eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃دانشكاه شيكاگو، بسيار پيشرفته بود. مهم تر از هر چيز آزمايشگاه هاي متعدد و معتبرآن بود. من در يك لا
هفده 🍃من كه از توجه پروفسور، تعجب كرده بودم با حالت قدرشناسي گفتم : بله، من مشغول تجربه ي نظريه ي خودم، در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. براي همين، اگر يك فلز با چگالي زياد، مثل شمش طلا با عيار بالا داشتم، از آزمايش هاي متعدد، روي فلزهاي معمولي خلاص مي ش ودم، نتايج بهتري را در فرصت كم تري به دست مي آوردم؟ البته اين يك آرزوست. « او به محض شنيدن خواسته ام،گفت : پس چرا به من نمي گوييد؟ «گفتم : آخر خواسته من، چيز عملي نيست. من با شمش آلومينيوم، ميله ي برنز، و ميله ي آهني تجربياتي داشته ام، ولي نتايج كافي نگرفته ام، و مي دانم كه دستيابي به خواسته ام، غير ممكن است. « پروفسور، وقتي حرف هاي مرا شنيد، از ته دل خنده يي كرد، و اشاره كرد، همراه او بروم. با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه امديم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمي كه تلفنچي وكارمند جوان آن جا بود، سفارش شمش طلا داد، و خداحافظي كرد، و رفت. من كه هنوز باورم نمي شد، فكر مي كردم پروفسور قصد شوخي دارد، و سر به سرم مي گذارد. با نوميدي به تعطيلات آخر هفته رفتم. در واقع 72 ساعت بعد، يعني روز دوشنبه كه به آزمايشگاه آمدم، ديدم جعبه يي روي ميز آزمايشگاه است . يادداشتي هم از طرف همان خانم تلفنچي، روي جعبه قرار داشت، كه نوشته بود « : اميدوارم اين شمش طلا (ميله ي طلا )، به طول 25 سانتي متر، و با قطر 5 سانتي متر، با عيار بسيار بالايي به ميزان 24 ض، كه تقا ا كرده ايد، نتايج بسيار خوبي براي كار تحقيقي شما، به دست دهد ». « با ناباوري، ولي با اشتياق و اميد به آينده يي روشن،كارم را شروع كردم . شب و روز مطالعه و آزمايش مي كردم، تا بهترين نتايج را، به دست آوردم. حالا ديگر نظريه ام شكل گرفته بود، و مبتني بر تحقيقات علمي عميق و گسترده يي شده بود. بعد از يك سال، كه آزمايش هاي بسيار جالبي را، با نتايج بسيار ارزشمندي، به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم، و شمش طلا (ميله) خرد شده، و تكه تكه را،كه هزار جور آزمايش روي آن انجام داده بودم را، داخل يك جعبه، روي ميز خانم تلفنچي گذاشتم. به محض اين كه، چشمش به من افتاد، مرا شناخت، و با لبخند پر مهر و اميدي، از من پرسيد : آيا از تحقيقات خود، نتايج لازم را به دست اورديد؟ فورا پاسخ دادم : بلي، نتايج بسيار شعالي و ايان توجهي، به دست اورده ام . به همين دليل نزد شما آمده ام، كه شمش را پس بدهم، ولي بسيار نگران هستم، زيرا اين شمش، ديگر آن شمش اولي نيست، و در جعبه را بازكردم، و شمس تكه تكه شده را، به او نشان دادم . و برسيدم حالا بايد چه كاركنم؟ چون قسمتي از اين شمشي را، بريده ام، سوهان زده ام، و طبيعتأ مقداري از طلاها دور ريخته شده است. خانم تلفنچي، با همان روي خوش، لبخند بيش تري زد، و به من گفت : اصلا مهم نيست، نتايج آزمايش شما، براي ما مهم است. مسئوليت پس دادن اين شمش، با من است. من كه به كلي متعجب شده بودم،
