eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 انیمیشن سینمایی 🔺کشور تولید کننده:  🔺زمان پخش: ۸ دقیقه 🎯 مناسب کودکان 3⃣ سال به بالا 📕خلاصه داستان 🍃در نزدیکی یک روستای کوه پایه ای، باغی پر از گل های زیبا وجود دارد که یک پیرمرد مهربان و دانا به نام باغبان باشی مسئول آن است. گربه ای تپلی به نام پیشل هم نگهبان گل هاست. او به همراه دوست صمیمی خود به نام زنبورک، در هر داستان چالش جدیدی را ایجاد می کنند و .. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#معرفی_انیمیشن 🔺 انیمیشن سینمایی #باغ_قصه_ها 🔺کشور تولید کننده: #ایران 🔺زمان پخش: ۸ دقیقه 🎯 مناس
شخصیتهای انیمیشن 📍باغبان باشی ⚡️مهربان، دانا، عاقبت اندیش و اهل کار این پیرمرد مهربان که ریش های نسبتا بلندی دارد. در تمامی داستان ها با یک پیراهن قرمز و پیش بند زرد رنگ، چکمه بلندقرمز،عینک بنفش، ابروهایی پیوندی و چشمانی ریز دیده می شود. 📍پیشل ⚡️کنجکاو، سربه هوا و بازیگوش پیشل یک گربه چاق و تپلی است که می تواند روی دوپای خود هم راه برود. او نگهبان باغ است و در هر داستان، چالشی را به وجود می آورد. 📍زنبورک ⚡️مهربان، اهل کار و همراه زنبورک، یک زنبور کوچولوی زرد رنگ است که به داستان اضافه می شود. او صمیمی ترین دوست پیشل است و به همراه او به زندگی گل های باغ و گرده افشانی آنها کمک می کند. آنچه پدر و مادرها در موردش باید بدانند👌 ✅ نکات مثبت: این انیمیشن وطنی با گرافیک ساده و البته ریتمی کند، یک محصول ساده و سالم است. محورهای آموزشی آن دست روی موضوع خوبی گذاشته است( آشنایی کودک با گل ها و خواص آن ها) ❌نکات منفی: ریتم داستان بسیار کند است و کودک را با این کشش ضعیف چندان با خود همراه نمی کند. ترکیب رنگ های به کار رفته چندان جذاب نیست. خود شخصیت ها تکلم ندارند و مجری محور است. در داستان ها با آب و تاب فراوانی رفتارهای اشتباه پیشل بیان می شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهم مجازی ... این دایره ها تکون نمیخورن اون فلش ها به ذهن شما جهت میدن وگرنه دایره ثابت هست ... دقیقا کاری که فضای مجازی با شما میکنه همینه جهت دادن به موضوعاتی که ثابتن و شما فکر میکنید که این شما هستید که دارید تشخیص جهت میدین ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #هفتاد_ودو صاف‌تر می‌نشیند و با دست چشمانش را می‌مالد. زیر لب غر می‌زند: - اینا تا کجا می‌خ
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 چند جمله دیگر هم می‌گوید ، که من نمی‌شنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهره‌ای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من می‌شد. احساسی که باعث می‌شد ، دنیا را رنگی‌تر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کم‌تر است و من چهار سال است ، که تلاش می‌کنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آن‌ها را در ذهنم پررنگ نگه دارم. دوماه و بیست و سه روز ، فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی. - ای بابا...فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه! صدای مرصاد است. می‌گویم: - چی؟ - همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم می‌شه می‌ره. می‌خندم: - اخیراً کم‌صبر شدی آقا مرصاد! دوباره گوش‌هایش سرخ می‌شوند. به حالش غبطه می‌خورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص. مثل من نیست ، که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست عشق است یا نه؟ حاج رسول دوباره در بی‌سیم گزارش می‌خواهد. نگاهی به صفحه جی‌پی‌اس می‌اندازم و می‌گویم: - یکم دیگه مونده به پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشان. - توی راه توقف نکردن؟ - نه. - خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین. - چشم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌تابد اذیتش نکند: - گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟ خنده‌ام می‌گیرد: - نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمی‌دارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم. مرصاد داشبورد را باز می‌کند و داخلش را می‌گردد. می‌گوید: - هیچی این‌جا نیس! وایسا...آها... در داشبورد را می‌بندد و می‌گوید: - فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن! سینه‌ام تیر می‌کشد و معده‌ام می‌سوزد. می‌دانم بخاطر گرسنگی نیست. از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم. از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت. مرصاد می‌گوید: - اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. می‌خوای؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. مرصاد شکلات را باز می‌کند. صدای خرچ‌خرچ پوسته شکلات روی اعصابم می‌رود. سعی می‌کند شکلات را بگذارد توی دهانش. با دهان پر غر می‌زند: -عینهو سنگه لامصب. - مجبوری بخوریش؟ - گشنمه! اعصابم ریخته است بهم. شکلات کاراملی خشک شده...با پوسته زردش. از بچگی از این شکلات‌ها خوشم نمی‌آمد، گیر می‌کرد میان دندان‌هایم؛ اما از بعد رفتن مطهره، از این شکلات هم متنفرم. گریه‌اش بند نمی‌آمد؛ آن متهم زن را می‌گویم. دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود. من بر خلاف تصور همه، آرام بودم. انقدر مبهوت بودم که نمی‌توانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم.
قسمت وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم. این جلسه بازجویی نبود؛ من هم بازجو نبودم. فقط می‌خواستم بدانم مطهره چه گناهی کرده بود که باید تاوانش را با جانش می‌داد؟ من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده: - شما پلیسید؟ یا... فقط یک لحظه نگاهش کردم. دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش می‌خورد سی سالی داشته باشد. نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم می‌ریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود. فقط یک کلمه از دهانم خارج شد: - چرا؟ با صدای بغض‌آلودش گفت: - من...نمی‌دونم شما کی هستید...ولی...هرکی هستید حرفامو گوش کنین...تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین...بذارید آروم بشم... البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچی‌هایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت نقشه‌ کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد می‌گفت اگه لازم شد می‌کُشیمش... لب‌هایش را فشار داد روی هم و من پلک‌هایم را. نمی‌دانستم تا کِی طاقت می‌آورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم. متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش می‌لرزید: - به خدا...به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمی‌دونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود... نمی‌فهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام می‌ذاره... مشتش را باز کرد ، و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز: - اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمی‌تونم بخورمش یا بندازمش دور...هرچی یادم می‌افته چقدر مهربون بود، دلم می‌خواد بمیرم. مرگ برای ما کمه...اون...
قسمت یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید: - اون با ما بدی نکرده بود...خدا ما رو نمی‌بخشه... لعنت به من...خدا ما رو نمی‌بخشه... بغضم را قورت دادم. راست می‌گوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بی‌گناه، مهربان. همه را اسیر مهربانی‌اش می‌کرد. پس چطور دلشان آمد؟ دوباره همان سوال از دهانم خارج شد: - چرا؟ متهم سعی کرد خودش را آرام کند. اشک‌هایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش می‌لرزید و اشک آرام از چشمش سر می‌خورد: - منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمی‌خوابه. یا دعا می‌خوند، یا نماز. می‌دونستیم نگهبانا بی‌هوشن. قفل رو هم یکی از بچه‌ها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد می‌کنه. رفت برام نبات‌داغ آورد. داشت می‌رفت پِی نگهبان که ریختیم سرش... دستانم مشت شد. مطهره من را می‌گفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمی‌رسید. نفس عمیق کشیدم. باید تا آخرش را گوش می‌کردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود. با دستمال، بینی‌اش را پاک کرد اما گریه‌اش بند نیامد: - اون کم نمی‌آورد، می‌جنگید، حسابی می‌جنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمی‌شدیم. فکر نمی‌کردم انقدر زورش زیاد باشه. می‌ترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی فکر این‌جا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمی‌اومد ولی دست و پا می‌زد، می‌خواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون. دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم ، که می‌لرزید. داشتم دیوانه می‌شدم از تصور مطهره در آن لحظات. متهم زن می‌نالید و زار می‌زد: -من به ثریا گفتم بیشتر فشار بده خفه می‌شه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش لگد می‌زدن... لبم زیر فشار دندان‌هایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده.
