#درسهای_زندگی
#داستان (واقعی)
#استاد_عشق
🍃یادم می آید ، روزي در كلاس درس بودم، ولي اصلا حواسم به درس هاي معلم نبود،
ز یرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل براي اینكه در حياط بزرگ خانه، از
میان برف سنگيني كه باريده، و بر هم نشسته بود، راهي براي رفت و آمد مادرم باز
كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از اين رو ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر
بیماري افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، کیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل هميشه به اتاق
نشيمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم ، وقتي مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهميدم
اتفاق ناخوشايندي افتاده است و همین مرا نگران كرد. اندكي بعد دريافتم، كه پدر
دچار تبِ نوبه شده اند ، بیماری ای كه پيش تر هم ، بارها گریبانگیر پدر شده بود.
پدر ، روي تخت دراز كشيده بودند ، می لرزيدند و مثل كوره در تب مي سوختند .
احساس مي كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار میخورد.
با خود گفتم: « این دیگر چه بیماري يي است، كه حتما بايد هر سال به سراغ پدر
بیاید و ایشان را زجر بدهد؟ »
بیماريشان سخت بود و تب ، راحتي و سلامتی را از ايشان سلب كرده بود. مادر
بالاي سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله يي عرق را از پيشاني شان پاك میكردند.
مادر براي معالجه پدر از داروهاي گیاهي استفاده مي كردند . داروهايي نظير گل بنفشه
شیر خشت و ترنجبین ، این داروها را با هم مخلوط مي كردند و به پدر می نوشاندند. پدر
تلخ تر بي ين داروها را ان كه واكنشي نشان بدهند مي نوشيدند.
با همين داروها و
معالجات خانگي و رسیدگي هاي مادر پدر رفته رفته بهبود مي يافتند. از داروهاي
ديگري كه براي معالجه پدر به كار ي رفت گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها كنين بود
كه براي درمان مالاريا هم از ان بهره مي بردند .
پتو را تا زير چانه شان كشيده و ملافه را دور سرشان پييچیده بودند . ساعاتي بعد لرز
قطع مي شد و همراه با ان صداي سايش و برخورد دندانها یشان نیز به گوش نمی رسید .
با دلشوره و اضطرابي كه داشتم مثل هميشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب
پدر را بشنوم وقتي نفسهايشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خيلي بهتر شده بعد نفس
اسوده اي كشيدم و با خوشحالي دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند
با خودشان حرف مي زنند . پدر با صدايي محزون اين كلمات را تكرار مي كردند :
چه لزومي داشت اقاي معزالسلطنه به دو بچه كوچك در يك مملكت غريب ان هم در
وسط جنگ جهاني اول گرسنگي بدهند؟ »
هر وقت پدر مي شدند يا قلبشان ناراحت بود، يا تب و لرز كردند از خود
بی خود مي شدند و اين كلمات را با لحني بسيار ارام و غمگين تكرار كردند .
خیلی كنجكاو شده بودم كه معني يا اين جمله يا ن حرف را بفهمم اما با توجه به حال
پدر نمي توانستم از ايشان پرسم. مادر هم هيچ وقت از این معما پرده بر نمي داشتند
زیرا نمي خواستند ماجرايي را تعريف كنند كه به گونه يي مربوط به اقوام پدر شود و
يكي از نزديكان پدر نزد ما تحقير یا سبك بشود .
وقتي پدر به اين حال می افتادند انگار بيماري يا شان به من و خواهر و مادرم هم
سرايت كرد ما هم حال خوبي نداشتیم. یادم میآید كه ان روز پدرم در ميان هذيان
گفتن بيدار شدند و به من و مادر نگاهي كردند و گفتند :
-افسوس كه سرما خورده ام و نمي توانم اقا بیپي را ببوسم .
پدرم به جاي اینكه مرا به نام خودم ايرج صدا بزندند اين اسم را كه به عنوان اسم
خودي و اسم كه در منزل مرا صدا مي كردند و به معناي اقا پسر بود روي من گذاشته
بودند . بعد رو به مادرم كردند و گفتند :
-با مراقبت هاي مادر خيلي زود خوب مي شود
در حالي این حرف ها را به ما زدند كه ما اصلا انتظار نداشتيم بیماري و تبی كه
ایشان را از پا در اورده بود از ما دلجويي كنند . اصولا بايد بگو پدر مرد بسيار مهربان
و بزرگوار بودند . تا كمي حالشان بهتر مي شد بلند مي شدند و روي تخت مي نشستند
و با ا ين كار سعی می كردند ناراحتي و غصه را از منزل و اهالي خانواده دور كنند .
مادر هم بالشي پشت ايشان مي گذاشتند تا راحت تر بنشينند. پدر سعي يم كردند سر
صحبت را باز كنند تا فضاي خانه عوض شود . به همين دلیل با جمله همیشگي و صدا
اشنايشان به خواهرم ميگفتند :
-انوشه جان یک عینك بياور تا عينكم را پيدا كنم .