شمش را داخل جعبه، روي ميز اوگذا ششتم، و خارج شدم . وقتي با قدم هاي آرام، و تفكري ژرف، از آن چه گذ شته است، به خوابگاهم مي آمدم، به اين مهم رسيدم، كه علت ترقي كشورهاي توسعه يافته، همين اطمينان خاطر، و احترام كاركنان مراكز تحقيقاتي مي باشد و بس، يعني كافيست شما در يك مركز آموزشي، دانشگاهي و يا تحقيقاتي كار كنيد، ديگر فرقي نمي كند،كه شما تلفنچي باشيد يا استاد، مجموعه آن مراكز در كشورهاي پيشرفته، داراي احترام هستند، و بسيار طبيعي است،كه وقتي دست يك پژوهشگري، در امر تحقيقات و يا تمام تجهيزات باز باشد، و داراي احترامي شايسته باشد، حاملي به جز توسعه علمي، در پي نخواهد دا تش . شايان ذكر است كه، استاد در طول 90 سال عمر رپ بركتشان، تنها دو صفحه خاطرات پر بار زندگي خويش را، به رشته تحرير (اتوبيوگرافي) در آوردند، و آن دو صفحه، مربوط مي شود، به همين جلسه دوم دفاع نظريه شان، با پروفسور اينشتين، كه دراين جا، شمه يي از آن را، ازنظر شما مي گذرانيم: « مجددا به پرينستون برگشتم، با تمام اطميناني كه به كارم دا متش ، وقتي مي خواستم از نظريه ام دفاع كنم. دچار دلهره شدم، زيرا نمي دانستم اينشتين چه كسي را، براي شنيدن تجريبات و دفاع مجدد من، معرفي خواهدكرد. چون اصولا ديگر در مرحله ي دوم دفاع، بايستي به طور طبيعي، يكي از افراد كرسي او، دفاع مجدد را، بر اساس ديدگاه هاي اينشتين، انجام مي داد. وقتي جواب درخواستم، به دستم رسيد، باكمال تعجب ملاحظه
كردم، اينشتين خودش پذيرفته،كه در جلسه ي دفاعيه ي من شركت كند. هر دنچ اين موضوع برايم هيجان انگيز بود، ولي اظطراب امانم نمي داد. سرانجام روز دفاع از نظريه فرا رسيد. من با تشويشي فراوان، وارد اتاقي شدم، كه اعضاي ژوري در آن نشسته بودند. با كمال شگفتي ديدم اينشتين، خودش بود، كه در جل دسه فاع تز من حاضر شده است . به عقب برگشتم هم غرق شادي شدم، و هم در فكر فرو رفتم، زيرا اگر من به عنوان يك شا درگ ش، دلم ور مي زد، و يك ربع ساعتي را، زود تر به جلسه امتحان، مراجعه كرده بودم، پس معلوم مي شد،كه اينشتين هم بيش تر از من، براي اين جلسه دفاع تز من، يعني اش گردش احترام قائل بود. و يا حتي نگران بوده است، اگر نه زودتر از من، در جلسه حاضر نمي شده است . طاقت نياوردم، دوباره از لاي در، نگاهي به داخل اتاق انداختم، ولي اين بار، بيش تر اطراف اتاق را، نگاه كردم. چيزي كه تعجب آور بود حضور يعني دعوت تعداد ديگري از پروفسورهاي درجه اول فيزيك دانشگاه پرينستون بود، كه آن ها هم در سمت دیگری از اتاق جلسه دفاع نشسته بودند. نكته بسيار جالبی ، كه در ذهن من نقش بست، اين مسئله مهم بود، كه اينشتين با دعوت انديشمندان ومحققين ديگر، در جلسه دفاع، نشان داده بود،كه 8 مغز بيش تر از 1 غم ز ارزش دارد. يعني به اين ترتيب، زمينه تفكر گسترده تري را، اينشتين براي دف تا ئع وري من ايجاد كرده بود. يعني از يك طرف، ساير اساتيد را، هم صاحب انديشه و ارزش قلمداد كرده بود، و از طرف ديگر تفكر، ونتيجه گيري صخش اري خودش كافي ندانسته بود . او با اين روش، و با اين نحوه ترتيب جلسه دفاع، ثابت كرده بود، كه به هيچ وجه، براي تفكر خود، روحيه استبدادي ندارد، و اجازه مي دهد، عده بيش تري در يك مباحثه علمي، شركت كنند، و با مجموعه نظرات متخصصين، شاگرد او راهنمايي شود، و نه تنها با فكر و نظر صخش شي خود . به هر حال، وارد اتاق شدم، باكمال تعجب، به محض اين كه چشمش به من افتاد... البته ظطراب من،كاملا طبيعي بود. زيرا از يك طرف، ملاحظه خود اينشتين، در جلسه دفاع بود، از طرف ديگر، دعوت آن جمع پروفسورها، علاوه بر خودش در آن جلسه بود، از يك سو، حضور آن ها قبل از ساعت مقرر، حتي قبل از من، به عنوان يك شاگرد در جلسه، از سوي ديگر، احترام اينشتين و ساير اساتيد به من به عنوان يك شاگرد، در حدي كه همگي جلوي پاي من بايستند. از طرف ديگر، ابراز محبت بزرگ اينشتين بود،كه آسيستان خود را، از كنار دستش بلند كرد، و مرا به جاي او نشاند. و بلافاصله شروع كرد، از من سؤالات مربوط به تحقيقات تئوري ام، در يك سال گذشته را، پرسيدن. نكته بسيار شگفت آور اين بودكه، از نوع سؤالات پيدا بودكه، او در طي يك ماه قبل، دقيقا 300 صفحه گزارش من را، خوانده نو گفته است كه من پروفسور اينشتين هستم، عقل كل جهانم و نيازي به خواندن تحقيقات شاگردانم ندارم. و جالب تر از نكات ياد شده بالا، آشنايي ساير حاضرين، با نوع سؤالات اينشتين بود،كه معلوم بود با جملات