قسمت صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجه‌اش تمام اتاق ملاقات را برداشت: - وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بی‌حال شده بود... نمی‌دونستم مُرده...خدا ما رو نمی‌بخشه...لعنت به ما...لعنت به من...اون با ما بد نکرده بود... صدای ضجه‌اش هر لحظه بلندتر می‌شد؛ انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم. یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانه‌وار شروع کردم به رانندگی. بی‌هدف رانندگی می‌کردم و داد می‌زدم. کسی نبود که اشک‌هایم را ببیند، داد می‌زدم و گریه می‌کردم. مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من... انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطره‌ای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف. مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمی‌آمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام شهید شد. بی‌صدا. مظلوم. بی‌گناه. مطهره فقط یک ضابط قضائی بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط مسئولیت‌پذیر که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک باند فساد. از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بی‌حس شده بودند. فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه. دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانه‌ها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویل‌تان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم قاتلش مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور عشق‌تان را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟ داد می‌زدم؛ با تمام توانم. دیگر گریه‌ام بند آمده بود و فقط داد می‌زدم: - خداااااااااا !
قسمت انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم. خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفس‌نفس می‌زدم و گلویم می‌سوخت. عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت. از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش. آن شب رفته بودم خانه‌شان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: - مطهره خب امشب نمی‌خواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا. صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: - آخه...امشب حتماً باید برم. و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را می‌فهمیدم. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. کاش آن شب اجازه نمی‌دادم برود. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت. کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ ا ما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه: - نمی‌شه حاج خانوم. نمی‌تونه شیفتش رو جابجا کنه. مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید. من خودم رساندمش به قتلگاهش. - داریم می‌رسیم به پلیس‌راه! این را مرصاد می‌گوید و بعد با تعجب نگاهم می‌کند: - عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟ به دستانم نگاه می‌کنم که بخاطر فشاری که به آن‌ها آورده‌ام رنگشان پریده. دستم را کمی شل‌تر می‌گیرم ، و تازه متوجه می‌شوم دندان‌هایم هم روی هم ساییده می‌شوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق می‌افتم اینطوری می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم تا برگردم به حالت عادی و می‌گویم: - خوبم. گفتی کجاییم؟ چیزی از تعجب مرصاد کم نمی‌شود: - مطمئن باشم خوبی؟
