دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: _اینم همسرم آیه خانوم و
دختر خوشگلم زینب سادات!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در
آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب
سادات کوچک گرفت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم
به خود مسلط شد و تبریک گفت.
ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت:
_بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه
برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن!
حاج یوسفی بلند شد:
_پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟
رو به حاج خانم کرد و گفت:
_خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن!
َ
حاج خانوم بلند شد. مهماننوازی در خون مردم این کشور است
آیه مداخله کرد:
_ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده!
سایه تایید کرد:
_راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه،
این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه!
حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت
تا مانع شود.
حاج خانوم دست آیه را گرفت:
_خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بلاخره تونست دلتو نرم
کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش
گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون
بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم
خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه
توی خونه مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای
آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!
خونه ی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخ گرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاری بازی در نیار!
آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش بینی
میکنی؟!
سایه: نه بابا... پیش بینی کجا بود؟
ُ
آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی ر
تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم
که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد
آمد. سایه به سمت شوهرش دوید:
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟
آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به
خواسته ی محمد رفت دورهی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون
بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا
رو خوش میاد؟
ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه م
مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه
در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و
نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید
بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با
اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه اش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی
خانواده اش شد:
_حاجی، مسیح و یوسف رو که میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون
رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان پسرشونن
محمدهم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم
خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی
کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن
و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
ِ خیره حاجی!
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار
حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه
پدرش رو ِ شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می
گرفتش واین دختر و
و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر!
همه ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد
یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود.
چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و
به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون
آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در
گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را
نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد.
دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش
غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک
میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع
شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی
میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از
هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و
زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت
سرش بود چرخاند
َ
_وقتی یه م کنه که بچه ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق
زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای
همسرش رو ببینه!
آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش
نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به
محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش
رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو
داد و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه دار بشم، دوست
دارم شبیه مادرش باشه!
آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی
که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست، ِسر حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت،
نِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند
و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و ِسر آویز
ِ برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز
کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد
ِ سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
ِ خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم؛ شما
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا
بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم
نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت
مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت
نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون
هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را
میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان
مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش
َ
آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه
با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه
خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف
و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این
از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش
اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سرمشون تموم شده ها!
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دس ت مریم را گرفت و بلند کرد
و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
ِ
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر
ارام ، عجیب
جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن
تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه
ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس
میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به
دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این
خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست
که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که
نتوانسته بود کسی را شریک زندگی اش کند، این دختر عجیب به دلش
نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده
بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده
بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک،
شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید
مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد
است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت
داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چرا
و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه ای پر از صدا و لبخند
میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش
نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش
گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش
نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من
از زندگی ان!
حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که
سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش
دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی... یه روزی بود
که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و
بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با
اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد.
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا
داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قه قهه هاش گوش فلک
رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: دوست داشتن و بی تابیهاتو دیدم که این برام عجیبه،
اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از
زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق
این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد.
زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید
همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند.
تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه
صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند.
ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد
گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد... زینب هق هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق هق
زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای
دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد
و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج
خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش
نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:
ادامه دارد ...
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 تولید؛ راه حل اصلی مشکلات کشور
🔻 مروری بر کلیدواژههای مهم بیانات رهبر انقلاب در پیام نوروزی ۱۴۰۱
🔍 بخوانید👇
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=49873
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۱۶ 👆 گاهی کمبود محبت، حمایت یا حتی بازی و شیطنت در کودکی، سبب کاهش عزت نفس شخص میگرد
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
#نه_به_موبایل_در_عید_دیدنی
اگر آداب دیدوبازدیدهای عید را به درستی رعایت و اجرا کنیم، علاوه بر آموزش غیرمستقیم این آداب به فرزندان و سایر اطرافیان، نوروز را برای خود، فرزندان، اقوام و آشنایان به خاطره خوبی تبدیل میکنیم.
🎉تلویزیون را خاموش کنید
هنگامی که مهمان دارید، تلویزیون را خاموش کنید و همه توجهتان به مهمان باشد. این نکته به خصوص برای دید و بازدید عید که معمولا کوتاهتر از سایر مهمانیهاست، بهتر است رعایت شود.
🎉با تلفن همراه خود مشغول نشوید
برای چند دقیقه از تلفن همراه خود استفاده نکنید. اینکه مهمان در خانهتان نشسته باشد و شما مدام مشغول تلفن همراهتان باشید، کمی دور از ادب و احترام است.
🎉رمز مودم اینترنت خانه از وسایل پذیرایی محسوب نمیشود
نیازی نیست به همه مهمانان عید، به محض ورود به خانهتان، رمز مودم اینترنت را تقدیم کنید. این کار شما به هیچ وجه نشانه احترام گذاشتن شما به مهمان نیست.
🎉فیلم، عکس و اخبار فضای مجازی را به مهمانان نشان ندهید
در دید و بازدید کوتاه عید، از نشان دادن تصاویر و فیلمهای جنجالی در فضای مجازی به یکدیگر خودداری کنید. همچنین نیازی نیست از اخبار داغ و جنجالی فضای مجازی با مهمانتان صحبت کنید. مهمان شما برای اینکه جویای حال و احوال شما و خانوادهتان شود، اکنون در منزل شما حضور دارد.
🌀 مراقب باورهایمان باشیم!
🔹امروز جنگ، جنگ رسانههاست. جنگ فقط خوردن خمپاره رویِ خانههایمان نیست. از خانههایمان مهمتر باورهایمان است که باید مراقب باشیم بمباران نشوند.
#آسیبهای_فضای_مجازی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت نهم
🍃تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو
شرمنده ی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد
همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من
بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق هق های بی پناهی رو خوب
میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب
میگزی؟
نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت
شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بی پناهی را در چشما
ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را
کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای
دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی م
را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛
هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و
صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال
کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد:
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و
ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود،
صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا
درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس
میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به
سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان
آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور
میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم
دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و
دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را
بوسید... پسری که طاقت گریه های همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی
هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته
و جابه جایی ها انجام شد. محترم خانم، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و
چای بود که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن
برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه ی
ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا
حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد
داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که
من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم
عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم
همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت
و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش
گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی
سرش گذاشت. وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
آیه خودش را با درست کردن مقنعه ی زینب مشغول کرد:
_حرم!
ارمیا: تنها؟
آیه: با محمد و سایه!
ارمیا: نباید به من بگی؟
آیه: شنیدی دیگه!
ارمیا: چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟
آیه: گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم
دارم؟
ارمیا: من نباشم مشکلات تموم میشه؟
آیه: با اومدنت تموم شد؟
ارمیا: میخوای برم؟
آیه: مگه خواسته ی من فرقی ام داره؟
ِ ارمیا: بی انصاف نبودی زن سید مهدی ، بی انصاف شدی... سه سال
منتظرت نموندم؟
آیه: به خواست دلت موندی!
ارمیا: به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این
شده!
آیه: سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه!
ارمیا: مگه تقصیر منه؟
آیه: بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست!
ارمیا: چرا از هر طرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟
آیه: آرامش!
ارمیا: منم میخوام!
آیه: پس منو ببر حرم!
ارمیا: بریم!