#درسهای_زندگی
#داستان (واقعی)
#استاد_عشق
🍃یادم می آید ، روزي در كلاس درس بودم، ولي اصلا حواسم به درس هاي معلم نبود،
ز یرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل براي اینكه در حياط بزرگ خانه، از
میان برف سنگيني كه باريده، و بر هم نشسته بود، راهي براي رفت و آمد مادرم باز
كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از اين رو ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر
بیماري افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، کیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل هميشه به اتاق
نشيمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم ، وقتي مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهميدم
اتفاق ناخوشايندي افتاده است و همین مرا نگران كرد. اندكي بعد دريافتم، كه پدر
دچار تبِ نوبه شده اند ، بیماری ای كه پيش تر هم ، بارها گریبانگیر پدر شده بود.
پدر ، روي تخت دراز كشيده بودند ، می لرزيدند و مثل كوره در تب مي سوختند .
احساس مي كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار میخورد.
با خود گفتم: « این دیگر چه بیماري يي است، كه حتما بايد هر سال به سراغ پدر
بیاید و ایشان را زجر بدهد؟ »
بیماريشان سخت بود و تب ، راحتي و سلامتی را از ايشان سلب كرده بود. مادر
بالاي سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله يي عرق را از پيشاني شان پاك میكردند.
مادر براي معالجه پدر از داروهاي گیاهي استفاده مي كردند . داروهايي نظير گل بنفشه
شیر خشت و ترنجبین ، این داروها را با هم مخلوط مي كردند و به پدر می نوشاندند. پدر
تلخ تر بي ين داروها را ان كه واكنشي نشان بدهند مي نوشيدند.
با همين داروها و
معالجات خانگي و رسیدگي هاي مادر پدر رفته رفته بهبود مي يافتند. از داروهاي
ديگري كه براي معالجه پدر به كار ي رفت گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها كنين بود
كه براي درمان مالاريا هم از ان بهره مي بردند .
پتو را تا زير چانه شان كشيده و ملافه را دور سرشان پييچیده بودند . ساعاتي بعد لرز
قطع مي شد و همراه با ان صداي سايش و برخورد دندانها یشان نیز به گوش نمی رسید .
با دلشوره و اضطرابي كه داشتم مثل هميشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب
پدر را بشنوم وقتي نفسهايشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خيلي بهتر شده بعد نفس
اسوده اي كشيدم و با خوشحالي دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند
با خودشان حرف مي زنند . پدر با صدايي محزون اين كلمات را تكرار مي كردند :
مطلع عشق
🍃 پدر با اين كه كاملا خوب نشده بودند از فعل خوب مي شوم استفاده نمي كردند بلكهميگفتند خوب شدم. ما
#استاد_عشق
#قسمت دوم
🍃پدرم با تعجب گفتند :
-عجب! كدام جمله را تكرار می كنم؟
من كفتم :
- همان جمله اي كه مي گوييد در كودك معزالسلطنه به شما گرسنگي داده است!
براي من اي ين جمله تبد ل به معمايي شده است. اگر ممكن است... البته حالا كه نه...
خجالت كشيدم جمله ام را تمام كنم .
پدر كه از شنيدن حرفم جا خورده بودند با چشماني لبريز از اتدوه نگاهم كردند در
حالي كه معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند. زيرا از طرفي نمي خواستند سوال
مرا بي پاسخ بگذارند به سوال من پاسخ بدهند. اهسته به بالش تكيه دادند و گفتند :
- شما بايد به پدربزرگتان احترام بگذاريد. وقتي بزرگ تر شدي قسمت هايي از
دوران كودكي ام را كه لازم است بداني برايت تعريف خواهم كرد .
براي اين كه مطالعه زندگي پدرم برايتان مفيدتر باشد از فرصت استفاده مي كنم و به
زندگي خانواده و طرز رفتارهاي تربيتي ايشان مي پردازم. فكر مي كنم با اين وصف
پاسخ سوال من نيز معلوم بشود .