قسمت سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم: - گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً می‌خوان برن تا دم مرز! مرصاد بی‌سیم را درمی‌آورد و می‌گوید: -مرکز مرکز مرصاد... - جانم مرصاد بگو. - ما الان نزدیک پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه می‌دن. - تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیس‌راه باهاتون دست می‌دن. - دریافت شد. چشم. دستش را می‌زند روی زانویش: - نه مثل این که حالاحالاها باید بریم. نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه می‌اندازم و می‌گویم: - ببین توی راه رستوران بین‌راهی داریم یا نه؟ خم می‌شود و به نقشه دقت می‌کند: - وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه. و زوم می‌کند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان. می‌گویم: - دعا کن این‌جا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت می‌شه. به پلیس‌راه می‌رسیم. صدای آشنایی را در بی‌سیم می‌شنوم: - سلام عباس جان. ما توی پلیس‌راهیم، ون سبز تاکسی. صدای میثم است، یکی از بچه‌های خوب عملیات. تعجب می‌کنم که چطور زودتر از ما رسیدند به این‌جا؛ اما حاج رسول است دیگر! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف ریاضی‌دانی که عاشق وطنش بود. 💚 فرقی نمی‌کند ز کجا می‌دهی سلام او می‌دهد جواب سلام تو را... ☀️ هر روزمان را با سلام بر امام‌زمان شروع کنیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 همان عاملی که در منافقین عام و خاص داخلی نبود و باعث شد به انقلاب آسیب وارد شود، در مردم بود، و نگذاشت انقلاب، مسیرش را گم کند❗️ ‌❣ @Mattla_eshgh
لغزشگاه خطرناک انقلابیون.mp3
8.8M
🌀 لغزشگاه خطرناک برای انقلابیون ✅ این فتنه پر لغزش از سال 98 و حوادث بنزین آغاز شد و متاسفانه در این اغتشاشات اخیر هم قربانی گرفت ! 👈👈 کدام انقلابی مشهور در حوادث اخیر لغزش کرد ؟ 👈 کدام شبهه و فتنه باعث این لغزش شده است ؟ هر وقت این شبهه سنگین که باعث لغزش خیلی ها شد برای ما پیش آمد ، چه کنیم ؟ 🎤 احسان عبادی 👆👆 دقیق و با دقت گوش دهید 👆👆 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
😔 بـو کـن : بـوی بـغـض بـوی پـیـࢪاهـن مـشـکـی بـوی فــࢪیاد یـافاطمه کـم کـم شـماࢪش ࢪوز هـا بـه اتـمـام میࢪسـد دیـگࢪ نـزدیک است خبࢪ از یک زن بیماࢪ شود میمیࢪم ... مادࢪی دست به دیواࢪ شود میمیࢪم ... با زمین خوࢪدن تو ... بال و پࢪم میࢪیزد ... ... عࢪش بهم میࢪیزد ...😭 🥀 🥀 @sangarshohada 🕊🕊
اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟ 🔺 علی دایی و امثال او اگر برای مبارزه با جمهوری اسلامی سه روز مغازه هایشان را تعطیل کرده اند، چرا از اینکه جمهوری اسلامی مغازه هایشان را پلمپ می کند، ناراحت می شوند؟ 🔺 مرد باشید و تا روز سقوط جمهوری اسلامی کاسبی نکنید! 🔺 اگر واقعاً اینقدر سقوط جمهوری اسلامی نزدیک است، هزینه بدهید. اگر هم نزدیک نیست، بیشتر از این خودتان را مسخره نکنید! 🔺 نمی‌شود در سایه امنیتی که این نظام درست کرده مغازه بزنید و کاسبی کنید؛ بعد در اعتراض به همان نظام، مغازه را تعطیل کنید و وقتی هم که مغازه تان پلمپ شد فریادتان بلند شود. اگر مرد مبارزه هستید چرا سه روز؟ تا روزی که جمهوری اسلامی وجود دارد اعتصاب کنید تا مشخص شود چه کسی ضرر می کند. امیرحسین ثابتی
🔴خبـر خـوب 😊🇮🇷✌️ ♦️طرح برای اشتغال بیکاران دانشگاهی 🔹وزارت علوم، ۸ کارویـژه در راستای افزایش اشتغال دانش آموختگان در دستور کار دارد که ۴ برنامه آن در حوزه فناوری و ۴ طرح مربوط به حوزه مهارت‌افزایی و کارآموزی دانشجویان در صنایع می‌شود 🔹«اشتغال موقت دانش آموختگان» یکی از طرح‌های مهم به شمار می‌رود که با همکاری وزارت علوم، اقتصاد و کار تدوین شده است. این طرح به تازه فارغ التحصیلانی مربوط می‌شود که بیشتر از ۲ تا ۳ سال از فارغ التحصیلی شان، نگذشته باشد. 🔹براساس طرح «اشتغال موقت دانش آموختگان» به کارفرمایانی که دانش آموختگان را به کار بگیرند، تسهیلات ویژه ای داده شود و هدف این است که کسانی که فارغ التحصیل شدند، همزمان با شروع به کارشان، مهارت آموزی هم داشته باشند تا در نهایت با مهارت مکمل، وارد بازار کار شوند.
