حرفهایش را متوجه نمیشدم و اجبارا فقط تأیید میکردم او همیشه میگفت: من در کلاسها فقط به تدریس موسیقی
اکتفـا نمیکنم بایـد تمام آن چیزها را که انسان در طول دوران زنـدگی تجربه کرده و از مطالعه کتابهاي متفاوت به دست آورده به
دیگران انتقال دهـد و معتقـد بود هرکدام از ما قهرمان داسـتان زندگیمان هستیم و اعتقاد داشت افراد عامی وحتی افراد مختلف نیز
قهرمـان زنـدگی خویشـند و چرا کسـی در کتابهـا چنیـن افرادي را بـه تصـویر نمیکشـد تـا حقیقـت زنـدگی در وجـود ایـن افراد و
خلاقیتهـاي منحصـر به فرد هر کـدام از آنهـا به نمـایش گذاشـته شـود. اطلاعـات عمـومی او تقریبـا درسـطح بالائی بود و همه این
اطلاعات را با نکته سـنجی هاي هنرمندانهاش کسب کرده بود. من شب و روز به تمرین پرداخته و در اوج یادگیري فن موسیقی بودم
امـا از غم و رنجم کاسـته نشـده بود. دلم میخواست آنروزهـا دوبـاره برمیگشت، روزهـائی که بـا عشق و اشتیـاق بـا پرویز درس
میخوانـدیم و به مباحث سیاسـی و مـذهبی میپرداختیم دلم میخواست او بود تا پیشـرفت مرا در موسـیقی میدید او بود تا افکار و
عقایـد آقـاي رضـائی را بـا او هم در میان میگذاشـتم و با هم به بررسـی آن عقایـد میپرداختیم. نیاز عجیبی به تشویق و تحسـین او
داشـتم اما از همه این چیزها محروم بودم و با تنهائی خویش میسوختم و میساختم توانمنـدیهاي من درحـدي بود که نمیتوانسـتم
آنهـا را محـدود کرده و به اسـارت بکشم. به ناچـار در پی کشف هویت خود و صـرف اوقات در جهت مثبت بودم. وقتی در محیط
بسـته و محصور تشـکیلات میدیدم که چگونه تحلیل میروم و همه استعدادهایم در زورگوئیها و یک بعدي نگري هاي تشکیلات
به تبـاهی میرود به هنر موسـیقی پناه میبرد مخصوصا که پرداختن به موسـیقی مورد تأییـد و تأکیـد تشـکیلات بود وکار من ظاهرا
هیـچگونه مـانعی در برنـداشت از آن به بعـد آقاي رضائی مرتب هفته اي دو مرتبه به منزل ما آمـده و به من آموزش
میداد
هر بارکه به خانه می آمـد از پنجره اتاقم به باغهاي اطراف نگاه میکرد و میگفت: این چشم انداز زیبا و رؤیائی ناخودآگاه
مرا به سوي خود میخواند، یک روز باید تنبورم را بیاورم و به این مکان بروم جدا اینجا مثل بهشت است. بهائیان بیشتر روزها دسـته
جمعی به آن باغهـا میرفتنـد و بسـاط رقص و آواز راه میانداختنـد. یـک روز به آقـاي رضائی گفتم: روزيکه همه بهائیان به این
اطراف آمدنـد شـما را هم دعوت میکنم تا با شـما آشـنا شونـد. یک روز آزیتا به خانه ما آمد همان روز قرار بود آقاي رضائی هم
براي تـدریس بیایـد بـا بعضـی از خانواده هـاي بهائی تماس گرفتم و گفتم: امروز هم مثل بیشتر روزها به آنجا بیاینـد و به آنها گفتم
مربی موسـیقی من قرار است به جمع مـا بپیونـدد و میتوانیم از نوازنـدگی او در فضـاي آزاد بهره ببریم. بـا آقـاي رضائی هم تماس
گرفتم و گفتم امروز کلاـس را تعطیـل کنیم و از ایشـان خواهش کردم ساز مورد علاقه خود را بیاورد، پـدر و مادرم درجریان همه
این برنامه ریزيها بودند و هنگامیکه آقاي رضائی هم آمد همراه او و آزیتا به باغهاي اطراف رفتیم در بین راه به طور اتفاقی فرهاد
داماد بزرگمان ما را دید، او که همیشه با من کوته فکرانه لج میکرد مسـتقیما به دفتر کار برادرها رفته بود و آنها را علیه من و آقاي
رضـائی پر کرده بود و به آنها گفته بود این خط و این نشان اگر بساط دیگري راه نیفتاد این دو نفر آخر به هم دل میبندنـد این بار
دیگر باعث آبروریزي خواهند شد. عصر آنروز یکی از برادرها به خانه ما آمد و معترضانه گفت: به چه دلیلی تا این حد با این آقا
صمیمی شده اي؟ به او گفتم: اگر او ازجوانان هرزه بهائی بود کسـی اعتراض نمیکرد اما فقط به خاطر مسلمان بودنش به این مسئله
اعتراض میکنید اگر من میخواسـتم با مسـلمان ازدواج کنم و آن همه مشـکلات را تحمل کنم با پرویز ازدواج میکردم. او گفت:
در هرحـال اینکـار، کار درستی نبود.
