🍃 پدرم با همان محبتي كه به درس هاي من و خواهرم مي رسيدند به درس بچه هاي
همسايه نيز رسيدگي مي كردند .
ان شب وقتي ساعت 12 شب فرا رسيد و درس دادن به ما تمام شد ديگر نتوانستم
صبر كنم و گفتم :
- ببخشيد مي شود بگوييد بعد از ان بيماري چه كرديد؟
پدرم گفتند :
- بله بعد از ان زندگي ما كمي سخت تر هم شد.
پدرم ان قدر بردبار و با ملاحظه بودند كه حاظر نمي شدند حتي اسم زجر و ناراحتي
و... را بياورند. فقط از كلمه ي «كمي سخت» استفاده مي كردند .
پدر از روي صندلي مخصوص شان بلند شدند كه بروند صورتشان را اب بزنند. من
همان طور كه پشت ميز نشسته بودم و به ايشان نگاه مي كردم ناگهان ترسي مرا فرا
گرفت. با خودم گفتم «: شايد من خاطرات شگفت انگيز پدرم را روزي از ياد ببرم » .
ايا حيف نيست هم وطنانم سرگذشت اين مرد بزرگ و استثنايي تاريخ خود را
ندانند؟
با اين تصور تصميم گرفتم هر طور شده از پدرم خواهش كنم خاطرات خود را از
اول تعريف كنند تا من حرف هايشان را ضبط كنم. به طرف اتاق دويدم اوردم.
كنار دست پدرم نشستم و گفتم
من فكر خوبي كرده ام. اگر موافق باشيد از فردا شب حرف هاي شما را ضبط
مي كنم بعد همه را روي كاغذ مي اورم و چاپ مي كنم تا همه مردم ايران از
خاطرات شما با خبر شوند.
ديدن ناگهان رنگ از روي پدرم پريد .
پدرم گفتند :
- ببر اين جعبه را جايي قايم كن و ديگر ان را اين جا نياور. من با شما درد دل
مي كردم. در تمام سال هاي عمرم هيچ وقت با جايي مصاحبه نكرده ام و چيزي
از زندگيم را جايي ننوشته ام. نه اصلا لازم نيست.
- بله درست فكر نكرده بودم. من خوب مي دانستم كه پدرم از خودستايي خجالت
مي كشند. به خود گفتم: «اين كمال بي فكري بود كه ضبط صوت را اوردم » .
برگشتم و ضبط صوت را در اتاق گذاشتم. خدا مي داند چه حال بدي به من
دست داده بود. اما واقعا مسئول بودم كه خاطرات پدرم را طوري جاودان
نگهدارم. شايد براي اولين بار در زندگي تصميم گرفتم يك كار بزرگ را
طوري انجام بدهم كه بر خلاف نظر پدرم باشد. براي همين از ان شب به بعد تا
ساعت 2 يا 2 30/ و 3 شب در اتاقم مي نشستم و خاطرات پدرم را با مراجعهبه
حافظه ي خودم يادداشت مي كردم.
🍃شايان ذكر است كه اين كار را بعد از پدرم هر شب به عنوان يك وظيفه ميهني
ادامه مي دهم شايد تا به حال (بخ جز اين مجموعه) حدود 5000 خاطره نوشته باشم
كه البته هر كدام براي خود درسي به همراه دارد .
براي تمام عمر خوشحالم كه خداوند توفيق اين تصميم را به من ارزاني كرد. به
راستي زندگي پر فراز و نشيب پدرم مرا به فكر فرو برده بود. خيلي از شب ها
خوابم نمي برد. كتاب قصه يي بر ميداشتم و مي خواندم بي ان كه حواسم باشد كه
چه مي خوانم زيرا از فكر كردن به زندگي و گذشته عجيب و طاقت فرساي پدرم
فارغ نمي شدم. كتاب را مي بستم چراغ را خاموش مي كردم و به رختخواب مي
رفتم .