تكميلي كه يكي از آن ها، پس از طرح سؤال، توسط اينشتين مطرح كرد، كه اين مجموعه 300 صفحه گزارش من را، آن ها هم خوانده اند. اين پيرمرد 70-60 ساله، بزرگ ترين و مشهور ترين فيزيك دان جهان، در مقابل من كه جوان بودم، تمام قد ايستاده، و ابراز احترام كرد. او لبخندي دلنشين، بر لب داشت. خشكم زده بود. ازخجالت قرمز شده بودم. همراه با اينشتين، همه ي آن مردان بزرگ عالم فيزيك، جلوي پاي دم بلند شدن . دست و پاپم را گم كرده بودم. با آن كه در سالن چند صندلي بود، ولي درحض وور آن ها احترامي كه مي گذاشتند، آن قدر شگفت زده شده بودم، كه نمي دانستم چه كنم. پروفسور اينشتين، وقتي متوجه حال من شد، دستيار خود را، كه در نزديكي خودش نشسته بود، به جاي دورتري هدايت كرد، و مرا روي صندلي كنار خودش نشاند. آن قدر هول كرده بودم،كه حرف زدن هم يادم رفته بود. او وقتي مرا مضطرب ديد، فورا سعي كرد، محيط را تغيير دهد. با حرف هاي دوستانه فضا را، براي من صميمي كرد. محبت هاي معمولي مي كرد. مثلا از من پرسيد : آيا در شيكاگو، بوديد هوا سرد مي شد؟ گفتم : خوب، بله شيكاگو اصلا جاي سردي است. به خصوص در زمستان ها. سپس، اينشتين رو به يكي از پروفسورها كرد، و پرسيد : پروفسور، آيا در مدتي كه شما، در شيكاگو و در مين دانشگاه، تحقيق مي كرديد، مجبور مي شديد از گوشي هاي مخصوص، شوگور ي هاي مخصوص، با پشم هاي طبيعي گوسفند، و فنر نگهدار، براي محافظت ازگوش هاي خود، درمقابل سرما، استفاده كنيد؟ او هم با لبخندي جواب داد : بلي، بلي. چاره يي نبود ، سرما خيلي شديد بود. گوش ها هم كه حساس ترين قسمت بدن هستند. بعد اينشتين با لبخندي بسيار مهربان و چشماني كنجكاو. سؤال جالب تري كرد . پرسيد: آقاي دكتر حسابي، آيا روزها، بيش تر سرد مي شد يا شب ها؟ گفتم:خب، البته شب ها، چون خورشيد نبود بيش تر سرد مي شد. و بعد اضافه كردم : البته بعضي از شب ها كه سرما به 30 درجه زير صفر مي رسد، براي خواب راحت، از پتوبرقي استفاده مي كردم (يادآور مي شود،كه تمام اين وسايل، ازگوشي گرفته تا پتوي برقي در حال حاضر، رد موزه پروفسور حسابي، براي بازديد علاقمندان موجود، و بسيار جالب است ). سپس اينشتين، با لبخند بيش تري ادامه داد : بلي، اتفاقا وقتي اين جا هوا سرد مي شود، من هم از همين پتوها، استفاده مي كنم. آيا پتوي شما هم مثل پتوي برقي من، هنگامي كه خيلي گرما مي دهد، بايد پريزش را، از برق در آوريم؟ گفتم : خير، مال من ترموستات دارد، و خودش خاموش مي شود. به هر حال، بعد از اين صحبت هاي صميمانه، و بسيار معمولي و دوستانه، كمي هم از اوضاح آزمايشگاه درشيكاگو برسيد، و خلاصه با اين توجه وظرافت اينشتين،كم كم حالم بهتر شد، و به خود مسلط شدم. حالا وقت آن رسيده بود،كه به دستور استاد پاي تابلو بايستم، و از نظريه ي خود دفاع كنم. طبيعي بود،كه هر استادي به شاگردش مي گويد : برو پاي تخته، اما اينشتين انسان ديگري بود. چشمان فوق العاده پرمهري داشت. بالاخره با حال تي بسيار مؤدبانه، از من پرسید : ادامه دارد ...