من عصـبانی شـدم و دیگر کنترل خود را از دست دادم و تمـام نقاط ضـعف فرهاد را یکی یکی باصداي بلند به زبان آوردم. از حرکات زننده خواهرش گرفته تا اعمال نابجاي خود او وگفتم چرا کسی به این
چیزهـا اعتراض نمیکنـد؟ در همین حین فرهـاد وارد شـد، او همه حرفهايم را شـنیده بود با عصـبانیت به من گفت: خفه شو. گفتم:
چرا؟ چون حرف حق میزنم؟ فرهـاد به خواهرم گفت: از اینجـا میرویم و تـا زمـانیکه رها اینجاست هیـچوقت به اینجا نمی آئیم.
خواهرم از من دفاع کرد و گفت: او که خطایی نکرده چرا اینهمه قضـیه را بزرگ کرده اي؟ او هم عصـبانی شـد و رفت و خواهرم
همراه دو فرزندش درخانه ما ماندند این اولین بار بود که اختلافی در جمع خانواده ما پیش می آمد. سـلیم تهران بود، وقتی رسـید ....
ادامه دارد .....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۳
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
هر بارکه به خانه می آمـد از پنجره اتاقم به باغهاي اطراف نگاه میکرد و میگفت: این چشم انداز زیب
#سایه_شوم
#قسمت بیست و چهارم
قضایا را شـنید حرفهايم را قبول کرد و گفت : بعـد از این کلاس را در خانه ما برگزار کنیـد تا دیگر حرفی پیش نیایـد. تا چنـد روز
خواهرم خانه ما و فرهاد خانه پـدرش بود و بالأخره فرهاد به دنبال خواهرم و بچه ها آمـد و آنها را برد اما این ماجرا باعث شـد رابطه
منو فرهـاد براي همیشه کـدر شود او به خواهرم گفته بود: دیگر حق نـداري اسم رها را بیاوري من هم دیگر به خانه آنها نمیرفتم
گر چه پیش از این هم به علت شخصـیت دروغ پرداز و بی مایه او کمتر با او روبه رو میشدم. به هزار سختی قضیه را به آقاي رضائی
گفتم و از اوخواهش کردم بعـد از این براي تـدریس به خانه سـلیم بیایـد. حدود سه ماه بود که او مرتب به منزل ما می آمد و به من
آموزش میداد همه از اینکه بینم نو مربی ام روابـط پنهانی وجود داشـته باشـد نگران بودنـد اما آقاي رضائی کسـی نبود که از این
همه اعتمـاد خـانواده سوء اسـتفاده کنـد او در همـان روزهـاي اول گفت: نامزد دارد و قرار است چنـد ماه دیگر با هم ازدواج کننـد.
