جای خالی ها درد دارد و عاقدی که بار سوم خواند دوشیزه مکرمه را و
احسان میان قرآن بسته ای گذاشت و زینب ساداتی که بغض کرد و
دنبال اجازه گشت!
زینب سادات: با اجازه...
دهانش قفل شد. سکوت بود. همه منتظر بودند عروس بله بگوید که
دست بزنند و هلهله کنند.
سیدمحمد از کنار عاقد بلند شد. سفره عقد را دور زد. رها و سایه اشک
ریختند. چقدر دردهای زینب سادات درد داشت برای قلبشان.
سیدمحمد کنار زینب سادات رسید و شانه اش را لمس کرد: همه اینجا
هستند! مطمئن باش که هستند. آیه دخترش را تنها نمیگذارد. مهدی که
این روز را از دست نمیدهد. ارمیا دخترکش را رها نمیکند! بگو عمو جان!
بگو جان عمو! بگو! بابایت هست! مادرت هست!
زینب سادات قطره اشکی ریخت و خیره به قرآن گفت: با اجازه پدر و
مادرم... بله...
صدای صوت و دست و جیغ و هلهله بلند شد. احسان قلبش فشرده شد
از این حجم بی کسی های همسرش... چقدر این دخترک صبور آیه را
دوست داشت...
جشن و سیل تبریک و شام و پذیرایی میان دلتنگی های زینب سادات و
ایلیا، برپا بود. ایلیایی که کنار احسان بود و احسان برادرانه خرجش
ِ
میکرد. برادرانه هایش نه از سر اجبار بود و نه ریا! برادرانه بود فقط!
آن شب امیر و همسرش زود رفتند و شیدا آخرین نفر بود! هر چه باشد،
مادر است! و امیر سخت از مجلس پسرش دل کند اما مجبور بود. گاهی
اجبار ها سخت تر از همیشه می شوند! صدرا پدری کرد و امیر دلش به
حال خودش سوخت! احسان در خانه را زد و به انتظار ایستاد. چقدر دلش
هوای دیدن همسرش را داشت. همسری که شب قبل نامش را در
شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب
است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد،
چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت:
آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته
شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و
دستهایش را گرفت، صدای همسرش را شنید: سلام
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت
بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این
پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما
همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده
داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من
میخواستم. دوستت دارم بانو!
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت. در حیاط خانه محبوبه
خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان
چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست
در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه
بشنود واژه ی ( دوستت دارم ) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد. آنقدر که دلش پر
از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم
نبود. احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش
بیشتر خواست. دلش بیشتر از این لبخند ها خواست. دلش صدای بلند
خنده هایش را خواست. چقدر شیرین است، مسئول خنده های کسی
باشی که دوستش داری!
🍃 صدای خنده های بلندی در بخش پیچید. زینب سادات سرکی به راهرو
کشید و احسان را دید که مقابل ایستگاه پرستاری ایستاده و به حرف
چند تن از خانم های همکارش میخندد. نگاهش به خنده های پر رنگ و
لعاب همکارانش نشست و کمی دلش گرفت. حق دارد؟ یا حق ندارد؟
زینب ساداتی که شب گذشته ازدواج کرده بود. تا کنون خنده های بلند
احسان را نشنیده بود. تا کنون او را اینگونه ندیده بود. چرا احسان خنده
های زیبایش را، همانی که زینب سادات تازه فهمیده بود چقدر زیباست را
تقدیم کسی جز او کرده بود؟ خودش را در اتاق پنهان کرد. صدای حرف
زدن احسان را میشنید اما کلمات از آن فاصله قابل فهم نبود.
چند دقیقه ای بغض کرد و چشم بست و با صدای احسان چشم گشود.
احسان: خسته نباشی بانو!
لبخند زدن به لبخند های احسان، آسان بود: سلام.شما هم خسته نباشی!
احسان دوباره خندید: دلم برات تنگ شد، اومدم ببینمت که این همکارات
وقت من رو گرفتن! نمیدونی چی میگفتن!
زینب سادات لب ورچید و غر زد: هر چی گفتن معلوم بود خیلی خنده
داشت که اونجوری خندیدی، هیچ وقت اینجوری نخندیده بودی!
احسان غم صدای زینبش را شنید، دلنوازی کرد: چون مزخرف تر از این
نشنیده بودم!چون حرف نبود، جوک بود! خیلی بی شرمانه به من میگن:(
امیدوارم مهریه سنگین نگرفته باشید! این جور دختر ها اهل زندگی
نیستن!)
زینب سادات گفت: این که خنده نداشت!
