گفتم : - بله البته اين چه سوالي است! من شب ها خوابم نمي برد و هر لحظه ارزومند شنيدن صحبتهاي شما هستم. من شيفته ي داستان پر فراز و نشيب رندگي شما شده ام و براي شنيدن داستان زندگيتان لحظه شماري مي كنم. پدرم بعد از تاملي لبخندي زدند و با محبت گفتند : - يادت هست كه گفتم با قرص هاي كنين (گنه گنه) نجات پيدا كردم؟ جواب دادم : - بله. پدرم ادامه دادند : «بعد از اين كه تب مالاريا فروكش كرد باز كارم را در همان ارتفاعات «حما» ادامه دادم. يك روز مسئول شركت راه سازي فرانسوي كه با عده يي از همرهان متخصص و مهندسين عالي رتبه براي بازديد كارها امده بود بعد از بازرسي كارهايم بسيار تعجب كرد كه چطور اين قدر كارها پيشرفت كرده است. من هم طاقت نياوردم و گفتم به علت وجود كارگرهاي خيلي خوبي است كه با من كار مي كنند . «مهندس عالي رتبه فرانسوي با تعجب گفت: نه فكر نمي كنم اين طور باشد . چون قبلا هم همين كارگرها اين جا كار مي كردند اما كارشان به هيچ وجه پيشرفت نداشت . «گفتم بله ولي تغييري به وجود امده است چون كارگرهاي من همگي از اهالي ده «دوروز» هستند. و اهالي اين ده همگي مسلمان و شيعه هستند و چون من هم مسلمان شيعه هستم ان براي اين اخوت و نزديكي با من اين طور خوب كار مي كنند. در حقيقت براي انجام دادن كارهايي كه من به ان ها مي گويم فداكاري مي كنند . «وقتي مدير شركت فرانسوي اين حرف را شنيد با تعجب و ذوق زدگي به من گفت: عجب عجب كاش ما از اول مي دانستيم . «كمي تعجب كردم و پرسيدم: چطور مگر؟ «او گفت: ما معادن بسيار زيادي براي اكتشاف و استخراج در همين ده «دوروز» داريم. سال ها قبل مهندس ها و تكنسين هاي فرانسوي ما ان جا كار مي كردند . يك شب سال نو ميلادي كه همين كاركنان متخصص و فني فرانسوي شركت ما جشن گرفته بودند و مشروب مي خوردند همين دوروزي هاي مسلمان شيعه شما كه بسيار متعصب هستند نتوانستند حركت ان ها را تحمل كنند به ان ها حمله كردند. و همه ان ها را كشتند . براي همين از همان سال ها كار استخراج معادن مان در «دوروز» نيمه كاره رها شده
مطلع عشق
🍃 روزي توسط همين خارجي ها از دست شان خارج خواهد شد. تصميم گرفتم با رئيسطائفه (عشيره) «دوروزي ها» مل
سیزده 🍃ابتدا هردو برادر در رشته ی حقوق تحصيل كرديم. يك سال حقوق خوانديم. من خيلي جدي درس مي خواندم و به ان رشته علاقه مند شده بودم و دائم كتاب هاي ان رشته را مطالعه مي كردم. در دادگاه هاي عمومي – خصوصي و بين المللي به عنوان كاراموز شركت مي كردم ونزد يكي از وكلاي معروف فرانسوي به عنوان دستيار كار مي كردم. بعد ها در تهيه و تنظيم نطق ها و پروتكل هاي بين المللي در كنفرانس هاي فضا و هسته يي توانستم از ان چه در اين رشته اموخته بودم استفاده كنم . ناگفته نماند كه مادم همواره نسبت به رشته يي كه انتخاب كرده بوديم نگران بودند و مي گفتند اگر فردا شما قاضي و يا وكيل شديد و راي درستي صادر نكرديد و يا دفاع نادرستي انجام داديد من زير خروارها خاك جواب خدا را چه بايد بدهم. خلاصه ايشان در مورد كارهاي حقوقي و قضايي احساس مسئوليت و نگراني خاصي مي كردند . «يك سال از اقامت ما در پاريس مي گذشت. روزي غروب با برادرم روي صندلي كنار رود سن نشسته بوديم. مرد افليجي را ديديم كه سال قبل در همين پارك با لو اشنا شده بوديم ولي ديگر راحت راه مي رفت. به خودمان جرات داديم و از پسرش كه همراهش بود جريان را پرسيديم. پسر او چگونگي معالجه پدرش را براي ما توضيح داد. بلافاصله اين اتفاق باعث شد هر طور شده كاري بتوانيم بكنيم تا مادر افليج ما هم معالجه بشوند. با همين اميد هر دو رشته ي حقوق را رها كرديم و در رشته ي پزشكي تحصيل كرديم. شب و روز مشغول مطالعه دروس پزشكي شديم . من در طول 4 سال و برادرم طي 6 سال درسمان را تمام كرديم. امكاني پيش امد تا بتوانم در بيمارستان دانشگاه پاريس مشغول به كار شوم. خيلي زود حوصله ام سر رفت. من چون چشمانم خيلي ضعيف بود- به دليل مطالعه زياد در كودكي و نداشتن پول براي خريد عينك – چشمم به شدت ميوپ (نزديك بين) بود. ضمنا استيگمات هم بود(چشمانم تورش داشت) علاوه بر اين ها چشمم دوبيني داشت هر خطي را دو تا مي ديدم يعني ديپلوپيا داشتم كه براي ديدن بايد عينك پريسماتيك (يعني منشور) مي گذاشتم تا هر خط را يكي ببينم. براي همين وثتي مي خواستم چيزي بنويسم بايد عينكم را بر مي داشتم و تقريبا چشمم را به 3 يا 4 سانتي متري كاغذ نزديك مي كردم. به همين دليل چيزهاي خيلي ريز را از ان فاصله خيلي بهتر از معمولي مي ديدم. همين مسئله باعث شد انترن هاي ديگر كه زورشان مي امد رگ بيمار را پيدا كنند از اين حالت چشم من سر در بياورند و ياد گرفته بودند كه هر وقت رگ مريضي سخت پيدا مي شد زور به سراغ من بيايند تا اين كار را برايشان انجام بدهم. يك روز از دست ان ها خيلي خسته شدم با خودم گفتم: «اين ديگر چه رشته ي تحصيلي است. اين كه نشد كار. بايد از صبح تا شب بيايم و براي اين حضرات رگ مريض پيدا كنم. از طرف ديگر هر مريضي را كه معاينه مي كنم تعداد دنده هايش با مريض ديگر مساوي است. در بيروت سوريه و عربستان هم هر چه پل مي ساختيم محاسبه يكي بود. كافي بود محاسبه براي يك پل را بداني تا بتواني بقيه پل ها را هم طبق همان محاسبات درست كني. اين ها كه نشد رشته ي تحصيلي.» خلاصه تصميم گرفتم رشته ي تحصيلي خود را عوض كنم و چيزي را انتخاب كنم كه مثل پزشكي بدون فرمول نباشد و ادم را كمي اذيت كند ».