🔰 شاهکارهای امنیتی تمامی ندارد...😍 ✅ موساد رئیسش را عوض کرد و خود را با تمام قوا آماده کرده بود برای خرابکاریهای گسترده در ایران ، نیروهای تازه نفس آورد ، حلقه های امنیتی را شدیدتر کرد ، درز اخبار جلسات را محدودتر کرد ، اما... 👌اما نفهمیدند سربازان گمنام امنیتی ایران کی و کجا و چگونه اطلاعات را به دست می آوردند ،حتی اطلاعات جلسه محرمانه رئیس موساد با اعضای اصلی میز ایران !!! 💠 بعد لو رفتن ماجرا چاره ای جز اعدام آن شش نفر نداشتند ، دیوانه تر هم می شوند اگر بدانند آن شش نفر پایان کار در موساد نیست. 💠 الان هم معلوم شده از اعضای کابینه رژیم صهیونیستی ، عامل نفوذی ایران بوده ، این رسوایی را می خواهند چه کنند ؟ اعضای امنیتی که معلوم نبودند را کشتند ، با اعضای کابینه که معلوم و مشخص هستند می خواهند چه کنند ؟؟؟ 👌بهتر است این رژیم کودک کش اول برای خودشان یک حفاظ امنیتی درست کنند ، سپس برای ایران رجز خوانی کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺عقیم کردن زنان جنایتی کثیف علیه زنان!  🍃خانم رجوی این روزها که صدایت به دفاع از حقوق زنان بلند است یاد آن صد زنی باشید که به اعضای بدنشان هم رحم نکردی و حق مادر شدن را از آنها گرفتی!‌  در مقطعی حدود صد نفر از کادرها و فرماندهانِ زنِ منافق، طی دستوری مجبور می ‌شوند تا عمل جراحی انجام بدهند و رحم‌ های خود را از بدن خارج کنند. یعنی این زن‌ ها هیچ ‌وقت نمی‌توانستند حتی به بچه فکر کنند و همه فکر و ذکرشان باید معطوف به سازمان باشد. 🍃 یکی از اعضای جداشده از منافقین می‌گوید: « این برای آن بود که امید به زندگی را از زنان بگیرند و آنها دیگر نتوانند برای خود آینده‌ای متصور شوند، نه همسری، نه فرزندی و نه زندگی‌ای!» آری شعار زن زندگی آزادی برای مریم رجوی و هم‌پیمانانش یعنی این! 💢 و منافقین ‌❣ @Mattla_eshgh
چرا از پلمپ مغازه‌‌ی علی دایی ناراحتن؟ خب الان با اعتصاب دائمی‌ش ضربه‌ی بیشتری به نظام میزنه دیگه😂
مطلع عشق
قسمت #هفتاد_ونه سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم: - گزارش موقعیت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 احتمالاً میثم خودش را با هلی‌کوپتر رسانده ، و بچه‌های عملیات شاهین‌شهر را هماهنگ کرده. ون سبز را می‌بینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیس‌راه. به میثم می‌گویم: - سلام. دیدمت. مخلصیم. - چاکرتم شدید. می‌خندم به لحن داش‌مشتی‌اش. ون پشت سرمان می‌آید و پلیس‌راه را رد می‌کنیم. سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل می‌شود به سمت راست جاده و می‌پیچد به یکی از خروجی‌های کنار جاده. نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمی‌خواستم! این‌جاست که باید گفت: -اَکه هی! *** - روشنش کرد! روشنش کرد عباس! این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: - خب حالا چکار می‌کنی؟ تلفن را برداشتم و گفتم: - همون کاری که قرار بود بکنم! تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هول‌زده‌ای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: - سلام آقا جلال! احوال شما؟ یک نفس عمیق کشید. صدایش می‌لرزید: - من...نمی‌دونم...کارم درسته یا نه... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت - شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟ - نه... تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بی‌هدف خط کشیدم: - بگو. می‌شنوم. باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمی‌شد. بریده‌بریده گفت: - یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه... تکیه‌ام را از صندلی گرفتم: - یعنی چی؟ - یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحه‌ش با ماست. با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمی‌دانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم. بعضی چیزها هست که نمی‌توان به آن‌ها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی. یکی‌اش همین است که بفهمی ، یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده می‌کنند برای دریدن مردم بی‌گناه کشورت. حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است. یک نفس عمیق کشیدم اما بی‌صدا. جلال نباید حس می‌کرد ترسیده‌ام. یکی دیگر از دشواری‌های کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیده‌ای؛ چه دوست چه دشمن. گفتم: - دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟ با کمی مکث گفت: - چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.