احسان هر دو دست زینبش را در دست گرفت و دلجویانه گفت: خنده
داشت! چون امروز به تویی حسادت کردن که جز مهربونی چیزی براشون
نداشتی! خنده دار بود چون نفهمیدن ظاهری قضاوت نکنن! نفهمیدن
شادی من بخاطر داشتن تو هست. نفهمیدن عشق چی هست. بهشون
گفتم نگران نباشن چون اومدم مهریه تو رو بدم. اونها هم فکر کردن
فردای عقد پشیمون شدم و داشتن سعی میکردن خودشون رو قالب من
کنن! من هم فرار کردم اومدم پیشت تا مواظبم باشی ندزدنم!
زینب سادات نق زد: احسان!
و این اولین بود و اولین ها زیبا هستند...
احسان: جانم! شوخی کردم عزیزم. اما اون قسمت اولش راست بود ها!
اما من گفتم نگرانش نیستم!
زینب سادات گلایه کرد: دیگه اونجوری برای دخترها نخند.
احسان سر کج کرد: چشم. اما باور کن شوق دیدن تو دلم رو اونقدر شاد
کرده بود که حتی اگه فحش هم میدادن، من همینطور میخندیدم!
زینب سادات نق زد: اما اونها به من فحش دادن و تو خندیدی.
احسان اخم کرد: زینب جانم! اونها به تو حسادت میکنن، نه به خاطر من،
بخاطر اینکه خواستنی هستی، بخاطر اینکه نمیتونن مثل تو باشن! به دل
نگیر. شما همکار هستید. و یادت نره که من هرگز از تو و دوست داشتنت
دست نمیکشم! دنیا دنیا جمع بشن، عشق اگه عشق باشه ثابت میمونه!
زینب سادات جوابش را داد: همونطور که زن باید نجیب باشه، مرد هم
باید نجابت کنه! همیشه طوری رفتار کن که دوست داری با تو اونطور
رفتار کنن! همونطور که زن باید عفت داشته باشه و خودش رو از نامحرم
دریغ کنه، مرد باید نگاهش عفت داشته باشه! همه چیز دو طرفه است.
نمیتونی خودت به زنها نگاه کنی و انتظار داشته باشی به زنت نگاه نکنن!
احسان به فکر فرو رفت..
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود. آمده بود مادرزن
سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن! تو با دل بزرگ و
مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا
کن. تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن! دعای مادر مستجاب است!
مادر باش برایم! مادری کن برایم!
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد.
سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها و
حضورهایشان را...
احسان کنارش نشست
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های
خاص خودش رو داره. میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه
حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل
میشه! یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر، یکی با صورت! ما هم هر کاری
بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل
بشیم! بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت!
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده. زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که
ُمرده بودی!
آیه گفت: الانم ُمرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادم بیام.
زینب سادات: یعنی هفت روز طول کشید؟
آیه: برای تو هفت روز طول کشید، زمان اینجا متفاوت هست. خیلی
بیشتر برای من گذشت.
زینب سادات: بابا ارمیا چی؟از بابا خبر داری؟
آیه: کار اون بیشتر طول میکشه. ارمیا مسئولیت های زیادی داشت!
حساب کتاب مسولین سخت تر از مردم عادی هستش!
زینب سادات: من چی مامان؟ از اوضاع من خبر داری؟
آیه: مواظب خودت باش! از تو انتظار بیشتری هست. بیشتر تلاش کن.
زینب سادات: کسی رو اونجا دیدی؟ از اقوام و دوستان خبری داری؟ بابا
مهدی رو دیدی؟
آیه: اوضاع خیلی از اقوام بده. خیلی ها سالهاست گرفتار حساب پس
دادن هستن. سیدمهدی هم دیدم. جایگاهش بالاتر از من هست.
زینب سادات: مامان! تا حالا پیامبر یا امیرالمومنین رو دیدی؟
آیه: فقط یک بار از دور! جایگاه اونها خیلی بالاست.
زینب سادات: مامان من چکار کنم؟
آیه: بیشتر به چیز هایی که میدونی عمل کن. به خودت مغرور نشو!
زندگی رو جدی نگیر، اینجا جدی هست! هر کاری میکنی ببین به درد
اینجا میخوره یا نه! نگاه نکن دیگران از تو تعریف میکنن یا تو کمتر از
دیگران گناه داری، هر چی بیشتر برای خودت توشه جمع کنی، اینجا
راحت تری و آسایش بیشتری داری! اینجا خیلی جا داره و هر چی بیشتر
رشد بدی خودت رو، جایگاه بهتر ی خواهی داشت.
زینب سادات: مامان برام دعا کن.
آیه لبخند زد. مثل همیشه های آیه. مثل لبخند های پر مهر
احسان به لبخند زینب سادات نگاه کرد. به خواب عجیبش اندیشید.
