#داستان قبله ی من
#قسمت 7⃣3⃣
🍃راهـرو را پشـت سر میگـذارم و باتنـه زدن بـه دانـش آمـوزان خـودم را از مدرسـه بـه بیـرون پـرت میکنـم. یکـی ازسـال دومـی هـا داد مـی زند:
هـوی چتـه!
برایـش نـوک زبانـم را بیـرون مـی آورم و وارد خیابـان مـی شـوم. بـه طـرف
همانجایـی کـه صبـح پیـاده شـدم ، حرکـت میکنـم. سر کوچـه منتظـر مـی
ایسـتم. روی پنجـه ی پـا بلنـد مـی شـوم تـا بتوانـم مدرسـه را ببینـم. حتـا
الان مــی آیــد. یکدفعــه دســتی روی شــانه ام قــرار میگیــرد. نفســم بنــد
میآیــد و قلبــم میایســتد. دســت را کنــار مــی زنــم و بــه پشــت سر نــگاه
میکنـم.
بادیـدن لبخنـد نیمـہ محمدمهـدی نفسـم را پرصـدا بیـرون مـی دهـم و
دسـتم را روی قلبـم مـی گـذارم. دسـتهایش را بـالا مـی گیـرد و میگویـد:
مـن تسـلیمم! چیـہ اینقـدر ترسـیدی؟!
_ من..فک...فکر کردم کہ...
_ ببخشـید! نمیخواسـتم بترسـی! تـو کوچـہ پـارک کـردم قبـل ازینکـہ تـو
بیـای!
_ نہ آخہ...آخہ...شام...
تنــد تنــد نفــس مــی کشــم. بــاورم منــی شــود! دســتش را روی شــانہ ام
گذاشــت!
طــوری کــہ انــگار ذهنــم را مــی خوانــد، لبخنــد معنــا داری مــی زنــد و
میگویـد: دسـتمو گذاشـتم رو بنـد کولـہ ات، خـودم حواسـم هسـت دخـتر
جـون!
آب دهانـم را قـورت مـی دهـم و لـب هایـم را کـج و کولـہ مـی کنـم. امـا
نمیتوانـم لبخنـد بزنـم!
بـرای آنکـہ آرام شـوم خـودم را توجیـه میکنـم: رو حسـاب اسـتادی دسـت
گذاشـت! چیـزی نشـده کـہ!
نفسـهایم ریتـم منظـم بـہ خـود مـی گیـرد. سـوار ماشـین مـی شـوم. نـگاه
نگرانـش را مـی دوزد، بـہ دسـتم کـہ روی سـینه ام مانـده.
هنوزم تند میزنہ؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دسـتم را برمیـدارم و بارنـدی جـواب مـی دهـم: نـہ! خوبـہ! همینجـوری
دسـتم اینجـا بـود!
_ آها!
_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یکم!
_تا برسیم حسابی گرسنت میشہ!
نمیدانـم کجـا مـی خواهـد بـرود! ولـی هرچـہ باشـد حتـا فقـط بـرای درس
هـای عقـب مانـده و یـک گـپ معمولـی اسـت! بازهـم خـودم را توجیـہ
میکنـم: یـہ ناهـار بـا اسـتاده! همیـن!
سرعــت ماشــین کــم مــی شــود و در ادامــہ مقابــل یــک آپارتمــان مــی
ایسـتد. پنجـره را پاییـن مـی دهـم و بـہ طبقاتـش زل میزنـم.
چـرا اینجـا اومدیــم؟! بــہ ســمتش رو میگردانــم و بــا تعجــب مــی پرســم: اســتاد؟!
اینجــا کجاســت؟!
میخندد
_ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگہ....
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم مـی آیـد و شـانہ بـہ شـان
#داستان قبله ی من
#قسمت
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃 کلیـد را درقفـل مینـدازد و در را بـاز میکنـد. عطـر گـرم و مطبوعـی
از داخـل بـہ صورتـم مـی خـورد. لبخنـد یخـی میزنـد و جلوتـر از مـن بدون
تعـارف وارد مـی شـود. حتـم دارم در دنیایـی دیگـر سـیر میکند، حـرف مـن
شـوک بـدی برایـش بـود. پیـش از ورود کمـی مکـث میکنـم. نفـس عمیـق
مـی کشـم تـا تپـش هـای نامنظـم قلبـم را کنـترل کنـم. بـا دودلـی کتونـی
هایـم را در مـی آورم و درجـا کفشـی سـفید و کوچـک کنـار در مـی گـذارم.
پذیرایـی نـہ چنـدان بـزرگ کـہ مسـتقیم بـہ آشـپزخانہ ختـم مـی شـود.
چیدمانـی سـاده امـا شـیک. کولـہ ام را روی مبـل راحتـی زرشـکی رنـگ
مــی گــذارم و بــہ دنبالــش مــی روم.
