eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 6⃣ : کمک به مردم 🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نیست." رفتم داخل اتاق، دیدم رفتارش عجیب شده است. کسی را درست نمی شناخت. این حالت سابقه نداشت. گفتم پاشو بریم اصفهان، تا حالت بهتر شود. رفتم سراغ لباسهایش دیدم گچی هستند. از آقای میثمی پرسیدم: "چرا لباس های مصطفی همگی گچی هستند؟" گفت: "مصطفی روزهای آخر هفته به کارخانه گچ اطراف قم می رود و در آنجا کیسه گچ پر می کند." 🍃آقای میثمی ادامه داد: "ما از اول فکر می کردیم به دلیل شهریه کار می کند. بعدها فهمیدیم یکی از طلبه ها ازدواج کرده. شهریه ی حوزه کفاف زندگی او نمی داند. برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد. عجیب بود مصطفی بیشترین درآمدش را به دوستش می داد. مصطفی پول را به آقای قدسی می داد و می گفت به عنوان شهریه بدهید فلانی." صحبت های آقای میثمی مرا یاد دوران نوجوانی مصطفی انداخت. آن زمان هم در کارخانه جوراب بافی کار می کرد. او از همان مبلغ ناچیز، به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست: «سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث امان بودن در قیامت می شود.» 📚 کتاب مصطفی، صفحه 30 الی 31 ادامه دارد...✒️
4_5818761618913232319.mp3
8.74M
💞 ۲۳ انسانهایی که ذاتاً مهربانند؛ و از خودِ مهربانی، لذت میبرند... اگر چند روز، هیچ خروجیِ رحمتی از آنان صادر نشود، احساسِ پوسیدگی میکنند! برای همین ... همیشه بدنبالِ کسی میگردند، که بی توقع، غرقِ رحمتش کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨 "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی" (شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻 https://eitaa.com/Poshtiban_Toranjسرفصل های همایش آنلاین✨ ✅ 5 چالش مهم در زندگی چیست؟ ✅ موفقیت و رشدفردی از کجا آغاز می‌شود؟ ✅ مراحل سه گانه خودشکوفایی ✅ معرفی 12مهارت رشدفردی نقشه راه ۳ سال آینده ✅ معرفی مدل تیپ شناسی MBTI 🔻زمان: پنجشنبه (6 مرداد) _ ساعت 16:50 [بسیارضروری و کاربردی برای همه]
مطلع عشق
🚨 همین الان ثبت نام کنید 🚨 "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی" (شماره تلفن + نام و نام خانوادگی) 👇🏻 http
دوستان اگر تمایل دارید تواین همایش شرکت کنین رایگانه خودمم شرکت کردم
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۲۳
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇
🔴 هر دو مریم به لحاظ جایگاه علمی که کسب کردند، قابل احترامند ولی وقتی رسانه های خارجی را بولد و را بایکوت میکنند به این نتیجه میرسیم که برای آنها نخبگی زن مهم نیست ، انچه که براشون مهمه بی حجابی زنه وگرنه مریم کوچکی نژاد هم استاد دانشگاه نورت وسترن آمریکا ودانش آموخته دانشگاه صنعتی شریف جزو ۴۰ دانشمند برتر زیر ۴۰ ساله دنیا است ولی کسی او را نمیشناسد و یا خانم دکتر شاگرد پروفسور سمیعی که در ۲۸ سالگی ۵۰۰ عمل موفق مغز انجام داده است را کسی نمیشناسد چون این ها حجاب دارند و غرب نمیخواهد زن محجبه را موفق نشان بدهد. تأسف بارتر از قدرت رسانه ای دشمن، ضعف شدید و کارنابلدی جبهه انقلابی در عرصه مهم رسانه بوده است. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از عماریار