با توجه به تمام كارهايي كه پدرم در زمينه هاي گوناگون علمي، تحقيقاتي، اداري،
سياسي داشتند، هميشه معتقد بودند كه مرد بايد تماس دائمي خود را با همسر فرزندانش حفظ كند. هر وقت بچه اي مي گفت پدر و مادرم مرا درك نمي كنند پدرم
تقصير را متوجه پدر و مادر مي دانستند و ميگفتند :
- حتما در دوران كودكي اين بچه را به كسي سپرده اند و خود پدر و مادر تربيت
بچه را در سنين رشد به عهده نگرفته اند يا بچه را به نحوي از خود دور كرده اند . يا پدر
و مادر وقت كافي براي ايجاد ارتباط با كودك خود گفت و گو با او در نظر نگرفته
اند .
براساس چنين اعتقادي بود كه پدر بدون استثنا، هر سه وعده غذا را، در خانه و در
كنار ما، صرف مي كردند . پدر، ساعات ۷ صبح ۱۲/۵ ظهر و ۸ شب هميشه سرميز غذا،
حاضر بودند. در چيدن سفره و جمع كردن ان، هميشه به مادر كمك مي كردند. ما را
نيز تشويق مي كردند، كه در امور خانه به مادر كمك كنيم. عقيده داشتند، وقتي
قشنگ غذا بخوريم، يعني ارام و سنجيده، و با تامل غذا را، صرف كنيم، در حقيقت با
هر لقمه اي به دو فلسفه عمل كرده ايم: يك بار از خداوند سپاس گزاري كرده ايم، و
شكر نعمت ها و بركت هاي او را، بجا اورده ايم؛ از طرف ديگر اعتقاد داشتند، با طرز
زيباي غذا خوردن از خانم خانه نيز تشكر كرده ايم، زيرا مادر براي تهيه هر غذا، چند
ساعت از وقت خود را، صرف مي كنند، تا ما غذايي سالم و خوشمزه بخوريم.
هميشه
سر سفره با بهانه اي، شروع به تعريف از غذا مي كردند، و مادر از نكته سنجي هاي
پدر، خوشحال مي شدند
مطلع عشق
🍃 جالب است، به اين نكته اشاره كنم، كه بيشتر اوقات مادر، درس هاي سخت و مسائلرياضي را، قبلا نزد پدر ت
#استاد_عشق
#قسمت سوم
🍃 پدر هميشه براي صدا كردن ما، از ضمير شما استفاده مي كردند. پدر هر وقت ما را ،
به اتاق شان فرا مي خواندند ، مي دانستيم كه مطلب مهمي را مي خواهند به ما بگويند؛
يا
اگر مي خواستند به ما تذكري بدهند، در ان جا انجام مي شد، كه كسي نشنود، و ما
خجالت نكشيم .
من و خواهرم، در اتاق پدر، كه دفتر كار ايشان محسوب مي شد، ميزي داشتيم، كه
پشت ان، دو صندلي بود. من يك طرف، و خواهرم طرف ديگر، مي نشستيم. ما از اين
اتاق در تابستان ها، و هنگام تعطيلي مدارس، بيشتر استفاده مي كرديم، زيرا هر تابستان
درس سال بعد را، پشت همين ميز، نزد پدر و مادر مي اموختيم، تا در سال اينده
تحصيلي، راحت تر درس ها را بياموزيم. زمان اموختن درس ها در اين فصل، تا ساعت
12 صبح بود. ان شب نزد پدر رفتم، و روي صندلي خودم نشستم .
پدر بسيار مودبانه و غيرمستقيم، شروع كردند به حرف زدن، به شكلي كه من
ناراحت نشوم، ايشان گفتند :
- خيلي زشت است، كه يك ايراني غزل حافظ را، درست نخواند .
از خجالت اب شدم. دلم مي خواست زمين دهان باز كند، تا در ان فرو بروم .
پدر، كه متوجه خجلت، و رنگ برافروخته چهره ي من شده بودند، با محبت به من
اصلا ناراحت نباش. شب ها كه با هم دو ساعت درس مي خوانيم، شما نيم ساعت
از وقتت را، صرف مطالعه ي ديوان و غزليات حافظ كن؛ با هم تمرين مي كنيم، تا اين
مشكل كاملاً حل شود .
من كه از اين صحبت پدرم، خيلي خوشحال شده بودم، با خود گفتم ‹‹ : حداكثر دو سه
هفته بيش تر طول نمي كشد، و ديوان حافظ را، تمام مي كنم.››
از فرداي ان روز حافظ خوانديم. از شبي نيم ساعت شروع شد، و بعدها به دو ساعت
و نيم در شب رسيد، تا پس از 5 سال و نيم ديوان حافظ، تمام شد .