بلنــد مــی گویــد: ببخشــید تعــارف نزدم! بـہ خونـم خـوش اومــدی. شــانہ بـالا مینــدازم
_ نہ! اشکالی نداره!
بـہ طـرف اتـاق بزرگـی مـی رود کـہ در ضلـع جنـوب شرقـی و بعـداز اتـاق
نشـیمن واقع شـده.
با سر اشـاره مـی کنـد کـہ مـی توانـم بـہ اتـاق بـروم. امـا نیرویـی از پشـت
لباسـم را چنـگ مـی زنـد. بـی اختیـار سرجایـم مـی ایسـتم
_ نہ! منتظر میمونم!
وپشـتم را بـہ دراتـاق خـواب میکنـم. در را مـی بنـدد و بعـداز چنـد دقیقہ ـ
بـا یـک تـی شرت سـبز فسـفری و شـلوار کتـان کـرم بیـرون مـی آید.
چقـدر خـوش لبـاس اسـت! او باهمـہ فـرق دارد هـم ریشـش را نگـہ میدارد
و هـم تیـپ خوبـش را ! چـہ کسـی گفتـہ هرکـس کـہ مذهبـی اسـت نبایـد
رنگهـای شـاد بپوشـد؟!
بـہ سـمت مبـل سـہ نفـره ای مـی رودکـہ کنـارش میـز تلفـن کوچـک گردویـی گذاشـتہ شـده. خـودش را روی مبـل مینـدازد و یـک آه بلنـد میگویـد و بـہ بدنـش کـش و قـوس مـی دهـد.
پناهی_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشی!
وبعد بہ مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟
جلــو مــی روم و مقابلــش مــی نشــینم. تلفــن را برمیــدارد و مــی پرســد:
غذاچــی میخــوری؟!
ملایم لبخند می زنم
_ نمیدونم!! هرچی شام میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟
_ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شام می شدم
اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد.
_ جوجہ دوس داری؟!
باخجالـت تاییـد میکنـم. بـہ رسـتوران زنـگ مـی زنـد و دو پـرس جوجـہ
بابرنـج بـا تمـام مخلفاتـش سـفارش مـی دهـد. تلفـن را قطـع مـی کنـد و
یـک دفعـه بـہ صورتـم زل مـی زنـد! گـر میگیـرم و صورتـم را از نگاهـش
مـی دزدم. بلنـد مـی خنـدد، ازجـا بلنـد مـی شـود و بـہ طـرف آشـپزخانہ
مـی رود. بانـگاه دنبالـش مـی کنـم. پشـت اپـن مـی ایسـتد و مـی پرسـد:
آخـہ تـو چـرا اینقـدر خجالتـی هسـتی؟!
چیزی نمیگویم. ادامہ میدهد: خب نسکافہ یا قهوه؟!
_ نہ ممنون!
_ دوست نداری؟!
_ نہ نمیخوام زحمت شہ!
_ تاغـذا بیـارن طـول میکشـه، الانم یـہ چیـز گـرم میچسـبہ...خب پـس
نســکافہ یاقهــوه؟
_ هیچ کدوم!
_ نچ! لجبازی!
_ نہ آخہ دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاکلت خوبہ؟
_ بلہ!
ده دقیقـہ بعـد بـا دو فنجـان و دو بـرش کیـک وانیلی کہ درسـینی گذاشـت
بـہ سـمتم آمـد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم سـاخته بـودم. دنیایـی کـه
#داستان قبله ی من
#قسمت 9⃣3⃣
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیــزی درذهنــم جرقــه میزند! دســتهایم را دوطــرف صورتــش میگــذارم و
لپهایـش را بـه طـرف داخـل فشـار میدهـم: وای سمیـرا تـو فـوق العـاده ای
فـوق العـاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چته تو!؟ دیوونه
.درسـته! حرفش کامـا درسـت اسـت !!! نجـات واقعـی یعنـی رفـتن بـه جایی
کـه خانواده ات نیسـتند!!
پاکـت چیپـس را بـاز و بـہ مـادرم تعـارف میکنـم. دهنـش را کـج و کولـہ
میکنـد و میگویـد: اینـا همـش سرطانـہ! بازبـان نـمک دورلبم را پـاک میکنم
_ اوممم! یہ سرطان خوشمزه!
_ اگہ جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخنـدم و بـه درون پاکـت نـگاه میکنـم. نصفـش فقـط بـا هـوا پـر بـود!
کالهـردارا ! مـادرم عینکـش را روی بینـی جـا بـہ جـا میکنـد و کتاب آشـپزی
مقابلـش را ورق مـی زنـد، حوصلـہ اش کـہ سرمـی رود کتـاب مـی خوانـد!
باهـر موضوعـي! امـا پـدرم بیشـر بـہ اخبـار دیـدن و جـدول حـل کـردن،
علاقـہ دارد... ومـن عنـر مشـرک میـان ایـن دو نازنیـن خداروشـکر فقـط
بـہ خـوردن و خوابیـدن انـس دارم! نمیدانـم شـاید سر راهـی بـودم! عینکش
را روی کتـاب میگـذارد و بـی هـوا مـی پرسـد: محیـا؟!