خواهرم هم كه خنده اش مي گرفت عينك را مي اورد و به دست پدر مي داد. پدر
به خاطر اينكه پولي براي تهیه عينك نداشتند از همان بچگي چشمشان ضعيف شده
بود و نمره عينك شان 13.5 و نزدیك بین ( میوپ ) بود. چشمان پدر علاوه بر اين
ناراحتي استيگمات هم بود يعني تورش داشت و متاسفانه مبتلا به ديپلوپيا يعني دوبيني
هم بودند. براي همین عينک شان پریسماتيك بود. به همين دلیل وقتی می خواستند
بخوانند فقط از چند سانتي متري می توانستند چيزي را ببينند و يا بخوانند ان هم بدون
عینک ، وقتي پدر عینكشان را زدند ما را بهتر ديدند و لبخندي پر از مهر و محبت زدند
و بعد رو به مادر كردند و گفتند :
- شما را خيلي خسته كردم اما با مراقبت شما و كمك بچه ها خوب شدم
🍃 پدر با اين كه كاملا خوب نشده بودند از فعل خوب مي شوم استفاده نمي كردند بلكه
ميگفتند خوب شدم.
مادر در حالي كه فنجان چاي و نبات پدر را اماده كرده بودند ايه
ي
« فاالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين » را مي خواندند به فنجان فوت مي كردند پدر
چاي و نبات را بنوشند .
پدر بعد از صرف چاي و نبات رو به من و خواهرم كردند و گفتند :
- بچه ها امشب با مادر نماز بخوانيد و بعد از نماز با مادر دعا كنيد كه من زودتر
خوب خوب بشوم همين الان هم كه مادر دعا خواندند و به فنجان فوت كردند حال من
باز بهتر شد .
من با اين كه سن كمي داشتم اما احساس مي كردم تا چه اندازه پدر و مادرم به
يكديگر احترام میگذارند. ان ها هميشه در حضور ما تمام كارهاي يكديگر را تاييد
می كردند. به خصوص ان چه با همه ي اعتقاد و ا يمانشان انجام مي دادند. ان ها مي
دانستند كه هر ان چه براي هم انجام مي دهند همراه شوق و عشق و اعتقاد است .
پدر رو يه مادر م كردند و گفتند :
- زماني كه در سوريه بوده ام از از سرپرست هاي كارگاه راه سازي جمله اي
ياد گرفتم. او هم ميشه مي گفت : « المعده ام كل داء و الحميه ام كل دواء ».
من فورا و با صداي بلند گفتم
بله باباجان من معني اين جمله را میدانم. قبلا معني این جمله را گفته بوديد و من
معني اش را نوشتم و بالاي میزم به يوار چسباندم .
پدر كه لبخندي زیبا و دلنشينی رو لب هايشان نقش بسته بود تشويقم كردند و
گفتند :
- خوب بگو معني اين جمله چیست؟
با شادي گفتم :
-معده مادر همه ي ناخوشي هاست و تب مادر همه داروهاست .
پدر كه از حضور ذهن و توجه من خيلي خوششان امده بود رو به مادر كردند و
گفتند :
- بنابراين اگر زحمتي نباشد يكي دو روز برايم سوپ و غذاهای خیلی سبك مثل
فرني و شیربرنج درست كنید . اگر معده ام سبك باشد حالم زودتر خوب مي شود .
مادر بلافاصله بعد از شنيدن حرف پدر رو به ما كردند و گفتند :
-بچه ها مواظب باباجونتون باشید . من به اشپزخانه مي روم تا غذايي را كه ايشان مي
خواهند درست كنم .
دیدم حال پدر بهتر شده است. فكر كردم الان فرصت خوبي است تا موضوعي را از
ایشان پرسم با توجه به اين كه مادر هم در اتاق نبودند. از ايشان پرسيدم :
باباجون وقتي بیمار هستيد و تب دار يد جمله ای را در خواب تكرار مي كنید .
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی 59 یه وقت نکنه؛ پیش رفقای صمیمیت، به گناهت اعتراف کنیا❗️ ✴️تعریفِ گناه، اشتباهه
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
جشنواره ای که صدای آمریکا را درآورد؛
♨️جشنواره ملی «بهائیت، محفل خیانت» به کار خود پایان می دهد
دومین دوره جشنواره ملی هنرهای گرافیکی مقدسنما نیز یکم مهرماه امسال با رونمایی از پوستر «بهائیت، محفل خیانت» آغاز به کار کرد و در دو بخش طراحی پوستر و کاریکاتور فراخوان داد.
اینک جشنواره با داوری آثار هنرمندان به سرانجام رسید و در آئین اختتامیه که در شهرستان کرج با حضور جمعی از مسئولان، هنرمندان، متبریان از بهائیت، فعالان فرهنگی برگزار می شود، از برندگان تجلیل خواهد شد.
جشنواره «بهائیت، محفل خیانت» تلاش کرد تا با استفاده از ظرفیت های موجود در عرصه های هنری و گرافیکی در سطح ملی و بین المللی اقشار مختلف جامعه در هر صنف و گروهی را در مقابل تفکرات فرقه ضاله بهائیت آگاه نماید. تا با استمداد از هنر، و به میزان توان خود، بر شناخت عموم جامعه نسبت به تفکّرات این فرقه انحرافی، بیفزاید.
❣ @Mattla_eshgh
🔰باید و نبایدهای نظارت والدین بر فعالیت کودکان در فضای مجازی
🔹اولین چیزی که کودکان باید در مورد ایمنی سایبری بدانند این است که تهدید واقعی است و مجرمان سایبری وجود دارند که میتوانند از هر کسی و حتی یک کودک هم دزدی کنند.