مدتی که این حرفها در بین بعضـی از افراد بهائی زمزمه میشد و به گوش برادرها میرسید سلیم تصمیم گرفته بود از
روابط بین من و آقاي رضائی کاملا مطمئن شود و اگر پی برد که مسـئله اي در بین هست به آن خاتمه دهـد یعنی علاج واقعه قبل از
وقوع کند. یک روز درخانه سـلیم کلاس داشتیم بچه ها به کلاس رفتند و سلیم و سودابه هم از ما خداحافظی کرده و از خانه خارج
شدند و ما کاملا در خانه تنها بودیم احساس کردم که آقاي رضائی راحت نیست و سـعی میکند خیلی سـریعتر از همیشه به کلاس
خاتمه دهـد. تمرین جلسه آینده را مشـخص کرد و با احترام از پدر و مادرم یاد کرد و گفت: به آنها سـلام برسانید. درباره پرداخت
شهریه صـحبت کردم و او تشکر کرد و خداحافظی نمود. بعدا شنیدم که سلیم به برادرهاي دیگرم گفته بود: من خیالم از بابت آقاي
رضـائی کاملا راحت شـد. یک روز وانمود کردم از خانه خارج شـدم اما از پنجره وارد اتاق شـده و درجائی پنهان شـده و حرفهاي
آنهـا را گوش کردم آنها به جز موسـیقی درباره چیزي حرف نمیزدنـد. بعـد از آن روابط ما با آقاي رضائی بیشتر شـد.سایر اعضاء
خانواده هم براي آموزش سازهاي مختلف به نزد او میآمدند
بهمن دف را فراگرفت و برادر زاده هاي دیگرم ضرب و سه تار را نزد او آموزش دیدنـد. پسـر سـلیم هم بـا اینکه کوچـک بود نوازنـده فوق العاده اي در ساز ارگ شـده، برادر بزرگترم نوازنـده نی بود و
سالها بود که بدون مربی آهنگهاي خوبی مینواخت. در جمع خانواده ارکستر کاملی را تشـکیل دادیم و در احتفال جوانان برنامه اي
را اجرا کردیم که مورد تشویق همه واقع شـد. از آن به بعـد بـاز هم به دام تشـکیلات افتـادیم. در کمیسـیون موسـیقی من سرپرسـت
گروه موسـیقی بودم و در عرض چنـد ماه طوري نواختن سـنتور را فرا گرفته بودم که حیرت همه را برمی انگیخت. با پس اندازي که
از عروسک سازي برایم باقیمانده بود سـنتور خوبی خریدم و از آن سـنتور به اندازه جان خود مراقبت میکردم همه
عشق زنـدگی من موسـیقی بود و مادرم همیشه میگفت: اگر یک روزصداي نواختن سـنتور رها از اتاقش نیاید انگار چیزي را گم
کرده ام. پدر و مادرم مشوق واقعی من بودند و بهترین شـنونده هائی که از لحظه اول که قطعات گوش خراشـی را تمرین میکردم تا
بعـد که موزون و آهنگین شـده بود مرا و سـنتور مرا تحمـل میکردنـد. تشـکیلات دیگر مـا را رهـا نمیکرد. براي اجراي برنامه هاي
مختلف مـا را به شـهرهاي دیگر میفرسـتاد. شب و روز تمرین میکردیم و دسـته جمعی براي اجراي برنـامه آمـاده میشـدیم. آقـاي
رضائی مدتی کلاسـها را تعطیل کرد و گفت: براي اجراي برنامه درجشـنواره فجر در تالار وحدت تهران آماده میشود. من هر روز
بـدون اینکه به او اطلاع دهم به انجمن موسـیقی میرفتم و به تمرین گروه او گوش میکردم، بینهـایت تحت تـأثیر قرار میگرفتم،
حس میکردم در آهنگسازي بی همتاست و واقعا هیـچکدام از نتهائی که مینوشت تکراري نبود آوازها و تصـنیف ها از هارمونی
فوق العاده اي برخوردار بودنـد و ملودیها گویاي زبان دل بود. من در پشت پنجره اتاق تمرین آنها داخل راهروي انجمن مینشسـتم و
قطعـات را به ذهن میسپردم و از این مسـئله هم چیزي به آقـاي رضـائی نمیگفتم. یـکشب برادرم امیر او را براي شام دعوت کرد
بعد از شام من تصـنیف جدید او را برایش نواختم و او غرق تعجب شد و سـپس به من گفت: اسـتعداد تو در موسیقی به حدي است