_ بعلہ!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسی کہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
من_ کدوم پسرخالہ؟!
_ همین پسرخالہ فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیہ نہ؟
بسم الله! چطو؟
_ هیچی هیچی!
دوبـاره عینکـش را مـی زنـد و سرش داخـل کتـاب مـی رود! بـرای فـرار از
سـوال بـودارش بـہ طـرف اتاقـم مـی روم.
مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!!
روی تخـت ولـو مـی شـوم و پاکـت را روی سـینہ ام میگذارم. فکرم حسـابی
مشـغول حرفهـای سمیراسـت! » اون عقـب مونـده هـم خـوب حرفـی زدا!
اگر...اگــر بتونــم خــوب درس بخونــم... خــوب کنکــور بــدم!.... اگر...اگــر
...وای ینـی میشـہ؟! « غلـت مـی زنـم و مشـغول بـازی بـا پرزهـای پتـوی
گلبافـت روی تختـم مـی شـوم. پاکـت چپـہ مـی شـود و محتویاتـش روی
پتـو مـی ریـزد. اهمیتـی نمیـدم و سـعی میکنـم متمرکـز کنم! مشـکل اساسـی
مـن حـاج رضاسـت! » عمـرا بـزاره بـری محیـا! زهـی خیـال باطـل خنگـول!
امم..شـایدم اگـر رتبـه ی خوبـی بیـارم، دیگـہ نتونـہ چیـزی بگـہ! چرابایـد
مانــع موفقیتــای مــن بشــه؟! « ایــن انصافــہ؟! « پلــک هایــم راروی هــم
فشـار میدهـم و اخـم غلیظـی بیـن ابروهایـم گـره مـی زنـم. » پـس محمـد
مهـدی چـی؟! مـن بهـش عـادت کـردم! « روی تخت مینشـینم و بـہ موهای
بلنـدم چنـگ میزنـم و سرم را بیـن دسـتانم میگیـرم. « اون سـن باباتـو داره!
میفهمـی؟! درضمـن! ایـن تویـی کـہ داری بهـش فکـر میکنـی وگرنـہ بـرای
اون یـہ جوجـہ تخـس لجبـازی! » ازتخـت پاییـن مـی آیـم و مقابـل آینـہ روی در کمدم می ایستم
#داستان قبله ی من
#قسمت 0⃣4⃣
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃قرار بود؟جوابی نمیدهم!تو همیشه این موقع میای خونه؟!با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم!
- آها!حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
-یعنی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانم!و به طرف اتاقم می دوم...
🔰 باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلومیزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودترتو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر.....
♨️ بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدرهیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام اومرد رویاهایم بود!!!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#داستان #معجزه
#قسمت اول
🍃پدرم تاجر فرش هست
خونه مون بهترین جای همدان
خانواده م زیاد مذهبی نیستن
هیچی رو قبول نداشتم حتی خدا!!
تا 15سالگیم بدون حجاب می آمدم بیرون، بعد از اون به زور مانتو می پوشیدم البته بهتره بگم بلوز چون تمام مانتوهام کوتاه بود.
مدرسه به خاطر بد حجابی چند روز اخراجم کردن، منم لج کردم و گفتم دیگه مدرسه نمیرم .
تمام زندگیم خلاصه شده بود تو عشق و حال ،سفرهای خارجی ، کلا هر غلطی که بود انجام داده بودم.
خیلی اتفاقی برای رو کم کنی دوستام رفتم اسممو نوشتم بسیج.
نزدیک عید 87 بود فرمانده پایگاه بهم یه رضایت نامه داد گفت مال سفر جنوبه, اگه دوست داری بیا، فکر می کردم یه سفر تفریحیه....
پدرم اجازه نمی داد می گفت میخوای با این بسیجی ها بری مغزتو شستشو بدن؟!
به زور پدرمو راضی کردم و اسم نوشتم .
خوب دیدم خیلی ضایع س که با بلوز شلوار برم. به خاطر همین مجبوری رفتم یه مانتوی بلند خریدم این که میگم بلند دووجب بالاتر از زانوم بود و جنسش هم حریر بود.
روز حرکت: خیلی تیپم ضایع بود چون همه چادری بودن و خوب من که با یه مانتوی حریر بودم و کلی هم آرایش کرده بودم و یه چمدان بزرگ داشتم خیلی تو چشم بودم.
سوار ماشین که شدم جا نبود مجبور بودم آخر اتوبوس سوار بشم از اول اتوبوس همه غر زدن یا رو بر گردوندن منم که پوست کلفت اصلا عین خیالم نیامد.
اما بد براشون نقشه کشیدم!!!
راستش مونده بودم با اینا چطوری این چهار روز و کنار بیام.
چون از چادری ها بدم می آمد و شاید یه جورایی متنفر بودم.