برای مقابله با این موضوع لازم است یک طرح رسانهای در خانواده ایجاد کرد:
🔺 تعیین چارچوب استفاده کودک از اینترنت
🔺 استفاده از مرورگرهای مخصوص کودکان
🔺عدم استفاده از پیامرسان های خارجی و فیلتر شده
🔺اعمال محدودیتهای سنی برای استفاده از رسانههای اجتماعی
🔺عدم استفاده از تلفن همراه و اینترنت در اتاق خواب
🔺فراهم کردن فعالیتهای فیزیکی و سرگرمیهای مناسب و افزایش تعاملات اجتماعی و خانوادگی در محیط پیرامون
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب کودکان باشید!
▫️چطور بچهها رو متوجه غیر واقعی بودن اتفاقات فیلم و سریالها کنیم؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 پدر با اين كه كاملا خوب نشده بودند از فعل خوب مي شوم استفاده نمي كردند بلكهميگفتند خوب شدم. ما
#استاد_عشق
#قسمت دوم
🍃پدرم با تعجب گفتند :
-عجب! كدام جمله را تكرار می كنم؟
من كفتم :
- همان جمله اي كه مي گوييد در كودك معزالسلطنه به شما گرسنگي داده است!
براي من اي ين جمله تبد ل به معمايي شده است. اگر ممكن است... البته حالا كه نه...
خجالت كشيدم جمله ام را تمام كنم .
پدر كه از شنيدن حرفم جا خورده بودند با چشماني لبريز از اتدوه نگاهم كردند در
حالي كه معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند. زيرا از طرفي نمي خواستند سوال
مرا بي پاسخ بگذارند به سوال من پاسخ بدهند. اهسته به بالش تكيه دادند و گفتند :
- شما بايد به پدربزرگتان احترام بگذاريد. وقتي بزرگ تر شدي قسمت هايي از
دوران كودكي ام را كه لازم است بداني برايت تعريف خواهم كرد .
براي اين كه مطالعه زندگي پدرم برايتان مفيدتر باشد از فرصت استفاده مي كنم و به
زندگي خانواده و طرز رفتارهاي تربيتي ايشان مي پردازم. فكر مي كنم با اين وصف
پاسخ سوال من نيز معلوم بشود .
با توجه به تمام كارهايي كه پدرم در زمينه هاي گوناگون علمي، تحقيقاتي، اداري،
سياسي داشتند، هميشه معتقد بودند كه مرد بايد تماس دائمي خود را با همسر فرزندانش حفظ كند. هر وقت بچه اي مي گفت پدر و مادرم مرا درك نمي كنند پدرم
تقصير را متوجه پدر و مادر مي دانستند و ميگفتند :
- حتما در دوران كودكي اين بچه را به كسي سپرده اند و خود پدر و مادر تربيت
بچه را در سنين رشد به عهده نگرفته اند يا بچه را به نحوي از خود دور كرده اند . يا پدر
و مادر وقت كافي براي ايجاد ارتباط با كودك خود گفت و گو با او در نظر نگرفته
اند .
براساس چنين اعتقادي بود كه پدر بدون استثنا، هر سه وعده غذا را، در خانه و در
كنار ما، صرف مي كردند . پدر، ساعات ۷ صبح ۱۲/۵ ظهر و ۸ شب هميشه سرميز غذا،
حاضر بودند. در چيدن سفره و جمع كردن ان، هميشه به مادر كمك مي كردند. ما را
نيز تشويق مي كردند، كه در امور خانه به مادر كمك كنيم. عقيده داشتند، وقتي
قشنگ غذا بخوريم، يعني ارام و سنجيده، و با تامل غذا را، صرف كنيم، در حقيقت با
هر لقمه اي به دو فلسفه عمل كرده ايم: يك بار از خداوند سپاس گزاري كرده ايم، و
شكر نعمت ها و بركت هاي او را، بجا اورده ايم؛ از طرف ديگر اعتقاد داشتند، با طرز
زيباي غذا خوردن از خانم خانه نيز تشكر كرده ايم، زيرا مادر براي تهيه هر غذا، چند
ساعت از وقت خود را، صرف مي كنند، تا ما غذايي سالم و خوشمزه بخوريم.
هميشه
سر سفره با بهانه اي، شروع به تعريف از غذا مي كردند، و مادر از نكته سنجي هاي
پدر، خوشحال مي شدند
🍃صرف غذا ، هميشه به مدت يك ساعت به طول مي انجاميد. جمله اي به ياد ماندني ،
از پدر در ذهنم نقس بسته است. هر گاه كه سر سفره سكوت برقرار ميشد ابتدا رو به
مادر مي كردند، و بعد رو به ما و ميگفتند :
- خوب، تعريف كن ببینم چه خبر بوده است ؟ چه كارهايي كرده ايد؟
ما هم با توجه به سن مان مسائل مختلفي را براي پدر تعريف می كردیم .گاهي هم از
ایشان سوال هايي می كرديم و پاسخ انها را میشنیدیم . به همین طري پدر با ما يك
رابطه عاطفي و دلنشين ایجاد كرده بودند كه واقعا راهگشاي مشكلات ما بود. يك
ارتباط و پيوند ناگسستني بین ما برقرار شده بود پدرم معمولا سر سفره غذا جواب سوال
هاي درسي را نمي دادند و ميگفتند :
- اين جا جای سوال كردن در مورد درس هاي زندگي است نه درس كلاس. يادم
می آید برایمان یک قصه ی قدیمی و فرنگی تعريف كردند. در ان قصه هر وقت بچه
ها از پدربزرگ سوالي می كردند پدربزرگ می گفت «برويد كلاه قرمز مرا بياوريد
تا بر سر بگذارم و بتوانم فكر كنم و جئاب شما را بدهم.»