که اگر ادامه دهی جزء نـادر ترین آهنـگسـازان میشوي بـاورش نمیشـد، میگفت: من بـاجنـگ اعصاب این قطعات را به گروه
آموزش میدهم و آنها با آن همه تمرین به راحتی و زیبائی تو آنها را نمینوازنـد اما تو بدون داشـتن نت و ازطریق گوشـی چگونه
توانستی اینهـا راحفـظ کنی و به این خوبی اجرا کنی؟ به او گفتم : آهنگهـائی را که او میسازد به انـدازه اي میفهمم که گوئی از اعمـاق وجودخود من برخاسـته و گویا با من سـخن میگویـد به همین دلیل میتوانم به راحتی آنها را بنوازم. روزهاي
آخري که دیگر همه اعضـاي گروه بایـد براي اجرايک برنـامه آمـاده میشدنـد آقـاي رضـائی از ناهماهنگی گروه رضایت نـداشت و
سخت دچار نا امیدي شده بود، من براي تشویق او مطلبی نوشـتم و از او خواهش کردم هر طور شده اینهمه زحمت را هدر ندهد و
براي اجرا حتمـا اقـدام کننـد او پس از خوانـدن آن قطعه ادبی از من تشـکر کرد و گفت سالهـاست که مشـوقی نداشـتم و تـو مرا به
حرکت واداشتی حس میکنم هر موفقیتی که پس از این داشـته بـاشم به خاطر تشویقهاي گرم توست دیگر کسـی را دارم که به من
انگیزه میدهـد و نیازهـاي روحی مرا اشـباع میکنـد ولی میترسم که مـوقت باشـد. گفتم: چرا مـوقت؟ آهی کشـید و گفت: چـون
بالأخره تو ازدواج میکنی و در کشور ما متأسـفانه ازدواج دختران آنها را از آزادي عمل محروم میکنـد. گفتم: به فرض که اینطور
باشـد مگر شـما نامزد نـداري؟ او که میتواند انگیزه اي براي ترقی شـما باشد. آقاي رضائی درحالی که مشـغول جابجائی خرک هاي
سنتور بود پنجه هایش را محکم روي سـیمها گذاشت و سـکوتی حکمفرما شد. آنگاه گفت: میخواهم اعترافی بکنم فقط قبلا از تو
میخواهم مرا ببخشی و ادامه داد، من معمولا به شاگردان دخترم میگویم نامزد دارم که درطول دوران آموزش رؤیا بافی نکنند و
افکـاري در سـر نپروراننـد بـا تعجب گفتم یعنی اصـلا کسـی به عنـوان نـامزد در زنـدگی شـما نیست؟ گفت چرا دخـتري هست که
دیوانه وار به من علاقه منداست خانواده هم اصرار دارند که با او ازدواج کنم اما روحیات او اصلا با من سازگار نیست، اهل موسیقی
نیست، مطمئنم نمیتوانـد مرا تحمل کند و در زندگی دچار مشـکلات زیادي میشویم او فقط به زیبائی اش اهمیت میدهد و هرگز
سعی نمیکنـد به مسائل مهمتري فکر کنـد گذشـته از این من به کسـی نیاز دارم که مرا درك کنـد و براي کارهاي
شبانه روزم ارزش قائل باشـد، هنرم را دوست بدارد و مرا براي کسب موفقیتهاي بیشتر به سـمت جلو براند، روح مرا اغنا کند. گفتم:
به او قول ازدواج داده ایـد؟ گفت: نه، هرگز، فقـط میدانـد که قرار است به خواسـتگاریش برویم مـادرم بـا مـادرش صـحبت کرده.
گفتم: اما گفتید که شـما را دوست دارد پس میتواند همه تعلقات شما را دوست بدارد. گفت: دوست داشتن او یک دوست داشتن
سطحی و یک دلبسـتگی کودکانه است.حس میکنم او بیشتر شـهرت مرا دوست دارد و این آزار دهنـده است. گفتم: شـما خیلی
حساس هستید او به هرحال به شـما علاقه منداست. اگر میدانید که میتواند زنزندگی شما باشد تأمل نکنید. گفت: اطمینان دارم
که او با من خوشـبخت نمیشود او باید مثل خواهرش با مردي ازدواج کند که برایش لباسهاي فاخر و طلاهاي گرانقیمت بخرد اما
من به کسـی مثل تو احتیاج دارم کسـی که براي چیزهاي بهتري ارزش قائل باشد تجملگرا و اهل فخرفروشـی و چشم و همچشمی
نباشـد. بـه او گفتـم آزیتـا هم دوست من است او هم مثـل من است پیشـنهاد میکنم به او هم فکري کنیـد. آقـاي رضـائی گفت: تو