کنارم یه دختر بود که از من کوچیکتر بود از روی ناچاری چون تنها بودم باهم دوست شدیم.
ظهر که ماشین نگه داشت برای نماز پام رو گذاشتم جلوی یکی از همون هایی که فحشم داده بود و دختره خورد زمین خیلی کیف داد.
اعتراف می کنم که این بلا رو سر چند نفرشون آوردم.
خوب یه کم از حرصم کم شد تو دلم گفتم تا شما باشید وقتی یه بدحجاب می بینین درست رفتار کنید.
شب که رسیدیم اهواز دیدم محل اسکان پادگانه، شوکه شدم فکر می کردم که میاییم هتل، داد وهوار کردم که من می خوام برگردم اما گفتن نمیشه…
ادامه دارد….....
❣ @Mattla_eshgh
#داستان عسل
#قسمت اول
✍گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم.چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے! با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند.
✍من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مےنشینم و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے.
✍پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یڪ تسبیح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.!
✍شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!!
⏪ادامہ دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔸داستان عسل 🔸قسمت هفتم 🍃او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچ
#داستان _عسل
#قسمت هشتم
مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد .ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے. عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
- سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده.یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
⏪ادامہ دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت چهاردهم : فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی
#داستان عسل
#قسمت پانزدهم
دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.ڪامران بود!!! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.او با دلخورے وتعجب پرسید:
-هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!!
نمیدانستم باید چے بگم.؟ ! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟!
مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقولے بود.اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد.اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ.و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند.
اما من ماههابود ڪہ از این ڪار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جورے فرار ڪنم ولے واقعا خیلے سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم.
القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.
ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.خیلے نا امید بودم.خیلے.!!! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد.
با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم امشب میام مسجد! پرسید ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم.
نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگہ دارم هم دل فاطمہ رو شاد ڪنم.از همہ مهمتر اینطورے شاید توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد.!!!
ادامہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
#داستان #مثل_هیچکس
#نویسنده : فائزه ریاضی
منبع : کانال عاشقانه های پاک
#قسمت_اول
اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. مهم ترین و بروز ترین اتفاقات دهه ی هفتاد را
باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار تلویزیون پیگیری میکردیم. نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار
ساعته ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند، و نه اینترنت و فضای مجازی.
اعالم کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود. آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر
که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی
کرد. نمیدانستم اگر قبول نشوم یا رتبه ی خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب
مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده
میکنه" و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم؟ دلم روشن
بود اما اضطراب رهایم نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_ رضا! آقا رضا! مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟!
سراسیمه بلند شدم. ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا
رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم
پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که انقدر اضطراب
داشتم به دوسال قبل بر می گشت. وقتی مراقب سر امتحانات خرداد ماه تقلبم را گرفت و پس از احضار
شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شد،
اما حالا اگر قبول نمی شدم چه می شد؟ چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم... شاید
هم رفتاری منطقی نشان میدادند.
در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت :
_ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی.
روزنامه را گرفتم و تشکر کردم. از جمعیت فاصله گرفتم. دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، اما از
جستجو کردن اسمم میترسیدم. بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال...
با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم داریم؟! همینطور که
پایین می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!
احمدی... رضا!!! شماره ی داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم، عدد به عدد، درست بود! خودم بودم! از
زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم، خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم
میتوانم رشته ی خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک
کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن
جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و
مهندس صدا زدنم. کم کم همه ی فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند.
خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو بهنام انجام دادم. عمو بهنام مشاور تحصیلی و دوست
پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد. بیشتر این ارتباطات و
آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت
تا بلاخره نتایج انتخاب رشته آمد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته
عمران دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را
جلب کنم خوشحال بودم. میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است.
روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاسم آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا
جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که
هرگز فکرش را هم نمیکردم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#داستان #وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت1
🍃 من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .»
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.»
تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند .
احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «با گوش های خودم شنیدم »
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت :
«برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . »
مشتی شن به طرفم پراند .
برای اینکه کارش را تلافی کنم .
گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم
#میخواهم_یارتو_باشم
#نوبت_عاشقی_ما
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
👆لینک داستانهای موجود در کانال
برای دسترسی به همه ی داستانهایی که تاکنون تو کانال گذاشته شده
میتونید #داستان رو سرچ کنین
و یا کلمه ی #ابتدا رو سرچ کنین
ویا بمن پیام بدین راهنماییتون میکنم😊❤️
@ad_helma2015
#فریب
❌❌ #دخترا اینقدر #ساده_نباشین❌
✅ #داستان _واقعی است اما قسمت های داخل #پرانتز توسط خودم اضافه شده
و بعد اینکه خوندین برای گروه هاتون فوروارد کنین
💠دو هفته پیش که با #قطار داشتم میومدم #مشهد🚆توی #کوپه ما یک پسر👦 #دانشجویی به اسم آرش بود که از همون اول سفر من بی قراری ایشون رو می دیدم.