بر اساس همين داستان درم
به صندلی مخصوص خود اشاره مي كردند و ميگفتند « من تا روي ان صندلي
مخصوصم ننشينم نمي توانم فكر كنم و مسائل درسي را حل كنم
من و خواهرم هم فكر مي كرد اين صندلی است كه مشكل گشاست و هر وقت
مشكلات درسي داشت ميرفتيم روی آن مي نشستيم اما هر چه فكر مي كرديم
نمی توانستيم ان مسئله یا مشكل را حل كنیم !
وقتي غذا تمام مي شد پدر روي صندلي مخصوص شان مي نشستند. این صندلی در
اتاق نشيمن قرار داشت. ما به اين اتاق گفتيم «اتاق بزرگه». مادر هم براي پدر
فنجاني چاي می اوردند. چايي كه معمولا با شكر شیرین شده بود. پدر هم با ارامش
چاي را مي نوشيدند. بعد مادر از پدر درباره ي طعم و بوي چاي يم پرسيدند و پدر هم
با دقت جواب مادر را مي داند تعریف می كردند و مادر را خوشحال مي كردند .
بعد از صرف شام حدود ساعت 9 شب پسرها و دخترهاي مشهدي اسماعيل كه
همساي يه ما و راننده دانشكده علوم بودند به خانه ي ما مي امدند تا نكات درسي و
مسئله اي كه حل ان برايشان دشوار بود از بپدر و مادر پرسند. مادر كه پيش از ازدواج
با پدرم معلم بودند با حوصله تمام به سوال هاي ان ها جواب مي دادند .
لازم است به اين نكته اشاره كنم، كه پدر در سال هاي بالاتر، به خصوص در
يادگيري درس هاي رياضيات، فيزيك و شيمي به ما خيلي كمك مي كردند؛ و مادر
درس هاي ديگر را. حدود ساعت 10 شب، بچه هاي مشهدي اسماعيل، كه همبازي ما
نيز محسوب مي شدند، به خانه شان مي رفتند، و نوبت من و خواهرم بود، كه از ساعت
10 الي 12 نزد پدر و مادر، درس هايمان را بخوانيم، يا پرسش هايمان را مطرح كنيم.
🍃 جالب است، به اين نكته اشاره كنم، كه بيشتر اوقات مادر، درس هاي سخت و مسائل
رياضي را، قبلا نزد پدر تمرين مي كردند، كه با حوصله به من و خواهرم ياد بدهند، كه
اگر ما درست دقت نكرديم، باعث ناراحتي پدر نشويم، و همين امر باعث شده بود، كه
ما معلومات عمومي بيش تري، در مقايسه با ساير هم كلاسي هاي خود، داشته باشيم.
حتي مادر، كتاب هاي داستاني فرانسوي را مي خواندند، تا موقع خواب براي من و انوشه
تعريف كنند، كه زودتر خوابمان ببرد، و اگر برايشان سوالي پيش مي امد، از پدر مي
پرسيدند .
اموزش قران، نمازها و دعاها، معمولا به عهده ي مادر بود. اگر در ترجمه و تفسير
ايه ها، براي مادرم مشكلي پيش مي امد، به سراغ پدر مي رفتيم، و از ايشان مي پرسيديم.
پدر به ما رياضيات، فيزيك، مكانيك، ستاره شناسي و پزشكي ياد مي دادند، و ما را در
جريان اختراعات جديد مي گذاشتند. در چنين شب هايي، ما نكات بسيار اموزنده اي از
پدر اموختيم. علاوه بر اين ها، از ايشان شعر و ادبيات، و مهم تر از همه، درس زندگي و
اخلاق، مي اموختيم .
اين دو ساعت براي ما، ساعاتي استثنايي بود، و حاضر نبوديم اين اوقات را با چيز
ديگري، عوض كنيم .
بايد اقرار كنم كه پدر و مادر واقعا حوصله داشتند. در دوران جواني اگر شبي من
جايي مي رفتم و ميهمان بودم و دير به منزل مي امدم، مي ديدم كه پدر و مادر نشسته اند و كتاب مي خواندند، تا خوابشان نبرد . زيرا از ساعت 11 تا 1 بعد از نيمه شب به ما،
درس مي اموختند. در مواردي هم كه مادرم مي ديدند، پدر روي نظريه خودشان كار
نمي كنند، يا كتاب فيزيك نمي خواندندة و مشغول مطالعه ي مجلات علمي مثل:
، مجلات New Scientist ، نيو ساينتيست physics todayفيزيك تودي
، Lepoint ، لوپوان News Week ، نيوز ويك Timeسياسي اجتماعي مثل: تايم
، يا روزنامه هاي خودمان مثل : اطلاعات و كيهان هستند، مادر Ser Spiegelشپيگل
براي ا ين كه پدر احساس تنهايي نكنند، كنار ايشان مي نشستند، و قران يا كتاب دعا
مي خواندند. به اين شكل خود و پدر را، سرگرم مي كردند تا ايشان گذشت زمان را،
احساس نكنند. وقتي از بيرون مي امدم و مي ديدم كه مادر و پدر منتظر امدنم نشسته
اند، خيلي خجالت مي كشيدم، و سعي مي كردم، براي اموختن درس ها حتي شب هاي
جمعه هم ميهماني نروم، و يا اگر مي روم، هميشه سر ساعت 10، در خانه حاضر باشم .