باهوشتر از آنی که متوجه منظور من نباشـی، گفتم: اگر منظورتان من هسـتم چنین امکانی اصـلا وجود نـدارد، خواهش میکنم در
همینجـا به این مسـئله خاتمه دهیـد، قبل از شـما من قصـد داشـتم با پسـر مسـلمانی ازدواج کنم. به هم علاقه منـد بودیم اما خانواده
مخالفت کردنـد، ما نمیتوانیم با غیر از افراد بهائی ازدواج کنیم. گفت اما من مطمئن هسـتم کسـیکه تو را بفهمـد و بتواند تو را به
آن خوشـبختی که لایقش هسـتی برسانـد پیـدا نمیشـود ولی من به تمـام زوایـاي روحی تـو آشـنائی دارم، تـو را کاملا میفهمم و
میتوانم باعث پیشـرفت تو شوم. ما با هم افکار و عقاید مشترکی داریم و میتوانیم زوج خوبی باشیم، گذشته از همه
چیز مطمئنم هیچ کس پیدا نمیشود که تو را به اندازه من دوست بدارد. گفتم: خواهش میکنم تکرار نکنید و اصرار هم نکنید چرا
که حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم. گفت: اما از خانواده تو بعید است که تا این حد دیکتاتور باشد تو باید در انتخاب سرنوشـتت
مختار باشـی، گفتم: آنها خودشان هم مختار نیسـتند و سـرنوشت خود آنها هم محتوم به اسارتی اجتناب ناپـذیر است و از این قضـیه
اظهـار تـأسف کردم. او گفـت: اگر این همه مطمئن حرف میزنی چرا از این جـامعه خـارج نمیشـوي و سـعی نمیکنی در جـوامع
آزادتري زندگی کنی؟ گفتم من تسـلیم تسـلیمم نمیخواهم در این ایام پیري پدر و مادرم باعث عذاب آنها باشم، تحمل میکنم تا
زمـانیکه زمـانش فرا برسـد. درضـمن اگر بخـواهم از این جـامعه خـارج شـوم بایـد ازدواج کنم چـون در غیر اینصورت چگونه
میتوانم تنها و بـدون پشتیبان وارد جوامع دیگر شوم گفت: خوب با من ازدواج کن. گفتم: من اگر تصـمیم نـدارم ازدواج کنم فقط
براي این است که سـعی میکنم پولـدار شوم تـا به خارج از کشور بروم و در آنجا دور ازچشم خانواده میتوانم رها باشم و آزادانه
زنـدگی کنم. گفت: این چیزهـا که تـو میگـوئی عملی نیست تـوئی که قـادر نیسـتی در مقابـل خـانواده بـایستی و بگوئی که مورد
انتخابت کیست قطعا در مورد ازدواجی اجباري هم سکوت خواهی کرد به علاوه تو به تنهائی قادر نخواهی بود به پول برسی آن هم
آنقـدر که بتوانی به راحتی از کشور خـارج شوي و من میدانم همه این چیزها که میگوئی از روي ناامیـدي و بی انگیزه گی است.
امـا من میتوانم تو را به ثروت برسـانم تو خودت یک ثروتی، سـرمایه اي که مثل معادن طلا بی انتهاست تو را به موفقیتهاي بزرگ
میرسـانم فقـط همراه من بـاش و به تقاضـاي من فکر کن.گفتم: این غیر ممکن است خـواهش میکنم دیگر هرگز
مطرح نکنید. او با ناراحتی گفت: در آسـتانه رفتنم به تهران مأیوسم کردي مطمئن هستم کنسرت خوبی نخواهد بود.گفتم هیچ چیز
به انـدازه موفقیت شـما در این جشـنواره براي من ارزش ندارد، خواهش میکنمک فقط به آنروز فکر کنید و سـعی کنید موفق شوید
گر چه هنرشناسان نادرند و ممکن است شما را به عنوان برنده این جشنواره معرفی نکنند اما از نظر من شما برنده اید. او تشکر کرد و
گفت: این دلگرمیها به من قـدرت میدهـد اما ايکاش...گفتم خواهش میکنم آقاي رضائی این قضـیه را براي همیشه فراموش
کنید اما مطمئن باشید تا زمانی که زنده ام یکی از مریدان و شاگردان ارادتمند شما خواهم بود. افکار بلند شما،کلمات گویاي شما،
قطعـات دلنوازتـان مشتري پرو پـا قرصـی مثـل من خواهـد داشت. براي همیشه...