خوش به حال آیه ای که گذر کرد از حساب و کتابهایش...
ساعتی بعد در کنار سنگ قبر سیدمهدی نشستند و فاتحه خواندند.
زینب سادات برای پدر زمزمه کرد: پدر، برامون دعا کن! هوای ما و زندگی
ما رو داشته باش!
احسان گفت: سید! برای من هم رفاقت کن! دست آقا ارمیا رو گرفتی،
دست من رو هم بگیر! نذار از زیانکاران باشم سید! شما که حق پدری
گردن من دارید! شما که نازدونه دلتون رو دست من سپردید! برام دعا
کنید. من خیلی راه دارم تا یاد بگیرم...
تلفن همراه احسان زنگ خورد. نام صدرا روی صفحه خود نمایی کرد.
احسان جواب داد: جانم بابا!
صدرا: سلام پسرم! خوبی؟ زینب سادات خوبه؟
احسان: سلام. ممنون. ما هم خوبیم.
صدرا: زینب جان پیش تو هست؟
احسان: بله. کاری باهاش دارید؟
صدرا: گوشی رو بذار رو آیفون؟
احسان بلندگو را روشن کرد و صدای صدرا در گلزار شهدای قم پیچید:
سلام زینب جان! اذان صبح امروز، قاتل پدر و مادرت اعدام شد. دیگه
خیالت راحت...
زینب سادات گفت: ممنون عمو
احسان بعد از قطع کردن تماس پرسید: خبر نداشتی؟
زینب سادات :میدونستیم. هم من هم ایلیا. اما گفتم روزش رو به ما نگن
تا تموم بشه! درسته که حق ما بود قصاص کنیم و از قصاصش راضی
هستم اما دلم اونقدر سخت نشده که لحظه های آخر حیات یک انسان
رو بشمرم!
احسان: چرا نبخشیدی؟
زینب سادات ایستاد و باد در زیر چادرش پیچید: اول اینکه فقط ما
نبودیم و چند خانواده دیگه هم بودن، دوم هم اینکه از کارش پشیمون
نبود و محق میدونست خودش رو و سوم هم به دلیل اینکه جرم های
دیگه هم داشت و در هر حال بخاطر هر کدوم از جرایمش اعدام میشد.
احسان: دلت آروم شد؟
زینب سادات: دل من هیچ وقت آروم نمیشه! هر روز مادری، هر روز
پدری، هر وقت پدری دست نوازش رو سر دخترش بکشه، هر مادری که
زخم زانوی پسرش رو ببوسه، هر وقت خنده جمع خانواده ای رو ببینم، هر
وقت دختری عروس بشه و بگه با اجازه پدر و مادرم، و هر پسری که
پدرش کت دامادیش رو تنش کنه، وقتی بچه دار بشم و پدر و مادرم
نباشن تا برای بچه ام اذان بگن و با لذت بغلش کنن، و هر لحظه از عمرم
دلم میسوزه و غم همخونه چشمهام میشه! هیچ وقت دلم آروم نمیشه!
احسان گفت: و من هر کاری میکنم تا دلت رو آروم کنم! قول میدم هیچ
وقت کاری نکنم که ته دلت بگی اگه پدر و مادرم بودن، این کار رو با من
نمیکرد!
زینب سادات لبخند زد. از همان لبخند های آیه وار. همانهایی که دل
احسان را میبرد.
در کنار هم قدم زدند. زینب سادات گفت: همیشه دوست داشتم مثل
مادرم باشم. مادرم رو از من گرفتن!
احسان: پس مادرت اسطوره بود برات؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما
یک روز از مادرم پرسیدم الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! پرسیدم
چرا؟ گفت چون الگوی ما باید بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم
ص هستن! از اون روز الگوی من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش
میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید: اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟
بعد لبخند زد و زمزمه کرد: اسطوره ام باش پدر...
من الله توفیق
#َسنیه_منصوری
رهبر انقلاب: اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به
میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه ی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز
میکردند، باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب
و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.
#پایان
مطلع عشق
⭕️ دیزنی: باید از این به بعد؛ بیش از ۵۰ درصد از شخصیتهای کارتونی محصولات این شرکت LGBT (دگرباشان جن
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🔴 این کسانی که تصور غیر واقعی از تواناییهای آمریکا و بعضی از قدرتها دیگر دارند، بایستی به این واقعیات درست توجه کنند. هیاهوی قدرتهای جهانی زیاد است و با همین هیاهو بزرگنمایی میکنند [اما] واقع قضیه این نیست.
