eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃«يادم مي آيد، براي اين كه در ان دوران گرسنگي نكشيم، رفتم و نقشه كامل پاريس راگرفتم. نام خيابان ها،
چهارده 🍃 من فورا گفتم : - بله، بله. معذرت مي خواهم. وقتي پرت شديد، چه اتفاقي افتاد: پدرم با خونسردي، وبا همان لبخند مخصوص و آرامشان،گفتند : بله، خدا كمكم كرد. درست مثل زماني،كه دركويرگم شده بودم. از معجزه يي كه اتفاق افتاد معلوم شد،كه خدا به من لطف دارد. اتفاقأ بعد از اين ماجرا بود، وقتي به هوش آمدم، با خودم فكركردم،كه خدا يك بار ديگر به من گفت، هنوز با تو كار دارم! قضيه از اين قرار بود،كه از قضا روز قبل يك كاميون بزرگ شن آ ن جا خالي كرده بودند، چون مي خواستند شن ها را، زير ريل هاي راه آهن و بين تراورس ها پهن كنند، ولي اين كار، هنوز انجام نشده بود. شن ها همان جا مانده بود. من درست وسط آن شن ها سقوط كردم، و از مرگ نجات يافتم. فقط پاي چپم كمي آسيب ديد. خودت مي بيني، كه هنوز كه هنوز است. وقتي هوا سرد مي شود. زانوي چپم درد مي گيرد، و اين براي همان سقوط از دكل است. من بارها امتحان كرده ام، وقتي جايي از بدن آدم صدمه مي بيند، يا مي شكند، ممكن است، مدتي بعد درد آن خوب بشود، ولي هميشه آن ناراحتي، در آن نقطه باقي مي ماند. مئل اين است،كه منتظر مي ماند تا يك روز بدن ضعيف شود، و براي آن بيماري فرصتي پيش بيايد، تا دوباره سر برآورد. مثل نوبه مالاريا،كه بعد از سرما خوردگي به من دست مي دهد، و بعد سرو كله تب هاي شديد مالاريا بيدا مي شود، آن هم بعد از اين همه سال. خلاصه وقتي به هوش آمدم، مرا به كلينيك بردند، و خوشبختانه بيش از 4 يا 5 روز بستري نشدم، و خيلي زود سركار برگشتم. البته بايد بگويم،كه اين موضرع، براي مهندسين و تكنين هاي فر انسري بسيار بد تمام شد، و موجبات پيشرفت بيشتر مرا، فراهم كرد . بي اختيار گفتم : - باباجون، خدا را صدهزار مرتبه شكر. چقدر اين ماجرا عجيب و غريب است، اما مي خواهم بدانم، كه آيا شما، از اين كه در راه آهن برقي فرانسه كار مي كرديد، راضي بوديد؟ آيا آن حس جست وجوگري وكنجكاوي شما، با اين كار ارضا مي شد؟ پدرم گفتند : «مدتي ازكار من در راه آهن برقي فرانسه مي گذشت، كه يك روز صبح خيلي زود، براي تعمير قطارها، روي بالكن مخصوص، كه از روي آن با نردبان به سراغ لوكوموتيوها و واگن هاي خراب مي رفتيم، وكار تعميرات را انجام مي داديم، رفته بودم. از آن بالا به انتهاي ريل هايي،كه از زير بالكن عبور مي كرد، نگاه مي كردم، و مي ديدم كه همه ي اين خطوط موازي ( ريل ها)، در افق به هم مي رسند. به فكر فرو رفتم، به زندگي، به هدفم و به آرزوهايم، فكر مي كردم. با خودگفتم: آيا مفهوم زندگي همين است. اين كه هر روز صبح بروم سركار، و لوكوموتيوها را تعمير بكنم، تا روشن بشود، و بروند آن طرف پاريس، و دو ساعت بعد برگردند سرجايشان؟ فكركردم، كه حتما مفهوم زندگي خيلي فراتر ازكاري است، كه من انجام مي دهم. من چيزي ميخواهم