پرسيد : آيا شما تصور میکنید ، چنانچه پاي تابلو برويد، ممكن است برايتان راحت تر باشد؟ «من كه از آن همه فروتني، مهر و ادب متعجب شده بودم، با خود فكركردم « : او چقدر مؤدب است. خواسته ي به اين روشني و سادگي را، به شكل سؤال مطرح مي كند ». من هم فورا، از استاد اجازه خواستم، و پاي تابلو رفتم. مدام با خود فكر مي كردم، درست نيست، وقت انسان بزرگي مثل اينشتين را، بيهوده تلف كنم. براي همين با عجله ي هر چه بيش تر، معادلاتم را،كه مربوط به نظريه ام بود، روي تابلو نوشتم، و آزمايش ها وكارهاي انجام شده، و نتايج تحقيقاتم را، بيان كردم. اينشتين كه از عجله و سرعت من، از بيان ونوشتن پاي تخته متعجب شده بود، بعد از دو يا سه دقيقه، با حالتي خاص از من پرسيد : چرا اين قد در عجله مي كني : « فورا گفتم آخر در برابر استاد برجسته، و متشخص ارزشمندي چون جنابعالي، نبايد وقت زيادي تلف كنم. ارزش وقت شما، خيلي بيش از اين حرف هاست. « اينشتين مجددا، با چشماني پر از محبت، و با كمال فروتني، و صدايي فراموش نشدني، و با خونسردي بسيار، جواب داد : نخير ! نخير، اشتباه مي كنيد : اين جا شما پروفسور ، و من شاگرد شما هستم. فرض كنيد داريد، با يكي از دههاا شاگرد حسابي هستيد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ ن : - پروفسور اينشتين، با احترامي كه براي آقاي دكتر حسابي قائل بودند، ايشان را پروفسور مي نامند. ضمنا پروفسور حسابي، در سنين جواني، موفق به اخذ درجه ي پروفسورا شدند.