💬 رهبر معظمانقلاب اسلامی
۱۳۹۹/۱۱/۱۹
🔰🔰🔰🔰🔰
#مرکز_مطالعات_آمریکا
#افول_آمریکا
#جهان_پساآمریکا
#ابهت_پوشالی
#عصر_جدید
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 34 ⬅️ در ۱۵ آوریل ۱۹۶۹ یک فروند هواپیمای مراقبت و شناسایی EC-121 متعلق به نیروی دریا
#در_چنگال_عقاب 35 ( قسمت پایانی)
✳️✳️
⬅️ دستگیری «ریگی» در کانون توجه رسانههای غربی
درپی دستگیری عبدالمالک ریگی رسانههای منطقهای و بینالمللی خبر دستگیر شدن وی را بهعنوان خبری مهم پوشش دادند و بازتاب این خبرها در این رسانهها در رأس توجه اخبار جهان قرار داشت.
به گزارش فارس، صبح سهشنبه چهارم اسفند ماه ۱۳۸۸ خبر دستگیری «عبدالمالک ریگی» در صدر توجه رسانههای بینالمللی قرار گرفت و با وجود گذشت یک روز از خبر دستگیری، بسیاری از رسانههای منطقهای و فرا منطقهای با جهت گیریهای خاص?خود همچنان این خبر را پوشش دادند.
روزنامه انگلیسی «فایننشال تایمز» در گزارشی اعلام کرد که مأموران اطلاعاتی ایران در عملیاتی خارج از مرزها
«عبدالمالک ریگی» را دستگیر کردند. این روزنامه ادامه داد که وزیر اطلاعات ایران نگفته است که نیروهای امنیتی کدامیک از کشورها در دستگیری ریگی دست داشتهاند اما احتمالا نیروهای امنیتی افغانستان و پاکستان در این عملیات حضور داشتند.
شبکه خبری «یورونیوز» هم در خبری به دستگیری «عبدالمالک ریگی» پرداخت. این شبکه خبری تأکید کرد که نحوه دستگیری ریگی همچنان مشخص نیست اما برخی گزارشها حاکی از آن است هنگامی که وی با پروازی از دبی به قرقیزستان میرفته، ایران هواپیمای حامل وی را مجبور به فرود در خاک خود کرده است و ریگی را دستگیر میکند.
خبرگزاری «ترندنیوز» آذربایجان هم خبر دستگیری «عبدالمالک ریگی» را پوشش داد. ترندنیوز در این خبر به بخشی از سخنان «حیدرمصلحی» وزیر اطلاعات ایران پرداخت که در آن تأکید شده بود اطلاعاتی وجود دارد که ریگی در آوریل سال ۲۰۰۸ با فرمانده نیروهای ناتو در افغانستان دیدار کرده است.
همچنین خبرگزاری شینهوای چین خبر دستگیری «عبدالمالک ریگی» در عملیات مأموران امنیتی ایران را پوشش داد. این خبرگزاری به نقل از وزیر اطلاعات ایران نوشت که وی ۵ ماه است که زیر نظر مأموران اطلاعاتی ایران قرار داشته است و هیچ سرویس اطلاعاتی خارجی در دستگیری وی حضور نداشتهاند.
خبرگزاری رویترز هم در خبری به پوشش دستگیری سرکرده اشرار شرق ایران پرداخت. این خبرگزاری نوشت: ایران سرکرده گروهی که با بمبگذاری دهها نفر را کشته بود دستگیر کرد. رویترز ادامه داد که مقامات ایران معتقدند که این گروهک تروریستی تحت حمایت آمریکا و انگلیس قرار داشته است.
روزنامه «هندوستان تایمز» هم در خبری نوشت که ایران «عبدالمالک ریگی» را روز سهشنبه دستگیر کرد. این روزنامه ادامه داد که گروهک تروریستی ریگی به قاچاق مواد مخدر، آدمربایی و بمبگذاری میپرداخته است.
همچنین الجزیره انگلیسی در خبری نوشت که نیروهای امنیتی ایران سرکرده یکی از گروهها که در جنوب شرق ایران دست به خشونت میزدند را دستگیر کردند. الجزیره ادامه داد که تلویزیون ایران تصاویر ریگی را نشان داد که مأموران امنیتی در حال پیاده کردن وی از هواپیما بودهاند.
«العربیه»؛ درپی دستگیری عبدالمالک ریگی در هواپیمای دوبی بیشکک، طی جلسهای اضطراری در ریاض، مقامات سازمان استخبارات عربستان و یک مقام سفارت پاکستان، به بررسی این موضوع پرداختهاند. یک منبع دیپلماتیک با اعلام این مطلب گفت: «هرچه از آنچه در این نشست گذشته، به دلیل محرمانه بودن آن، اطلاعی در دست نیست. اما تشکیل این جلسه، آن هم در ساعات اولیه صبح روز چهارم اسفندماه ۱۳۸۸، نشان میدهد که سیستمهای اطلاعاتی عربستان و پاکستان از عملیات دستگیری ریگی، شوکه شدهاند.»
