اسماعيل پسر من است، پسر ديگري دارند، ولي غلامعلي به من گفت، كه او مي دانسته
كه شما در خارج هستيد، و بعد ادامه داد، كه من شمروني هستم ( يعني اهل شميران
هستم). سال هاي سال است، كه در خدمت پدر بزرگ شما و بعد پدرتان كار مي كنم .
خاطرم مي آيد، درست در پشت سر شما يعني جلوي باغچه، كنار حوض مرحوم آقاي
حاج يمين الملك، معزالسلطان پدربزرگ تان، منظورم آقاي علي حسابي است، به اتفاق
پدرتان، جناب آقاي معزالسلطنه ( حاج آقا عباس حسابي) تشريف مي آوردند، در باغ
گردش كنند . ماشاءاالله ماشاءاالله آن قدر دست و دل باز بودند، كه به محض اين كه چشم
شان، به بچه هاي من مي افتاد، دستشان را در جيب مبارك شان مي كردند، يك مشت
اشرفي، پول طلا و نقره در مي آوردند، و با دست مبارك شان مي پاشيدند، توي باغچه
و بچه هاي من مي دويدند، تا آن ها را پيدا كنند و بردارند . اين اسماعيل، كه از همه
بچه هاي من بزرگ تر و زرنگ تر بود، و... « خدا مي داند چقدر حالم بد شده بود.
«در واقع حاج محمد، مي خواست از دست و دلبازي پدر و پدربزرگم صحبت كند، و
مرا شاد كند . اما او نمي دانست كه من دلم سال هاي سال بوده است كه از جور پدر و
از بسياري واقعيات وحشتناك خون شده است، ديگر جاي هيچ صحبتي نبود . از جايم
بلند شدم، خداحافظي كردم، و به داخل كوچه آمدم . از كوچه باغ هاي بسيار با صفاي
آن جا، كه جوي آبي هم از وسط آن مي گذشت، و صداي آرام بخش آب، قطره هاي
اشك مرا، همراهي مي كرد مي گذشتم و چهچهه ي بلبل ها دل آتش گرفته، مرا آرام
مي كرد، و نسيم توچال كه از دره مقصود بيگ مي گذشت، صورتم را نوازش مي كرد،
و به من دلداري مي داد، براي تسلاي خاطر خود، اين شعر را زمزمه مي كردم:
ماآزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
پدرم ناگهان احساس كردند، خسته شده اند . با عجله به ساعت شان نگاه كردند؛ ساعت
دو و نيم بعد از نيمه شب را، نشان مي داد . از موعد هميشگي، خيلي گذشته بود . عينك
شان را به چشم زدند، و رو به من كردند، وگفتند:
- خيلي دير شد . تازه بايد آلماني هم بخوانم . شما هم بايد استراحت كني، تا صبح
به درست برسي.
بيش از اين هر دو، خسته مي شديم.
پدرم، كاملا متاثر و دلشكسته، به نظر مي رسيدند . از جايم بلند شدم، غرق بوسه شان
كردم . چشمان مهربان و نگاه عميقشان، پر از شادي شد . خداحافظي كردم، و از اتاق
نشيمن پايين، بيرون آمدم.
وقتي به اتاقم رسيدم، حالت خاصي داشتم . اندوه و شادي در وجودم، موج مي زد .
احساسات و افكار غريبي، بر من چيره مي شد . به قول معروف يك چشمم مي گريست،
و چشم ديگرم مي خنديد ! به افتخارات پدرم مي انديشيدم . به انساني كه با وجود تنهايي،
و نامهرباني نزديكان، مي توانست بزرگ ترين كرسي فيزيك جهان را، تسخير كند
سرنوشت پدرم، تمام ضميرم را، اشغال كرده بود . تا فردا شب هم صبر نداشتم، چه رسد،
به شب هاي بعد . اما پدرم به قول و قرار، اعتقاد داشتند.
شب ديگر هم فرا رسيد، سر ساعت موعود، 10 شب در جاي خودم، دركنار ميز بغل
صندلي مخصوص پدرم نشستم، و سلام كردم . چهره شان را خوشحال ديدم .
نسخه ي قديمي ديوان حافظ در دست شان بود . پدرم گفتند:
- هميشه حافظ، بهترين حرف را مي زند . ديشب حرف آخر را زد . امشب هم با
او، شروع مي كنيم.