گاهي اوقات در سكوت شب صداهايي از اتاق ابزار شنيده مي شد. گوش مي كردم
نه اشتباه نمي كردم صدا از همان جا مي امد. اهسته از جا بر مي خاستم و پاورچين
پاورچين به طرف اتاق مي رفتم. چراغ كارگاه پدرم طبق معمول روشن بود. با
خودم مي گفتم:
« چطور پدرم مي توانند با وجود خستگي و بعد از سه ساعت درس
دادن به من و يك ساعت گفتن خاطرات و بعد از سه ربع الماني خواندن تازه بيايند
و مشغول كار ازمايشگاهي و پژوهشي بشوند » .
مي خواستم بروم تو و صدايشان بزنم
ولي فكر كردم بهتر است اول از پشت در اتاق ابزار نگاهي به داخل بيفكنم و ببينم
چه كار مي كنند
يكي از شب ها اهسته به پشت در نزديك شدم خوشبختانه پدر پشت شان به در بود.
راحت ايستادم و به داخل نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم مشغول سوار كردن پمپ
تهي گر (وكيوم پمپ) بودند كه به تازگي طراحي ان را تمام كرده بودند. حتي
براي سوار كردن اين دستگاه سنگين كه دقت زياري براي اين كار لازم بود مرا
صدا نكرده بودند. به سرعت داخل رفتم سلام كردم و گفتم :
- ببخشيد چطور با مريضي و تب در ساعت 3 بعد از نيمه شب اين كار را انجام
مي دهيد؟ ايا بهتر نيست شما برويد بخوابيد تا هر طور كه مي گوييد من اين
دستگاه را سوار كنم؟
پدر مكثي كردند و مرا با لبخندي دلنشين نگاه كردند. خستگي كاملا از چشم
هايشان مشخص بود. تنها عشق به نتيجه رساندن ابتكارشان و حاصل كار را در
اختيار صنعت و تحقيقات كشود گذاشتن ايشان را تا اين ساعت از شب بيدار نگه
داشته بود. واقعا از خودم خجالت كشيدم ضمن اين كه تمام وجود ايشان را تحسين
مي كردم. بعد از سكوتي كه ميان ما برقرار شد پدرم سرشان را بلند كردند و گفتند :
- حالا وقت استراحت شماست شما تمام روز را دويده يي هزار كار انجام داده يي
و الان خسته هستي برو بخواب. من بعدها خيلي وقت خوابيدن دارم!
🍃تعجب و شگفتي من صد برابر شد. عجب جوابي به من دادند. جوابي بزرگ و در عين
حال غم انگيز مدت كوتاهي به دست هاي زيبا كاركرده و قوي پدر خيره شدم و اين
دياي پشتكار و اراده را در دلم تحسين كردم .
شب بعد از راه رسيد . ساعت 10 بود. من در پشت ميزكار كه سمت راست و تقريبا رو
به روي صندلي پدر بود نشستم. من و خواهرم از اين ساعت هاي درس خاطرات بسياري
داريم. تقريبا از 6 سالگي تا اخرين روزهاي زندگي پدرم. هرشب از ساعت 10 تا 12
مطالب علمي بسيار زيادي در زمينه ي فيزيك نجوم رشته هاي مختلف مهندسي پزشكي
رياضيات نقشه كشي مطالب سياسي تاريخي جغرافيايي و جراحي هاي تخصصي روي
حيوانات منزل را از پدر اموختيم. يادم مي ايد يكي از درس هاي ان شب ها عكس
برداري سه بعدي (هولوگرام) با ليزر بود كه اتفاقا اين درس باعث شد در كلاس
فيزيك كنفرانس خوبي بدهم و در سالنامه اخر سال دبيرستان هدف به عنوان مقاله
برجسته انتخاب و چاپ شد. بايد بگويم كه مادر بيشتر درس هاي مدرسه و كلاس را به
ما مي اموختند و تمرين مي كردند. ولي پدرم بيشتر چيزهاي تازه علوم نوين و ابداعات
جديد را به ما مي اموختند. برخي شب ها سوال هاي درسي مشكلمان را هم از پدر مي
پرسيديم .
وقتي به ياد ان شب ها مي افتم از ته دل غصه ام مي گيرد كه چرا اصلا به كلاس درس
رفتم. چرا اصلا به دعوت دوستان و هم كلاسي ها به ميهماني رفتم. چرا لحظه اي از پدر دور شدم. كاش دائم در كنار ايشان بودم. و از اين گنجينه ي بي نظير بيشتر استفاده مي
كردم .