⭐️ خانواده، مناسب‌ترین نظام برای تأمین نیازهای روحی و معنوی بشر است و بهترین بستر را برای تأمین امنیت و آرامش روانی اعضا، پرورش نسل جدید، اجتماعی کردن فرزندان و برآورده ساختن نیازهای عاطفی افراد فراهم می آورد. ⭕️ به مناسبت روز بزرگداشت ، عماریار مجموعه آثاری مرتبط با این موضوع را آماده تماشا کرده است🔻 🔹 🔸 🔹 🔸 🔹 🔸 🔹 🔸 🔹 🔸 🔹 🔸 💡 دوره‌های آموزشی: ♦️ دوره ➕ دوره ♦️ دوره ➕ دوره ♦️ دوره ➕ دوره ⬅️ دانلود و تماشا: 🌐 ammaryar.ir مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 🆔 @AmmarYar_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر پخش نشده از کمپ رجوی از نفوذ بین بازنشستگان تا جعل سند دولتی 💬 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت 6⃣ : کمک به مردم 🍃مصطفی راهی حوزه علمیه قم شد. يه روز تماس گرفتند از حوزه گفتند: "حالش خوب نی
سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 7⃣ عروسی پر ماجرا 🍃مصطفی یکباره نگاهش به من افتاد. فهمید که من ناراحتم. جلو آمد و با تعجب گفت: دادا، چی شده! گفتم: هیچی، چیزی نیست. دوباره پرسید: پس چرا گرفته ای!؟ دستش را گرفتم و از خانه رفتیم بیرون. گفتم: ما حدود 250 نفر را دعوت کردیم. شام هم به همین میزان تهیه کردیم. بعد با ناراحتی ادامه دادم: اما هر کی رو که فکر نمی کردیم اومده! تازه خیلی ها بی دعوت اومدن! الان از زنانه هم پرسیدم. کلا 400 نفر مهمون داریم. الان هم باید شام بدیم. چی کار کنیم!؟ 🍃مصطفی مکثی کرد و گفت: این که مشکل نداره، بیا اینجا!! دستم را گرفت و برد پشت خانه. آنجا خانه ی خرابه ای بود که دیگ ها را بار گذاشته بودیم. مصطفی رو کرد به آشپز و گفت: می شه یه لحظه برید بیرون! آشپزها با تعجب رفتند توی کوچه. من هم دم در ایستاده بودم. مصطفی جلو رفت و کنار دیگ ایستاد! از حرکات لبش احساس کردم که دعایی را زمزمه می کند. بعد هم به دیگ ها فوت کرد! وقتی به سمت من بر می گشت لبانش خندان بود. گویی به کار خود اطمینان داشت. بعد با دست اشاره کرد که: بیا داخل، حل شد!! 🍃شنیده بودم برای بزرگان چنین اتفاقی افتاده اما باور کردنش سخت است. آن شب حدود چهل نفر دیگر هم به ما اضافه شد! دو مینی بوس طلبه های حوزه ی قم برای دیدن مصطفی آمده بودند که برای شام آنها را نگه داشتیم! همه شام خوردند! غذا به همه رسید. حتی یک دیس بزرگ غذا هم آخر مجلس آوردیم داخل اتاق و خودمان دور آن نشستیم و خوردیم. مادر با تعجب می گفت:این همه مهمان بی دعوت آمدند. خوب شد غذا کم نیامد! من هم با تکان دادن سر حرفش را تائید کردم. اما دیگه چیزی نگفتم. از آن روز بیشتر به ایمان و تقوای مصطفی اعتقاد پیدا کردم. مصطفی واقعا مصطفی بود. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 39 الی 41
قسمت 8⃣ : خانه ای استان کهکیلویه 🍃روزهای پیروزی انقلاب بود. از صبح تا شب دنبال فعالیت های انقلاب بود. مصطفی بیست سالش بود. درس و بحث را کنار گذاشته بود. در یاسوج سپاه تشکیل شد. مصطفی به عنوان فرمانده سپاه یاسوج انتخاب شد. ابتدا قبول نمی کرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت. حالا یک جوان بیست ساله باید یک نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند. بزرگترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان بازی و نظام ارباب و رعیت بود. 🍃اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگچی های خود مردم را اذیت می کرد. وقتی به روستا رفتیم، خبری از خان نبود، آنها به کوهستان رفته بودند. رفتن به کوهستان خطرناک بود. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم. شب در روستا ماندیم. 