بعـد از سـکوت کوتـاهی گفت: میخواهم حقیقت
دیگري را اعتراف کنم. گفتم: بفرمائیـد. گفت
گفت : نت به نت این قطعـات را نیمه شـبها وقتی خلق میکردم به یـاد تو بودم و از تو الهام
میگرفتم از همـان روزهاي اول تفاوت تو را نسـبت به سایر دختران کاملا حس کردم و کم کم به تو دلبسـتم ماههاست که شب و
روز به تو فکر میکنم به روح بلند و بزرگت، به تو که کاملی و هر که را که با تو باشد کامل میکنی، تو سـرشاري ، سرشار از تمام
خوبیهـا، تمـام ارزشهـا، تمـام هنرهـا، حرفش را قطع کردم و گفتم: شـما شاعرخوبی هستیـد. گفت: خواهش میکنم رها اینها همه
حرفهـاي دل من است آنهـا را بـاشـعر مقایسه نکن حقیقت محض است اگر در این اجرا موفقیتی کسب کنم برنـده توئی چون روح
این قطعات براي توست براي تو که گل این محیط باصـفا و الهام بخشـی. داداش امیر مدت کوتاهی بود که به تهران نقل مکان کرده
بود او چون خودش نوازنـده نی بود و ازصـداي خیلی خوبی هم بهره منـد بود به موسـیقی علاـقه زیـادي داشت با او
صحبت کردم و قرارشـد در روز اجراي برنـامه من هم به تهران بروم. و همه بـا هم به تالار رفته و شاهـد اجراي برنامه آقاي رضائی
باشـیم. آنروز فرا رسـید و ما هم جزو تماشاگران بودیم. وقتی نوبت اجراي برنامه آقاي رضائی رسـید نفس در سینه من حبس شده
بـود و به حـدي اسـترس و هیجـان داشـتم که گوئی قرار بود من برنـامه را اجراي کنم، گروه آقـاي رضـائی همه لباسـهاي همرنگی
پوشـیده بودنـد و برنـامه خود را به نـام روایت آغـاز کردنـد روایت ازخـاطرات زیبائی حکایت داشت روایت گویاي مقاومت مردم
اسـتوار کشورمـان بود. روایت یـادآور حماسـی ترین روزهـا و یادواره عشق و ایمان والاي این دیار بود. روایت اجرا میشـد و من از
کالبد وجودم خارج شده و در دنیائی خارج از این دنیاي فانی سـیر میکردم. هرگز احساس لذتی را که آنروز از اجراي آن برنامه
داشـتم تجربه نکرده بودم و هنگامیکه برنامه به اتمام رسـید فکر میکردم تنها کسـیکه ممکن است تا این حـد منقلب و مجذوب
آن نواهـاي دلنشـین شـده باشـد من هسـتم اما دیـدم مردم با تشویق غیر قابل تصورشان و گلهائی که به گروه هـدیه میکردنـد نشان
دادند که چقدر هنرشناس و زیبا پسندند.خود این مردم تحسین برانگیز و قابل تقدیر بودند. آقاي رضائی در بین جمع ما را پیدا کرد
و به سـمت مـا آمـد و بعـد از دقـایقی از داداش اجازه گرفت و مرا به دیـدن هنرمنـدان بزرگ کشور ما نبرد وقتی مرا به آنها معرفی
میکرد گویـا قبلا از من براي آنهـا تعریف کرده بود و آنهـا مرا هنرجوئی هنرمنـد خطاب میکردنـد. بعـد از ملاقات با آنها خلوتی
یـافتم و به او به خـاطرکـار بزرگش تبریـک گفتم و او گفت: خـالق این اثر فقط تو بودي
ادامه دارد.....
مطلع عشق
#سایه_شوم #قسمت بیست و چهارم قضایا را شـنید حرفهايم را قبول کرد و گفت : بعـد از این کلاس را
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅✿﷽✿┅┄
🎥 کلیپ
«اَلو! سلام امام رضا...»
✔️ ولادت امام رضا (ع)
🔹برای دیدن پست به آدرس زیر مراجعه کنید
https://www.instagram.com/tv/CeqQgeAgVOV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🔸تولید محتوای گروه فرهنگی رسانه ای روای ، استان مازندران ، ساری
(صفر تا صد کار گروه راوی می باشد)
#همه_خادم_الرضاییم
#مکتب_امید
❣ @Mattla_eshgh
📌 در حضورت، چه زیبا واژهها آسمانی
میشوند!
🔹 اصلاً آمدهای که به آسمان برسانی خاکیان را! آمدهای که آنقدر رئوف باشی تا رضا شوی آنقدر رضا که حتی ریزهخوارِ عنکبوتصفتِ سفرهات را هم طوری در آغوش بکشی که متوجه جسارتش نشود!
🔅 ای حضرت عشق! ریزهخوارانِ نمکپرودهات، قرنهاست که بیصبرانه منتظرِ درکِ حضور حضرت یارند...
ای حضرت رئوف! میشود با دعایت پایان دهی این چشمانتظاری بیپایان را؟
🌺 ولادت با سعادت حضرت شمس الشموس امام علی ابن موسی الرضا مبارک باد.
❣ @Mattla_eshgh