درس تمام شده بودو موقعي فرا رسيده بود كه باز مي توانستم خاطراتشان را بشنوم . اين
بار احساس ديگري داشتم علاوه بر اين كه خودم را فرزند ايشان ميدانستم احساس مي
كردم در مقابل استادم قرار گرفته ام. احساس دروني تر به من ميگفت:
تو در برابر يك
انسان بزرگ هستي و همين باعث مي شد تواضع من نسبت به پدرم بيش تر بشود .
در دوران جواني بسياري از روزهاكه من در مقابل گرفتاري ها و مشكلات روزانه ام در
مانده بودم در همان ساعات كه كنار پدر مي نشستم و مشكلاتم را براي ايشان مطرح مي
كردم پدرم به دقت تمام حرف هايم گوش مي كردند و با دقتي باورنكردني همه
مشكلات مرا موشكافي مي كردند و بهترين راهنماي من بودند. وقتي با پدرم حرف
هايم را مي زدم احساس مي كردم تبديل به يك مرد قوي شده ام؛ و نه تنها از هيچ چيز
هراسي ندارم بلكه پاسخ تمام مشكلاتم را مي دانم. دقت حوصله عشق و درايت پدرم
عجيب و باورنكردني بود. محال بود بگذارند من در مقابل مشكلي احساس ضعف بكنم.
مشكلاتي كه من از خود و كارهاي روزانه ام مي گفتم در برابر مشكلاتي كه پدرم در
زندگي شان با ان ها دست و پنجه نرم كرده بودند مثل قطره يي در برابر يك اقيانوس
بود. پدرم هيچ وقت از مشكلاتشان برايم حرفي نزده بودند حتي يك كلمه. حالا كه از
زندگي خودشان برايم مي گفتند مي فهميدم نه تنها در برابر مشكلات و مصائبي كه در زندگي برايشان اتفاق افتاده شكست نخورده و ضعيف نشده اند بلكه از هر مشكلي درس
گرفته اند ..
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شیراز ما vs شیراز اصغر فرهادی #قهرمان ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
4_5999316786997101167.mp3
10.08M
#ما_به_انتظار_ایستاده_ایم ۵
امشب، یه شبِ قدر عظیم الشأنه!
امشب، برنده ای
اگه بدونی چجوری باید دعا کنی
و چی باید بخوای...
خودتُ ارزون نفروش.
#استاد_شجاعی 🎤
❣ @Mattla_eshgh
دستاورد آمریکا در افغانستان 😞
کشوری چند دهه زیر پرچم آمریکا بود
تحریم نبود
مسئولانش غربزده و آمریکایی بودن ...
❣ @Mattla_eshgh
🔻 اقدام عجیب ترک برنامه زنده!
⭕️ اصلاحات هیچوقت اهل گفتگو نبود!
🔹 #ببینید 👈 زنان لیدر جریان اصلاحات که شعار گفتگوی تمدنشون گوش فلک را کَر کرده،مناظره رودرو درباره عملکرد دولت های اصلاحات واعتدال در حوزه زنان را قبول نکردند، ازاینکه یک کسی هم تلفنی از عملکردشان سوال یاانتقاد کند عصبانی شدند وبرنامه زنده #جهان_آرا را ترک کردند! ادعای آزادی بیان کشت ما را!
🔸به سوابق خانمها #شهیندخت_مولاوردی و #زهرا_شجاعی نگاهی کنید حداقل ۲۰ سال از مسئولیتهای امور بانوانِ دولتهای جمهوری اسلامی، در رزومه اینها موجود است ولی هیچوقت در هیچ جمع دانشجو یا جلسات پرسش و پاسخ حاضر نشدند که از عملکرد فاجعه بار خود دفاع کنند! مناظره که هیچ! جلسات پرسش و پاسخ هم هیچ!
🔹فقط تریبون یک طرفه میخواهند! از اینکه ۵ دقیقه فقط به یک خانم منتقد اختصاص دادند هم عصبانیاند!
این است #اصلاحات_بدون_روتوش!