كه دائم نو بمانند، آدم را با فرمول ها و محاسباتش، اذيت كند، و به فكر وادارد. فكركردم،كار برق به درد كسي كه خيلي كنجكاوست نمي خورد. فكركردم، كه تمام شغل هايي كه تاكنون داشته ام، و تمام رشته هايي،كه در آن تحصيل كرده ام، هنوز رضايت خاطر مرا جلب نكرده اند. « با همين تفكر، به سراغ دكتر ژانه رفتم،كه در اكول سوپريور استادم بود، و با من رابطه ي خيلي خوب و نزديكي داشت. ژانه و ميشل، هر دو استادان من، در پلي تكنيك فرانسه بودند. يادم مي آيد، هر وقت يك دستگاه برقي را سوار مي كرديم، وكار نمي كرد، مي آمدم به مسيو ميشل مي گفتم. بدون استثنا جواب مي داد، سيم هايش شل است. مي گفتم نه، و خاطر جمع بودم،كه وقت كافي صرف كاركرده ام. ميشل ازكارگاه سراغ دستگاه مي آمد، و خوب دستگاه را نگاه مي كرد. بعد يكي از سيم ها را مي گرفت، و مي كشيد و سيم از جايش در مي آمد. مي گفت: همين سيم شل بود. باكمال تعجب، همان سيم را محكم مي كردم، دستگاه راه مي افتاد. اين حاصل درست فكركردن يك استاد مجرب وكاركشته بود. من به هر دو اين استادانم، علاقه زيادي داشتم. خيلي اوقات به خانه مسيو ژانه مي رفتم، و با او صحبت مي كردم. وقتي اين بار به منزلش رفتم، و فكرهايم را، در مورد يكنواخت بودن كار تعميرات و مهندسي برق، در راه آهن برقي فرانسه برايش گفتم، حوصله اش سر رفت، و با عصبانيت زياد گفت: من كه نمي فهمم تو چه مي گويي، اين چه وضعي است: هر چند سال يك بار رشته
تحصيلي ات، حوصله ات را سر مي برد، و از آن بهانه مي گيري، و رشته ي ديگري را شروع مي كني . «همسر مهربان آقاي دكتر ژانه،كه هميشه نسبت به من خيلي لطف داشت، اين بار،كه باكمال تعجب شاهد عصبانيت شوهرش، نسبت به من بود، نتوانست طاقت بياورد. وسط داد و بيداد شوهرش دخالت كرد، و به دكتر ژانه گفت: اگر تو نمي تواني به مسيو حسابي كمك كني، شايد استادت پروفسور فابري، كه از برجسته ترين اساتيد فيزيك در دانشگاه سوربن، و شخص بسيار مهربان و نكته سنجي است، بتواند به اوكمك كند. « خلامه با ميان جي گري همسر دكتر ژانه، دكتر دو سه هفته زحمت كشيد، تا توانست از پروفسور فابري، فيزيكدان معروف آن روز فرانسه، و شايد بهتر است بگوييم جهان بود، برايم وقت بگيرد. فابري آن روزها، ازمشهورترين فيزيكدان هاي جهان بود، و انتر فرومتري را، هم اختراع كرده بود،كه به نام خودش ثبت شده بود. با لاخره من و دكتر ژانه، پيش دكتر فابري رفتيم، پروفسور فابري، چون شخصيت برجسته و تراز اولي بود، به همان نسبت گرفتاريش زياد بود! ولي برعكس دكتر ژانه، براي شنيدن افكار من خيلي حوصله به خرج داد، و دقيقا به حرفهايم گوش داد، و اجازه داد حدود يك ساعت تمام ديدگاه هايم را، برايش بگويم. « اين نكته بسيار جالب است،كه من بارها آن را تجربه كرده ام. افرادي كه عمق دارند و سطحي نيستند، و اشخاص برجسته يي هستند، اصولا با حوصله اند و به جوانان جست