مطلع عشق
🍃«يادم مي آيد، براي اين كه در ان دوران گرسنگي نكشيم، رفتم و نقشه كامل پاريس راگرفتم. نام خيابان ها،
چهارده 🍃 من فورا گفتم : - بله، بله. معذرت مي خواهم. وقتي پرت شديد، چه اتفاقي افتاد: پدرم با خونسردي، وبا همان لبخند مخصوص و آرامشان،گفتند : بله، خدا كمكم كرد. درست مثل زماني،كه دركويرگم شده بودم. از معجزه يي كه اتفاق افتاد معلوم شد،كه خدا به من لطف دارد. اتفاقأ بعد از اين ماجرا بود، وقتي به هوش آمدم، با خودم فكركردم،كه خدا يك بار ديگر به من گفت، هنوز با تو كار دارم! قضيه از اين قرار بود،كه از قضا روز قبل يك كاميون بزرگ شن آ ن جا خالي كرده بودند، چون مي خواستند شن ها را، زير ريل هاي راه آهن و بين تراورس ها پهن كنند، ولي اين كار، هنوز انجام نشده بود. شن ها همان جا مانده بود. من درست وسط آن شن ها سقوط كردم، و از مرگ نجات يافتم. فقط پاي چپم كمي آسيب ديد. خودت مي بيني، كه هنوز كه هنوز است. وقتي هوا سرد مي شود. زانوي چپم درد مي گيرد، و اين براي همان سقوط از دكل است. من بارها امتحان كرده ام، وقتي جايي از بدن آدم صدمه مي بيند، يا مي شكند، ممكن است، مدتي بعد درد آن خوب بشود، ولي هميشه آن ناراحتي، در آن نقطه باقي مي ماند. مئل اين است،كه منتظر مي ماند تا يك روز بدن ضعيف شود، و براي آن بيماري فرصتي پيش بيايد، تا دوباره سر برآورد. مثل نوبه مالاريا،كه بعد از سرما خوردگي به من دست مي دهد، و بعد سرو كله تب هاي شديد مالاريا بيدا مي شود، آن هم بعد از اين همه سال. خلاصه وقتي به هوش آمدم، مرا به كلينيك بردند، و خوشبختانه بيش از 4 يا 5 روز بستري نشدم، و خيلي زود سركار برگشتم. البته بايد بگويم،كه اين موضرع، براي مهندسين و تكنين هاي فر انسري بسيار بد تمام شد، و موجبات پيشرفت بيشتر مرا، فراهم كرد . بي اختيار گفتم : - باباجون، خدا را صدهزار مرتبه شكر. چقدر اين ماجرا عجيب و غريب است، اما مي خواهم بدانم، كه آيا شما، از اين كه در راه آهن برقي فرانسه كار مي كرديد، راضي بوديد؟ آيا آن حس جست وجوگري وكنجكاوي شما، با اين كار ارضا مي شد؟ پدرم گفتند : «مدتي ازكار من در راه آهن برقي فرانسه مي گذشت، كه يك روز صبح خيلي زود، براي تعمير قطارها، روي بالكن مخصوص، كه از روي آن با نردبان به سراغ لوكوموتيوها و واگن هاي خراب مي رفتيم، وكار تعميرات را انجام مي داديم، رفته بودم. از آن بالا به انتهاي ريل هايي،كه از زير بالكن عبور مي كرد، نگاه مي كردم، و مي ديدم كه همه ي اين خطوط موازي ( ريل ها)، در افق به هم مي رسند. به فكر فرو رفتم، به زندگي، به هدفم و به آرزوهايم، فكر مي كردم. با خودگفتم: آيا مفهوم زندگي همين است. اين كه هر روز صبح بروم سركار، و لوكوموتيوها را تعمير بكنم، تا روشن بشود، و بروند آن طرف پاريس، و دو ساعت بعد برگردند سرجايشان؟ فكركردم، كه حتما مفهوم زندگي خيلي فراتر ازكاري است، كه من انجام مي دهم. من چيزي ميخواهم
مطلع عشق
بعدازظهر، آتليه تعطيل مي شد، و من به سلف سرويس (رستوران دانشكده) كه شبانهروزي بود، مي آمدم، تا آن ج
پانزده 🔻کنفرانس هسته ای ژنو 🍃 آن شب، وقتي مي خواستم از پدرم خداحافظي كنم، و بروم خاطرات ايشان را، در اتاقم بنويسم، پدرم گفتند: «امشب، پيش از آن كه بخوابي، بيا بالا در دفترم با شما كار دارم ». وقتي به دفتر پدر رفتم، ايشان پيش از من، پشت ميزشان نشسته بودند. من هم روي صندلي مخصوص خودم، كنار ميزشان نشستم، پدرم با نگاهي مهربان، نافذ و پر از مسئوليت، به من نگاه كردند، وگفتند: «من پس فردا، براي شركت در كنفرانس هسته يي، به ژنو (سوئيس) مي روم. بايد قول بدهي، مواظب مادر و خواهرت باشي و هر كاري كه مادر گفتند انجام بدهي، درس هايت را خوب بخواني، و اگر خواهرت چيزي لازم داشت و منطقي بود، برايش آماده كني. اگرهم خودت چيزي خواستي صبركن، تا من از سفر بيايم وقتي پدر خبر سفرشان را به من دادند، دلم از جا كنده شد. آخر وقتي پدرم در خانه بودند، همه چيز بود. وقتي نبودند، به اصطلاح ما بچه