🍃صبح دیدیم ردانی نیست. گفتند: "از نیمه شب از او خبری نیست. شاید آدم خان او را برده باشند." هنوز هوا روشن نشده بود که با رفقا از خانه بیرون آمدیم. دیدیم دو نفر از دامنه کوه پایین می آیند. یک نفر یقه دیگری را گرفته بود و با سرعت پایین می آمد. وقتی پایین رسیدند ترس ما برطرف شد. باور کردنی نبود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه او را گرفته و به پایین می آورد. همه بچه های سپاه فهمیدند مصطفی فقط یک روحانی و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده شجاع نظامی است. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 45 الی 47 قسمت 9⃣ : اشرار 🍃یکی از وظایف دیگری که در سپاه یاسوج به ما محول شد، مبارزه با مواد مخدر بود. یکی از ماجراهای مهم زندگی ما در همین دوران رقم خورد. یه روز قرار شد برای گشت زنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. من و آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. من آن روز مرگ را به چشم خودم دیدم. رسیدیم روی یک پل، یکباره نفس در سینه ام حبس شد! از ترس بدنم می لرزید. نه را پس داشتیم، نه راه پیش. آنها صورت خود را پوشانده بودند. لوله اسلحه اشرار به سمت ما بود. رنگ از چهره همه ما پریده بود. اما مصطفی مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم. 🍃مصطفی به ما گفت هیچکاری نکنید. از ماشین خارج شد. لوله اسلحه ها به سمتش چرخید. رفت سمت سردسته اشرار، عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته اشرار کرد و بلند فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است. سکوت تمام منطقه را گرفته بود. ما داخل ماشین زندانی بودیم. دقایق به سختی می گذشت. نیم ساعتی مصطفی با سردسته اشرار صحبت کرد. وقتی صحبت هایش تمام شد با لبخند به سمت ما آمد. فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند و ما هم حرکت کردیم. 🍃خوشحال بودم، ما از مرگ حتمی نجات یافته بودم. همه با تعجب گفتیم آقا مصطفی چه کار کردی؟ مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. گفت من به عنوان نماینده دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم که هدف ما چیست و می خواهیم به شما خدمت کنیم، خداروشکر به خیر گذشت. توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نمی ترسند و نه ناراحت می شوند. این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 49 الی 51
قسمت 🔟 فرمانده موفق 🍃ضد انقلاب در کردستان با حمله به یک روستا دکتر جهاد را ابتدا اسیر و بعد به شهادت رساندند. مصطفی لباس رزم پوشید. بند حمایل رزم پوشید. چهره کاملا نظامی به خود گرفت. عمامه را بر سر گذاشت. پیشتازی او قوت قلبی بود برای همه. بقیه نیروها آماده شدند و حرکت کردیم. پیش مرگ های کرد به همراه ما آمدند. 🍃یکی از آنها با شجاعت می جنگید. خیلی نترس بود. او همینطور به مصطفی نگاه می کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. با شجاعت بچه ها، روستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. همه تحت تاثیر مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین طور که به مصطفی نگاه می کرد جلو آمد و بلند گفت: «این را میگن آخوند. این را میگن آخوند!» مصطفی هم که همیشه حاضر جواب بود دستی به سبیل تا بنا گوش او کشید و گفت: «این رو میگن سبیل، این رو میگن سبیل!». 