به ياد مي اورم ، شب يلدا بود، چون پدرم، بزرگ فاميل بودند، همه ي اقوام به خانه ما
مي امدند. مانند هميشه، در همين شب براي هر كدام از فاميل با ديوان حافظ فالي
گرفتيم، و غزلي خوانديم. وقتي مهمان ها رفتند، پدر به سراغ من امدند، و گفتند :
- وقتي همه كارهايت را كردي، دندانت را مسواك زدي، و لباس خوابت را
پوشيدي، پيش از خواب، اگر حوصله داشتي، بيا به اتاق من. مي خواهم چند دقيقه با
شما، صحبت كنم
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
جشنواره ای که صدای آمریکا را درآورد؛ ♨️جشنواره ملی «بهائیت، محفل خیانت» به کار خود پایان می دهد دوم
پستهای روز پنحشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
4_5987918484959396363.mp3
4.73M
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۲
منتظری بیاد،تا خودتُ بهش برسونی؟
نه بابا جان؛ اینجوری نمیشه!
الآن فرصتِ انتخابه،
الآن فرصتِ رسیدنه!
یا لیتنی کُنتُ معکم؛ مالِ الآنه
مراقب باش؛جانمونی.
#استاد_شجاعی 🎤
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 برای پختن اُملت آمادهای؟! 🔰 اسلام، مرحلهای بودنِ رشد را میپذیرد و به موقعیت جسمانی و روانی و ن
📌 مدالِ طلا
👶 دو هفتۀ اول زندگی، دوران نوزادی است. نوزاد یاد گرفتن را از لحظهٔ تولد شروع میکند. یک ورزشکار برای رسیدن به مدالِ طلای جهانی سخت تمرین و برنامهریزی میکند. بدن خود را آماده و برای بهدستآوردن شرایط لازم برای شرکت در مسابقه تلاش میکند. بهعلاوه ابتدا باید در مسابقات کشوری پیروز شود تا به مسابقات جهانی راه یابد و با تلاش به مدالِ طلای جهان برسد.
🗒 حالا سؤالی که مطرح میشود این است که آیا ما نباید برای سربازی و تربیت سرباز صاحبالزمان برنامهای منظم و دقیق داشته باشیم تا فرزندمان لیاقتِ بودن در رکاب حضرت را بهدست آورد؟
🔰 پس نباید تربیت در دوران نوزادی را سبک بشماریم. میتوانیم در این دوران این کارها را انجام دهیم:
1⃣ گفتن اذان و اقامه در گوش نوزاد پس از تولد
2⃣ برداشتنِ کام نوزاد با خرما، آب فرات، آب باران و تربت امامحسین
3⃣ نام نیک و با معنا برای فرزند انتخاب کردن
🔸 همچنین مستحب است که روز هفتم ولادت، سر نوزاد را تراشیده و هموزن موهایش، طلا یا نقره صدقه داده شود و...
#تربیت_مهدوی ۱۱
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت سفـر رئیسی به روسیه چیست؟ و چه فرصت هایی پیش روی ایران قرار دارد؟
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛به وقتِ ضربه فنی شدن برانداز بدست علیرضا دبیر
ببینید چطور علیرضا دبیر دروغ مضحک برانداز رو برملا میکنه😂👌
❌دبیر، رئیس فدراسیون کشتی در سالروز شهادت شهید سلیمانی گفته بود؛ "مرگ بر آمریکا باید از شعار به عمل برسد" و این آتش انداخته به جان برانداز و دستپاچه شروع کردند به پمپاژ شایعه!
❌علیرضا دبیر: وقتی از سفارت آمریکا پیگیر شدند چرا گرین کارتت را پس دادی، گفتم؛ از کشورتان خوشم نمی آید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 جالب است، به اين نكته اشاره كنم، كه بيشتر اوقات مادر، درس هاي سخت و مسائلرياضي را، قبلا نزد پدر ت
#استاد_عشق
#قسمت سوم
🍃 پدر هميشه براي صدا كردن ما، از ضمير شما استفاده مي كردند. پدر هر وقت ما را ،
به اتاق شان فرا مي خواندند ، مي دانستيم كه مطلب مهمي را مي خواهند به ما بگويند؛
يا
اگر مي خواستند به ما تذكري بدهند، در ان جا انجام مي شد، كه كسي نشنود، و ما
خجالت نكشيم .
من و خواهرم، در اتاق پدر، كه دفتر كار ايشان محسوب مي شد، ميزي داشتيم، كه
پشت ان، دو صندلي بود. من يك طرف، و خواهرم طرف ديگر، مي نشستيم. ما از اين
اتاق در تابستان ها، و هنگام تعطيلي مدارس، بيشتر استفاده مي كرديم، زيرا هر تابستان
درس سال بعد را، پشت همين ميز، نزد پدر و مادر مي اموختيم، تا در سال اينده
تحصيلي، راحت تر درس ها را بياموزيم. زمان اموختن درس ها در اين فصل، تا ساعت
12 صبح بود. ان شب نزد پدر رفتم، و روي صندلي خودم نشستم .
پدر بسيار مودبانه و غيرمستقيم، شروع كردند به حرف زدن، به شكلي كه من
ناراحت نشوم، ايشان گفتند :
- خيلي زشت است، كه يك ايراني غزل حافظ را، درست نخواند .