ها، خانه پر از خالي مي شد. نمي دانستم از غصه و ناراحتي، چه بگويم، حتي قطع شدن درس دادن پدرم از يك طرف، و قطع شدن تعريف ماجراي زندگيشان از طرفي ديگر، مرا ناراحت مي كرد. حتي طاقت يك شب، دوري از پدر را نداشتم. به هر حال، براي اين كه پدرم را خوشحال كنم، حرف هايشان را پذيرفتم، و درباره ي برخي كارهايي كه بايد انجام مي دادم، از پدرم سؤالاتي كردم. پدرم فهرستي ازكارهايي كه بايد انجام مي دادم، و اولين آن ها درس خواندن بود، به دستم دادند. فهرست را، روي كاغذ تميزي، يادداشت كرده بودند. قول دادم، همان طور كه پدرم مي خواهند، عمل كنم. پدر دستشان را، به طرفم درازكردند. فهميدم مي خواهند جلوتر بروم، تا مرا ببوسند. ازجايم بلند شدم، و به طرفشان رفتم . صورت پدرم را، مثل هميشه غرق بوسه كردم، و خدانگهدارگفتم. وقتي مي خواستم از اتاق بيرون بروم، پدرم دوباره مرا صدا كردند، وگفتند: - صبح با خواهرت مشورت كن، و ببين سوغاتي چه چيزي لازم داريد، تا برايتان بياورم. خوشحال شدم، و فورا و بدون معطلي، و از ايشان خواست، تا برايم يك دوربين فيلم برداري، بياورند. پدرم هم خنديدند، وگفتند:
مطلع عشق
البته انتظاري جز اين جواب را، نبايد از ايشان مي داشت. براي پدرم اول درس، بعدتجربه و بعد از همه ي آن
شانزده 🍃بعد نزديك يك ربع ساعت، از بازديدي كه در سفرشان از يك مركز شتاب دهنده هسته يي بسيار بزرگ و پيشرفته، به اسم مركز اتمي سرن داشتند. صحبت كردند. اين مركز، از نظر اهميت در اروپا درجه اول را دارد. پدرم، توسط يكي از شاگردانشان، در دانشگاه تهران،كه حالا از مديران مركز اتمي سرن بود، به آن جا دعوت شده بودند. در اين سفر، همين شاگرد، امكانات كامپيوتري آن جا را، به مدت سه هفته در اختيار پدرم قرار داده بود،كه در اين فرصت، 13 معادله نظريه ي بي نهايت بودن ذراتشان را، در آن جا حل كرده بودند. يكي از اخلاق هاي پسنديده ايشان،كه من هرگز آن را فراموشي نمي كنم، اين بودكه، محال بود، پدر جاي ديدني بروند، موضوع جالبي بخوانند، خبر جالبي بشنوند، ولو علمي ترين خبر هم باشد، وما را به نحوي، در جريان قرار ندهند . هر سني كه داشتيم، هر طور كه بود، و با هر زباني كه مي شد، ما را در جريان مسائل جديد و جالب توجه، قرار مي دادند. به ياد آوردم، كه پدرم براي حل يك معادله از نظريه ي خود، بايد شش ماه زحمت مي كشيدند، و اگر به اشتباهي بر مي خوردند، شش ماه وقت مي گذاشتند، تا آن اشتباه را پيدا كنند. پدر معادلات خود را، با مداد و روي كاغذ شطرنجي،كه باعث مي شد بتوانند ريز بنويسند، و اگر اشتباهي شد، آن را پاك كنند، انجام مي دادند . روزي به پدرگفتم بهتر نيست چند ماه برويد به ژنو، درمركز سرن سوئيس، تا زودتر تعدادي از معادلات خود را، به نتيجه برسانيد. پدرگفتند: - نه، هرگز. آن وقت اين كار به اسم سوييسي ها، تمام مي شود ! من مي خواهم به اسم ايران و دانشگاه تهران، تمام بشود. اقرار مي كنم، كه اين پاسخ تكان دهنده ترين، صريح ترين و عاشقانه ترين پاسخي بود، كه از يك دانشمند شنيدم . پدر، از اين سفر يك قوطي با خود آورده بودند، وكنار دست شان گذاشته بودند. قوطي را به من دادند، وگفتند : - اين دستگاه يك كايگر است، و تشعشعات اتمي را نشان مي دهد. يعني يك شمارنده است. اگر يادت باشد، از سفر قبلي خود،كه براي افتتاح مركز اتمي هند رفته بودم، يك تكه اورانيوم آوردم. مي تواني فردا صبح اين كايگر، وآن تكه اورانيوم را بياوري، تا ميزان پرتو دهي آن را با هم اندازه بگيريم، تا كمي بيش تر از تشعشعات اتمي بداني. بعد از اين بود،كه پدرم متوجه بي تابي من شدند، و به من گفتند : - آيا شما يادت مانده است،كه ما به كجاي خاطرات رسيده بوديم؟ مثل آدمي كه منتظر و بي تاب اين سؤال باشد، فورا گفتم:
مطلع عشق
🍃دانشكاه شيكاگو، بسيار پيشرفته بود. مهم تر از هر چيز آزمايشگاه هاي متعدد و معتبرآن بود. من در يك لا