🍃بهش گفتم مصطفی تو وظیفه ات را انجام داده ای. بهتره برگردی قم. مصطفی رفت توی فکر دلش برای قم و جو معنوی حوزه و حال معنوی مسجد جمکران تنگ شده بود. اما فرماندهان اصرار می کردند بماند. در کردستان به فرمانده ای که هم شجاعت داشته باشد و هم عالم دینی خیلی احتیاج داشتیم. بعد از کمی فکر کردن گفت: از حضرت امام کسب تکلیف می کنم. قرار شد بریم دیدار امام. مصطفی از امام درباره ماندن در کردستان یا بازگشت به قم پرسید. امام با قاطعیت فرمودند: اکنون فرصت خدمت در این لباس است. حضور شما در کردستان آن گونه که گزارش دادند حیاتی است. باید برگردید و خدمت کنید. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 53 الی 56 🔻 نفربر 🍃در شب دوم عملیات دیدم یکباره از مصطفی خبری نیست. فاصله ما با نیروهای دشمن خیلی کم شده بود. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد. ساعتی بعد مصطفی را سر و صورت سیاه دیدم. مژه ها و ابروهایش سوخته بود. مصطفی گفت: "به میان نیروهای دشمن رفتم. آنجا یک نفربر بود. کسی در اطرافش نبود. سریع سوار شدم. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله آر پی جی. استارت زدم . با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم. در بین راه از بین چند تا تانک عراقی رد شدم. خودم را به خاکریز رساندم. از نفربر پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم دیدم در میان برادران عراقی قرار دارم. راه را اشتباه آمده بودم." 🍃"خلاصه سریع برگشتم. عراقی ها قضیه را فهمیده بودند. مرتب به سمت من شلیک می کردند. کافی بود یک آر پی جی به نفربر بخورد.... با سرعت می رفتم. کمی رفتم. نفربر به یک خاکریز خورد و گیر کرد. به پشت سرم نگاه کردم. سریع پیاده شدم. دیدم تانک عراقی به دنبال من است. من از خاکریز رد شدم و به طرف نیروهای ایرانی آمدم. چندین عراقی با تعجب به سمت نفربر آمدند. آنها دور نفربر جمع شدند. لحظه ای بعد تانک عراقی شلیک کرد. صدای انفجار و شعله های آتش از نفربر زبانه کشید. چندین دست و پای قطع شده عراقی ها روی زمین ریخت! من هم که توانسته بودم از انفجار فاصله بگیرم به سمت نیروهای خودی آمدم. خودم هم باور نمی کردم که زنده باشم." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 69 الی 70
قسمت 2⃣1⃣ دفاع مقدس 🍃واژه دفاع مقدس در همان سال های ابتدایی جنگ بر سر زبان ها افتاد. بیشتر نیروهای داوطلب و روحانیون حاضر در جبهه های جنگ تلاش می کردند تا عرصه ی نبرد به میدانی برای جهاد اکبر تبدیل شود. اما حضور فرماندهانی مثل بنی صدر که در راس جنگ بودند به معنویات اعتقاد نداشته و حتی مسخره می کردند و مانع این حرکت شدند. در ماه های اول جنگ به کسانی که داوطلب به جبهه آمده بودند یک بسته سیگار آمریکایی می دادند. نام عملیات های آنها هم عجیب بود: عقابان آتشین، شیران درنده و ... استفاده از کلمات رکیک و زشت حتی در پشت بی سیم از اصطلاحات معمول نظامیان در روزهای اول بود. در بیشتر جبهه ها کمتر اثری از دفاع مقدس دیده می شد. 🍃در چنین شرایطی روحانیون متعهد و انسان های مقدس پا در عرصه دفاع نهادند. آنان روح معنوی را در میان نیروها دمیدند و عشق به اهل بیت علیه السلام و شهادت را در دل ها روز افزون کردند. برگزاری منظم برنامه های دعا و توسل ، برپایی نماز جماعت و نام گذاری گردان ها و تیپ ها به نام ائمه و ... از فعالیت های این دسته از روحانیون بود. یکی از روحانیون قرارگاه خاتم الانبیا می گفت: آقا مصطفی ردانی، روح معنوی را در بچه ها دمید. اخلاص او باعث شد بسیاری از کسانی که حتی به دلایل دینی به جبهه آمده بودند جذب برنامه های معنوی او شوند. دعای کمیل و توسل او انسان ساز بود. من دیدم که چندین فرمانده نظامی با برنامه های معنوی مصطفی بسیار متحول شدند. 