💠💠 پایان مباحث #در_چنگال_عقاب 💠💠
❇️ امیدواریم مورد رضایت شما عزیزان قرار گرفته باشد
❣ @Mattla_eshgh
امام زمان قلابی بازداشت شد
شخصی که روز گذشته با لباس روحانیت از خودش ویدئو منتشر کرده بود و در این ویدئو مدعی شده بود که امام زمان(عج) است، بازداشت شد.
❣ @Mattla_eshgh
🔴چه عشق نابی
گریه های حضرت علامه جوادی آملی(دامت برکاته) در فراق همسرشان
کجای دنیا این همه تلفیق انسان و ایمان و علم و عشق و عقل رو میتوان جست، جز در فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص)
❣ @Mattla_eshgh
سلام شبتون بخیر
عباداتتون قبول😊
ان شاءالله فردا داستان جدید رو میفرستم
میتونین داستانهایی که قبلا تو کانال گذاشتم رو ، تو کانال ارشیو داستانمون
بخونین
👇😊
https://eitaa.com/joinchat/1929052191Ce588cb8ea8
مطلع عشق
🔴 این کسانی که تصور غیر واقعی از تواناییهای آمریکا و بعضی از قدرتها دیگر دارند، بایستی به این واق
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
4_5974335049590375800.mp3
8.52M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۳
تکنیک سوم ؛
تمرین کن از نعمتهای دیگران،
لذّت ببری....
حتی اگر، از اون نعمت، بی بهره باشی!
@ostad_shojae
مطلع عشق
#از_روزی_که_رفتی ( اسطوره ام باش مادر ) #فصل چهارم #قسمت اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃مدی
ابتدای فصل چهارم👆
از روزی که رفتی
📌 #طرح_مهدوی #تلنگر
▪️ از این همه ادعا خستهام...
🔸 آقا! سالهاست فهمیدهام، محبتم به شما ادعایی بیش نبوده است. این را از غمهایم فهمیدم که دوری شما را شامل نمیشد.
و از شادیهایم که هیچکدامشان به خشنودی شما گره نخورده بود. و از دغدغههایم که در آنها، کار برای ظهورِ شما از قلم افتاده بود.
🔹 راستش از این همه ادعا خسته شدهام. هر چند چراغ دلم هنوز روشن است. مادامی که نفس میکشم، یعنی هنوز فرصت دارم... و شما همچنان چشم به راهِ آدمشدنم هستید.
قدم اول را برمیدارم و ایمان دارم نگاه سرشار از لطفتان پشت و پناهم است.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ایستادگی بینظیر کودک فلسطینی مقابل نظامیان صهیونیست که منجر به عقب نشینی آنها شد...
🔹 غیرت که سن و سال نمیشناسد، کودک است اما از خیلیها مردتر از آدم بزرگهای سازمان ملل، از مسلماننماهایی که از اسلام فقط لباس عربیاش را به ارث بردهاند از میلیون ها آدمی که ظلم را میبینند و سکوت میکنند...
🔸میبینی؟ بعضی بچه ها خیلی زود بزرگ میشوند، بچههایی که تا چشم باز کردهاند جز زور و ظلم و غارت چیزی ندیدهاند، برای گرفتن حقشان از چیزی نمیترسند آخرالزمان پُر است از این شیر بچههایی که ظهور را رقم خواهند زد.
📢 #اخبار_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
✅ مرحوم نادر طالب زاده به همه یاد داد می توان در عرصه علم و رسانه هم با دشمن جنگید
👌تا جایی که از فعالیت هایت به خشم در آیند و تو را در لیست #تحریم و #ترور قرار دهند
⬅️ خدا ایشان را رحمت کند و به ما هم توفیق دهد در سنگر علم آن چنان عالی عمل کنیم که دشمنان از دست ما به خشم آیند
#نادر_طالب_زاده
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 #در_چنگال_عقاب 1 🔰 سالن ترانزیت فرودگاه دُبی سهشنبه چهارم اسفندماه ۱۳۸۸،ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه بامد
قسمت اول در چنگال عقاب👆👆👆👆
#سایه_شوم : خاطرات یک نجات یافته از بهائیت
#قسمت اول
نویسنده:
دفتر پژوهشهاي موسسه کیهان
🌾 پیشگفتار
کتـاب سـایه شوم ، حکـایت مهمترین حوادث زنـدگی کسـی است که بهترین سالهاي عمر وجوانی اش تحت اختیارضـدانسانی ترین
سازمـان فرقه اي وسیاسـی به نـام تشـکیلات بهـائیت گذشـته است.