از خجالت اب شدم. دلم مي خواست زمين دهان باز كند، تا در ان فرو بروم .
پدر، كه متوجه خجلت، و رنگ برافروخته چهره ي من شده بودند، با محبت به من
اصلا ناراحت نباش. شب ها كه با هم دو ساعت درس مي خوانيم، شما نيم ساعت
از وقتت را، صرف مطالعه ي ديوان و غزليات حافظ كن؛ با هم تمرين مي كنيم، تا اين
مشكل كاملاً حل شود .
من كه از اين صحبت پدرم، خيلي خوشحال شده بودم، با خود گفتم ‹‹ : حداكثر دو سه
هفته بيش تر طول نمي كشد، و ديوان حافظ را، تمام مي كنم.››
از فرداي ان روز حافظ خوانديم. از شبي نيم ساعت شروع شد، و بعدها به دو ساعت
و نيم در شب رسيد، تا پس از 5 سال و نيم ديوان حافظ، تمام شد .
فكر مي كنم، در مورد اموختن ديوان حافظ، خيلي عاقلانه رفتار كردم، و از اين بابت
هميشه خوشحالم، زيرا تمام ان چه پدر، درباره ي غزليات ميگفتند، مثل اشاره، مثال،
تفسير معاني ابيات را، يادداشت مي كردم، و به اين ترتيب يك گنجينه ي بي نظير از
خداپرستي، عشق به ايران و ادبيات ان، فلسفه، عرفان، انسانيت و فداكاري و از همه مهم
تر درباره ي اخلاق، گرداوري كردم .
در ابتداي كار، به كندي مي توانستم حرف هاي پدر را يادداشت كنم، و پدر از اين
بابت كه من كند پيش مي رفتم، خسته مي شدند، ولي اصلا به روي خودشان نمي
اوردند. اما به ياد مي اورم، كه اموزش ايشان با متانت و حوصله همراه بود، و من از
صحبت ايشان، كمال استفاده را مي كردم، و تصميم گرفته بودم، از شب دوم...
🍃هر چه كه پدر درباره ي غزلي يا بيتي مي گويند، كامل يادداشت كنم، و حتي كلمه را، هم جا
نيندازم .
پدر ديوان حافظي را، كه در خانه داشتيم، تصحيح مي كردند. غزليات و ابيات اضافي
را، كه در طي 700 سال به ديوان حافظ اضافه شده بود، حذف مي كردند .
حتي واژه هاي تغيير يافته در ابيات را اصلاح مي كردند، و با استفاده و مراجعه به
بيش از 10 نسخه ي قديمي از ديوان حافظ، كلمات صحيح را يافته، و جايگزين و
اصلاح مي كردند. از همه مهم تر، در درس هاي پدر اموختم، كه براي شناخت غزليات
حافظ، در تمامي ديوان او يك كليد يا به اصطلاح وجه مشترك وجود دارد.
يعني در
ابتداي هر غزل، يك مسئله و مشكل اجتماعي را، مطرح مي كند. بعد انسان راهنمايي
لازم را مي دهد، و در اخر خداحافظي مي كند .
پدر به من اموختند، كه حافظ انساني والا و واقعي است، هيچ وقت تهديد نمي كند،
وعده اي بي جا نمي دهد، نمي ترساند، گول نمي زند، زور نمي گويد، كسي را بي اميد
رها نمي كند... همواره محبت مي كند و بهترين راهنماست و...
به قول پدرم، اين موارد از ويژگي هاي شخصيتي يك اقا و خانم، در تمدن 7000
ساله ايران است .
پدرم، براي كلمه هاي اقا و خانم، در فرهنگ ايران، ارزشي ويژه قائل بودند.
ميگفتند :
در طول 7000 سال تمدن ايران، اين دو واژه معاني والايي را دارا بوده اند. اما
بايد اين امر را با كتاب هاي مثل : شاهنامه، گلستان و بوستان سعدي، خيام و به ويژه با
ديوان حافظ، به ديگران بياموزيم .
پدر با تاسف ميگفتند : ‹‹ كتاب هاي درسي، در طي اين 35 سال اخير به گونه اي
نوشته شده اند، كه بچه هاي ايران را، با ادبيات غني خودشان، بيگانه مي كند ››.
هميشه گله مند بودند كه اين رفتار، مشابه كاري است، كه ما با موسيقي خود، انجام
داده ايم
🔺دوران کودکی
🍃حالا بهتر است ، درباره دوران كودكي پدرم برايتان بگويم ، و كشف چگونگي
داستان كودكي ايشان.
🍃شبي بعد از صرف شام، پدر روي صندلي بزرگ خود نشسته بودند. عينك شان را
برداشته بودند و مجله اي را، كه در دست داشتند، تا نزديك چشمان خود جلو اورده
بودند، و مقاله اي را كه درباره ي ايران مي خواندند. من هم بعد از كمك، براي جمع
كردن سفره و بردن بشقاب ها به اشپزخانه، نزد پدر برگشتيم، و روي صندلي، كه كنار
صندلي پدر قرار داشت، پشت ميز نشستم، و چراغ مطالعه را، روشن كردم .