🍃اولین تیپ رزمی متشکل از بچه های اصفهان به نام مقدس امام حسین علیه السلام نامگذاری شد. برنامه نماز جماعت در همه واحدهای تیپ راه اندازی شد. به دوستان روحانی می گفت در همه ی مراحل باید همراه گردان باشید. حتی زمانی که به قلب دشمن حمله می کنید. یکی از طلبه ها بهش گفت: "بچه ها میگن تو اگه با عمامه بیایی عملیات، دشمن متوجه حرکت گردان میشه و استتار بهم می خورد. مصطفی یه تکه گونی داد بهش و گفت بکش روی عمامه، ولی هر وقت عملیات شروع شد آن را بردار و جلو برو. دشمن با دیدن عمامه تو وحشت می کند و بچه ها هم روحیه می گیرند." یکی از مسئولان جنگ می گفت: "من شک ندارم مقدس بودن دفاع ما مدیون آقا مصطفی ردانی و امثال او می باشد. آنها کاری کردند که این دوران به یکی از دوران های طلایی کشور تبدیل شود." 📚 کتاب مصطفی، صفحه 72 الی 74 ادامه دارد...✒️
📌 ؛ 🔹 آنجا که در مباهله، مولایمان علی علیه‌السلام، جانِ پیامبر خطاب شد، نادیده گرفتند و ثمره‌اش شد خانه‌نشینی مولا… 🔸 چه حقیقتی را نادیده گرفتیم که هزار و اَندی سال است امام زمانمان غریب است و در پس پرده؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴بانک مرکزی: اثر تورمی حذف ارز ترجیحی تخلیه شد 🔹تورم ماهانه اقلام خوراکی از ۲۵.۴ درصد در خردادماه به ۵.۷ درصد در تیرماه کاهش یافت. 🔹همچنین در تیر ماه سالجاری تورم نقطه به نقطه معادل ۵۴ درصد و تورم سالانه معادل ۴۰.۵ درصد به ثبت رسید. 🔹کاهش حدود ۲۰ واحد درصدی تورم اقلام خوراکی از خرداد تا تیر، به وضوح پایان اثر تورمی حذف ارز ۴۲۰۰ را نشان می‌دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت 2⃣1⃣ دفاع مقدس 🍃واژه دفاع مقدس در همان سال های ابتدایی جنگ بر سر زبان ها افتاد. بیشتر نیروها
3⃣1⃣ ترور 🍃منافقین در روزهای خرداد سال 1360 اعلام جنگ خیابانی کردند. در آن زمان آنها دستشان به خون 12000 هزار انسان بی گناه آلوده شد. بسیاری از افراد بدلیل داشتن چهره حزب اللهی مورد هجوم منافقین قرار گرفتند. آنها مصطفی را شناسایی کرده بودند تا ترور کنند. 🍃مصطفی برای سخنرانی به دانشگاه دعوت شده بود. مصطفی با موتور آمده بود. طبق معمول می خواست با موتور برگردد. اما بچه های سپاه مانع شدند. گفتند ماشین آماده است، صلاح نیست شما با موتور بروید. مصطفی موتور را به یکی از دوستان داد و سوار ماشین شد. 🍃وقتی به خانه آمد هنوز دوستش نرسیده بود. عصر بود که خبر رسید راننده موتور مصطفی مورد حمله ی منافقین قرار گرفته! تیم ترور منافقین، موتور مصطفی را شناسایی کرده بودند. بعد از مراسم موتور را تعقیب کردند و در یکی از خیابان ها راننده را به رگبار بستند. خدا را شکر راننده زنده ماند و فقط مجروح شده بود. اما بعد از آن از طرف سپاه برای آقا مصطفی محافظ قرار دادند. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 76 الی 77 قسمت 4⃣1⃣ ترور 🍃ظهر در گرماگرم نبرد چند خبرنگار خارجی به مواضع ما آمدند. آنها می خواستند شکست محاصره ی آبادان را ببینند. صدام گفته بود: اگر بخواهند به آبادان بروند باید از من اجازه بگیرند اما حالا! درخواست آنها مصاحبه با فرمانده، منطقه بود. با آنها جلوتر آمدم. 🍃کمی دنبال مصطفی گشتم. یکدفعه او را دیدم. مصطفی در حال آر پی جی زدن بود! رو به خبرنگارها، مصطفی را نشان دادم و گفتم: همون که لباس سپاه پوشیده و آر پی جی می زنه فرمانده عملیات هست. برید کنار تانک سوخته و باهاش مصاحبه کنید. خبرنگار انگلیسی سرش را به نشانه تعجب تکان داد. بعد مکثی کرد و گفت: همه چیز این جبهه عجیب است. فرماندهان شما هم عجیب هستند. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 81