سـایه شـوم توانسـته حقـایق تلخی را به تصـویر بکشـد که در آن
ابتـدائی ترین حقوق انسان لگـدمال شـده و نادیـده انگاشـته میشود، در این کتاب با زنـدگی بهائیان بعد از پیروزي انقلاب اسـلامی
ایران آشـنا میشویم بهائیانی که همه اوقات شـبانه روزخود را ناخواسـته وقف تشـکیلات بهائیت کرده اند و ندانسـته به ظلم و جبر و
خیانت صاحبان خویشتن داده و اسارت را در وعده و وعیدپوشالی آنها به جان خریده اند. این کتاب سرگذشت کسی است که بر
دست و دل زبـان او هم مثـل سـایر هم مسـلکهاي فریب خورده اش طنابی بسـته و قـدرت هرگونه ابراز عقیـده و هرگونه شـهامت و
شجاعتو مبارزه را از اوسلب نموده اند.
اما معجزه اي رخ میدهد و او را به دنیاي دیگري می افکند دنیائی آزاد و رها،
بی طنـاب و تازیـانه، بی امر و بی فرمـان و او تـازه به مفهوم حقیقی آزادي ، عشق و ایمـان ، معرفت و عرفـان دست می یابـد و تفاوت زمین تا آسـمان دین را با یک فرقه سیاسـی به خوبی درك میکند . سایه شوم داسـتان زندگی کسی است که از همه لذائذ دنیوي و
سرگرمی هاي مهیج و عیش و عشـرت چشم میپوشد و براي رسـیدن به تعالی وکمال حقیقی از تمامی تعلقات مادي گذشته و همه
سختیهاي راه را متحمل شـده و تغییر روش و منش میدهـد. او درجامعه کوچک بهائی متوجه تخلفات بزرگی میشود !!!
اوشاهد
اعمال غیر انسانی وضداخلاقی بزرگان وسـران تشکیلات بهائی بوده و از آنان اعراض میکند و پس از پی بردن به بطالت بهائیت
و عـدم روح معنـویت در این فرقه کـذایی درصـدد یـافتن هـویت واقعی خـویش برمی آیـد و اصـالت انسـانی وجوهرحقیقی وجود
خویش را درسایه حقیقت بزرگ و بی نظیري چون دین مقـدس اسـلام معنی میدهد. او از بهائیت خارج شده و اسـلام که سرمنشـأ
همه پاکیها و زیباییها وکامل ترین و آخرین دین آمـده ازسوي خـداست به عنوان آخرین دین آمـده ازسوي خـدا می پذیرد و به
سعادت و رسـتگاري نائل شده وسـزاوار بهترین دسـتاوردهاي زندگی میشود.
این داسـتان داسـتانی خیالی و غیر واقعی نیست بلکه
بـازگوخـاطرات واقعی و فردي کاملاـ معمولی از اعضـاء فریب خورده بهـائی است که به حقیقت پی برده و مسـلمان میشود و تنها
اسـامی اشـخاص در این داسـتان واقعی تغییر کرده وجـالب ترین قصه نهفته در این کتـاب ایناست که این اتفاقـات وحـوادث براي
صدها تن از افراد بهائی رخداده و در واقع پرداختن به زندگی بسیاري از بهائیان است که عده اي توانسته اند از این دام
رسته و نجات یابند و عده اي براي فرار از مشکلاتی که تشکیلات بعداز ابراز عقیده آنان براي آنها به وجود میآورد سکوت اختیار
کرده و نسبت به بطالت بهائیت بی تفاوت مانده وطوق بندگی و بردگی را در مقابل عده اي منفعت طلب و زورگو به گردن انداخته
و از عزت و افتخار اسلام بی بهره و نصیب مانده اند.
خاطرات زندگی ام را بی کم وکاست با همه فراز و نشیب هاي آن به رشته تحریر
درآوردم ، باشـدکه فریب خوردگـان را به خود آورده و برایشـان قوت قلبی شوم تاصـداي بلنـد آخرین دین خـدا را به گوش جان
بشنوند و ازحقارت و دنائت به درآمده و ازشفاعت مولاي جهان امام عصر و زمان حضرت حجت بن العسکري علیهالسلام بهره مند
گردند.