❇️ پ.ن: هیچکدام از مدیران دولت روحانی در ۸ سال گذشته حاضر به جلسات مناظره یا پرسشوپاسخ درباره عملکرد خود نشدند. ۸ سال تریبونهای یک طرفه صداوسیما در اختیار اینها بود!
🔴 سامانه پستی اسرائیل به طور کامل هک شد
گروه عبری تسنیم: بر طبق تصاویر منتشر شده در اکانت فیسبوکی کوبی سامبورسکی، کارآفرین مطرح حوزه آی تی و سرمایهگذار اسرائیلی، تمامی قفسههای پستی شرکت E-Post رژیم صهیونیستی که کالاهای گوناگون مشتریان را در خود جای میداده است با نزدیک شدن کاربران به مراکز تحویل کالا، باز شده و در صفحه این سامانه با پیغامی مبنی بر اینکه «شما هک شدهاید، مرگ بر اسرائیل» رو به رو میشوند.
در همین راستا آمیتای زیو پزشک مطرح اسرائیلی که بیشتر بر مسائل آرامش روانی و مشکلات درمانی بیماران پژوهش میکند در واکنش به این هک گسترده سامانه e-post اسرائیل، در اکانت توییتری خود تاکید کرده است که در صورت صحت این مطلب میتوان گفت آرامش روانی مردم به خطر افتاده «لحظهای را تصور کن که کالایی گرانقیمت سفارش دادهای و برای تحویل آن به فقسه خود مراجعه میکنی و میبینی تمامی قفسهها باز است و احتمال زیاد کالای تو در معرض خطر قرار گرفته است، واقعا وحشتناک است».
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃تعجب و شگفتي من صد برابر شد. عجب جوابي به من دادند. جوابي بزرگ و در عينحال غم انگيز مدت كوتاهي به
#استاد_عشق
#قسمت دوازده
🍃و اكنون با تجربه يي كه دارند مي دانند كه هر كسي را چگونه بايد راهنمايي
كنند .
پدرم مرا از افكار و تصوراتم نجات دادند و گفتند :
- خوب حالا اگر خسته نيستي و حوصله داري شروع كنيم؟
با حالت عجيبي گفتم :
- بله البته اين چه سوالي است! من شب ها خوابم نمي برد و هر لحظه ارزومند
شنيدن صحبتهاي شما هستم. من شيفته ي داستان پر فراز و نشيب رندگي شما
شده ام و براي شنيدن داستان زندگيتان لحظه شماري مي كنم.
پدرم بعد از تاملي لبخندي زدند و با محبت گفتند :
- يادت هست كه گفتم با قرص هاي كنين (گنه گنه) نجات پيدا كردم؟
جواب دادم :
- بله.
پدرم ادامه دادند :
«بعد از اين كه تب مالاريا فروكش كرد باز كارم را در همان ارتفاعات «حما» ادامه
دادم. يك روز مسئول شركت راه سازي فرانسوي كه با عده يي از همرهان متخصص و
مهندسين عالي رتبه براي بازديد كارها امده بود بعد از بازرسي كارهايم بسيار تعجب كرد كه چطور اين قدر كارها پيشرفت كرده است. من هم طاقت نياوردم و گفتم به
علت وجود كارگرهاي خيلي خوبي است كه با من كار مي كنند .
«مهندس عالي رتبه فرانسوي با تعجب گفت: نه فكر نمي كنم اين طور باشد . چون قبلا
هم همين كارگرها اين جا كار مي كردند اما كارشان به هيچ وجه پيشرفت نداشت .
«گفتم بله ولي تغييري به وجود امده است چون كارگرهاي من همگي از اهالي ده
«دوروز» هستند. و اهالي اين ده همگي مسلمان و شيعه هستند و چون من هم مسلمان
شيعه هستم ان براي اين اخوت و نزديكي با من اين طور خوب كار مي كنند. در
حقيقت براي انجام دادن كارهايي كه من به ان ها مي گويم فداكاري مي كنند .
«وقتي مدير شركت فرانسوي اين حرف را شنيد با تعجب و ذوق زدگي به من گفت:
عجب عجب كاش ما از اول مي دانستيم .
«كمي تعجب كردم و پرسيدم: چطور مگر؟
«او گفت: ما معادن بسيار زيادي براي اكتشاف و استخراج در همين ده «دوروز» داريم.