قسمت 5⃣1⃣ توسل 🍃مصطفی از همان روزهای اول جنگ امر مهمی را پایه گذاری کرد. او اثبات نمود که اثر معنویات در افزایش قدرت رزمندگان از هر سلاحی بالاتر است. او هر جا بود نماز جماعت برپا می کرد. در برگزاری دعای کمیل و توسل پیشقدم می شد. مجالس دعای او انسان را متحول می کرد. در پایان جلسات فرماندهان، مجلس توسل برپا می کرد. در میان فرماندهان ارتش یکی بود که عاشق توسل های او شده بود. مصطفی آموخته های او را تغییر داد. سرهنگ نیاکی عاشق مصطفی بود. یک بار به ما گفت: «قدر مصطفی را بدانید، شاید در هر صد سال یک نفر مثل او پیدا شود که برای این سرزمین عزت بیاورد.» 🍃فراموش نمی کنم. مجلس دعا به پایان رسید. اما تازه کار اصلی او شروع شد. مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود. با پای برهنه حرکت کرد. بیابان را در جهت شرق طی نمود. سیل اشک از چشمانش جاری بود. حالت عجیبی ایجاد شد. صدای سربازان امام زمان (عج) در بیابان پیچیده بود: يابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی. این برنامه همیشگی او بود. 🍃مصطفی قبل از اینکه برای دیگران بخواند برای خودش می خواند. نوری که در وجود مصطفی تابیده بود از جنس دیگری بود.در دعا، در ضجه زدن، در مولا مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن بر دشمن در خط مقدم و ...از همه برتر بود. او در میان بچه هایی که عاشق شهادت بودند جلودار بود. آقا را صدا می زد. آنقدر با ناله ی خودش مولا را خطاب قرار داد تا مورد عنایت واقع شد! 📚 کتاب مصطفی، صفحه 82 الی 83 قسمت 6⃣1⃣ خاک های رملی 🍃یکی از مشکلات برای رسیدن به مواضع دشمن، رملی بودن منطقه بود. خاک آنجا شبیه ماسه های ساحلی بود و پای نیروها مرتب در آن فرو می رفت. جلسه فرماندهان برگزار شد. گفتم: مشکل اصلی این عملیات رمل های چزابه است! روی رمل ها که راه می رفتیم تمام توان ما گرفته می شد. نیروی ما باید هجده کیلومتر بر روی رمل پیاده روی کنه تا به نقطه ی شروع برسه. ما چطور هفت گردان را تا پشت سر عراقی ها بیاوریم و خسته و کوفته بزنند به خط دشمن؟! خلاصه هر کدام از مسئولان نظری دادند. 🍃در پایان جلسه طبق معمول مصطفی شروع به دعا کرد و با خدا نجوا می نمود. می گفت: خدایا تو می دانی که راه رفتن بر روی این رمل ها مشکله، خدایا تو ارحم الراحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای رزمندگان کار ساده ای است! خلاصه مصطفی حل این مسئله را از مشکل گشای عالم خواست. 🍃شب هشتم آذر سال 1360 بود. نیروها آماده حرکت برای عملیات شدند. ساعتی قبل کمی باران بارید. همه ی فرماندهان اضطراب داشتند. نکند منطقه باتلاقی شده باشد؟! نکند نیروها خسته شوند و توان حمله را از دست بدهند؟! حرکت نیروها که شروع شد تعجب کردم! باران خاک را سفت کرده بود! گویی روی ابر راه می رفتیم! هیچ کس احساس خستگی نمی کرد! دعای هفته قبل مصطفی درست در شب عملیات اجابت شد!! مصطفی کنار معبر ایستاده بود. چشمانش خیس اشک بود. می گفت: کار خدا را دیدی، دیدی خدا به ما عنایت کرد... . 📚 کتاب مصطفی، صفحه 85 الی 86