پدر ديوان حافظ را، گشودند . همان طور كه عينك شان را برداشته بودند، و سرشان را،
توي كتاب برده بودند، لبخند بسيار دلنشيني زدند، وگفتند:
- حافظ هم ما را خوب شناخته است، مي گويد:
درد عشقي كشيده ام كه مپرس
زهر هجري كشيده ام كه مپرس
گشته ام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيده ام كه مپرس
آن چنان در هواي خاك درش
مي رود آب ديده ام كه مپرس
بي تو دركلبه گدايي خويش
رنج هايي كشيده ام كه مپرس
بعد سرشان را، از روي كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از پشت
عينك، نگاه بسيار عميقي به من انداختند، و با لحن طنز آميزي گفتند :
- چندين شب است،كه من به يك سؤال شما، پاسخ مي دهم . آيا خسته نشده اي؟
گفتم:
- باباجون، اختيار داريد، چه فرمايشي مي كنيد، باوركنيد ساعت به ساعت،
حساس تر وكنجكاوتر مي شوم . سرگذشت زندگي شما از عجيب، عجيب تر و از
شنيدني، شنيدني تر است . فكر مي كنم، اگر اين شب ها، صد سال هم طول بكشد، باز
من همين اشتياق را دارم . شما چقدر مهربان و محجوب هستيد، كه تا امروز خاطرات
خود را، برايم نگفته بوديد! اگر حافظ زنده بود، هر شب مي آمد، تا سرنوشت شما را
گوش كند، و چه بسا يك ديوان شعر هم، براي شما مي سرود، تا بهترين الگو را، براي
فرزندان ايران ما، به جا بگذارد.
بعد مثل بچه يي كه آرزو و اشتياق شنيدن يك داستان پر ماجراي نيمه كاره را،
داشته باشم،گفتم :
- باباجون، بهتر است حالا بگوييد،كه وقتي از پيش « بزرگ بزرگ » رفتيد
منزل، چه كرديد؟
بد نيست، دوباره اين نكته را توضيح بدهم،كه چون اسم بزرگ بزرگ را، يك
بار من و خواهرم، براي پدر بزرگمان ادا كرديم، پدرم براي احترام به انتخاب ما، وقتي
در جمع خودمان بوديم، اين اسم را به كار مي بردند.
پدرم گفتند :
- به نظرم شما حوصله خوبي داري.
« بعد از اين كه از منزل پدرم بيرون آمدم، به خانه رسيدم . ديگر شب شده بود . مادرم
وقتي چهره مرا ديدند، فورا متوجه شدند،كه من خيلي ناراحت هستم . آن قدر از من
سؤال كردند، و علت ناراحتي ام را جويا شدند، تا تمام ماجرا را، برايشان گفتم.
«مادرم با ناراحتي بسيار،گفتند:
- شما نبايد بدون مشورت با من، به ديدن معز السلطنه مي رفتي.
- آقاي نصرالسلطان مرا، آن جا فرستاد.
«مادرم، با حالتي كمي عصباني، جواب دادند :
- فرقي نمي كند.در هر صورت، بايد با من مشورت مي كردي . بهتر است، فردا
صبح باز نزد نصرالسلطان بروي، و از طرف من، از او بخواهي، كه هركاري مي
تواند، برايت انجام بدهد.
«روز بعد، وقتي به ديدن آقاي نصرالسلطان رفتم . ايشان فورا نتيجه ي ملاقات من و پدرم
را، پرسيد . وقتي برايش توضيح دادم، فوق العاده ناراحت شد
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۶ 🙏 آغوش درمانی ، همواره عاری از جنبه جنسی و شهوانی است. آغوشی که برای حمایت ، دلدا
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
💢 آموزش افزایش سرعت گوشی در یک دقیقه
1⃣ وارد تنظیمات شده و در پایین، گزینه درباره تلفن (about phone) رو انتخاب کنید.
2⃣ بعد روی اطلاعات نرم افزار (software information) بزنید و ۷ بار روی شماره ساخت (build number) کلیک کنید.
3⃣ بعد از اینکه این کار رو کردید برگردید به منوی تنظیمات و اون پایین وارد گزینههای توسعه دهنده یا (developer option) بشید.
4⃣ دنبال مقیاس انیمیشن پنجره (window), مقیاس انیمیشن انتقال (transition) و مقیاس مدت زمان انیماتور (animator) بگردید و هر سه این هارو روی عدد 0.5 بزارید.
⚠️ دقت کنید به تنظیمات دیگه این بخش به هیچ عنوان دست نزنید.
❣ @Mattla_eshgh
⚠️ در دام بزرگنماییها نیفتیم!
🔻پس از تغییر نام فیسبوک به متا، #متاورس خیلی زود تبدیل به کلمهای برای توصیف تقریباً هر محیط آنلاین همه جانبهای که در آن افراد به عنوان خود مجازی با یکدیگر تعامل دارند، استفاده شد و استارتآپها شروع به توصیف خود به عنوان شرکتهای متاورس کردند.