🔹کمی که گذشت من بهش میوه🍎 #تعارف کردم و این باعث آشنایی ما با همدیگه شد یه کم که گذشت من علت بی قراری هاشو ازش پرسیدم و آرش سفره دلش رو اینطور پهن کرد:
♻️ #آشفتگی و #اضطراب من از ترم دوم دانشگاه شروع شد.زمانیکه با دختری👧 به اسم سمانه توی یکی از #کلاس های #عمومی آشنا شدم.
▪️از همون اول ترم من و سمانه به همدیگه #نگاه های #خاص👀داشتیم و این نگاه ها رفته رفته بدید رابطه #صمیمانه و #عاطفی تبدیل شد.
طوری که بعد از مدتی همه فکر و ذهنم شده بود سمانه و بدجوری #عاشقش شده بودم💘 و اون هم منو خیلی دوست داشت.
(بزرگواران خصوصا #آقاپسرای گل شیطون اگه خواست شمارو به این روابط بکشونه اول چشماتونو هرزه میکنه که به #نامحرم نگاه کنین اولین تیر #شیطون به چشماتونه)
🔰اصلا توی #دانشکده دانشجوها منو سمانه رو با انگشت نشون میدادن و همه میدونستن ما #عاشق همدیگه هستیم اما یک اتفاقی افتاد که نباید می افتاد و اون هم
📛رابطه نامشروع📛ما با همدیگه بود
👈از اون روز به بعد #احساسم نسبت به سمانه عوض شد
(چرا؟ چون پسرها معمولا توی این روابط دنبال #ارضای جنسی هستن و وقتی ارضا شدن دیگه نیازی به شما ندارن اصلا بهترازشما پیدا شد با شما کاری باید داشته باشن؟ دیگه بای بای)
👈و دیگه مثل قبل دوستش ندارم و الآن به این نتیجه رسیدم که
👈من به هیچ وجه نمیتونم با سمانه زندگی مشترک داشته باشم
(پس اون همه #عشقت کجا رفت پسر☹️)
❓چون همش برام این سوال مطرحه
که اگه اون #دختر_پاکی بود چرا به این #رابطه_کثیف با من تن داد؟
💠از کجا معلوم که اون بعد ازدواج💝 به من خیانت نکنه؟!
از طرفی هم من بهش قول دادم که باهمدیگه ازدواج می کنیم☹️الآن نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم
✍نتیجه تحقیق یکی از #آسیب_شناس های اجتماعی بنام آقای دکتر قرائی مقدم که روی 50 پسر که رابطه #نامشروع با دوست دخترشان داشتن این بود:
📣این #پسران عنوان کردن که اگر تا آخر عمر هم #مجرد باقی بمانند
👈حاضر به #ازدواج با این دختران نیستند چون خیانت توسط این افراد دور از انتظار نیست.
🔰دخترخانوما متوجه قضیه شدین حالا بازم بگین دوست پسرم عاشقمه،بهم #خیانت نمیکنه و ....🔰
❣ @Mattla_eshgh
#داستان
#رمان_محمد_مهدی 1
🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ
🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و...
دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره
خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد.
هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد
👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم !
با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم
آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد
✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟
همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن
👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست،
دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست
👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند.
مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن
👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟
👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه!
حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت
👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند.
🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸
🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم...
❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟
✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت...
(ادامه دارد...)
✍️ احسان عبادی
رمان محمد مهدی شنبه و سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیست_هشتم ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا ش
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت بیست نـهم
✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!
چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!
نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...
_این چی گفت ریحانه؟! بچه!
سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...
توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی
ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."
چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
مطلع عشق
قسمت_سی_دوم ✍ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت سی ســوم
✍عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده.
روی لبه ی تخت نشست و پرسید:
_ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟
_کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد!
_اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی
ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
_به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله
_بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و...
ترانه کنارش نشست و پرسید:
_چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا!
_ترانه!
_والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...
این بار تقریبا فریاد زد:
_بس کن ترانه!
_چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه...
ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی!
و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد:
_ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد.
_از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟!
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
_تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که...
سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن.
نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
_من بچه دار نمی شدم!
خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند...
_دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟
برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟
که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه...
خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار
اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری"
دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد.
به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
مطلع عشق
قسمت_چهلــم ✍طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین... _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_یکـم
✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد.
و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده!
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
_تو رو خدا پسرعمو... قول دادی!
هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
_ریحانه... راست بود؟
_بخدا
_قسم...
_قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
_اگه من قبول کنم؟
آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم:
_نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم!
حواسمون پرت عمو شد...
_چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم!
عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟
_تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟!
_نه آقاجون
_خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟
انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
_ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم.
_معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
_بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم!
وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده...
_آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست
_د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
_ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
_مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
_حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده.
عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
_به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت:
_نه!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
مطلع عشق
قسمت_چـهل_چـهارم ✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت چهل پنـجم
✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود.
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم!
بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد...
من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید!
هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود...
اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت:
_"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
مطلع عشق
قسمت_چهل_هشتم ✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟! _اوهوم... پریشب تا صبح رادم
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_نهـــم
✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده
_الویه ی نذری؟!
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونا؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه
خندید و کمتر از همیشه سس زد!
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت.
_می خوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...
از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری
_حالا تموم شد؟ بریم؟!
_بله الان ماشینو از پارک درمیارم
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی..
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#داستان #من_با_تو
#قسمت اول
#نویسنده : #لیلی_سلطانی
🍃نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق...
ادامه دارد .....
#داستان کوتاه #تجربه_من
#معیار_و_ملاک_ازدواج
#قسمت اول
🍃سال ۶۰ در تهران به دنیا اومدم؛ تو اوج جنگ و وسط ترورهای مکرر مسئولین دلسوز انقلاب، اونم در روز شهادت امام جمعه شیراز، شهید والامقام دستغیب شیرازی. همین باعث شده بود همیشه پیش خودم ارتباط ویژهای با شهید دستغیب حس کنم و دوست داشتم مثل اون بزرگوار بشم. الحمدلله چون خانوادهام مذهبی و انقلابی بودند هم، از اول با آرمانهای اسلام و انقلاب رشد کردیم.
دختر پرجنب و جوش و فعالی بودم و در دوره دبیرستان، تقریبا تمام برنامههای مدرسه در مناسبتهای مختلف، دست من بود. تو تمام اون روزها، دوستان زیادی هم داشتم که البته خیلی از اونها از نظر دینی، تقید چندانی نداشتند. مادرم همیشه در این مورد بهم تذکر میدادن که کمتر با این افراد بگردم، اما من همیشه استدلال میکردم که من وقتی با اینها هستم، هم میتونم کنار سینما و پارک، به محیطهای قرآنی و انقلابی ببرمشون، هم اینکه وقتی با من هستن، ظاهر رو رعایت میکنن.
اما مادرم همچنان نگران بودن و میگفتن: میترسم عاقبت، یه همچین خانوادهای هم گیرت بیاد.
درست بعد از پایان دبیرستان، موفق به پذیرش در دانشگاه تهران شدم و بعد از پایان دوره کارشناسی، دو سال تمام، بصورت فشرده، زبان انگلیسی و عربی خوندم که در ادامه روند تحصیل و زندگیام، بسیار اثرگذار و مفید بود. بعد از پایان این دو سال هم، یعنی سال ۸۵، برای دوره کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدم.
برای ازدواج، بخاطر سختیهایی که مادرم در زندگی کشیده بودن، بجز شرط مؤمن و انقلابی بودن، چند شرط دیگر هم داشتیم که یکی از مهمترینهاش این بود که: خواستگارها حتما باید تهرانی میبودند. خود این شرط، خواستگارها رو محدود میکرد، بخصوص برای ما که در دانشگاه با افرادی از شهرهای مختلف روبرو میشدیم.
اوایل ترم دوم دوره کارشناسی ارشد بودم که یکی از دوستان مشهدی، موردی رو معرفی کرد؛ پسری از خانوادهای غیرانقلابی و غیرمتدین، اهل شهری غیر از تهران. این یعنی با هیچکدام از ملاکهای ما سازگاری نداشت.
پس همون اول جواب رد رو دادیم. اما به اصرار دوستم، پذیرفتیم که اون آقا برای یک جلسه به خونمون بیاد.
اون آقا، از اونجا که خانوادهاش شیراز بودند، بار اول، تنها اومد برای خواستگاری. دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام بود و میگفت از بعد بلوغ، راهش رو از خانوادهاش جدا کرده و قصد نداره مانند اونها باشه و مذهبی و انقلابی بودن همسرش براش خیلی مهمه... اونقدر محکم و قاطع گفت که من باور کردم...
مادرم اما به شدت مخالف بودن. میگفتن او در خانوادهای بزرگ شده که قبح خیلی از مسائل براش ریخته و نمیتونید با هم بسازید و من همچنان استدلال میآوردم که خب پس این افراد باید با کی ازدواج کنن؟! اونها که خانواده خوبی ندارن، ولی میخوان خوب باشن، باید چه کار کنن؟! و مادرم میگفتن که باید برن یکی مثل خودشون پیدا کنن که همدیگه رو بهتر درک کنن.
از من همچنان اصرار بود و از مادرم انکار... تا اینکه ۵ اردیبشهت ۸۶، پای سفره عقد نشستیم.