و من االله التوفیق
مهناز رئوفی
تابستان 1384
🔻پشت پنجره تنهایی
🍃مثـل پرنـده اي شکسـته بـال ، لحظه اي آرام و قرارم نبود ، لحظه اي از انـدیشه دست نمیشسـتم و لحظه اي راز و نیـازم بـاخـدا متوقف
نمیشد ، از او یاري میجسـتم براي برخاسـتن، براي درست زیستن ، براي تعلق به دیگران داشتن ، براي آزادي ... از او میخواستم مرا
به خود وانگذارد از او میخواستم مرا از قالب دنیاي کوچک دور و برم برهاند و به خود نزدیک مسازد، از او فقط او را میخواستم و
خـدمت کردن بـه مردم را، از او فقـط عشـق و عرفـان حقیقی را طلـب میکردم و رسـیدن بـه کمـال حقیقی را ، اتفاقـات روزمره مرا
سرگرم نمیکرد و از انـدیشه ام باز نمیداشت ، گوئی درکهکشان به دنبال چیزي میگشـتم که حس میکردم دور نیست و زمین را
بسیار کوچکتر از آنچه در پی اش بودم میدیدم، درجست وخیز کودکانه ام از تغییر دم میزدم و از ماندن و پوسیدن سخت گریزان
بودم، بزرگترکه شدم آنچه مرا به دنبال خود میکشـید به من هشدار میدادکه توان استقامت را درخود تقویت کن، به من هشدار
میدادکه تحولی در راه است، تحولی بزرگ، روحت را بساز، تمرین عشقبازي کن، تمرین تنهائی کن، به ظواهر دنیا
دل مبنـد، از آسایش تن بیرون بیا و از فرسایش جان بکاه،کسـی گوئی به من میگفت از درختان سـیب ، سـیبهاي گندیده را بچین،
درختـان را آفت زدائی کن، لـک لکهـا روي بـامخـانه بلنـدتـو آشـیانه ساخته انـد، مراقب آنهـا بـاش. روز را به عشـق غروب طی
میکردم. آفتاب که پشت کوهها پنهان میشـدبه پشت بام میرفتم و از فضاي دل انگیزطبیعت دور و برخانه غرق لـذت میشـدم.
آسـمان کم کم ازسـتاره ها پر میشـد آنقـدرکه شـگفتی آفرین بود وحیرت برانگیز ، خـدائی که جهان را به این زیبائی آفریده از
آفرینش ما که اشـرف مخلوقات اوئیم چه میخواست؟ از ماچه کاري برمیآمد و اگر قرار است حرکتی از ماسـر بزند آیا ایسـتادن
خیانت به عالم بشـریت نبود؟
شـبهاي زیباي پرسـتاره به من الهام میدادکه توخواهی رسـیدبه آنچه که تو را به حقیقت تو نزدیک کند . به هر انچه تو را به ادمیت باز گرداند
🔻من درآینه اي زنگاربسته
🍃ما بهائی بودیم. « در ابتدا بگویم که بهائیان دو دسـته اند:
دسـته اي انسانهاي فریب خورده و ناآگاه که به دام افتاده و غافلند و بهائیت
یا به صورت موروثی به آنان رسـیده و یا به علت عدم دانش کافی از دین و دیانت در دام آن افتاده و بهائیت را به عنوان دینی آمده
ازسوي خدا پذیرفته اند. اینگروه مثل سایر پیروان ادیان دیگر خدا را پرستش میکنند و بعضا اعمال نیکوحسنهاي نیز دارند و به
دعا و راز و نیاز باخـدا میپردازند اما غافلان فریب خورده اي هسـتند که بدون کوچکترین دلیل قانع کننده اي ادعاي اربابان بهائیت
را پذیرفته اند و باب و بها را پیامبران خـدا وصاحب زمان میداننـد و بها را به انـدازه خدا وگاهی فراتر از او پرسـتش
میکننـد و به دسـتورخود بها باخـدا ارتباط برقرار نمیکننـد و نام بها راجایگزین کرده و از اوطلب مغفرت میکننـد و همه دعا و
نیایش و راز و نیازشان خطاب به بها و پسر ش عبدالبهاست
روزه و نمازي راکه آنها برایشان تعیین کرده اندبه عنوان اعمال عبادي به
جا می آورند
و دسـته دوم ، کسانی هسـتند که در رأس تشـکیلات بهائی قرار دارند و ازسیاسی بودن این فرقه آگاهی کامل دارند اما
براي حفظ موقعیتهاي دنیوي و ریاست وحاکمیت بر یک عده ناآگاه حاضر به اعتراف نیستند و تا میتوانند از وجود پیروان فریب
خورده سوء اسـتفاده کرده و از آنان هرگونه بهره اي بالأخص سیاسـی و اقتصادي میبرنـد و خانواده من از دسـته اول یعنی از فریب
خوردگان بودند.