قسمت 7⃣1⃣ ماجرای عصر جمعه 🍃مصطفی در یکی از سخنرانی هایش برای رزمندگان لشکر می گوید: به سختی مجروح شدم. به بیمارستان منتقل شدم. حالم رو به بهبودی رفت. روز جمعه بود که برای برگشت آماده شدم. اما هیچ پولی نداشتم. گفتم از کسی قرض می گیرم. اما هیچ کس در بیمارستان آشنا نبود. خانواده هم از من خبر نداشتند. نمی خواستم آنها نگران شوند. عصر جمعه بود. تنها راه چاره را پیدا کردم! در تهران و آن عصر جمعه هیچ آشنایی نداشتم الا یک نفر! رو به قبله نشستم و شروع کردم: الهی عَظُمَ البلاء ...(دعای فرج) گفتم: آقا همه چیز دست شماست. و ادامه دادم: من می خواهم برگردم منطقه. اما هیچ کس را جز شما نمی شناسم. من چاره ای ندارم جز توسل به شما. 🍃دعای فرج که تمام شد از بیرون صدایی آمد! جمعیتی وارد بیمارستان شدند. از نماز جمعه آمده بودند. برای دیدار با مجروحان و جانبازان جنگ تحمیلی. درب اتاق باز بود و به جمعیت نگاه می کردم. یک دفعه یک روحانی جوان با عمامه مشکی از جمع مردم خارج شد و به سمت من آمد! سلام کرد و یه مفاتیح به من داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند!! بعد هم برگشت و به سمت جمعیت رفت. با تعجب به مفاتیح نگاه کردم. مفاتیح را باز کردم. چند اسکناس تا نخورده در میان صفحاتش بود! نگاهی به سمت جمعیت انداختم. بلند شدم و سرک کشیدم. رفتم سمت جمعیت هر چه گشتم او را نیافتم! هیچ شخص روحانی درجمعیت نبود. ساک لباس ها را برداشتم و راه افتادم. از همان پول کرایه تا ترمینال و بعد هم پول بلیت اهواز را دادم و حرکت کردم. در راه با همان پول شام خوردم. از اهواز به سمت دارخوئین آمدم. وقتی کرایه را دادم پول ها تمام شد!! 🍃آقا مصطفی این ماجرا را برای بچه ها تعریف کرد و گفت:« شما در همه ی گرفتاری ها توسل داشته باشید به خود آقا، همه گره ها به دست ایشان باز می شود. خدا برای ما امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را قرار داده. دست نیازتان را به سوی ایشان بگیرید،مطمئن باشید شما را دست خالی رها نمی کنند.» خود امام عصر فرمودند:« ما شما را رها نکرده ایم(و در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم) و یاد شما را از خاطر نمی بریم. اگر چنین بود بلاها بر شما هجوم آورده و دشمنان شما را پایمال می کردند.» 📚 کتاب مصطفی، صفحه 90 الی 92 قسمت 8⃣1⃣ امر به معروف و نهی از منکر 🍃"این طور نباشد که وقتی از جبهه برمی گردید احساس مسئولیت نکنید و بگید کار ما حضور در خط مقدم و جنگ در راه خداست. بدانید که امر به معروف و نهی از منکر، جهاد اکبر است. برای شما حدیثی می خوانم تا بدانید مسئولیت شما در قبال بی عدالتی و ناهنجاری های فرهنگی چیست. 🍃حضرت علی (ع) در کلمات قصار نهج البلاغه می فرمایند: "تمام کارهای نیک و حتی جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، همچون آب دهان در برابر دریای پهناور است. این را هم بخاطر بسپارید که امام حسین (علیه السلام) شهید امر به معروف بودند و ... .» اینها از بیانات آقا مصطفی برای بچه های لشکر امام حسین (علیه السلام) بود. 🍃پیامبر فرمودند: "خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می داند. اصحاب پرسیدند: مومن بی دین کیست؟! و ایشان فرمودند: کسی که نهی از منکر نمی کند." 🍃در مسیر در سفر مشهد بودیم. راننده نوار ترانه گذاشت. صدای نوار هم زیاد بود. مصطفی از جا بلند شد و طبق وظیفه دینی تذکر داد. اما راننده توجهی نکرد. اما مصطفی بیکار نماند. از روش های مختلف استفاده کرد تا راننده به اشتباه خود پی ببرد. بالاخره موفق شد. جالب است که این ماجرا قبل از انقلاب رخ داد. زمانی که مصطفی یک نوجوان بود. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 110 الی 111