#درسهای_زندگی
#داستان (واقعی)
#استاد_عشق
🍃یادم می آید ، روزي در كلاس درس بودم، ولي اصلا حواسم به درس هاي معلم نبود،
ز یرا تمام فكرم، نزد پدرم بود. پدرم شب قبل براي اینكه در حياط بزرگ خانه، از
میان برف سنگيني كه باريده، و بر هم نشسته بود، راهي براي رفت و آمد مادرم باز
كنند، خیلی تلاش كرده بودند. از اين رو ، همان شب هم سرما خوردند ، و بر بستر
بیماري افتادند.
از مدرسه كه به خانه آمدم ، کیفم را در اتاق گذاشتم ، و بعد مثل هميشه به اتاق
نشيمن رفتم ، تا به پدر و مادر سلام بگویم ، وقتي مادرم پاسخ سلام مرا ندادند، فهميدم
اتفاق ناخوشايندي افتاده است و همین مرا نگران كرد. اندكي بعد دريافتم، كه پدر
دچار تبِ نوبه شده اند ، بیماری ای كه پيش تر هم ، بارها گریبانگیر پدر شده بود.
پدر ، روي تخت دراز كشيده بودند ، می لرزيدند و مثل كوره در تب مي سوختند .
احساس مي كردم، تختشان از شدت لرزه اندامشان به دیوار میخورد.
با خود گفتم: « این دیگر چه بیماري يي است، كه حتما بايد هر سال به سراغ پدر
بیاید و ایشان را زجر بدهد؟ »
بیماريشان سخت بود و تب ، راحتي و سلامتی را از ايشان سلب كرده بود. مادر
بالاي سر پدر نشسته بودند و مرتب با حوله يي عرق را از پيشاني شان پاك میكردند.
مادر براي معالجه پدر از داروهاي گیاهي استفاده مي كردند . داروهايي نظير گل بنفشه
شیر خشت و ترنجبین ، این داروها را با هم مخلوط مي كردند و به پدر می نوشاندند. پدر
تلخ تر بي ين داروها را ان كه واكنشي نشان بدهند مي نوشيدند.
با همين داروها و
معالجات خانگي و رسیدگي هاي مادر پدر رفته رفته بهبود مي يافتند. از داروهاي
ديگري كه براي معالجه پدر به كار ي رفت گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها كنين بود
كه براي درمان مالاريا هم از ان بهره مي بردند .
پتو را تا زير چانه شان كشيده و ملافه را دور سرشان پييچیده بودند . ساعاتي بعد لرز
قطع مي شد و همراه با ان صداي سايش و برخورد دندانها یشان نیز به گوش نمی رسید .
با دلشوره و اضطرابي كه داشتم مثل هميشه گوشم را جلوتر بردم تا بتوانم ضربان قلب
پدر را بشنوم وقتي نفسهايشان را شمردم متوجه شدم حال پدر خيلي بهتر شده بعد نفس
اسوده اي كشيدم و با خوشحالي دعا كردم كه ناگهان متوجه شدم پدردر عالم تب دارند
با خودشان حرف مي زنند . پدر با صدايي محزون اين كلمات را تكرار مي كردند :
مطلع عشق
🔺 در دیار غربت 🍃‹‹بعد از اين كه ما در بيروت بي پناه شديم زندگي سختي را پشت سر گذاشتيم . بايدبه
#داستان
#استاد_عشق
#قسمت ششم
🍃‹‹بعد با دورانديشي خاصه ادامه داد :
-درست است زن و بچه بنده زياد هستند و مواجب مختصري هم از قنسول گري
دريافت مي كنم خانه من هم دو اتاق و يك انباري دارد مختصري هم اثاث زندگي دارم
كه در يك اتاق جا مي گيرد ولي يكي از اتاق ها براي من كافي است. مي خواهم از
حضورتان استدعا كنم قبول بفرماييد. بنده همين الساعه يكي از اتاق ها را خالي مي
كنم. سركار و بچه ها هم سايه تان بالاي سر ما هست. اگر نزديك ما باشيد من مي
توانم هم به كار سفارت برسم و هم به شما خدمتي كنم هر خدمتي كه از دست من و
بچه ها و مادرشان بر بيايد انجام مي دهيم. فقط از ناچاري يك استدعا دارم اگر اقاي
معزالسلطنه به بيروت امدند و متوجه اقامت شما در اين منزل شدند و ايرادي گرفتندكه
به جاي ديگري بايد تشريف ببريد خودم اقدام مي كنم و هر جايي كه مورد نظرتان
باشد برايتان مهيا مي كنم وبژلي تا زماني كه جناب قنسول تشريف نياورده اند اجازه
بفرماييد در همين اتاق و نزديك به منزل و بچه خودم باشيد. هر چه باشد ما هم وطن
همشهري و هم زبانيم و بچه هاي من در خدمت اقازاده ها هستند و حوصله شان سر نمي
رود. ان شاءاالله عرايض بنده موجبات ناراحتي سركار نشده باشد .