پدر و مادرم ازسادات و بسیار آرام و مهربان بودند ، هرگزکلمه اي زشت بر زبانشان جاري نمیشد ، آنان متأسفانه
همیشـه درحـال عبادتهـاي مخصـوص بهائیـان بودنـد و این عشـق کـور به آنهـا مجـال تفکر نمیداد همیشه براي برگزاري جلسـات
تشـکیلاتی در منزل به زحمت می افتادنـد، آنها با اینکه درچنین فضاي فکري آلوده اي زنـدگی کرده بودند پاکتر ازسایر همکیشان
خود بودند و ده فرزندخویش را از آلایش دنیا برحذر میداشتند ، ده فرزنديکه همه مردم شهرکوچکمان سنندج از آنان به نیکی
یـاد میکردنـد و آبرومنـد وشـریف و بی آزار درکنار مردم زنـدگی میکردنـد. خانواده پرجمعیتی بودیم. پسـرها و دخترها ازدواج
کرده و رفته بودنـد و من که به اصـطلاح ته تغـاري بودم بـا یکی از برادرانم که دوسال از من بزرگتر بود و به سـربازي میرفت در
خانه بودیم، پویا پسـر همسایه ماکه چهارسال از من کوچکتر بود به خاطرجدائی پدر و مادرش با ما زندگی میکرد.
پـدر و مادر پویا بهائی بودنـد اما پدرش به قول وگفته خودش در اثر مطالعه کتابهاي اسـلامی و اندکی تفکر به بطالت بهائیت پی
برده بود و با اعلام تبري طردشـده بود ، مادر پویا هم که بهائی فریب خورده اي بود از پدر پویا جداشد و به قزوین رفت، پدرش هم
با زن مسـلمانی ازدواج کرد. پویا پـدر و مادرم را خیلی دوست داشت و از اینکه با ما زنـدگی میکرد احساس بـدين داشت، پدر و
مـادرم دیگر داشـتند پیر میشدنـد، وجودشـان را غنیمت میدانسـتم و ازصـمیم قلب آنها را میپرستیـدم و همه آرزويم خـدمت
کردن به ایند و وجود نـازنین بود. دلم میخواست تمـام زحمـات گذشـته آنها راجبران کنم. دلم میخواست هر آرزویی که دارند
برآورده کنم، بـا پـدرم ساعتها زیر درختان باغ حیاط مینشـستیم و درباره مسائل مبهم افکارم گفتگو میکردیم، مادرم دائم درحال
کـارکردن بـود. نـان میپخت، غـذا میپخت و درفصـلهاي مختلف مشـغولیت هاي گونـاگونی داشت. روزي نبودکه اسـتراحت او را
ببینم. به محض اینکه ازکاري فارغ میشـدبه دیـدن مریضها میرفت. ازخانه میوه وسـیبزمینی و نان و غـذا برمیداشت وسـراغ
فقراء میرفت همه دوسـتش داشتند، وضع مالی ما بدنبود یعنی من هیچوقت طعم فقر را نچشیدم و ایام پرنشاط و پر ازصمیمیتی را
بـاخـانواده گذرانـدم. در بین هیـچکـدام از اهل فامیل اختلافی نبود. وقتی همه درخانه ماجمع میشدنـد همسایه ها فکر میکردند
عروسـی است.خیلی شـلوغ میشـد و همه با همقرار میگذاشـتند و با هم به خانه ما می آمدنـد. پدر و مادرم هر دوسـید بودند و ما
بچه هـاسـیدطباطبـائی به حسـاب می آمـدیم. امـا از زمـانیکه پـدربزرگ هایم بهـائی شـده بودنـدو بالطبع پـدر و مادرم بهائیزاده
محسوب میشدند در واقع از این افتخار بی نصیب بودندو این نام گرانبها از آنان سلب شده بود. اماطبق عادت مادرم، پدرم را سید صدا میکرد
ادامه دارد .....
🔸اینستاگرام ۵ هزار پست با هشتگ #نادر_طالب_زاده را حذف کرد
🔹اپلیکیشن اینستاگرام در ادامه سیاستهای دوگانه و ضد ایرانی خود، پستهای کاربران با هشتگ #نادر_طالب_زاده را از دسترس خارج کرد.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببین میگم گول هیکلتو نخور☺️
گویا آقای پرستویی زدن زیر گوشی و دست سام رجبی وحشی تروریست منافق و نخورده به صورت کریهش
دم آقای پرستویی گرم
اون روز هم خانم خیراندیش بهشون گفت که پرویز پرستویی برادرش شهید شده تو جنگ و ...
سوال؛
آیا سلبریتی ها در مسیر بازگشت به قالب انقلاب هستند؟!
نمیدانم اما همین رفتارهای ضدمنافقانهشون قابل تحسین و تقدیر هست.
❣ @Mattla_eshgh