فكر مي كنم، در مورد اموختن ديوان حافظ، خيلي عاقلانه رفتار كردم، و از اين بابت
هميشه خوشحالم، زيرا تمام ان چه پدر، درباره ي غزليات ميگفتند، مثل اشاره، مثال،
تفسير معاني ابيات را، يادداشت مي كردم، و به اين ترتيب يك گنجينه ي بي نظير از
خداپرستي، عشق به ايران و ادبيات ان، فلسفه، عرفان، انسانيت و فداكاري و از همه مهم
تر درباره ي اخلاق، گرداوري كردم .
در ابتداي كار، به كندي مي توانستم حرف هاي پدر را يادداشت كنم، و پدر از اين
بابت كه من كند پيش مي رفتم، خسته مي شدند، ولي اصلا به روي خودشان نمي
اوردند. اما به ياد مي اورم، كه اموزش ايشان با متانت و حوصله همراه بود، و من از
صحبت ايشان، كمال استفاده را مي كردم، و تصميم گرفته بودم، از شب دوم...
مطلع عشق
🍃 و گفتند : اين كار گناه دارد حتي يك مورچه هم حان دارد و نبايد از بين برود... ‹‹پله هاي جلوي ساخ
#استاد_عشق
#قسمت چهارم
🍃‹‹مرحوم اقاي نصرالسلطان عسگري كه نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد برجسته
و سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند انساني با فضيلت و
دنيا ديده بودند و سرد و گرم روزگار چشيده . ايشان به خانه ما امده بودند تا ما را ببينند.
اول برادرم محمد را در بغل گرفتند و درباره ي اينده ي او گفتند ‹‹: من حدس مي زنم
محمد وقتي كه بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود. فكر و طبعش هم طوري است
كه ثروت زيادي گرد مي اورد ››.
‹‹بعد نصرالسلطان مرا در اغوش مي گيرند و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي
كنند و بعد مي گويند : اين پسر عجيب است! عجسب! محمود ادم فوق العاده اي خواهد
بود. جامع العلوم خواهد شد. او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد.
نام او جاودان خواهد شد اما با اين همه مال و منال چنداني به دست نخواهد اورد.››
پدرم ميگفتند :
‹‹وقتي طي سال هاي بعد از سوي مادرم ا ين حرف ها را مي شنيدم فكر مي كردم
براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرف ها را مي گويند اگر اين حدس
من درباره حرف هاي مادرم درست نباشد بايد بگويم : دست كم اقاي نصرالسلطان
هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را كه من مي بايد در سال هاي بعد با ان دست و پنه
نرم كنم نمي دانست.››
از لحن بيان پدرم معلوم بود كه خيلي راضي نيستند درباره ي دوران كودكي شان
حرف بزنند و باز هم مشخص بود كه برخي از قسمت ها را كه مربوط به دوران
كودكي شان مي شد برايم بيان نمي كنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من
پذيرفته بودند كه درباره ي كودكي شان حرف بزنند و بخش هايي از ان را نقل كنند .
پدرم ادامه دادند :
‹‹بگذار قصه كودكي ام را از زماني شروع كنم كه به سفر بغداد رفتيم شب هاي پر
از هراس و ترس در بيابان هاي بيپايان. شايد بد نباشد بداني كه در ان زمان ما با چه
وسايلي به مسافرت مي رفتيم .
‹‹جد شما پدربزرگ من اقاي معزالسلطنه اسم كوچك شان علي ملقب به حاج يمين
الملك از افراد سرشناس و برجسته ي هيئت وزيران بود. خانه شان در چهارراه
معزالسلطان،
در كوچه اي نسبتا باريك كه كالسكه رو بود قرار داشت. اقاي معز
السلطان يك روز از خانه شان با كالسكه به منزل ما واقع در بازارچه قوام الدوله امد . از
اين تعجب كرديم چرا صبحِ به اين زودي نزد ما امده است. پدرم يعني اقاي عباس
حسابي ملقب به معزالسلطنه از ان جايي كه ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد
كه بايد مسئله مهمي در ميان باشد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : جنوب اميريه و منيريه فعلي
مطلع عشق
🍃مطمئن مادرم باعث شده بود پبشكار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد. پيشكارمن و من مي كرد تا مادرم
#استاد_عشق
#قسمت پنجم
🍃 مادرم با تعجب پرسيدند :
- خانه را تخليه كنم ؟ به كجا برويم؟ لابد فكري كرده اند يا جايي را براي ما در
نظر گرفته اند. چرا همه ي مطلب را نمي گوييد؟
پيشكار گفت :
- اقا دستور داده اند ظرف يك هفته اسباب و اثاث شما را بيرون بگذارم خرجي را
هم قطع كنم. مطلب ديگري هم نفرموده اند .