هفده 🍃من كه از توجه پروفسور، تعجب كرده بودم با حالت قدرشناسي گفتم : بله، من مشغول تجربه ي نظريه ي خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. براي همين، اگر يك فلز با چگالي زياد، مثل شمش طلا با عيار بالا داشتم، از آزمايش هاي متعدد، روي فلزهاي معمولي خلاص مي ش ودم، نتايج بهتري را در فرصت كم تري به دست مي آوردم؟ البته اين يك آرزوست. « او به محض شنيدن خواسته ام،گفت : پس چرا به من نمي گوييد؟ «گفتم : آخر خواسته من، چيز عملي نيست. من با شمش آلومينيوم، ميله ي برنز، و ميله ي آهني تجربياتي داشته ام، ولي نتايج كافي نگرفته ام، و مي دانم كه دستيابي به خواسته ام، غير ممكن است. « پروفسور، وقتي حرف هاي مرا شنيد، از ته دل خنده يي كرد، و اشاره كرد، همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه امديم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمي كه تلفنچي وكارمند جوان آن جا بود، سفارش شمش طلا داد، و خداحافظي كرد، و رفت. من كه هنوز باورم نمي شد، فكر مي كردم پروفسور قصد شوخي دارد، و سر به سرم مي گذارد. با نوميدي به تعطيلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، يعني روز دوشنبه كه به آزمايشگاه آمدم، ديدم جعبه يي روي ميز آزمايشگاه است . يادداشتي هم از طرف همان خانم تلفنچي، روي جعبه قرار داشت، كه نوشته بود « : اميدوارم اين شمش طلا (ميله ي طلا )، به طول 25 سانتي متر، و با قطر 5 سانتي متر، با عيار بسيار بالايي به ميزان 24 ض، كه تقا ا كرده ايد، نتايج بسيار خوبي براي كار تحقيقي شما، به دست دهد ». « با ناباوري، ولي با اشتياق و اميد به آينده يي روشن،كارم را شروع كردم . شب و روز مطالعه و آزمايش مي كردم، تا بهترين نتايج را، به دست آوردم. حالا ديگر نظريه ام شكل گرفته بود، و مبتني بر تحقيقات علمي عميق و گسترده يي شده بود. بعد از يك سال، كه آزمايش هاي بسيار جالبي را، با نتايج بسيار ارزشمندي، به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم، و شمش طلا (ميله) خرد شده، و تكه تكه را،كه هزار جور آزمايش روي آن انجام داده بودم را، داخل يك جعبه، روي ميز خانم تلفنچي گذاشتم. به محض اين كه، چشمش به من افتاد، مرا شناخت، و با لبخند پر مهر و اميدي، از من پرسيد : آيا از تحقيقات خود، نتايج لازم را به دست اورديد؟ فورا پاسخ دادم : بلي، نتايج بسيار شعالي و ايان توجهي، به دست اورده ام . به همين دليل نزد شما آمده ام، كه شمش را پس بدهم، ولي بسيار نگران هستم، زيرا اين شمش، ديگر آن شمش اولي نيست، و در جعبه را بازكردم، و شمس تكه تكه شده را، به او نشان دادم . و برسيدم حالا بايد چه كاركنم؟ چون قسمتي از اين شمشي را، بريده ام، سوهان زده ام، و طبيعتأ مقداري از طلاها دور ريخته شده است. خانم تلفنچي، با همان روي خوش، لبخند بيش تري زد، و به من گفت : اصلا مهم نيست، نتايج آزمايش شما، براي ما مهم است. مسئوليت پس دادن اين شمش، با من است. من كه به كلي متعجب شده بودم،
مطلع عشق
پرسيد : آيا شما تصور میکنید ، چنانچه پاي تابلو برويد، ممكن است برايتان راحتتر باشد؟ «من كه از آن
هجده 🍃 محبت مي كنيد. به هيچ وجه عجله نكنيد. وقت من و همكارانم،كاملا دراختيار شماست. « او مرا استاد خود، خطاب كرده بود. چقدر ارزشمند بود. اصلا باوركردني نبود. چقدر اينشتين، مؤدب و فروتن بود. اين صفت هاي يك مرد ارزشمند و برجسته است. از خوشحالي، در پوست خود نمي گنجيدم. مي خواستم پرواز كنم. آن روز نه تنها به بلند ترين قله ي آرزوهايم، رسيده بودم، بلكه انسان بزرگي را، با تمام خصوصيات منحصر به فردش، درك و احساس كرده بودم. فكر مي كردم، بزرگ ترين درس زندگي را، از او آموخته ام. بايد اقراركنم، كه اين جمله ي استاد، تمام عمر رفتارم را، عوض كرد. من فهميدم، وقتي انساني وجود ارزشمندي دارد، به همان اندازه مؤدب، متواضع و فروتن نيز هست. « بيش از يك ساعت پاي تابلو، معادلات و نتايج كارم را، مي نوشتم، و توضيح مي دادم! اينشتين و ساير استادهايي، كه او براي جلسه دفاع من دعوت كرده بود، با دقت نظارت مي كردند، و موضوع هاي