جست وجوگر وكنجكاو، فرصت اظهارنظر مي دهند. حتي به نظر من، چنين افرادي مشخصه ويژه يي دارند، كه از سايرين قابل تميز است، زيرا اصولا آن ها به خوبي مي دانند، چطور و به چه نحو زيبا و پسنديده يي به مراجعه كننده خود نگاه كنند، و چطور به صحبت هاي او،گوش كنند. فابري، علاوه بر اين كه اين دوكار را، به بهترين نحو انجام مي داد، بلكه دائما از من طوري سوال مي كرد، كه من بتوانم بيش تر توضيح بدهم. او بعد از شنيدن حرف هايم گفت: احساس مي كنم روحيه ي تو، يك روحيه ي علمي است «. ووز اوه لسپري سيانتيفيك» « vous avez I esprit scientifique » شايد در علوم پايه، چيزي مثل فيزيك بتواند تو را راضي كند. « بعدها درباره ي طرز فكر و اظهارنظر فابري، خيلي فكركردم. در واقع پروفسور فابري، چيزهايي مثل مهندسي و پزشكي را، بيش تر تكنيك مي دانست. به نظر او، چيزي كه كنجكاوي مرا ارضا مي كرد، رسيدن به ريشه ي موضوع يا پديده بود. پروفسور فابري، هميشه به فكركردن و انديشه، اهميت مي داد. او اهميت مغز را، والاتر از حركت انگشتان مي دانست. امروز در جهان توسعه يافته، اين طرز فكركاملا رعايت مي شود، يعني بيش ترين توجه به علوم پايه، معطوف مي شود. « آن روز با شتاب، به پروفسور فابري گفتم: خيلي خوب است. من فيزيك خواهم خواند «پروفسرر تبسمي كرد، وگفت: البته انتخاب خوبي است. ولي به خواسته ي شما نيست. نتيجه ي امتحان شما هم مهم است. پروفسور روز مشخصي را، تعيين كرد. سؤالاتي را به من داد، وحدود يك ماه بعد را براي آزمون تعيين كرد. وقتي كه موعد مقرر فرارسيد، به سالن امتحانات، كه به شكل هال گرد و بزرگي بود، راهنمايي شديم. دور تا دور اتاق را كابين هاي كوچكي گذاشته بودند،كه هر داوطلب در يكي از اين اتاقك ها قرار مي گرفت، و منتظر فابري مي ماند، تا او بيايد و از او امتحان بگيرد. من نفر دوم بودم. نفر اول دختر خانمي بود،كه فابري براي امتحان به سراغش رفت. دو سه دقيقه بيش تر طول نكشيده بود،كه صداي داد و بيداد فابري بلند شد، وخطاب به آن خانم جوان گفت: تو بي سواد، مي خواهي دكتراي فيزيك بگيري؟ بهتر است بروي مهندس بشوي، و... «همان طور كه منتظر استاد، روي صندلي نشسته بودم، به خودم لرزيدم. يك لحظه احساس كردم، من هم بايد منتظر شنيدن چنين حرف هايي باشم. آخر من هم مهندس بودم. وقتي فابري، براي امتحان به كابين من آمد. اورا قي كه پاسخ امتحانم را، رويش نو هتش بودم به او دادم. قسمتي مربوط به اندازه گيري هاي يك گالوانومتر و قسمت ديگر محاسباتي بود، براي ساخت يك الكترودينامو. وقتي اوراق را به پروفسور فابري دادم، جرات نكردم، چيزي بگويم. بسيار نگران بودم. محاسبات، طراحي و نهايتأ نقشه هاي اجرايي من، حدود 20 برگ شقن ه بود، كه طي يك ماه ه، تهيه كرد بودم. چون مي خواستم، هر چه زودتركار را تمام كنم، متأسفانه حتي شب ها نمي خوابيدم. ساعت 6