🔹با وجود اینکه هنوز متاورس وجود ندارد، طبق اطلاعاتی که Sensor Tower منتشر کرده اکنون ۵۵۲ برنامه تلفن همراه وجود دارد که عبارت "metaverse" را در عناوین یا توضیحات برنامه های خود گنجاندهاند، به این امید که نظر کاربران را به خود جلب کنند.
🔹بسیاری از این برنامهها در کنار کلمه «metaverse» به دیگر واژههای فناوری محبوب مانند «crypto»، «NFTs»، «AR» یا «VR» نیز اشاره میکنند.
https://sensortower.com/blog/metaverse-apps/
🔴 این فقط مربوط به متاورس نیست؛ خیلی وقتها افراد، شرکتها و جریانات مختلف با برجسته کردن یک موضوع و قایم شدن پشت آن سعی در جلب توجه مردم عادی و رسیدن به اهداف خود (از جمله مالی، سیاسی و ...) را دارند.
💢 مهم این است در برابر اخبار و مطالبی که در شبکههای اجتماعی میبینید با #تفکر_انتقادی برخورد کرده و نگذارید عدهای با برجسته کردن موضوعات کم یا حتی بی اهمیت و یا نیازسازیهای کاذب شما را فریب داده تا به اهدافشان برسند.
#فریب_نخوریم #عملیات_روانی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
ما مسلح ،
به اللہ اکبریم . . .
📎 فریاد الله اکبـر ،
به نیابت از شهــ🌷ــدا
@sangarshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✊ #الله_اکبر ✊
الله اکبر به ۴۳سال پایداری
الله اکبر به ۴۳سال صیانت و حفاظت از استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی
الله اکبر به ۴۳سال پیشرفت و اقتدار
الله اکبر به ۴۳ سال حماسه آفرینی
الله اکبر به ۴۳سال مقاومت
الله اکبر...
#ایران_قوی #مردم_انقلابی
مطلع عشق
رنج هايي كشيده ام كه مپرس بعد سرشان را، از روي كتاب بلند كردند، و عينك شان را، به چشم زدند، و از
#استاد_عشق
#قسمت بیست
🍃«اگر بعد يادم بياوري، برايت مي گويم كه آقاي نصر السلطان به خاطر بي مهري پدرم،
نسبت به ما چه انتقامي از او، گرفت.
« آقاي نصرالسلطان فكركردند،كه فني ترين و تخصصي ترين جايي، كه ممكن است
تحصيلات من به دردشان بخورد، وزارت طرق و شوارع عامه است . جايي كه اكنون مي
گويند، اداره راه و ترابري . بالاخره بعد از طي مراحلي، به توصيه آقاي نصرالسلطان، در
اين وزارتخانه پذيرفته شدم . براي شروع كار پنج الاغ و سه تفنگچي به من دادند، و
گفتند كه بايد بروي، و راه بوشهر به بندر لنگه را، نقشه برداري كني . بنابراين راهي
سفري شام، كه هيچ چيز از آن منطقه و راه هايش، نمي دانستم . وقتي به قم رسيدم،
نخست وزير هم براي بازديدي به اين شهر، آمده بود . شهركوچكي بود، و به خاطر
حضور نخست وزير، همه چيز تحت كنترل بود . كسي هم به نخست وزير خبر داده بود،
كه پسر معزالسلطنه هم، به آن جا آمده است . دنبال من فرستاد، و به خدمت ايشان
رسيدم . شخص موجه و بسيار دقيقي بود . وقتي از تحصيلات، و بعد از ماموريتم
پرسيد،كنجكاو شد وگفت :
دلم مي خواهد بدانم، براي شخصي با اين ميزان تحصيلات، و
براي چنين ماموريتي، چقدر خرجي داده اند :
«گفتم : فعلا هيچي . ولي با من قراردادي بسته اند، تا بعدكه ماموريت انجام شد، و به
تهران بازگشتم،700 تومان، بابت وجهي كه برادرم، از وزارت راه قرض كرده بود، و به
بيروت آمده بود كسر كنند، و 200 تومان به من بدهند
«نخست وزير متعجب شد، و با حالتي نگران از من پرسيد : خوب به فرض اين كه، اين
طور باشد . ولي مخارج طول سفر شما، ازكجا بايد تامين شود؟
«پاسخ دادم : گفته اند اگر خرجي بخواهم، مي توانم از تلگرافخانه، به مركز
اطلاع بدهم، تا پول برايم بفرستند .