پدر به محض
اين كه نور چراغ را مشاهده كردند، مجله شان را كنار گذاشتند، و عينك شان را،
دوباره به چشم زدند. با نكته سنجي و عشقي كه نسبت به ما داشتند، خيلي زود متوجه
خراشي شدند، كه روي دست من افتاده بود. دست مرا به ارامي گرفتند، و زير نور
بردند، تا بهتر ببينند. خراش دستم را به دقت نگاه كردند، و بعد از من پرسيدند :
-چه شده است؟
گفتم:
- هيچي بابا جون داشتيم با بچه هاي مشهدی اسماعيل، توي حياط بازي مي كرديم،
كه ناگهان خسرو مرا هل داد، و توي بوته ي بزرگ گل هاي محمدي، و تيغ هاي
شاخه اش دستم را، خراش داد. حالا هم فكر مي كنم، تيغي توي دستم فرو رفته، و دستم
مي سوزد .
پدر، هيچ چيز را دور نمي ريختند، حتي اگر سنجاق ته گردي پيدا مي كردند، براي
اين كه زير دست و پا نرود، و گم هم نشود، ان را بر مي داشتند، و به پشت يقه كت
شان فرو مي كردند. اگر تعداد سنجاق ها زياد مي شد، ان ها را به جاسنجاقي، كه
خودشان درست كرده بودند، و روي ميز تحرير قرار داشت، منتقل مي كردند .
در همان حال كه دست مرا گرفته بودند، با دست ديگر سنجاقي از يقه ي كت شان
ايجاد كردند، و پوست را كنار زدند، و تيغ را پيدا كردند، و نوك ان را كمي بالا
كشيدند. بعد از جيب سمت چپ كتشان، موچين كوچكي بيرون اوردند، و نوك تيغ را
با ان گرفتند، و بيرئن كشيدند. بعد دو طرف زخم را، فشار دادند .
🍃اشكم داشت سرازير مي شد. پدر فوري متوجه شدند ، و برايم توضيح دادند، كه مرد
براي اين چيزها گريه نمي كند، و ناراحت نمي شود. مرد در اين مواقع بايد هميشه
لبخندي بر لب داشته باشد. پدر به من گفتند :
-اگر كمي زخم را فشار بدهم بهتر است، زيرا اولاً اگر چيزي داخل ان باشد يا زخم
چرك كرده باشد، از شكاف بيرون مي ايد، و بدن بهتر مي تواند از خودش دفاع كند، و
زخم زودتر خوب مي شود. ثانيا خون، خودش مي تواند مقداري ضدعفوني كند .
بعد پدر جاي زخم را، با مركوكرم ضدعفوني كردند، و فوت كردند، تا مركوكرم
خشك بشود. هر چند كه نگاه محبت اميزو عاشقانه ايشان، براي من، بهترين مرهم بود.
به خواست خدا من و خواهرم، هميشه از درياي مهر و محبت مادر و پدر، در تمام
زندگيمان برخوردار و بهره مند بوديم .
شايد خواست خدا بود كه پدر با درمان زخم دست من و احساس دلجويي كه به
ايشان دست داده بود توانستند بالاخره به سوالي كه سال ها در ذهن من بي جواب مانده
بود پاسخ بدهند. البته معلوم بود كه بازگو كردن قصه كودكي و زجرهايي كه تحمل
كرده بودند برايشان خيلي سخت بود زيرا هنگام تعريف دوران كودكي دگرگون مي
شدند و به قلبشان فشار مي امد و بيش تر از همه اندوه ايشان از دوري فرشته اي به نام
خانم گوهرشاد حسابي مادرشان بود .
ابتدا با ارامش گفتند
پاسخ سوال شما جوابي طولاني دارد. از امشب شروع مي كنم به تعريف قصه
كودكي ام اما بايد حوصله داشته باشي شايد چندين شب اين قصه ادامه پيدا كند .
با اشتياق گفتم :
-من هميشه براي شنيدن صحبت شما سراپا گوش هستم .
پدر نفس عميقي كشيدند و گفتند :
‹‹بايد از زماني شروع كنم كه پنج ساله بودم. خانه ي ما در ميدان شاهپور اخر
بازارچه قوام الدوله و در كوچه پاييني كليساي ارامنه قرار داشت. راه هايي كه كفشان از شن يا سنگ ريزه پوشيده بود. باغچه هاي حياط خانه شمشادهاي كوتاه نعناعي
دور باغچه اجرهاي حاشيه ان حوض گردسنگي وسط حياط كه درست جلوي پله هاي
ساختمان اصلي قرار داشت و عكس ستون هاي ساختمان در ان منعكس مي شد. ماهي
هاي قرمز و اب قناتي كه از فواره ي سنگي وسط حوض به پايين مي ريخت. غربالي
كه ما با ان ماهي خاي حوض را مي گرفتيم و در تنگ اب مي گذاشتيم. همه و همه
يادم است. مادر از اين كه ماهي ها را مي گرفتيم ناراحت مي شدند و ميگفتند :
بچه
ماهي ها بايد كنار مادرشان باشند .
‹‹ ما هم مي رفتيم و ان ها را دوباره در حوض ازاد مي كرديم. يادم مي ايد پسري
همسن و سال ما كه همسايه مان بود به حياط خانه ي ما مي امد و گنجشك ها را با تير
و كمان نشانه مي گرفت اما مادرم هرگاه او را مشغول شكار گنجشك مي ديد عصباني میشدند ...
🍃 و گفتند : اين كار گناه دارد حتي يك مورچه هم حان دارد و نبايد از بين
برود...