بعدازظهر، آتليه تعطيل مي شد، و من به سلف سرويس (رستوران دانشكده) كه شبانه روزي بود، مي آمدم، تا آن جا كارم را ادامه بدهم. شب پنجم، روي نقشه ها و محاسباتم بيهوش شدم. گارسن و كارگرهاي غذا خوري، كه مرا مي شناختند، روي دست مرا به بهداري (كلينيك ) دانشكده بردند. 23 ساعت بعد حالم جا آمد، ولي بايد اقراركنم، كه ديگر هرگز حالم مثل سابق ن دش . به نظرم يك چيزي، در سرم يا در بدنم، پاره شد. آن جا، به اين نتيجه رسيدم، كه خداوند سلامتي را، به ما عطا كرده است، تا آن را درست حفظ كنيم، و بتوا نيم بيش تر و بهتر، به خدا خدمت كنيم. « بگذريم، وقتي پروفسور فابري نقشه ها و محاسبات مرا ديد، گفت: تو چرا رفتي مهندسي خوان يد : تو بايد از اول فيزيك مي خواندي ! « هيج وقت، اين قدر خوشحال نشده بودم. شايد بتوانم به جرات بگويم،كه آن موقع يكي از بهترين لحظه هاي زندگي ام، بود. يا بهترين انتخابي، كه آينده و خط مشي زندگي ام را، تعيين مي كرد ». من كه با شنيدن اين ماجرا، شور و شعف آن زمان پدرم را، احساس مي كردم، از ته دل خوشحال شدم، وگفتم: - ان شاءاالله بقيه ماجرا هم، به همين شيريني باشد. پدر تبسمي كردند وگفتند: - خوب، بله زندگي همين است، پر از فراز و نشيب است، تلخي و شيريني دارد. همه چيز مي گذرد. مهم اين است كه آدم ياد بگيرد، وقتي كار يا زندگي سخت مي شود، ميزان طاقت او، در سختي اه كمي بيش تر از مشكلي باشدكه پيش آمده است. اما بايد انسان تجربه يي كه به دست مي آورد، فراموش نكند. قدر توانايي ها و نعمت هاي خود را بداند، و به بهترين شكل، از آن بهره ببرد ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌تربیت در آرامش 👨‍🦰بزرگترین وظیفۀ پدر در هنگام نوزادی فرزند، حفظ آرامش همسرش است؛ زیرا مادر برای سی
📌 شیرِ سازنده 🍼 یکی از بزرگترین وظایف مادر در دوران نوزادی، شیر دادن به فرزند است که اهمیت ویژه‌ای دارد؛ شیر خوردن تنها مربوط به ساختمان جسمی کودک نیست، بلکه شیر مادر در رشد و بالندگی شخصیت فرزند نیز نقش مهمی دارد زیرا شیر مادر طبیعت کودک را تغییر می‌دهد. 👈 می‌دانیم که رفتار، گفتار و غذای مادر در شیر او تأثیر می‌گذارد پس اگر شیر دادن به نوزاد با آداب خاصی باشد به داشتن فرزند مهدوی کمک می‌کند. 🔻 در سرگذشت بسیاری از علما و بزرگان ذکر شده است که مادرانشان با وضو و در حال ذکر و دعا به فرزندشان شیر می‌دادند. پس مادر می‌تواند با وضو و رو به قبله به فرزند خود شیر دهد و در همین حال دعاهای مخصوص امام‌زمان (مثل: آل یاسین، دعای فرج، عهد و...) را زمزمه کند. زیرا همان‌گونه که گفته شد حالات روحی و افکار مادر هنگام شیردهی به فرزند منتقل می‌شود. 🧕 اسلام به ما توصیه می‌کند اگر مجبورید برای فرزندتان دایه بگیرید، سعی کنید زنی عاقل، زیبا، خوش اخلاق و سالم را برای این کار انتخاب کنید. 💠 شیر دادن به فرزند از نظر اسلام به اندازه‌ای ارزشمند است که برای تشویق مادر به انجام آن، ثواب‌های بسیاری برای مادر بیان کرده است. همچنین اسلام کمترین زمان شیردهی را ۲۱ ماه و شیردهی کامل را ۲۴ ماه بیان می‌کند. 👶 ۱۳