مطرح شده را، به بحث مي گذاشتند. حتي گاهي اوقات، وقتي يكي از استادان مي خواست، با سؤالات خود مرا منحرف كند، اينشتين فوري حس مي كرد، و خودش پاسخ مي داد، تا موضوع از دست من خارج نشود. وقتي دفاع من تمام شد. اينشتين، رو به من كرد، و گفت : دكتر حسابي، به شما تبريك مي گويم . اين نظريه ي شما زيبا، متقارن و قابل دفاع است. « در اين جا لازم است، اشاره كنم، بعد از اين تاييد اينشتين بود، كه نشان «كوماندور دولالوژيون دونور»، بزرگ ترين نشان علمي كشور فرانسه، به من تعلق گرفت. « خداوند عالم، خيلي رحيم است. بعد از آن همه سختي و مصيبت، حالا اتفاقات خوب و بزرگ، يكي يكي از راه مي رسيدند. فكركردم، كه اگر روزهاي سخت و دردناكي، در زندگي انسان باشد، و در همان حال با اميد تلاشي كند. و علي رغم خستگي و سختي ها، راه خود را ادامه بدهد، خداوند درهاي سعادت و خوشبختي را به روي او مي گشايد. « شايد جالب باشد، اگر به خاطره يي اشاره كنم! اين خاطره مربوط به بازگشت مجدد من، به دانشگاه پرينستون است. در اين دوره اينشتين اجازه داد، در كرسي او مشغول تحقيق بشوم. اين ديگر برايم باوركردني نبود. حتي تصورش را، هم نمي كردم. امكان پژوهش، در كرسي استاد مسلم فيزيك جهان، براي من در آن روزها، بهترين و شيپ رفته ترين، مقام علمي جهان بود . اين آرزوي فرژ ژيو، با گي هاي علمي و اخلاقي، افتخاري بزرگ بود، كه خداوند نصيبم كرده بود. هيج ثروت و پست و مقامي نمي توانست، جاي يك لحظه آن را بگيرد. «در همان دوره تحقيقاتم در دانشگاه پرينستون، دركنار بهترين استاد جهان، و در شرايطي كه همه گونه امكانات علمي و پژوهشي فراهم بود، يك روز عصركه از
مطلع عشق
🍃من فورا شناختم، دلم گواهي داد . ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقاباشيد ! دست مرا گرفت
نوزده 🍃 به محض اين كه از پايين پله ها او را ديدم، سلام كردم، و با حالت خوشحالي، شايد بهتر است بگويم ذوق زده، و طبق معمول هر فرزندي، كه مدت بسيار زيادي پدرش را نديده باشد، شروع كردم از پله ها بالا رفتن، كه ايشان را ببوسم . بعد از اين كه جواب سلام خشك و بسيار سريعي داد، از همان بالاي پله ها، ولي بسيار سريع گفت : بگو بگو محمود . بگوچه مي خواهي؟ بگو؟ چرا بالا مي آيي؟ من هنوز گوشهايم خوب مي شنود، خيلي هم خوب مي بينم . از همان جا بگو. « يعني بايد از همان پايين، حرف را مي زدم . و نبايد به طرف ايشان مي آمدم، و نزديك شان مي شدم . چون ديدم كه به من اجازه بالا آمدن از پله ما، و رفتن به داخل خانه را نداد، فكركردم بهتر است خودم را بيش تر، معرني كنم . از موفقيت هايم بگويم، تا او بهتر بداند كه با آدم معمولي رو به رو نيست، و ديگر فرزندش، درس خوانده است. «ابتدا اشاره يي به موفقيت هاي تحصيلي ام كردم، و شروع كردم تندتند به صحبت در مورد مداركم. «طبيعي بود،كه او به عنوان پدر مي بايد، براي آگاهي از موفقيت هاي تحصيلي من، مشتاق و علاقه مند باشد، و بخواهد بداند كه طي اين سال ها، چه موفقيت هاي خوبي،كسب كرده ام. « شروع كردم برايش رشته هاي تحصيلي يي را كه خوانده بودم، توضيح دادم . بعد از گفتن دو يا سه رشته ي تحصيلي، ديدم پدرم چهره اش درهم رفت . اخمي كرد، و ديگر حوصله نكرد به حرف هايم گوش بدهد . با صداي نسبتا بلندي، دستش را كه سيگاري بين انگتش بود، به طرف من بلند كرد وگفت : تحصيل كرده يي كه كرده يي . هر چه خوانده يي، خوانده يي . مگر براي من درس خوانده يي؟ براي خودت خوانده يي . مگر مي خواهي علامه ي دهر شوي؟ يكي از اين ها هم برايت زياد است! «با كمال تعجب دريافتم، نه تنها خوشحالش نكرده ام، بلكه اصلا جاي اين حرف ها نيست . بايد خيلي سريع، به سراغ اصل مطلب مي رفتم خواسته ي اصلي ام را، مطرح مي كردم . چون ممكن بود، دستور بدهد، ديگر مرا راه ندهند . چشمم به غلامعلي خان افتاد، كه دستش را به حالت احترام، جلوي سينه جمع كرده بود . سرش راكاملا خم كرده بود، و خيس عرق شده بود . به نظرم رسيد،كه او هم شگفت زده شده است . و البته، خجالت هم كشيده بود . و به قول خودش، كه بعدها هم برايم تعريف كرد، به حالت سكته افتاده بود. « فورا صحبتم را عوض كردم، و اين طور ادامه دادم : بنده بررسي كردم، و متوجه شدم كه با قدري سرمايه مي توانم كار آزادي، براي خودم راه بيندارم تا خودم، مادرم و برادرم را تا كارش راه بيفتاد، اداره كنم . يعني تا موقعي كه برادرم، بتواند مطبي در تهران بازكند . براي انجام دادن اين كار، جنابعالي موافقت بفرماييد، تا 800 تومان به عنوان يك سرمايه مختصر، به من قرض بدهيد، با اين پول يك كارخانه ي چوب بري، درست خواهم كرد، چون در اين جا كارخانه ي چوب بري وجود ندارد، و نجارها
مطلع عشق
رنج هايي كشيده ام كه مپرس بعد سرشان را، از روي كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از
بیست 🍃«اگر بعد يادم بياوري، برايت مي گويم كه آقاي نصر السلطان به خاطر بي مهري پدرم، نسبت به ما چه انتقامي از او، گرفت. « آقاي نصرالسلطان فكركردند،كه فني ترين و تخصصي ترين جايي، كه ممكن است تحصيلات من به دردشان بخورد، وزارت طرق و شوارع عامه است . جايي كه اكنون مي گويند، اداره راه و ترابري . بالاخره بعد از طي مراحلي، به توصيه آقاي نصرالسلطان، در اين وزارتخانه پذيرفته شدم . براي شروع كار پنج الاغ و سه تفنگچي به من دادند، و گفتند كه بايد بروي، و راه بوشهر به بندر لنگه را، نقشه برداري كني . بنابراين راهي سفري شام، كه هيچ چيز از آن منطقه و راه هايش، نمي دانستم . وقتي به قم رسيدم، نخست وزير هم براي بازديدي به اين شهر، آمده بود . شهركوچكي بود، و به خاطر حضور نخست وزير، همه چيز تحت كنترل بود . كسي هم به نخست وزير خبر داده بود، كه پسر معزالسلطنه هم، به آن جا آمده است . دنبال من فرستاد، و به خدمت ايشان رسيدم . شخص موجه و بسيار دقيقي بود . وقتي از تحصيلات، و بعد از ماموريتم پرسيد،كنجكاو شد وگفت : دلم مي خواهد بدانم، براي شخصي با اين ميزان تحصيلات، و براي چنين ماموريتي، چقدر خرجي داده اند : «گفتم : فعلا هيچي . ولي با من قراردادي بسته اند، تا بعدكه ماموريت انجام شد، و به تهران بازگشتم،700 تومان، بابت وجهي كه برادرم، از وزارت راه قرض كرده بود، و به بيروت آمده بود كسر كنند، و 200 تومان به من بدهند «نخست وزير متعجب شد، و با حالتي نگران از من پرسيد : خوب به فرض اين كه، اين طور باشد . ولي مخارج طول سفر شما، ازكجا بايد تامين شود؟ «پاسخ دادم : گفته اند اگر خرجي بخواهم، مي توانم از تلگرافخانه، به مركز اطلاع بدهم، تا پول برايم بفرستند . «ايشان با حالتي متغير ادامه داد: تلگراف ! ازكجا؟ مگر شما نمي داني كه فقط قنسولگري انگليس تلگرافخانه دارد، و آن هم در بوشهر است . كس را هم آن جا راه نمي دهند . علاوه بر آن، تا شما به آن جا برسي، از گرسنگي مي ميري . تازه خيال كرده يي با وجود تلگراف زدن، پول به دستت مي رسد؟ چطور شما نفهميدي، كه اين ها نمي خواسته اند، كه مهندس بالاي سرشان باشد، و شما را به اين سفر فرستاده اند، كه از شر شما خلاص بشوند، و بعد ادامه داد، كه من به شما توصيه مي كنم، از همين جا با كاروان من، به تهران بازگرديد؛ و در دفتر من، در نخست وزيري به صورت مشاور، خدمت كنيد، تا ما از معلومات شما بيش تر، استفاده كنيم . گفتم آخر بنده قراردادي دارم، و نمي توانم خلاف آن رفتاركنم . نخست وزير، كه ديد من ساده تر و بي تجربه تر از اين حرف ها هستم، ديگر در اين مورد حرفي نزد، چون فهميد فايده يي ندارد. «اوكه شخص بسيار مهربان و دلسوزي بود، وقتي ديد من حتي اوضاع و احوال مملكت را نمي دانم، و در حال و هواي آن طرف دنيا هستم، نسبت به روحيه و عادات من كنجكاو شد، و با علاقه ي خاصي تلاش كرد، اقلا من از او خرجي راه را بگيرم، ولي
مطلع عشق
مقايسه نبود - چون در تمام اين دو سال ماموريت نقشه برداري، در هر روستا يا دهيوارد مي شدم، شروع به جم