سال ها قبل مهندس ها و تكنسين هاي فرانسوي ما ان جا كار مي كردند . يك شب سال
نو ميلادي كه همين كاركنان متخصص و فني فرانسوي شركت ما جشن گرفته بودند و
مشروب مي خوردند همين دوروزي هاي مسلمان شيعه شما كه بسيار متعصب هستند
نتوانستند حركت ان ها را تحمل كنند به ان ها حمله كردند. و همه ان ها را كشتند .
براي همين از همان سال ها كار استخراج معادن مان در «دوروز» نيمه كاره رها شده
🍃 ديگر هيچ فرانسوي جرات نمي كند ان جا برود. به همين دليل هر سال شركت ما
ضرر فاحشي متحمل مي شود .
«بعد رو به من كرد و گفت: شما كه مهندسي داری و مسلمان و شیعه هم هستي و
شنيده ا م كه خوشبختانه رابطه تان با ان ها خوب است ، آني كار را قبول كنيد و به ان
جا برويد اگر شما را نمي كشند ».
خنده ام گرفت و به پدرم گفتم عجب ا دم زرنگي این هم شد جا یزه ي خوب كاركردن
شما در جاي دشوار و خطرناكي مثل حما؟
پدر با حالت مخصوصي سرشان را به علامت تاييد حرف هاي من تكان دادند و گفتند :
- بله ادم نباید فكر كند این فرنگي ها (خارجي ها) خیلی علاقه مند و دلسوز ما
هستند! اصولا ان ها به فكر منافع خودشان هستند .
بعد ادامه دادند :
«به هر حال براي من پيشنهاد خوبي بود. براي من فرقي نمي كرد. من كه در بالاي كوه
حما هم با هم ني « دورروزي ها» كار مي كردم ضمن ا نکه كار روي معادن بهتر بود.
چون حداقل باعث مي شد ديگر شب ها تنها نمانم و به شهر نزد كي باشم. نيا طور شد
كه هم كنجكاو شدم و هم علاقه مند . دوست داشتم ب شي تر ميان مردمي باشم كه مثل
هم مي اند ميديشي و مذهب و اعتقادات مشترك داشت مي . علاوه بر این فكر مي كردم با
«دورروزي ها» به حد كافي خودماني شده ام. همان جا تصم مي خودم را گرفتم. پیشنهاد كردم اجازه بدهند محل كارم فعلا دفتر مركزي شركت در بيروت منتقل شود تا در
شهر باشم و بتوانم درسم را در رشته مهندسي معدن شروع كنم. چون به هر حال مهندسي
كه داشتم راه و ساختمان بود و ربطي به معدن نداشت و من اعتقاد دارم كه بايد به
شرطي مسئوليتي را قبول كند كه تخصص ان را داشته باشد . ان ها هم با پيشنهاد من
موافقت كردند. در ان ايام 25 سال بيشتر نداشتم. مهندسي معدن مي خواندم و در معادن
«دورروز» كار مي كردم. زماني كه در ميان مردم مسلمان دوروز بودم از بهترين دوران
عمرم بود. مردم مهربان صميمي ميهمان نواز و معتقدي بودند. به قول قديمي ها نانم در
روغن بود. حتي يك ريال هم خرج نداشتم. هميشه مهمان ان ها بودم. براي نماز
جماعت صبحانه ناهار و شام با ان ها بودم. از اين كه من هم مسلمان شيعه هستم بسيار
خوشحال بودند و خيلي به من اعتماد داشتند. بعدها به خاطر من حضور فرانسوي ها را
هم پذيرفتند و كار معدن رونقگرفت. مدير شركت فرانسوي هم از كار من خيلي راضي
بود اما من فوق العاده ناراحت بودم. بار مسئوليت بزرگي بر دوشم سنگيني مي كرد.