‹‹به صورت مادرم نگاه كردم مثل گچ ديوار شده بود. بي اختيار مي لرزيدند باورشان
نمي شد تا اين كه پيشكار پدرم نامه را به دست مادرم داد. بله خط پدرم بود. من هم
خط او را مي شناختم مادرم نامه را دوباره به او برگردادند. بي اراده به طرف اتاق
دويدند من هم به دنبال مادرم دويدم. مادر با شتاب گفتند :
-محمود در را ببند .
‹‹در را فورا بستم. بغض مادرم تركيد ولي سعي مي كردند اهسته گريه كنند تا
صدايشان را پيشكار نشنود. حتي تلاش مي كردند كه من هم متوجه گريه كردنشان
نشوم. بالاخره مادرم كنار اتاق روي صندلي چوبي مخصوص خود كه هنوز عكس ان را
دارم افتادند .
‹‹هق هق مادر دلخراش ترين و حزن انگيزترين صدايي بود كه در دنيا مي توانستم
بشنوم ايشان نمي خواستند ناراحتي شان را به ما انتقال بدهند. معلوم بود كه در برابر اين اتفاق وحشتناك و اين دستور مصيبت بار طاقت خود را از دست داده اند كه ديگر
جلوي روي من هم گريه مي كنند . من هم نمي دانستم چه حالي دارم. از طرفي ترس و
وحشت مرا فرا گرفته بود و از طرف ديگر حال مادرم دلم را اتش مي زد در دلم ارزو
مي كردم كه اي كاش ان قدر زور مي داشتم كه مي توانستم پيشكار را نابود كنم ››.
بعد از گذشت اين همه سال پدرم صحيح و سالم در كنارم نسشته بودند و اين ماجراي
كهنه را برايم تعريف مي كردند كه متعلق به گذشته ها بود باز از حالت چهره ي ايشان
كه دگرگون شده بود و ناراحتي در ان موج مي زد متاثر شدم و اشكم بي اختيار از گونه
هايم سرازير شد و كاغذ را گرفتم و با صداي ناله مانندي گفتم :
-ببخشيد كه حرف هايتان را قطع مي كنم. اصلا چرا اقاي معزالسلطنه چنين دستوري
داد؟ مگر چه اتفاقي افتاده بود؟ ايا پدربزرگ به اين فكر نكرده بود كه شما در بيروت
چگونه بايد زندگي كنيد؟
پدرم با صدايي گرفته و با لحني پر از غم و اندوه و به ارامي جواب دادند :
-اقا بيژي جون باور كردني نيست ولي حقيقت داشت .
-اخر چطور؟ چطور؟ مگر مي شود؟
پدرم با ارامش گفتند :
-اگر ناراحت نمي شوي بقيه قصه كودكي ام را برايت تعريف كنم تا بداني كه چرا
ما در بيروت رها شديم و چرا انتظار نابودي ما مي رفت
مطلع عشق
🔺 در دیار غربت 🍃‹‹بعد از اين كه ما در بيروت بي پناه شديم زندگي سختي را پشت سر گذاشتيم . بايدبه
#داستان
#استاد_عشق
#قسمت ششم
🍃‹‹بعد با دورانديشي خاصه ادامه داد :
-درست است زن و بچه بنده زياد هستند و مواجب مختصري هم از قنسول گري
دريافت مي كنم خانه من هم دو اتاق و يك انباري دارد مختصري هم اثاث زندگي دارم
كه در يك اتاق جا مي گيرد ولي يكي از اتاق ها براي من كافي است. مي خواهم از
حضورتان استدعا كنم قبول بفرماييد. بنده همين الساعه يكي از اتاق ها را خالي مي
كنم. سركار و بچه ها هم سايه تان بالاي سر ما هست. اگر نزديك ما باشيد من مي
توانم هم به كار سفارت برسم و هم به شما خدمتي كنم هر خدمتي كه از دست من و
بچه ها و مادرشان بر بيايد انجام مي دهيم. فقط از ناچاري يك استدعا دارم اگر اقاي
معزالسلطنه به بيروت امدند و متوجه اقامت شما در اين منزل شدند و ايرادي گرفتندكه
به جاي ديگري بايد تشريف ببريد خودم اقدام مي كنم و هر جايي كه مورد نظرتان
باشد برايتان مهيا مي كنم وبژلي تا زماني كه جناب قنسول تشريف نياورده اند اجازه
بفرماييد در همين اتاق و نزديك به منزل و بچه خودم باشيد. هر چه باشد ما هم وطن
همشهري و هم زبانيم و بچه هاي من در خدمت اقازاده ها هستند و حوصله شان سر نمي
رود. ان شاءاالله عرايض بنده موجبات ناراحتي سركار نشده باشد .
