شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از م ن مادر، سر خاک
مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه
حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه
گریه میکرد... حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را
میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر
میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: گریه چرا خانوم؟
آیه: دیدی گفتم؟
ارمیا: میگن و تموم میشه
آیه: درد داره
ارمیا: میدونم
آیه: میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: میریم
آیه: حرفا میمونه
ارمیا: خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت پرست
بودیم!
آیه: الان من یکی از هنجارشکنانم؟
ارمیا: ناهنجارشکنی!
آیه: چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: یتیمی درد داره؟
ارمیا: یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: میخوام برم خونه.
مطلع عشق
📛 وقتی با آموزش #هنر_لیبرال در تئاتر جهان، حرامزادگی، گناه همجنسبازی، زنای ذهنی و فحشا را در میان
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی
✍ مینویسم برای تو...
🖊 ببخش که دیر به تو رسیدم!
به همهجا سر زدم، تمام راهها را رفتم تا فهمیدم تنها کسی که دارم تویی... دستم را بگیر
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از م ن مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اش
#از_روزی_که_رفتی (جلد_سوم)
#نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت آخر
🍃ارمیا: میریم خونه
آیه: دلم چند روز فرار میخواد
ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور
ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش
آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو!
گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از
سید مهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز
مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود. سید مهدی راه رو بهت
نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه
اعتقاده! تو راِه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: نمیدونم
ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ همقدم بشیم؟
آیه: یا علی...
1398/2/5 #پایان
خانه ام ویران شده است و این فدای کشورم
همسرم بی همسر است، این هم فدای ملتم
دخترم بابا ندیده این فدای غیرتم
کشورم آزاد و آباد است، این هدیه برای رهبرم
جلد سوم ان شاءالله بزودی
دعاکنین نت همراهی کنه ، ان شاآلله از فرداشب قسمت جدیدو بذارم
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ✍ مینویسم برای تو... 🖊 ببخش که دیر به تو رسیدم! به همهجا سر زدم، تمام راهها را ر
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۱۹
⚜ برای آنکه کودکان ، مفهوم آغوش گیری را با هم آغوشی (که تنها مربوط به همسران است)، اشتباه نگیرند و
از این نگرش مخدوش در امان باشند؛
آنان را مرتب به منظور ابراز عشق محبت و حمایت، در آغوش بگیرید و ببوسید.
❣ @Mattla_eshgh
🔰 توصیه رهبر انقلاب به پسران در امر ازدواج
⚠️ رهبر انقلاب:
سختگیری های پسران و مردان در گزینش و انتخاب دختر جزو #موانع_بزرگ است.
✅ به پسران جوان نصیحت میکنم که #ازدواج کنند و نصیحت میکنم که در ازدواج #تقوا و #عفاف دختران را در نظر داشته باشند و نه جمال آنها را.
ای بسا دخترانی بی بهره از جمال امّا برخوردار از والاترین صفتهاي انسانی؛ آنها را بخواهید و قدر بدانید.
۶۰/۲/۴
❣ @Mattla_eshgh
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 #خونریزی داستان مرگبارترین دروغ تاریخ
این مستند قصد دارد از بزرگترین دروغ تاریخ پرده برداری کند.
📌 مستند سینمایی خونریزی با موضوع سقط جنین به سراغ یکی از بزرگترین دو قطبی های حال حاضر دنیا رفته و ماجرای قانونی شدن سقط جنین در جهان را در قالبی داستانی جذاب و پر حادثه همراه با سوژه های عجیب و دیده نشده روایت می کند.
#مستند_خونریزی
#نجات_آرزوها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلد_دوم #از_روزی_که_رفتی #نویسنده : سنیه منصوری "تقدیم به اسوه ی صبر و مقاومت بی بی جانم حضرت
قسمت اول فصل دوم👆
از روزی که رفتی؟
#فصل _سوم
#از_روزی_که_رفتی ۳
پرواز شاپرکها
#قسمت اول
مقدمه:
در دنیای امروز که رسانه ها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان غرب
با راه اندازی جنگ رسانهای، به مقابله با ایمان و اعتقاد ما برخاسته اند و
داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی
ِ نشان میدهند، قلمها را به صدا درمیآوریم تا شاید از جمله
سربازاِن منجی موعود باشیم.
رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به
میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز
میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب
و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.
۲/۱۱/۸۰
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب
سادات ، اشک هایش را با َپر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که
هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او
که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم
آیه بوسه ای بر ترمه ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟
_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمی زد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نق نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه!
دل شور زدن نداره
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند
آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به
استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو
این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست
هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند،
حواست هست؟
زینب بوسهای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین
بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدری هایش را لبخند کرد و به صورت مادر
پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد... مادر که باشی، عاشقانه های پدر دختری را خوب حس
میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر
فکر نمیکرد. برای پدر از همه ی روزهایش گفت و گفت و گفت.
🍃کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش
آمد:
_چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم
قراره بیایید خونه
ِ پسرکش کشید:
دستی روی سر
_سلام یادت رفت؟
ایلیا نیش تا بناگوش در رفته اش را نمایش داد:
_سلام
ز ینب سادات گفت:
_کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟
_هر وقت تو یاد گرفتی!
زینب اخم کرد:
_من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی!
ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: باز شروع کردین
شما دوتا؟
زینب خندان به سمت ارمیا رفت:
_ببینش بابا!
ارمیا صورت دخترکش را بوسید:
_به خواهرت احترام بذار ایلیا!
ِ ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دست
های پسر
تازه جو ش بلوغ زده اش را گرفت. او را بوسید و به جانبداری از او گفت:
_انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد
شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونه ش مال شما پدر و
دختر!
زینب سادات دستهایش را به هم کوبید: دو به دو مساوی شدیم.
بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت:
_بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه.
ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد. غصه داری جانانم؟! غصه هایت را بر
جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمین گیرت کرده ام!
آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای
جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانم ها. چه شد
که روزگار اینگونه شد؟
ارمیایی که با همه ی عشق و آرزوهایش، با همه ی رضا بودن هایش، با
همه ی ارمیا بودنش قصد رفتن کرد. آیهای که باز هم، درد همخانهی
دلش شد. ارمیا و شرمندگیهایش... آیه و شکرگزاری هایش از بودن
او...دستی روی شانه اش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد. چطور
صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود.
_به بچه ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قرار
بود تکیه گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه هات شدم. بازم تنها
موندی!
آیه دستهای او را گرفت:
_اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی! همینکه میدونم یه نفر اینجا
منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر
کنم.
_اذیت شدی؟!
_مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم.
_سوژه ی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