تو آلمان شوفاژخونه رو بسته و با لباس گرم می‌خوابه توییت یک کاربر توییتری و نظرات قابل توجهی که مردم گذاشتند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ پاسخ به کسانی که میگن پیشرفت این ۴۳ سال بعد از انقلاب طبیعیه و نیازی به افتخار کردن نداره.... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👾 دنیای مجازی و عبادت‌های فیک و غیرواقعی 🔹 کلیسای واقعیت مجازی (VR) یا شبیه‌سازی شده در محیطی مجازی یکی از چندین فضای در حال تکامل در متاورس است که در طول همه‌گیری کرونا نه تنها توسعه بیشتری پیدا کرده بلکه علاقمندان بیشتری پیدا کرده است. 🔸 عربستان سعودی هم اعلام کرده که در حال سرمایه‌گذاری گسترده برای فراهم کردن امکان بازدید از اماکن زیارتی مکه و مدینه در متاورس است و تا کنون نیز امکان بازدید از حجرالاسود با استفاده از هدست‌های واقعیت مجازی فراهم شده است. 🔹 عبادتگاه‌های آینده‌ی زندگی دوم، صرفا جلوه‌ی دیدن دارند اما خالی از معنویت هستند و به جای تسکین و آرامش روح و قلب، به اضطراب و تنهایی بشر دامن می‌زنند! 🔸 در اسلام، خود مکان مسجد، دارای شرف و اثرگذاری روی انسان‌ها است و به واسطه خواندن صیغه‌ی مسجد و مؤمنینی که در آن نماز و عبادت به جا می‌آورند، شرافت یافته و بر سایر نمازگزاران و عبادت کنندگان اثر مستقیم دارد و باعث آرامش قلبی و روحی و عبادی افراد می‌شود. 🔻 در حقیقت، عبادتگاه‌های سایبری MetaVerse، خالی از روحانیت و معنویت و خدا است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بعدازظهر، آتليه تعطيل مي شد، و من به سلف سرويس (رستوران دانشكده) كه شبانهروزي بود، مي آمدم، تا آن ج
پانزده 🔻کنفرانس هسته ای ژنو 🍃 آن شب، وقتي مي خواستم از پدرم خداحافظي كنم، و بروم خاطرات ايشان را، در اتاقم بنويسم، پدرم گفتند: «امشب، پيش از آن كه بخوابي، بيا بالا در دفترم با شما كار دارم ». وقتي به دفتر پدر رفتم، ايشان پيش از من، پشت ميزشان نشسته بودند. من هم روي صندلي مخصوص خودم، كنار ميزشان نشستم، پدرم با نگاهي مهربان، نافذ و پر از مسئوليت، به من نگاه كردند، وگفتند: «من پس فردا، براي شركت در كنفرانس هسته يي، به ژنو (سوئيس) مي روم. بايد قول بدهي، مواظب مادر و خواهرت باشي و هر كاري كه مادر گفتند انجام بدهي، درس هايت را خوب بخواني، و اگر خواهرت چيزي لازم داشت و منطقي بود، برايش آماده كني. اگرهم خودت چيزي خواستي صبركن، تا من از سفر بيايم وقتي پدر خبر سفرشان را به من دادند، دلم از جا كنده شد. آخر وقتي پدرم در خانه بودند، همه چيز بود. وقتي نبودند، به اصطلاح ما بچه ها، خانه پر از خالي مي شد. نمي دانستم از غصه و ناراحتي، چه بگويم، حتي قطع شدن درس دادن پدرم از يك طرف، و قطع شدن تعريف ماجراي زندگيشان از طرفي ديگر، مرا ناراحت مي كرد. حتي طاقت يك شب، دوري از پدر را نداشتم. به هر حال، براي اين كه پدرم را خوشحال كنم، حرف هايشان را پذيرفتم، و درباره ي برخي كارهايي كه بايد انجام مي دادم، از پدرم سؤالاتي كردم. پدرم فهرستي ازكارهايي كه بايد انجام مي دادم، و اولين آن ها درس خواندن بود، به دستم دادند. فهرست را، روي كاغذ تميزي، يادداشت كرده بودند. قول دادم، همان طور كه پدرم مي خواهند، عمل كنم. پدر دستشان را، به طرفم درازكردند. فهميدم