قسمت 9⃣1⃣ بازدید امام خامنه ای از جبهه 🍃از برخورد بعضی مسولان مملکتی ناراحت بود. آن ها که وقتی برای بازدید به جبهه می آمدند توقع داشتند برایشان گوسفند قربانی کنند و ... . 🍃یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان 15 خرداد بودم. آیت الله خامنه ای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خوانده اید؟ گفتند: بله. گفتم: ما داریم می ریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند. صف غذا طولانی بود. اما مسولان پادگان سفره ی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من! هر چه به ایشان اصرار کردند بی فایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند. این را که گفتم خیلی خوشش آمد. آب سردی شد روی آتش عصبانیتش. 📚 کتاب مصطفی، صفحه 111 قسمت 0⃣2⃣ استخاره 🍃عملیات تا دقایق دیگری آغاز می شود. اما از رفت و آمد بچه های تخریب می شد فهمید که مشکلی پیش آمده! آنها می گفتند پشت میدان مین قرار داریم! دشمن در آن سوی میدان مین آماده و منتظر ماست! عراقی ها حسابی حساس شده بودند. ماه ها شناسایی در این منطقه صورت گرفته. ممکن است به هیچکدام از اهداف نرسیم! حسین خرازی و فرماندهان مضطرب و ناراحت بودند. ستون گردان ها پشت میدان مین مانده. تا دقایقی دیگر رمز عملیات فتح المبین اعلام می شود. باید کار را شروع کرد اما! یکی از بچه های اطلاعات یک مسیر دیگر را نشان داد اما گفت این مسیر شناسایی نشده. همه ناراحت بودند. فرصت فکر کردن هم نداشتیم. چه برسد به شناسایی محور جدید. 🍃مصطفی قرآن کوچکش را از جیب درآورد و در دست گرفت. در تاریکی شب توسلی به حضرت زهرا سلام الله علیها پیدا کرد. در دورن خودش کلماتی را نجوا کرد. قرآن را باز کرد. نگاهی به صفحه ی باز شده انداخت و خیلی قاطع و محکم گفت: از این محور نمی ریم! بعد محور سمت راست را نشان داد و گفت: از اینجا می زنیم به دشمن! چندتن از فرماندهان اعتراض کردند. گفتند: این منطقه شناسایی نشده. ما نمی دانیم آنجا چه خبر است. اما حسین خرازی که به استخاره های مصطفی اعتقاد داشت هیچ تردیدی نکرد. حرکت بچه ها آغاز شد. دقایقی بعد رمز یا زهرا برای آغاز عملیات فتح المبین اعلام شد. اشک از دیدگان مصطفی و بسیجی ها جاری شد. 🍃عین خوش با کمترین تلفات فتح شد. حکمت استخاره مصطفی صبح فردا مشخص شد. منطقه ای که قرار بود دیشب به آنجا حمله کنیم بدون درگیری محاصره و تصرف شد. با روشن شدن هوا دو گردان تا دندان نیروی مسلح دشمن به اسارت در آمدند! آنها با تعجب می گفتند: شما از کجا آمدید ما دیشب از سنگرهای مقابل میدان مین منتظر شما بودیم!! 📚 کتاب مصطفی، صفحه 115 الی 117 ‌❣ @Mattla_eshgh
4_5872712786177427064.mp3
7.17M
💞 ۲۴ داره دیر میشـــه! هرچی مهربانتر؛ کوله اَت سنگین تر! آسانترین و کوتاهترین مسیــر، برای جذبِ ذخیره هایِ آخرتی؛ مهربانیــه! 🌸 به مهربانی، به چشمِ یه تجارتِ عظیمِ آخرتی، نگاه کن! ‌❣ @Mattla_eshgh
🌀در دیکتاتوری رسانه‌ای غرب شما باید پورن ببینید 🔺نمونه‌ای از تبلیغات در یک برنامه ساده کم‌حجم‌سازی ویدئو! 👈 Amin Mosavi 2 ‌❣ @Mattla_eshgh