‹‹بعد سرش را پايين انداخت و زمين را نگاه كرد و دست به سينه ايستاد. حس مي
كردم مادرم از خجالت سراپا خيس عرق شده اند. ولي چاره اي جز پذيرش اين شرايط را نداشتند. به اين دليل پذيرفتند كه هم حاج علي يك كمكي و نظارتي به عنوان هم
وطن نسبت به ما داشته باشد و هم فعلا پول اجاره را نپردازيم.››
پدر ادامه دادند :
‹‹اقا بيژي جون نمي دانم مي تواني تصور كني كساني كه تا ديروز عزت و برو و
بيايي داشتند امروز ساكن اتاق سرايدار قنسول گري شوند؟ نگاه ها اشاره ها و حرف
هاي اعضاي سفارتخانه ها و خانواده ي انها خرد كننده بود. ولي چه مي شد كرد؟ چاره
اي جز تحمل نبود. تازه شانس اورديم كه حاج علي جانشين قواس قنسول گري هم شد
چون اسلحه به كمر مي بست كسي در كوچه و خيابان جرات نمي كرد به ما چپ نگاه
كند. حاج علي به شوخي به من و برادرم مي گفت: اگر كسي شما را اذيت كند من
يك لقمه ي چپش مي كنم .
‹‹حاج علي مثل يك بزرگتر هميشه مواظب ما بود و به مادر و ما خيلي احترام مي
گذاشت اما بر عكس حاج علي عيال او زن بسيار بدخلقي بود و فرصتي پيدا كرده بود تا
ذات اصلي اش را بروز بدهد. برخلاف اخلاق ظاهري سابقش مرتب با مادرمان دعوا مي
كرد كه چرا بچه هايت اين جا مي دوند؟ چرا بوي غذا راه انداخته اي؟ چرا لباس
هايتان را اين جا شسته اي؟ و چرا چنين و چنان.››
با عجله و كنجكاوي از پدر پرسيدم
مطلع عشق
▪️مدرسه روحانیون 🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنارخ
#استاد_عشق
#قسمت نهم
🍃 «خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداري فرانسه، يادمان داده
بودند. همين باعث مي شد، چيزهايي را متوجه شويم. ناظم خشن مدرسه، من و
برادرم را به حياط اورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوي صف، يك بالكن
بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربي ها هم، مشغول انجام دادن كاري
بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند. بچه
يي از وسط يكي از صف ها خنديد، با اين كه صدايش ارام بود، ولي ناظم شنيد.
او را صدا كرد، تا جلوي صف بيايد. از هوشياري تعجب كرديم، كه چطور او را
از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد. بعد با دست راستش كه
دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهاني
اول، در يك درگيري از دست داده است ) چنان سيلي محكمي به ان پسر زد كه
خون از محل برخورد چكش بيرون زد. جاي دو انگشست بريده شده او خيلي
تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتي جرات
گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالي نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم
نگاهي زيرچشمي به هم كرديم ولي نفسمان بيرون نيامد.
«هر شب وقتي من و برادرم روي تختخواب هاي خودمان مي خوابيديم سرمان
را از زير لحاف به هم مي چسبانيديم و دعاهاي «امن يجيب» و «نادعلي» مي
خوانيديم و ريزريز گريه مي كرديم و از زمزمه گريه هاي همديگر به جاي
لالايي خواب مان مي رفت اما چه خوابي تا صبح كابوس مي ديديم .
