_تبریک میگم، چه بیخبر!
_ یه کم عجلهای شد؛ بهخاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به
همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب
میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
به جای رها، صدرا جواب داد:
_قضیه ی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهره ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال
ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای
من بیان، من مسئول طبقه ی بالا هستم... بخش بستری.
_رها که سه شنبه ها تعطیله!
_منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی
از همکارامون یه کم کارا بههم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش
برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
_ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون!
صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی تفاوت گذشت.
صدرا با همان اخم:
_میخوام محل کارتو ببینم.
رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از
او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه
میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
_مشاوره میدم!
_از خودت بگو، تو کی هستی؟
با دقت به چهره ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش
عجیب بود.
_چی بگم؟
_دکتری؟
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم
_دکترای چی؟
_روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود.
_پس دکتری!
_بله.
_چرا به من نگفتی؟
_نپرسیده بودید
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره ی رویا و این شرایط
کمک کنه.
رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در جنگ نرم مثل یک شطرنج باز ماهر عمل کنید حدس میزنه که طرف مقابل چه حرکتی را انجام خواهد داد، قبل ا
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی۱۰
☺️ آغوش گیری ، یکی از انواع لمس کردن است که اندوه و دلتنگی را از بین میبرد،
ترس و نگرانی را برطرف میکند ، درها را به روی احساسات میگشاید و
عزت نفس را افزایش میدهد.😇
❣ @Mattla_eshgh
#مقام_معظم_رهبری
كشور باید نگذارد كه غلبهی نسل جوان و نمای زیبای جوانی در كشور از بین برود؛ و از بین خواهد رفت اگر به همین ترتیب پیش برویم؛ آنطوری كه كارشناسها بررسی علمی و دقیق كردند. اینها خطابیات نیست؛ اینها كارهای علمی و دقیقِ كارشناسیشده است.
اگر چنانچه با همین وضع پیش برویم، تا چند سال دیگر نسل جوان ما كم خواهد شد - كه امروز قاعدهی جمعیتی ما جوان است - و بتدریج دچار پیری خواهیم شد؛ بعد از گذشت چند سال، جمعیت كشور هم كاهش پیدا خواهد كرد؛ چون پیری جمعیت با كاهش زاد و ولد همراه است.
یك زمانی را مشخص كردند و به من نشان دادند، كه در آن زمان، ما از جمعیت فعلیمان كمتر جمعیت خواهیم داشت. اینها چیزهای خطرناكی است؛ اینها را بایستی مسئولین كشور بجد نگاه كنند و دنبال كنند.
در این سیاست تحدید نسل حتماً بایستی تجدیدنظر شود و كار درستی باید انجام بگیرد. این مسئلهی افزایش نسل و اینها جزو مباحث مهمی است كه واقعاً همهی مسئولین كشور - نه فقط مسئولین اداری - روحانیون، كسانی كه منبرهای تبلیغی دارند، باید در جامعه دربارهی آن فرهنگسازی كنند؛ از این حالتی كه امروز وجود دارد - یك بچه، دو بچه - باید كشور را خارج كنند.
رقم صد و پنجاه میلیون و دویست میلیون را اول امام گفتند - و درست هم هست - ما باید به آن رقمها برسیم.
«بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با کارگزاران نظام، ۱۳۹۱/۰۵/۰۳»
#فرزندآوری
#جمعیت_مولفه_قدرت
#سالخوردگی_جمعیت
#بحران_جمعیت
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
🎈#بادکنکهای_زندگی
💠 دوستی میگفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان #بادکنکی دادند سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد من به همراه سایرین #دیوانهوار به جستجو پرداختیم همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود مهلت ۵ دقیقهای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.
💠 این بار سخنران پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
💠 در زندگی مشترک و در خانواده باید یاد بگیریم که باید در جستجوی #سعادت دیگران باشیم و بدانیم سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است.
💠 گاه وقتی از نیازهای خود که همان بادکنکهای زندگی ما هستند بگذریم و از آن طرف به نیازهای همسر خود #احترام بگذاریم زودتر به نیازهای خود خواهیم رسید و #درک خواهیم شد.
💠 برای رسیدن به سعادت، برای سعادت یکدیگر وقت بگذاریم!
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن تمام خانواده و حتی فامیلها مخالف بودن به علت دوری راه (حدودا ۱۸ ساعت)، و نداشتن شغل مناسب...
اما من با توکل به خدا و توسل به اهل بیت سلام الله علیها به ایشون جواب مثبت دادم فقط فقط فقط به خاطر ایمان و اخلاقشون...
تا یک سال مشغول به تحصیل بودم و اصلا تو فکر بچه نبودم😓😓 اما بعد از صحبت حضرت آقا تصمیم به تشکیل یک خانواده ۳ نفری گرفتیم😄
اینکه چقدر تو دوران بارداری و بعد از زایمان زجر کشیدیم بماند اما تو همون دوران عنایتهای معنوی که تو زندگیمون میشد واقعا محسوس بود که این از همه چیز مهمتره😍
اما عنایتهای مادی
به محض دنیا اومدن دخترم ما صاحب ماشین شدیم و یک شغل خیلی خوب که تو تصوراتمون نبود برای همسرم جور شد و ایشون استخدام رسمی شدن...