🛑تاکید رهبر انقلاب برای مقابله به مثل با جنگ‌ ترکیبی دشمن ( جنگ هیبریدی) 🔻فرمانده کل قوا صبح امروز در دیدار فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش: جبهه‌ی دشمن امروز دست زده به یک تهاجم ترکیبی، تهاجم دشمن یک تهاجم ترکیبی است؛ یعنی جنبه‌ی اقتصادی در آن هست، جنبه‌ی سیاسی در آن هست، جنبه‌ی امنیتی در آن هست، جنبه‌ی رسانه‌ای در آن هست، جنبه‌ی دیپلماسی در آن هست. از همه جهت یک حمله‌ی ترکیبی دسته‌جمعی را شروع کردند، ما هم در مقابل بایستی حرکتمان حرکت ترکیبی باشد. از همه جهت بایستی تلاش کنیم. ۱۴۰۰/۱۱/۱۹ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پرسيد : آيا شما تصور میکنید ، چنانچه پاي تابلو برويد، ممكن است برايتان راحتتر باشد؟ «من كه از آن
هجده 🍃 محبت مي كنيد. به هيچ وجه عجله نكنيد. وقت من و همكارانم،كاملا دراختيار شماست. « او مرا استاد خود، خطاب كرده بود. چقدر ارزشمند بود. اصلا باوركردني نبود. چقدر اينشتين، مؤدب و فروتن بود. اين صفت هاي يك مرد ارزشمند و برجسته است. از خوشحالي، در پوست خود نمي گنجيدم. مي خواستم پرواز كنم. آن روز نه تنها به بلند ترين قله ي آرزوهايم، رسيده بودم، بلكه انسان بزرگي را، با تمام خصوصيات منحصر به فردش، درك و احساس كرده بودم. فكر مي كردم، بزرگ ترين درس زندگي را، از او آموخته ام. بايد اقراركنم، كه اين جمله ي استاد، تمام عمر رفتارم را، عوض كرد. من فهميدم، وقتي انساني وجود ارزشمندي دارد، به همان اندازه مؤدب، متواضع و فروتن نيز هست. « بيش از يك ساعت پاي تابلو، معادلات و نتايج كارم را، مي نوشتم، و توضيح مي دادم! اينشتين و ساير استادهايي، كه او براي جلسه دفاع من دعوت كرده بود، با دقت نظارت مي كردند، و موضوع هاي مطرح شده را، به بحث مي گذاشتند. حتي گاهي اوقات، وقتي يكي از استادان مي خواست، با سؤالات خود مرا منحرف كند، اينشتين فوري حس مي كرد، و خودش پاسخ مي داد، تا موضوع از دست من خارج نشود. وقتي دفاع من تمام شد. اينشتين، رو به من كرد، و گفت : دكتر حسابي، به شما تبريك مي گويم . اين نظريه ي شما زيبا، متقارن و قابل دفاع است. « در اين جا لازم است، اشاره كنم، بعد از اين تاييد اينشتين بود، كه نشان «كوماندور دولالوژيون دونور»، بزرگ ترين نشان علمي كشور فرانسه، به من تعلق گرفت. « خداوند عالم، خيلي رحيم است. بعد از آن همه سختي و مصيبت، حالا اتفاقات خوب و بزرگ، يكي يكي از راه مي رسيدند. فكركردم، كه اگر روزهاي سخت و دردناكي، در زندگي انسان باشد، و در همان حال با اميد تلاشي كند. و علي رغم خستگي و سختي ها، راه خود را ادامه بدهد، خداوند درهاي سعادت و خوشبختي را به روي او مي گشايد. « شايد جالب باشد، اگر به خاطره يي اشاره كنم! اين خاطره مربوط به بازگشت مجدد من، به دانشگاه پرينستون است. در اين دوره اينشتين اجازه داد، در كرسي او مشغول تحقيق بشوم. اين ديگر برايم باوركردني نبود. حتي تصورش را، هم نمي كردم. امكان پژوهش، در كرسي استاد مسلم فيزيك جهان، براي من در آن روزها، بهترين و شيپ رفته ترين، مقام علمي جهان بود . اين آرزوي فرژ ژيو، با گي هاي علمي و اخلاقي، افتخاري بزرگ بود، كه خداوند نصيبم كرده بود. هيج ثروت و پست و مقامي نمي توانست، جاي يك لحظه آن را بگيرد. «در همان دوره تحقيقاتم در دانشگاه پرينستون، دركنار بهترين استاد جهان، و در شرايطي كه همه گونه امكانات علمي و پژوهشي فراهم بود، يك روز عصركه از