«يك شب كه او در خوابگاه قدم مي زد صداي دعاي ما را شنيد لحاف را پس
زد ما زهره ترك شديم. او در حضور همه بچه هاي ديگر گناه بزرگ ما را
اعلام كرد و بعد چنين گفت: مي خورمتان مي جومتان قورتتان ميدهم و بعد بالا
مي اورمتان. خدا مي داند ما چه حالي شديم از شب به بعد ديگر خواندن دعا در
گوش همديگر را نداشتيم. ديگر هر كدام توي دلمان دعا مي خوانديم . صبح كه
مي خواستند ما را بيدار كنند و بعد از صبحانه به كليسا ببرند همين كشيش يا به
قول خودمان «فرِر دو انگشتي» به خوابگاه مي امد. (به ما ياد داده بودند، كشيش
ها را بر حسب درجه شان برادر يا پدر صدا كنيم) او در فاصله جلوي تخت هاي
ما قدم مي زد و شعري را به فرانسه مي خواند !
كشيش ژاك (برادر ژاك )
كشيش ژاك
آيا خوابي؟
آيا خوابي؟
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
ناقوس دعاي صبح به صدا در اورد
مطلع عشق
🍃زياد توانستم در تنها دفترخانه اسناد بيروت كار بگيرم و به ثبت معاملات بپردازم. چند روز كه گذشت ديدم
#استاد_عشق
#قسمت دهم
🍃چاره يي نداشتم پذيرفتم و مشغول شدم.كارگرها همه محلي بودند
و شب ها مي رفتند پايين كوه جايي كه ده شان قرار داشت. ان وقت من تنها
بالاي كوه مي ماندم. غروب كه مي شد و هوا رو به تاريكي مي رفت شغال ها
به دنبال غذا دور چادر من جمع مي شدند و زوزه مي كشيدند. تحمل اين وضع
سخت و زندگي در چنين چادر ترسناك و وحشتناك بود. بعدها با خود فكر مي
كردم كه ادم در جواني چه مسائلي را مي تواند تحمل كند؟! باز زوزه شغال ها
قابل تحمل بود براي اين كه وقتي كاملا شب فرا مي رسيد و همه جا تاريك مي
شد گرگ ها هم مي امدند و دور چادر به جست و جوي غذا جمع مي شدند.
وقتي فانوس را جلوي چادر مي اوردم تا نگاهي توي تاريكي بيندازم ديدن برق
چشم اين حيوانات درنده و وحشي هولناك بود. هنوز هم اين منظره وحشتناك
را فراموش نمي كنم. بارها به كارگرها مي گفتم شب ها يكي پيش من بماند
ولي هيچ كس قبول نمي كرد. من هم ياد گرفته بودم كه شب ها اتش روشن
كنم تا حيوان هاي وحشي را از انجا دور كنم .
روزها يكي از كارگران را فقط براي جمع كردن بوته و هيزم روانه مي كردم و
غروب كه همه مي خواستند بروند او مي بايد هيزم ها را دور چادر كپه كپه مي
چيد و هيزم هاي خشك و بلند را بين كپه ها قرار مي داد تا وقتي اول ين كپه
هيزم را روشن كردم اتش رفته رفته ره بقيه كپه ها هم سرايت كند. به اين
شكل شعله جلو مي رفت و طولاني تر مي سوخت و من مي توانستم ساعتي از
شب را بخوابم .
اما تا چشم هايم گرم مي شد موشهاي صحرايي عاصي ام مي كردند. ان ها از
اتش نمي ترسيدند و به داخل چادر مي امدند. تا مي فهميدند كه خوابم به سرعت
روي سينه ام مي جهيدند و مي دويدند. من سراسيمه از خواب مي پريدم . اگر تنم
را گاز مي گرفتند معلوم نبود كي جاي گازشان خوب خواهد شد زيرا تنها وسيله
معالجه خاكستر بود. نمي دانستم اگر دهانشان ميكروبي باشد چه كار كنم. جاي
گازشان ماه ها باقي مي ماند تا خوب شود .
اين شرايط سخت و دشوار را هر طوري كه بود تحمل كردم ولي بعد با مشكلي
بسيار بدتر روبه رو شدم و ان پشه مالاريا بودو متاسفانه ديگر به پشه مالاريا
نتولنستم كنار بيايم. وقتي شب ها بيرون باد و بوران بود ديگر نمي توانستم
اطراف چادر اتش روشن كنم و ناچار داخل چادر اتش روشن مي كردم. براي
اين كه از دود هيزم خفه نشوم مجبور بودم مقع خواب سرم را جلو دهانه ورودي
چادر بگذارم تا مقداري اكسيژن براي تنفس به ريه هايم برسد. چون اتش داخل
چادر بود پشه ها را جذب مي كرد و ان ها به داخل چادر مي امدند و اطراف
اتش جمع مي شدند. يكي از همين شب ها پشه مالاريا نيشم زد و مالاريا گرفتم.