«ايشان با حالتي متغير ادامه داد:
تلگراف ! ازكجا؟ مگر شما نمي داني كه فقط
قنسولگري انگليس تلگرافخانه دارد، و آن هم در بوشهر است . كس را هم آن جا راه
نمي دهند . علاوه بر آن، تا شما به آن جا برسي، از گرسنگي مي ميري . تازه خيال كرده
يي با وجود تلگراف زدن، پول به دستت مي رسد؟ چطور شما نفهميدي، كه اين ها نمي
خواسته اند، كه مهندس بالاي سرشان باشد، و شما را به اين سفر فرستاده اند، كه از شر
شما خلاص بشوند، و بعد ادامه داد، كه من به شما توصيه مي كنم، از همين جا با
كاروان من، به تهران بازگرديد؛ و در دفتر من، در نخست وزيري به صورت مشاور،
خدمت كنيد، تا ما از معلومات شما بيش تر، استفاده كنيم . گفتم آخر بنده قراردادي
دارم، و نمي توانم خلاف آن رفتاركنم . نخست وزير، كه ديد من ساده تر و بي تجربه
تر از اين حرف ها هستم، ديگر در اين مورد حرفي نزد، چون فهميد فايده يي ندارد.
«اوكه شخص بسيار مهربان و دلسوزي بود، وقتي ديد من حتي اوضاع و احوال مملكت
را نمي دانم، و در حال و هواي آن طرف دنيا هستم، نسبت به روحيه و عادات من
كنجكاو شد، و با علاقه ي خاصي تلاش كرد، اقلا من از او خرجي راه را بگيرم، ولي
ديد من زيربار نمي روم . جالب است بگويم،كه به خاطر من سفرش را سه روز عقب
انداخت . در طي اين سه روز، دائم با من صحبت مي كرد، وبالاخره موفق شد، دويست
تومان تحت عنوان قرض الحسنه، به من بدهد . به خاطر مي آورم، كه وقتي من در برابر
اصرار او، براي قبول پول انكار مي كردم، خنده اش مي گرفت، و از سادگي من تعجب
مي كرد
🔺مرگ بی قداره
🍃«با آن پول راه افتادم، و ماموريتم را آغاز كردم. سفر پر ماجرايي بود، و دو سال طول
كشيد. گاهي قبايل محلي ما را، دستگير مي كردند، و سؤال مي كردند، كه چرا به اين
جا آمده ايد؟ به ياد مي آورم، يك روز از كنار صخره و دره يي عميق، عبور مي
كرديم. عده يي از يك عشيره ي محلي برسرمان ريختند، و دستهايمان را بستند، و ما را
نزد رئيس عشيره خود بردند. من هم درست نمي توانستم فارسي حرف بزنم. وقتي
فارسي حرف مي زدم، لغات عربي زيادي در گفتارم بود، و لهجه ي عربي داشتم . درك
جملاتم كار ساده يي نبود .
« خيلي خصوصي برايت مي گويم، كه من هميشه فرانسه فكر مي كردم، و فارسي حرف
مي زدم.
وقتي با رئيس عشيره حرف مي زدم، موقع سؤال و جواب با او، اشكالات زيادي، در
فهم مقصودش داشتم. به هر حال متوجه شدم، كه او مي گفت: براي چه به اين جا آمده
ايد؟
«من هم در كمال سادگي و درستي، به اوگفتم:
من مهندس هستم. براي نقشه برداري
اين جا آمده ام. نقشه ها را به تهران مي برم، وزارت طرق، بر اساس اين كه به حال
مرگ افتاديم، و با مقداري نمك ميوه كه از خارج با خود آورده بودم، و در اين سفر
همراهم بود، نجات پيدا كرديم .
«يكي از همراهانم، كه حالش خيلي بد بود، و اهل تنگستان بود، شخصيتي بسيار
سلحشور داشت. شبي كه در اغما بود، و فكر مي كرد شب آخر زندگيش است، در
حالي كه سرش روي زانوي من بود، اشاره كرد، سرم را جلوي دهانش ببرم، بعد با
مرا بياوريد، 5 صداي ضعيفي، كه با زحمت شنيده مي شد گفت: خواهش مي كنم قداره
و به من ببنديد، تا بدون قداره نميرم. چون مرگ بي قداره، براي يك مرد تنگستاني
ننگ است .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در اين نوشتار، منظور از قداره يا قطاره، حائل چرمي كمربند مانندي است،كه از روي شانه و سينه عبور كرده، از پشت مي گذرد و در پهلوي بدن، منتقل مي شود، تا رزمنده يا شكارچي، بتواند
فشنگ هاي تفنگ خود را، براي دسترسي سهل و فوري، دم آن جاي دهد. اما در لغت، قداره، به
نوعي اسلحه سرد، مانند شمشير يا قمه گفته مي شود.
چنان چه خواندگان عزيز، اطلاعات دقيق تري راجع به قداره، قطاره يا قداره در اختيار دارند،
خواهشمند است، به اطلاع نويسنده، به نشاني : تهران، تجريش، چهار راه حسابي، پلاك 8 برسانند.