آزمايشگاه به خوابگاه مي رفتم، ناخودآگاه صداي شن ريزه هاي خيابان هاي دانشگاه، كه زير پايم جابه جا مي شد، مرا به دوران كودكي برد. صدايي آشنا، از روزهاي خوش كودكي، و از خانه ي زير بازارچه قوا دم ال وله، گرد وشم مي پيچيد. صداي شن هاي دور باغچه خانه كودكي ام. صداي شن هايي كه در چهار يا پنجاه سالگي، با خآ ين لي آشنا بودم . انگار به خود آمدم با خودم گفتم : آيا اين وظيفه ي من است،كه در خارج بمانم، و دستم را در سفره ي خارجي ها بگذارم؟ به من چه مربوط است،كه در اين دانشگاه آمريكايي بمانم، و دو نفر يا دو ميليون نفر آمريكايي را، با سوادكنم. من بايد به كشور خودم برگردم. دست را در سفره خودمان بگذارم، و جوانان كشورم را دريابم. و با جواناني كه از علم و دانش فرار مي كنند، و درس نمي خوانند، دعوا كنم. « يك لحظه از خودم، خجالت كشيدم. احساس بدي، به من دست داد. خاطرات كوتاه، اما شيرين كودكي، در آن خانه با حياط شني، ياد وطن را، در من زنده كرد . همان جا تصميم گرفتم، به ميهنم بازگردم
🔻بازگشت به ایران 🍃 «به ايران آمدم، و اتاقي در خيابان مهدي خان، رو به روي بلورسازي، نزديك ميدان شاپور، براي سه نفرمان يعني خودم، عمو و مادربزرگ شما كرايه كردم.براي يافتن كار به هر اداره يي كه مراجعه مي كردم، مي گفتند ما به شما احتياجي نداريم .حدود سه ماه گذشت، و من هيچ كاري پيدا نكردم.باز همان مشكلاتي،كه در بيروت، با آن دست به گريبان بوديم، داشت خودنمايي مي كرد. نگران پرداخت اجاره خانه بودم .نمي خواستم مادرم را ناراحت كنم، اما بالاخره دلم را به دريا زدم! و يك شب موضوع را به مادر گفتم، كه نتوانسته ام كاري پيدا كنم. خانم از من پرسيدند: - پس صبح مي روي شب مي آيي،كجا كار مي كني؟ گفتم: - من هيچ كجا كار نمي كنم.من دائم به دنبال كار مي گردم «. بالأخره مادرم فكري كردند، و به من گفتند: بهتر است بروي پيش آقاي نصر السلطان ( آقاي عسگري، نوه ي دايي مادري ما)، كه هم در ديوان عالي كشور، و هم در وزارت دارايي، خيلي نفوذ دارند، او دستس باز است، و حتما به توكمك مي كند. « من هم اطاعت كردم، و نزد آقاي نصر السلطان رفتم . شخص بسيار مهربان، دقيق و موقري بود . وقتي برايشان توضيح دادم، چه تحصيلاتي كرده ام، خيلي تحتتاثير قرارگرفتند، و به من گفتند: - چرا نمي روي يك كار آزاد راه بينداري : با اين همه معلومات حيف است به كار دولتي گرفتار بشوي، برو كارخانه يي براي خودت درست كن و مستقل باش . «به ايشان گفتم: - كار آ زاد احتياج به سرمايه دارد . «ايشان گفتند: - اين حرف ها چيست كه شما مي زنيد؟ برو نزد پدرت، و هرچه مي خواهي از او بگير . وقتي كسي چنين پدر ثروتمندي دارد، كه ديگر نگران پول و سرمايه نبايد باشد . پدر شما، آقاي معز السلطنه از ثروتمندان كشور است . نزد او برو و مشكلات و مسائل خود را بيان كن، و هدف خود را، براي راه انداختن كار آزاد به او بگو، و از ايشان كمك بگير.