چهل شبانه روز تب نوبه داشتم. مرگ را هر لحظه پيش چشم مي ديدم. توي
مطلع عشق
🍃بغضم مي تركيد. تمام وجودم لبريز از عشق به پدر بود. حالا پدرم را خيلي بهتراز گذشته مي شناختم و ايشا
#استاد_عشق
#قسمت یازدهم
🍃که من بتوانم تا حدود ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب ، بيدار بمانم و الماني بخوانم و بعد بخوابم ولي خودت مي داني كه من اگر اين نيم
ساعت يا سه ربع را قبل از خواب الماني نخوانم نمي شود چون با خودم قرار
دارم.
فكر مي كنم بد نباشد درباره ي زبان هايي كه پدرم مي دانستند كمي بگويم. ايشان
بعد از اموختن زبان هاي #فرانسه، #انگليسي، #عربي، #ايتاليايي، #سانسكريت، #يوناني،
#لاتين، #پهلوي، #اوستا، #تركي و #روسي كه حدود 38 سال پيش در سفري كه به المان
با من و خواهرم رفتند برايشان مشكلي پيش امد در يك مغازه اسباب بازي فروشي
نتوانستند اسم يك اسباب بازي را به يك خانم فروشنده الماني زبان بگويند و براي
ما ان را بخرند. در همان موقع تصميم گرفتند الماني ياد بگيرند و به مدت 38 سال
هر شب الماني مي خواندند و بعد مي خوابيدند تا بالاخره يك المان دان دائمي شدند .
ايشان محال بود در هر برنامه يي كه با خودشان قرار ان را مي گذاشتند كوچك
ترين تغييري بدهند. يك شب كه علت را از پدر پرسيدم گفتند :
- چون اموختن الماني را در سن بالا شروع كرده ام اگر هر شب تمرين نكنم از
يادم مي رود.
واقعا دقت نظم برنامه و احساس تعهد ايشان شگفت اور بود. خانم دوريس كه رئيس
كتابخانه دانشگاه ژنو بود و شوهرش كتاب فروشي خصوصي بزرگي در ژنو داشت و
پدرم موجبات ازدواج ان ها را فراهم كرده بودند هر دو از دوستان قديمي پدرم بودند.
شوهرش اهل سوئيس ولي خودش كه تحصيل كرده تر بود اصالتا الماني بود. وقتي
فهميد كه پدرم اموختن زبان الماني را شروع كرده اند برايشان كتاب هاي ساده كه
مخصوص محصلين زبان الماني بود مي فرستاد. اما اين اواخر و بعد از 36 يا 37 سال كه
از اموختن زبان الماني پدرم مي گذشت برايشان كتاب هاي بسيار پيچيده ي فلسفي مي
فرستاد و در نامه اش خطاب به پدرم نوشت: من احساس مي كنم با يك فيلسوف
بزرگ الماني الاصل مكاتبه مي كنم. و شوخي جالبي را در يكي از نامه هايش با پدرم
مطرح كرد كه :
«با اين كه من استاد زبان الماني دانشگاه ژنو هستم و كتابخانه الماني
زبان اين جا را اداره مي كنم اما هر وقت نامه ي شما مي رسد چند بار به ديكسيونر
(فرهنگ لغات) مراجعه كنم تا معني لغات نامه هاي الماني را كه برايم مي نويسيد پيدا
كنم ».
بگذريم پدرم در ادامه ي صحبت هايشان گفتند :
- به هر حال خستگي براي حال من خوب نيست. بايد زودتر خاطراتم را برايت
تعريف كنم. ولي درس را زودتر از ساعت 10 هم نمي شود شروع كرد چون از
ساعت 9 تا 10 شب وقت رسيدگي به درس بچه هاي مشهدي اسماعيل است.
تازه بچه هاي علي اقا شيري هم هستند. (مشهدي اسماعيل پسر حاج محمد
زاهدي باغبان پدر اقاي دكتر در باغ شميران بود و علي اقا شيري از همسايه
هاي ما بود و گوسفند داري داشت.)