بیست و یک 🍃 راهش را به من ياد داده بود، به اوگفتم: كه افراد معمولي، براي استخدام در وزارت طرق با 40 تومان پايه حقوقي استخدام مي شوند، و پرسيدم كه آيا جناب وزير، موافقت مي كنند، كه شخصي كه در اين مدرسه مهندس شده باشد، دو برابر آن يعني 80 تومان حقوق بگيرد؟ «وزير، كه شخص بسيار آگاه و دلسوزي بود، محاسبات دقيقي را، در مورد دريافتي هاي يك مهندس فرنگي، روي كاغذ آورد، شد 800 تومان، و بعد به پيشنهاد خودش پايه ي 400 تومان را، براي مهندس ايراني هنگام استخدام، پذيرفت . «اين برايم قابل باور نبود. بعدها متوجه شدم، وجود چنين شخصيت هايي در ايران، در برابر هزاران بي اعتنايي، كار ساز و سازنده است، و موجبات حفظ و پيشرفت كشور را، به خوبي فراهم مي آورند . «وقتي اين موضوع اعلام شد، 11 نفر داوطلب براي مهندس شدن، آمدند. بعد از اتمام دوره سه ساله اول مهندسي، عده ي داوطلبين بعدي، به 28 نفر رسيد. از همين موضوع فهميدم، ايران جاي علم است، و بچه هاي اين مملكت، تقصيري ندارند. زيرا كسي اسباب و وسيله لازم را، برايشان فراهم نمي كنند. اگركسي پيدا شود،كه راه را برايشان به وجود بياورد، خود بچه ها كار را، جلو مي برند . « بعد از دو دوره دو ساله، حيفم آمد كه اين مدرسه آموزش عالي، فقط در يك رشته داير باشد. آرزو داشتم، درس ها عمومي تر بشود «اين احساس وظيفه، با همه مشكلاتي كه بر سر راه بود، مرا به ملاقات رئيس تعليمات عاليه، كشاند. آقاي اعتمادالدوله قره گوزلو، وزير آموزش و پرورش، و فرهنگ و آموزش عالي آن زمان، بود. ايشان فرد بسيار مهربان، فهميده و علاقه مندي بود . فكركردم فقط لازم است ايشان را ببينم، و او را با نظريات خودم آشنا كنم، و براي تحقيق نظرياتم او را، تحريك كنم. ناگفته نماد، كه لفظ قلم صحبت كردن، و نحوه ي حرف زدنم، توجه او را جلب كرد. فكركردم، بايد به شكلي كنجكاوي او را، برانگيزانم. از همين رو، از ايشان پرسيدم: آيا شما مي خواهيد، اين مملكت ساخته شود؟ «ايشان كه از سؤال من متعجب شده بود، گفت: پس فكر مي كنيد، براي چه ا ين جا نشسته ايم؟ «ادامه دادم: پس اگر مي خواهيد، اين مملكت ساخته شود، بايد مطمئن باشيد، كه روي هيچ نمي شود، چيزي ساخت ! «مرحوم قره گوزلو از من پرسيد: روي هيچ يعني چه؟ «گفتم: هيچ يعني بي سوادي ! به شرطي بچه هاي اين كشور باسواد مي شوند، كه معلم داشته باشند، و ما به شرطي موفق مي شويم، كه معلمين ما با علوم نوين، آشنا باشند . «ايشان در پاسخ من گفت: ما خودمان اين موضوع را مي دانيم. خدا رحمت كند، مرحوم ميرزا تقي خان ( اميركبير) صدراعظم را، از زمان ايشان، ما هر سال چهار معلم از روسيه و از فرانسه براي علوم مي آوريم
مطلع عشق
مجبور بوديم، اطلاعات هواشناسي را، از همسايه شمالي با ساعت ها اختلاف دريافتكنيم، و ديگر آن اطلاعات ب
بیست و دوم 🍃 «گفتم : تا بيش از اين دير نشده، بايد اجازه بدهيد جايي درست كنيم، تا خودمان دكتر و مهندس و متخصص، تربيت كنيم . تا نيازمند خارجي ها نباشيم، و بيش از اين از اروپاييان، عقب نيفتيم . «حكمت كه به نظر مي رسيد، از پيشنهاد من خوشش آمده است، گفت : برويد و پيشنهاد خود را، روي كاغذ بياوريد، و براي من بفرستيد . « من كه از مدت ها قبل در اين فكر بودم، و در طي آن چند سال، قوانين دانشگاه هاي فرانسه و بلژيك را، جمع آوري كرده بودم، خيلي ذوق كردم، و سه ماه به طور شبانه روزي كار كردم، تا با استفاده از آن قوانين، طرحي براي تاسيس دانشكده تهران بنويسم، و طرح را براي حكمت بردم . «حكمت در حضور من، مقدمه ي طرح را مطالعه كرد، و به عنوان مثال با كمال سليقه، كه من انتخاب 8 ، و واژه دانشكده را، براي فاكولته 7 واژه دانشگاه را براي اونيورسيته كرده بودم، پذيرفت . « خلاصه اسم طرح شد : پيشنهاد تاسيس دانشگاه تهران « بعد حكمت، طرح را براي بررسي و تصويب براي صديق اعلم، رئيس تعليمات عاليه، فرستاد . دو يا سه ماه، هر روز براي پاسخ، و در نهايت شروع كار، مراجعه مي كردم، ولي هيچ جوابي، از طرف صديق اعلم داده نشد . تصميم گرفتم به ديدن او بروم . وقتي به ديدش رفتم، اول خوش و بشي كرد، ولي چند دقيقه بعد كه فهميد، نويسنده ي آن طرح من هستم، بدون كم ترين ور دربايستي فريادك وشيد، گفت : چه كسي به شما فگ ته است، پايتان را رد كفش خارجي ها بكنيد؟ تربيت دكتر و مهندس كار خارجي هاست نه كار ما! تاسيس دانشگاه هفتاد سال، براي اين مملكت زود است ! «يعني ما هنوز هم نمي توانستيم، در ايران دانشگاه داشته باشیم « وقتي حالت او را ديدم، متوجه شدم، بيش از اين صحبت كردن با او، اشتباه است . دوباره به سراغ حكمت آمدم، و برايش گفتم صديق اعلم چه گفته است، و به او گفتم : چه لزومي داشت شما اين طرح را، نزد بصديق اعلم فرستيد؟ مگر شما وزير فرهنگ نيستيد؟ « حكمت گفت : چاره يي نيست، طبق دستور شاه، او رئيس تعليمات عاليه است . صديق اعلم را، شاه براي اين كارها تعيين كرده است . بدون نظر او، من اجازه چنين كارهايي را، ندارم . «حكمت كه از ناراحتي و ناباوري من، تحت تاثير قرار گرفته بود، درد دل كرد وگفت : هميشه با او دچار اشكال مي شوم . همه جا كارش جلوگيري، و اشكال تراشي است . او نشسته است، كه ايراد بگيرد . فقط وقتي كاري انجام مي شود، جلو مي آيد تا همه چيز را، به اسم خودش تمام كند . كسي هم جرات ندارد، حرفي بزند، چون او منتخب شاه است
مطلع عشق
تا متقاعد شوند ،و بتوانيم رسما كار تاسيس دانشگاه تهران را، با تصويب مجلس شروعكنيم . بعد از دو سال
بیست و سوم 🍃«وقتي دكتر مصدق نخست وزير شد، و دنبال افراد تحصيل كرده بود، مرا به عنوان اولين رئيس هيئت مديره، و مدير عامل شركت نفت انتخاب كرد . ماجراي ملي شدن صنعت نفت، موضوع بسيار سخت و عجيبي بود . نم سعي كردم افراد برجسته يي ار گرد هم بياورم . 19 ماده براي شور تدريجي، دقيق انتقال شركت نفت انگليس به دولت ايران را، تدوين كردم، ولي مت فسا انه، با دخالت حساب ن ّشده مكي و به تحريكات نادرست او، و با تقديم ماده اوحده به مجلس، قبل از زمان تعيين شده توسط بقايي، اين كار با مشكلات بسيار زيادي، روبه رو شد . فكر مي كنم، توضيح آن در اين جا امكان پذير نباشد، زيرا وقت بسيار زياد مي خواهد، و مي ترسم، حوصله ات سر برود . فقط همين را برايت بگويم، وقتي لايحه به مجلس آمد، زنگنه كه عضو هيئت رئيسه بود، پشت تريبون رفت، و صحبت بسيار عجيبي كرد . اوگفت : اين دكتر حسابي، كه مدير عامل شرك هت نفت شد است، پست را حرام كرده است . در يك سالي، كه ايشان به شركت نفت رفته است، نه آجيل مي گيرد، نه آجيل مي دهد . «تقي زاده، هم كه رئيس مجلس بود، تا جمله او را شنيد، تريبون مجلس را به دست گرفت، وگفت : بله، بله، درست است . اتفاقأ بنده هم شنيده ام . پيشنهاد مي كنم، شخص دیگری برود . شخص دیگری ، برود بهتر است «خلاصه با اين اعتراض، ديگر صلاح نبود آن جا بمانم . پس از مدتي به پيشنهاد دكتر مصدق، وزير فرهنگ ( يعني آموزشي و پرورش، ارشاد و علوم و آموزش عالي كه در آن روز همه با هم بود) مدش . مدتي كه در كابينه بودم، ارتباط نزديكي با دكتر مصدق، پيدا كردم، به طوري كه او بر اساس اين اعتماد، سم ئوليت رسيدگي به اموال «از كجا آورده يي» را، به من داد . «معزالسلطنه، كه هميشه تصور نابودي يا حداقل درماندگي و عقب افتادن ما را مي كرد، از شنيدن خبر چنين انتصابي، كاملا يكه خورد، و فكركرد بعد از اين همه نامهرباني، حالا نوبت اين است، كه من با او تسويه حساب كنم، و همه چيزش را بگيرم . در صورتي كه كاملا اشتباه مي كرد . «به هر حال، خيلي زود به سراغ من آمد، وگفت : - دكتر محمودخان، شما كه نمي داني، از روز اولي كه به ايران برگشتيد من فكر كرده بودم خانه ي شميران واقع در چهار راه حسابي، ار كه خانه ي ييلاقي ماست به شما بدهم، حالا مي خواهم اين كار را بكنم ! « قبول ونكردم، برايش پيغام دادم، خانه ار نمي خواهم، و شما هم مطمئن باش، بر اساس دستورات مادرم، هيچ تعرضي به اموال شما نخواهد شد . نمي دانم شايد هم پدرم فكر كرده بود، با اين كار گذسته را، جبران كند . فكر مي كنم، او بر احساس خط مشي زندگي خودش باورش نشد، كه من او و اموا لش را در مصونيت نگه مي دارد