قسمت آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینی‌ام را گرفتم. گفتم: - باید حضوری حرف بزنیم... نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم: - خانمت کجا رفته؟ باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمی‌دانست ما حواسمان به خانه‌اش هست و تحت نظرش داریم. گفت: - شما... صدایم را کمی بالا بردم: - کِی برمی‌گرده؟ با صدای گرفته گفت: - رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش می‌مونه، خواهرش می‌خواد فارغ بشه. نفس راحتی کشیدم. گفتم: - مبارکه. فعلا خداحافظ. - آقا... جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم: - نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو می‌خوام. امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد: - نمیگی می‌خوای چکار کنی؟ لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا: - نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اون‌جا. *** ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک می‌کنم. پراید مشکی جلوتر از ما می‌رود و وارد پارکینگ کاروانسرا می‌شود. ون سبز بچه‌های عملیات هم از کنارمان می‌گذرد و می‌رود داخل پارکینگ. با مرصاد، جاده درخت‌کاری شده ورودی را پیاده گز می‌کنیم. سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند می‌شود. تند قدم برمی‌داریم که عقب نیفتیم؛ هرچند می‌دانیم بچه‌های عملیات هوایشان را دارند.
قسمت عرق‌ریزان و خسته و تشنه می‌رسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمی‌رسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست ، و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشته‌اند. کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند. آب حوض موج می‌خورد ، و زیر نور آفتاب برق می‌زند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم. نگاهی به دور و برمان می‌اندازم. داخل آلاچیق‌ها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستوران‌های کاروانسرا هستند. هیچ‌کس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...بجز...بله! بجز همان دو تروریست! خیالم کمی راحت می‌شود. خوب است که بین مردم نیستند. برای این که حساس نشوند، قدم تند می‌کنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمی‌رویم. در دالان ورودی کاروانسرا می‌ایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان می‌نشینم و به مرصاد می‌گویم: - برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک می‌شم. از خدا خواسته می‌رود. خودش هم تشنه است. واقعیت البته این است که هم تشنه‌ایم هم گرسنه ، و بوی غذایی که از رستوران‌های داخل کاروانسرا می‌آید، دارد با روح و روانمان بازی می‌کند. انقدر سریع راه رفته‌ام که تندتر نفس می‌کشم، تمام سرم نبض می‌زند و زخم دستم ذق‌ذق می‌کند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود. با دست راست، عرق را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم. سنگ‌های سکویی که روی آن نشسته‌ام کمی خنک است و خنکم می‌کند. دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم. مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودی‌اش را با زنجیر بسته‌اند و از تابلوی بالای سرش می‌شود فهمید این پله‌ها به پشت‌بام می‌رسند. یک مغازه سوغات‌فروشی هم هست ، که گز می‌فروشد. این‌جا عجب بافت سنتی‌ای دارد!