فاطمه خانوم دو سالشون بود که خواستیم چهار نفره شیم، منتهی خداوند متعال مقدراتش چیز دیگری بود و ۳ ماهه سقط شد...😭
اما دست از تلاش برنداشتیم با توسل به ارباب بی کفن و زیارت عاشورای حاج آقا حق شناس رحمه الله دوباره مامان شدم با نه ماه استراحت مطلق و کلی آمپول و دارو و ....😊
زهرا خانومم الان یک ونیم سالشه و ما به تازگی صاحب خونه شدیم....
ما زندگی مون رو از صفر شروع کردیم ... تو یک برهه ای از زندگی انقدر مشکل مادی بهمون فشار آورد که حتی پول سیسمونی رو دادیم برا بدهکاری و قسط و ....اما به محض دنیا اومدن دخترم همه چیز تغییر کرد.
موقع ازدواج سرویس طلا نگرفتم. آینه شمعدون و وسایل عروس هیچی نخریدم. به اجبار خانواده همسرم به آرایشگاه رفتم، لباس عروسم وقتی تو آرایشگاه بودم به انتخاب خودشون برام گرفتن، از فیلمبردار و عکاس و آتلیه هیچ خبری نبود و نخواستیم. حتی دم در تالار همسرم و راه نمیدادن از بس ماشین ساده بود 😃😃😃😃 به ایشون میگفتن این مکان برای ماشین آقا داماده و آقای مظلوم من با خنده میگفتن خوب من دامادم😆
ایشونم کت و شلوار و ساعت و خرید وسایل آقا داماد را خیلی جزیی برداشتن. نه اینکه خانواده هامون از لحاظ مالی نتونن کمکون کنن. ما اعتقاد به این کارا نداشتیم و همش میگفتیم مراسممون ساده باشه...
برای جهاز هم ایشون اصلا نگذاشتن مبل و بوفه و میزنهار خوری بخریم و همیشه تاکید داشتن به اینکه زندگی و ساده شروع کنیم.
الان هم بعد از گذشت ۸ سال هنوز همون پشتی ها و ملافه سفید زیرش بزرگترین تجملات زندگی ماست.
زندگی رو راحت بگیرین. با کم و زیاد هم بسازین. همه اون کسایی که مخالف ازدواج ما بودن با دیدن رفتار بسیار خوب همسرم و تواضعشون بسیار علاقمند به ایشون هستند. خداوند و ائمه هم انشالله کمک خواهند کرد.
تصمیم داریم که خانوادمون و به ۵ نفر افزایش بدیم. خیلی دعامون کنین عزیزان. انشالله این بارداریم مثل قبلیها نباشه...البته هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر...
انشالله بتونیم فرزنداانی سالم، صالح، عاقبت بخیر، خوش قدم و خوش روزی داشته باشیم.
برای شهادت همسرم هم دعا کنین البته مثل حبیب بن مظاهر
ایشون حیفه بمیرن...
انشالله عاقبت بخیر بشیم
❣ @Mattla_eshgh
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ غیرت را با محبت مدیریت کنید
حجتالاسلام علیرضا تراشیون l همراه با صحنههایی از فیلم زندگی خصوصی آقا و خانم میم #ببینید 📽
#هنر_همسرداری
#غیرت_عقلانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
_تبریک میگم، چه بیخبر! _ یه کم عجلهای شد؛ بهخاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم. _تسلیت میگم جناب زند؛ خ
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت پنجم
🍃 من خودم یک طرف این معادله ام، نمیتونم کمکت کنم
_به چهره ی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور،
مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله!
رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه
گریزان رها، از بهانه گیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:
_از روزی که دیدمت اینجوری ای، نه به قیافه ی خانواده ت نگاه کردی نه
ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
-معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که
دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست
نه همسرتون
_معذرت میخوام
دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
صدرا و رها روی صندلی های مقابل دکتر صدر نشستند.
_میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار
با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن!
_مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون.
_من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت
بیای که خودش اومد.
به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند.
_مجبور شدیم ازدواج کنیم
_این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون
قرار گفتین معلومه که جریانی هست
_رامین برادر رها، با برادر من سینا شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم
درگیر میشن ، من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط
قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم
رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه
خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد.
نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج
کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر
شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به هم ریخت،
نامزدم بهونه گیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون
قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه
نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بد بشه... ماههای آخر بارداریشه.
_تو چی رها؟ احسان چی شد؟
_نمیدونم، ازش خبر ندارم
_خبر داره؟
_نمیدونم
صدرا طاقت از کف داد:
_احسان نامزد سابقته؟
_آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به
نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!صدرا ابرو در
هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود.
_نامزد شما چی شد؟
_بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم
_با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟
_من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر
اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم
_اما اسم رها اول وارد شناسنامه ی تو شده
_قلب من برای رویا میتپه!
_چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟
_رها االن متاهله!
_تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟
صدرا دستی در موهایش کشید:
_من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم
نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد:
_پس اسمش احسانه؟
رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید:
_پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو
باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی!
_اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوست داشتنیه! من دوستش دارم،
ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظه ای که اسمت رفت تو
شناسنامه ی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو قلبم، چه تو ذهنم.
صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد. رها خیانت نکرده بود؛ اما خودش
چه؟ خودش چندبار خیانت کرده بود؟ چندبار به دختری که محرمش نبود
گفته بود دوستت دارم؟ چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟ حالا
زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را
پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده.
تا رسیدن به خانه سکوت کردند. سکوتی که باعث به خواب رفتن رها
شد. چقدر این دختر را خسته کرده اند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر
محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد. نگاهش که
خیره چشمانش شده بود چقدر محکم و پر از اعتماد به نفس بود. چرا در
مقابل صدرا میشکست؟چقدر رهای آن مرکز را دوست داشت... مقابل در
خانه ایستاد. رها در خواب بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه
داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش آرامش میخواست.
دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
صدرا چشمهایش را باز کرد و با لبخند پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد
با تو غذا بخوره؛ شیدا و امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن که شام میان اینجا؛
البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی با
شیرکاکائو میخواد. شام هم زرش کپلو میخوام دستپخت خودت!
رها لبخندی زد به یاد احسان کوچکش! دلش برای کودکی که تنها بود
میلرزید... رها تنهایی را خوب میفهمید.
صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ساده این دختر شاد میشود؛ چه ساده
میگذرد از حرفهای او. چه ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند
میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه ی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام دستور دیگه ای هم هست؟
صدرا فکر کرد "هم میتوانم غذایی بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش
برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید،
میتونی؟
_بله آقا!
رها نمیدانست این کشک بادمجان چیست که این خاندان علاقه ی
شدیدی به آن دارند؟
کارهای این خانه فراتر از توانش بود. در خانه پدریاش، مادر بود و او
کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از
خستگی و شکستگی همسرش لذت میبرد. پدری که تنها یک فرزند
داشت، رامین!
رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
مرد کوچولو؟
_چطوری
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
_رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی
چای به همراه شیرشکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف
میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را
نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
_بله آقا خوبم
_تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس
_اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک
نیستیم.
_نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت
پذیرایی رفت.
_چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه!
به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیه گاه نیاز داشت. بودن احسان باعث
میشد محکم باشد.
سلام کرد و از همه پذیرایی کرد. سپس در گوشهای از نشیمن با احسان
سرگرم شد. او از مهدکودکش میگفت و رها به کودکان مرکز کودکان
توانبخشی فکر میکرد. ندیدن آنها درد داشت... میتوانست از سایه
بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود،
خودش به بودن آنها نیاز داشت.
_رهایی گوش میدی چی میگم؟
_بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده!
_نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟
_نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا!
_خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟
رها به کودکانه های او لبخند زد:
_اگه تونستم بهت میگم، باشه؟
احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید:
_بابا... بابا...بابا...
شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، لازم نیست تکرار کنی!
امیر: حالا چی شده که هیجان زده شدی؟
احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول
مهدکودک رو هم بدیم به رهایی.
شیدا چینی به بینیاش انداخت و ابرو در هم کشید:
_البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه ی من زیر دست بهترین مربیها داره
آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر
حقوق اونه!
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر
شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد.
حق رها نبود این تحقیر شدنها، حق رها این رفتار نبود!
صدرا: از رها متخص صتر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال
مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست
امیر: مگه چکارهست؟
صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت:
_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها
کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه
شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه
را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن
را برداشت و تماس گرفت:
_سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونه ام
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه
جاِن رها بود
جان از تنش رفته!
_میام پیشت آیه
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده
بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد
_بفرمایید
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی
تخت نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق
میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه
رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست
پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی
میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن
شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله ست. این شرایط برای خودش و
بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود.
دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید
کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت
زندگیم اون بود. حاال من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند
و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال
رها...
رها گفت می آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در
برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش
بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست،
َ دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست ، مردش نبود و این
َ نبود نابودش میکرد ، مردش رفته بود و این رفتن جان از تن بود؛
کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان
نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می خواهد، بیاید تا آیه
بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر
میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا
آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش رد همراه او،
مردی امد ، مرد
خود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد
رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر
برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای
خودشان بود.
رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر
سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه
معصومه بود!
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه م به دنیا
نیومده یتیم شد... آیه مرد رها ، ایه هیچ شد رها ، دلم صداشو میخواد!
خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر
کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو
میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛
مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از
آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی
تابلوی »وانیکاد« خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت
و امروز انگار خاک ُ
مرده بران پاشیده اند
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را
صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این همه
فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با
صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینه اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد
بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او
شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره
موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.