‹‹بعد سرش را پايين انداخت و زمين را نگاه كرد و دست به سينه ايستاد. حس مي
كردم مادرم از خجالت سراپا خيس عرق شده اند. ولي چاره اي جز پذيرش اين شرايط را نداشتند. به اين دليل پذيرفتند كه هم حاج علي يك كمكي و نظارتي به عنوان هم
وطن نسبت به ما داشته باشد و هم فعلا پول اجاره را نپردازيم.››
پدر ادامه دادند :
‹‹اقا بيژي جون نمي دانم مي تواني تصور كني كساني كه تا ديروز عزت و برو و
بيايي داشتند امروز ساكن اتاق سرايدار قنسول گري شوند؟ نگاه ها اشاره ها و حرف
هاي اعضاي سفارتخانه ها و خانواده ي انها خرد كننده بود. ولي چه مي شد كرد؟ چاره
اي جز تحمل نبود. تازه شانس اورديم كه حاج علي جانشين قواس قنسول گري هم شد
چون اسلحه به كمر مي بست كسي در كوچه و خيابان جرات نمي كرد به ما چپ نگاه
كند. حاج علي به شوخي به من و برادرم مي گفت: اگر كسي شما را اذيت كند من
يك لقمه ي چپش مي كنم .
‹‹حاج علي مثل يك بزرگتر هميشه مواظب ما بود و به مادر و ما خيلي احترام مي
گذاشت اما بر عكس حاج علي عيال او زن بسيار بدخلقي بود و فرصتي پيدا كرده بود تا
ذات اصلي اش را بروز بدهد. برخلاف اخلاق ظاهري سابقش مرتب با مادرمان دعوا مي
كرد كه چرا بچه هايت اين جا مي دوند؟ چرا بوي غذا راه انداخته اي؟ چرا لباس
هايتان را اين جا شسته اي؟ و چرا چنين و چنان.››
با عجله و كنجكاوي از پدر پرسيدم
#داستان
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣
اجازه
🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم.
🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود."
🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمیداند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه 11 الی 13
#تحلیل_انیمیشن
#معرفی_انیمیشن
کشور تولید کننده: #ایران
مناسب برای کودکان بالای 7⃣ سال
#داستان انیمیشن سینمایی #لوپتو
🍃آقای کمالی با کمک همسرش که فوت کرده است، مرکزی را برای کار کردن افراد آسایشگاه روانی جهت کمک به آنها راه اندازی می کنند که کارش تولید اسباب بازی لوپتو می باشد تا اینکه مشکلی در فرآیند ساخت اسباب بازی ها بوجود می آید و .....
➕ نکات #مثبت:
▫️وجود امید و انگیزه
▫️روحیه تلاش و کوشش
▫️کمک رسانی و همکاری
▫️تاکید بر تولید داخلی
▫️استفاده از معماری ایرانی
▫️مثبت اندیشی
▫️قوانین مواجه با مشتری و مشتری مداری
#داستان #شبیه_نرگس
#قسمت اول
🍃 تقه ای به در خورد.
نیما-نرگس؟
-بله؟
این ایمان با تو کار داره.
دست از نوشتن برداشت: اَه! آخه االن اومدی با من چی کار داری؟!
شال و چادر گلدارش را از روی آویز برداشت و سر کرد. حتی با این که باید زود بیرون می رفت
ولی شالش را با گیره و مدلی خاصی روی سرش محکم کرد. دختری نبود که به وضع ظاهرش
اهمیت ندهد. جلوی نامحرم آرایش نمی کرد ولی حداقلش هر بار شال یا روسری اش را با مدل
خاصی سر می کرد. با دقت خودش را در آینه ی جیبی اش ورنداز کرد تا مطمئن شود که موهایش
کامالً زیر شال پنهان شده اند. آینه را روی میز گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت.
ایمان-بَه سالم دختر عمو
نرگس-سالم آقا...خوبی؟
-به مرحمت شما...تو خوبی؟
نیما-میگم شما توو دانشگاه وقت سالم و احوالپرسی نداشتین؟
نرگس چشم غره ای به او رفت و گفت: احوالپرسی شرط ادبه داداش گلم! در ضمن ایمان اصن
امروز کالس نداشت پس در نتیجه ندیدیم همدیگه رو.
نیما-قانع شدم!
-خدا رو شکر...حاال ما باید همینجوری یه لنگه پا وایستیم تا شما کارتونو بگین یا اجازه ی
نشستن میدید؟
ایمان-نه اینجا نه نرگس...بریم توو حیاط یا بالکن )به آشپزخانه اشاره کرد تا به او بفهماند نمی
خواهد مادرِ نرگس چیزی بفهمد(
نیما-اوه اوه! مشکوک شد قضیه! بیا بریم بینم چی میگی تو؟!
ایمان-تو کجا؟! کارم خصوصیه.
نیما با لحنی سرشار از شیطنت: کار خصوصی؟! خیلـــــــــــــی مشکوکتر شد.