‹‹پله هاي جلوي ساختمان كه تا حوض ادامه داشت پله هاي خيلي بلندي بود براي
همين بالا و پايين رفتن از ان براي من مشكل بود. يادم مي ايد روزي مرا ختنه كرده
بودند و من بالاي همين پله ها ايستاده بودم. خيلي ناراحت بودم به خصوص از دخالت
بزرگ ترها در همه جا و همه چيز!!...
‹‹ خاطرات بسياري از خانه ي محل تولدم دارم. هنوز هم وقتي كه پايم روي سنگ
ريزه هاي كنار باغچه اي قرار مي گيرد به ياد ان خانه مي افتم. غير از اين وصف هايي
كه از خانه كردم چيزهاي ديگري نيز از ان خانه به ياد دارم. من و برادرم براي پدر و
مادرم خيلي عزيز بوديم و ان ها ارزوهاي زيادي براي ما داشتند يادم مي ايد كه غلام
سياه خانه مان يعني نوروز پناهگاهي جز مادرم نداشت .
‹‹به ياد مي اورم كه حدود چهار سال داشتم توي ايوان مقابل پله ها و روبرو حوض
با خانم نشسته بوديم
. خانم برايم تعريف مي كردند كه هنوز چند ماهي از تولدم
نگذشته بود كه مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبي خانم
مادربزرگم بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : منظور پدرم از خانم مادرشان گوهرشاد بود. پدر به خاطر عشق زيادي كه به مادرشان داشتند هيچگاه اسم ايشان را به زبان نمي اوردند و فقط از لفظ خانم استفاده مي كردند.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#روز_زن_مبارک
🔹خدا یکی و محبت یکی و یار یکی🔹
لطفا شوخی نکنید!
شاید شوخیش برای من و شما خوشمزگی محسوب شود اما برای زن یک تابوست. علی الظاهر به حرف من و تو لبخند میزند تا توی ذوقمان نخورد و گرنه اگر دلش را به شکافی و سرکی به احوال قلبش بکشی، خوشش نیامده و حتی یکی دو تار از تارهای دلش پاره شده. دل هم که دیگر خودت میدانی. بند دل آدم وقتی پاره شود، دست خودش نیست. بیقرار میشود. حساس میشود. میگیرد و در خلوتش بیشترتر می تپد.
حالا اینها شوخی بود.
امان از اینکه جدی بگویی. کسی زیر سر داشته باشی و بخواهی مزه دهان اولی را هم بدانی و مثلا زمینه چینی کنی برای نفر دوم. نمیگویم کار تمام است و فاتحه جسم و روح زن را بخوان. اما تو فکر کن کار تمام است و تو بخاطر لذت چند ساعته خودت و آن سوگلی خانه خراب کن و خانواده برانداز، تمام حس و حال و جوانی و حتی ایمان یک زن را دستخوش بلای عظیم کردی.
شلوغش نمیکنم.
شاید تو ده ها توجیه من درآوردی داشته باشی. وگرنه برای زن، بلای عظیم است. بلایی که اگر پدر خودت سرِ مادرت درآورده بود، مشخص نبود الان تو چه حالی داشتی و والده مکرمتان دق کرده بود یا نه!
اخوی
ما نیز خودمان درس دین خوانده ایم. بیشتر از تو نباشد، قطعا کمتر از تو نیست. روایات این باب را درس گرفته ایم. همان روایات و اصولی که تو شاید نهایتا ذیل پاورقی بعضی کانالها و سایت های زرد خوانده باشی، ما سر کلاس با اساتید مجرب، جرح و تعدیلش کرده ایم. پس لطفا اِفهی «تجدید سنت» و «استحباب موکّد» و «حلال بیّن» و «حق مسلّم» برای ما نیا که حنایت حداقل پیش من یکی رنگ ندارد.
مرد باش و پای دین و مرضی رضای خدا نگذار. مرضیِّ هیچ خدایی در هیچ دین و مسلکی نیست که دلی بشکند و ریش ریش شود تا تن و بدن دو نفر دیگه به هم بخورد و بگذارند پای قربتا الی الله! بگذارند پای لذت های مباح و مشروع! بگذارند پای اینکه لابد هنرش را نداشته که شوهرش را جذب کند.
شما هنرمندترین هم که باشی، خدا نکند طرف مقابلت در خیال خام خودش، حجله اش را جای دیگر پهن کرده باشد. پیش یک زلیخا. شایدم لیلی. شاید هم شیرین.
کاری به هنرمندی و ناهنرمندی زن ندارد. دل مردی که بیمار شود، نه هنر شریک زندگیش را میبیند و نه حاضر است به مشاور مراجعه کند و بگوید «ببخشید، من بیمارم و به تنوع طلبی دچار!»
برادر!
بفرمایید خودتان را درمان کنید.
نیاز شما نه بیشتر از کسی است و نه کوه آتشفشان. این شمایی که دلت نمیخواهد چشم و روحت را پاک نگه داری و هر لحظه دلت، دنبال کسی در نوسان است!
👈 به قول حضرت آقا «اصلا همچین چیزی را قبول ندارم؛ آقایان حتی به شوخی هم نباید درباره تعدد زوجات حرف بزنند، که باعث دلسردی خانمها میشود. خدا یکی و محبت یکی و یار یکی.»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
مطلع عشق
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۲ منتظری بیاد،تا خودتُ بهش برسونی؟ نه بابا جان؛ اینجوری نمیشه! الآن فرص
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