🍃 «اول فكركردم، شايد صلاح نباشد، ولي بعد تصميم گرفتم، راهنمايي فرد با تجربه يي مئل نصر السلطان را،گوش بدهم . به خودم گفتم « : شايد بعد از اين همه سال، اوضاع عوض شده باشد « . بالاخره پدر بود، و طبيعي بود كه مي تواند به داد فرزندش برسد . آن وقت ها پولدارها، يعني اعيان تهران، زمستان ها در قشلاق و تابستان ها در ييلاق به سر مي بردند . منزل زمستاني آقاي معز السلطنه، در سه فصل سال، در باغ بزرگ خيابان بود، و فصل تابستان را در تجريش، چهار راه حسابي به سر مي برد؛ كه هواي بسيار خوبي داشت، و هنوز باغ ها را نابود نكرده بودند، تا جاي آ ن همه زيبايي را، برج هاي زشت سيماني بگيرد . زيرا دره ي مقصود بيك، محل عبور نسيم توچال بود. از طر يف چون رودخانه مقصود بيك، هم از آن جا مي گذشت، معروفيت و شهرت ويژه يي داشت. « فصل تابستان بود، و پدرم در باغ ييلاقي خود، در تجريش به سر مي بردند،كه به سراغ ايشان رفتم . تمام مدتي كه در راه بودم، يعني فاصله ي تهران تا تجريش را، كه آن وقت ها راهي نسبتا طولاني هم بود، با خود فكر مي كردم . شايد بعد از اين همه سال، اوضاع خوب شده باشد . خودم هم حالتي بين كنجكاوي و دلهره، براي ديدن پدرم داشتم . دائم با خودم فكرمي كردم « : بالاخره پدر هست، و مسلما دلش مي خواهد مرا ببيند » . تصور مي كردم، هر چه باشد احساس پدري، چيز ديگري است . با اين همه نمي توانستم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ ن : خيابان امام فعلي، محل دانشكده افسري، روبه روي مجلس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃دودلي را، كه در ته ذهنم وجود داشت، از خودم دور كنم . با اين فكر و خيال ها، به پل تجريش، مقصود بيك، چهار راه حسابي، و منزل پدر رسيدم . وقتي در زدم باغباني، حاجي محمد زاهدي، كه مردي ميانسال و نسبتا خوش رو بود، و قد متوسط و چشماني خوش و چهره يي گلگون داشت، در را به رويم بازكرد. «پرسيد : شما كي هستيد، و چه كار داريد؟ « طبق رسم آن زمان، خودم را محمودخان، پسر آقاي معزالسلطنه معرفي كردم . البته اين را بايد اضافه كنم، كه لباس وكلاه من كاملا فرنگي مĤب ( اروپايي)، و لهجه ي من چيزي بين عربي، فارسي و فرانسه بود، و مسلما نه تنها حاج محمد، بلكه هر شخص ديگر را، كمي متعجب مي كرد. «باورش نشد، كه من خودم را پسر ارباب او، معرفي كرده باشم. گفت : همين جا صبركنيد. «در را بست و رفت، و بعد از نيم ساعتي ( كه ديگر داشت حوصله ام هرمي رفت، و نااميد هم مي شدم)، پيشكار پدرم، كه جوان تر وكمي صورت و دهانش كج بود،كمي هم موهايش ريخته بود، و زرنگ و با هوش و جست و جوگر، به نظر مي رسيد، در را بازكرد. «دوباره خودم را معرفي كردم . اما خيلي محكم تر . با لبخندي خاص، گفت : بله بله شما بايد يكي از پسرهاي آقا باشيد، كه در خارج ازكشور بوديد؟ گفتم بله . فورا گفت : بله
🍃من فورا شناختم، دلم گواهي داد . ضمنا از ابروان پهن شما هم پيداست، كه فرزند آقا باشيد ! دست مرا گرفت كه ببوسد، دستم راكناركشيدم. « گفت : قربان، من غلامعلي عسگري ( معروف به غلامعلي خان) نوكر شما هستم . با اين كه سواد ندارم، ولي تمام كارها و حساب و كتاب آقاي معز السلطنه را، اداره مي كنم . من درباره ي شما مطالبي را، از آقا و سركار خانم همدم الاوله، شنيده ام . در خدمت هستم . تشريف بياوريد. «معلوم بود،كه خيلي سياستمدار است . بهتر است بگويم خيلي كار كشته و محتاط بود . وقتي مرا به داخل راهنمايي مي كرد، يك كلمه بروز نداد،كه چيزهايي را مي داند، و اصلا نگفت كه ورود مرا قبلا به پدرم، خبر داده است. « از داخل در چوبي بزرگ سبز باغ، كه مخصوص عبور كالسكه و اتومبيل بود، يك درِ كوچك باز شد و من وارد شدم . غلامعلي خان از پشت سرم مي آمد . مرا با دست به طرف ساختمان اصلي، كه در وسط باغ قرار داشت، راهنمايي كرد . مرتب با كلماتي مثل خوش آمديد! سر افراز فرموديد! برخورد خوب و پذيراي خودش را، نشان مي داد . موقعي كه به پايين پله هاي بزرگ سنگي ساختمان رسيدم، پدرم، بالاي پله هاي ساختمان منتظر ايستاده بود.كاملا معلوم بود، كه قبلا توسط غلامعلي خان از آمدن من، مطلع شده بود . پيژاما و روي آ ن روبدوشامبر بسيار زيبا و با شكوهي، به تن و سيگاري به لب داشت. ادامه دارد ....