مي خواهند جلوتر بروم، تا مرا ببوسند. ازجايم بلند شدم، و به طرفشان رفتم . صورت پدرم را، مثل هميشه غرق بوسه كردم، و خدانگهدارگفتم. وقتي مي خواستم از اتاق بيرون بروم، پدرم دوباره مرا صدا كردند، وگفتند: - صبح با خواهرت مشورت كن، و ببين سوغاتي چه چيزي لازم داريد، تا برايتان بياورم. خوشحال شدم، و فورا و بدون معطلي، و از ايشان خواست، تا برايم يك دوربين فيلم برداري، بياورند. پدرم هم خنديدند، وگفتند:
🍃 بله، الان يادداشت مي كنم. فقط يادت نرود، صبح به خواهرت هم بگو چه چيزي لازم دارد، برايش بياورم. گفتم: - بله، بله چشم. حتما مي گويم . وقتي از اتاق خارج مي شدم، خوشحال بودم كه حداقل سرگذشت پدرم، به جاي خوبي رسيده است. و تا وقتي كه ايشان از سفر برگردند، مي توانم به خاطرات پدر فكركنم. موعد سفر پدرم، فرا رسيد. ساعت 5 صبح، بايد به فرودگاه مي رفتيم. هر وقت پدرم مي خواستند، به سفر بروند، ما همراه ايشان تا فرودگاه مي رفتيم، ولي هنگام بازگشت، خودشان با تاكسي به منزل مي آمدند. مشهدي اسماعيل، راننده دانشكده علوم، كه خارج از وقت اداري براي ما كار مي كرد، آمده بود، تا ما را براي مشايعت پدر، به فرودگاه ببرد. مادر، در سيني مثل هميشه قرآن، آب، آرد، سبزي و آ ينه را، حاضر كرده بودند. آن را جلو آوردند. وقتي پدر از راهرو عبور مي كردند، دولا شدند، و به آيينه نگاه كردند، و انگشتانشان را در آرد فرو كردند، قرآن را بوسيدند، بعد خداحافظي كردند، و راه افتاديم. مادرم، آب كاسه را، كه مقداري سبزي هم در ان بود، پشت سر پدر بر زمين ريختند . وقتي به فرودگاه رسيديم، حال دگرگوني داشتم. پدر با لبخند هميشگي خود، و با چهره يي آراسته، مهربان و بامحبت؛ توجه همه را، به خود جلب مي كردند. محال بودكسي درجمع، ايشان را ببيند، حتي بدون آن كه بشناسدشان، ناخود آگاه يك حس احترام، نسبت به پدرم پيدا نكند. ايشان بار خود را تحويل دادند، و با هم به طرف در خروجي راه افتاديم. از آن جا ديگر ما نمي توانستيم جلوتر برويم. از پدر خداحافظي كرديم، و ايشان رفتند، اما من و خواهرم بي اختيار فرياد زديم : - باباجون، باباجون. پدرم فورا متوجه شدند، و برگشتند، و برايمان دست تكان دادند. آن قدر قشنگ و ظريف دست تكان مي دادند، كه حاكي از ادب و تربيت شان بود. يادم افتاد، كه يك روز همين طرز دست تكان دادن براي بدرقه كنندگان را، از روي كتاب آداب معاشرت (اتيكت ) كه كتابي فرانسوي بود، به من و خواهرم ياد داده بودند. پدركلاهشان را، از سرشان برداشتند، و از دور براي ما تكان دادند . روز دوشنبه بود، و ما روز جمعه آش پشت پاي پدرم را، خورديم. مادرم، متخصص پختن آش هاي خوشمزه ي تفرشي بودند . اين سه هفته، مثل سه سال گذشت. خانه خالي بود، و انگار كسي در آن زندگي نمي كرد. حضور پدرم، گرمي خاصي به خانه مي داد. نه تنها من، بلكه خواهر و مادرم نيز، همين احساس را داشتد . مادر دائم به ما مي آموختند،كه با دقت، دلسوزي، محبت، عشق و با هنرمندي، نسبت به پدر احساس مسئوليت بيش تري بكنيم