دائم با خودم فكر مي كردم. شب ها خوابم نمي برد. مي ترسيدم در برابر خداوند و هم
كيشان خودم شرمسار شوم. تصور مي كردم كه روزي «دوروزي ها» فقط به خاطر
وجود من است كه اجازه داده اند معادنشان استخراج بشود و اگر من فرداي روزگار پايم
را از اين جا بيرون بگذارم دوروزي ها ديگر هيچ كنترلي بر روي معادن شان نخواهند
داشت. تمام مايملك و دارايي چند هزار ساله ي اجدادي ان ها كه همين معادنشان باشد
🍃 روزي توسط همين خارجي ها از دست شان خارج خواهد شد. تصميم گرفتم با رئيس
طائفه (عشيره) «دوروزي ها» ملاقات كنم و نگراني خودم را برايش بازگويم. مي
خواستم با همراهي او چاره يي بينديسم. براي همين يك روز صبح سحر سوار الاغم شدم
و از كارگاه كه در دوروز بود تا «شقا» كه محل اقامت رئيس عشيره ان ها بود راندم.
نزديكي هاي نيمه شب به ان جا رسيدم. وقتي به ده شقا كه مركز طايفه بود امدم رئيس
قبيله با كمال خوشرويي مرا پذيرفت. راه حل خودم را به او گفتم براي اين كه بتوانند
بر كار استخراج معادن شان نظارتي داشته باشند بهتر است رئيس عشيره يكي از
پسرهايش را كه فكر مي كند حوصله و استعداد بيش تري دارد به من معرفي كند تا
شبانه روز پيش من بماند ان وقت فرصتي بدست مي اورم كه با او فقط فرانسه صحبت
كنم تا پسرش زبان فرانسه را ياد بگيرد (زيرا به تجربه دريافته بودم كه تا ادم مجبور
نشود زبان ديگري را خوب فرا نمي گيرد) و به عنوان نماينده كاملا متوجه باشد
كاركنان و مهندسين فرانسوي با هم درباره چه چيزي صحبت مي كنند. گفتم به او
مقداري رياضي امار رگه شناسي استخراج و خلاصه هر چه مربوط به معدن مي شود ياد
خواهم داد تا ان پسر بتواند بعد از من به عنوان يك ناظر درست و مطمئن بالاي سر
فرانسني ها باشد. پيشنهاد من موجب خشنودي رئيس طايفه شد. او سه شبانه روز در ده
«شقا» براي تشكر و قدرداني از من جشن و سرور برپا كرد. شب اخر اسب خودش را
كه يك اسب عربي اصيل بود به من هديه داد. با اين كار نشان داد كه محبت من بردلش اثر كرده و چون من نسبت به انها احساس نزديكي بيش تري مي كردم از ان به
بعد ديگر درست مثل فرزند او بودم. اين اسب عربي يك اسب ممتاز و درجه يك بود.
مثل فنر بود تيزرو با حركات نرم و راحت و سواري با ان بسيار لذت بخش بود. ان
اسب كجا و الاغ من كجا .
پسر رئيس «دوروزي ها» ان قدر باهوش بود كه در كمتر از يك سال زبان فرانسه را
به خوبي اموخت. با رياضي و معدن و روش هاي كار و محاسبات استخراج هم خيلي
زور اشنا شد. او به عنوان يك ناظر اشنا به امور فني از طرف «دوروزي ها» هميشه
بالاي سر فرانسوي ها بود و منافع اهالي ان جا را تامين و حفظ مي كرد. همين مسئله
باعث شد كه كارگران دوروزي بهتر و با اشتياق بيش تر كار كنند. جالب است بگويم
كه حتي شركت فرانسوي و مسئول ين ان هم رضايت بيشتري پيدا كردند. اين سه سال به
من نشان داد كه هميشه كار، فكر و احساس درست، نتيجه ي مثبت مي دهد .
«مسئولان شركت فرانسوي كه خيلي از كار من راضي بودند به نشانه ي قدرداني
پيشنهاد كردند كه من به دفتر مركزي شركت در پاريس بروم و ان جا كار كنم. در
همين فاصله برادرم محمد خان به تهران رفته بود و موفق شده بود از وزارت طرق و
شوارع عامه(راه و ترابري) 700 تومان به عنوان كمك هزينه تحصيلي برايم بگيرد. به
اين ترتيب با اين پول و حمايت شركت فرانسوي همه ي ما به پاريس رفتيم . در پاريس
زمينه هاي مناسبي براي ادامه تحصيل وجود داشت.
ادامه دارد ....