🕊 قسمت ۳۴۷
سر از سجده بعد نماز که برمیدارم،
کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته.
فرصت را غنیمت میشمارم:
- خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو...
دستش را بالا میآورد و سریع میگوید:
- اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟
به مِنمِن میافتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم:
- نه نه... منظورم این بود که...
- دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو میبینن هم حرف نزن.
و بعد، لبخند قشنگی میزند:
-خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره.
- از چه نظر؟
- خودتم حالت یه طوریه نه؟
- آره. حالا بگو از چه نظر؟
چشمک میزند و از جا بلند میشود:
- مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگهپا منتظر توئه.
دست میگذارم روی زانو ،
تا از جا بلند شوم. سر خم میکنم تا جانماز را جمع میکنم و وقتی دوباره سرم را بلند میکنم، کمیل نیست.
سریع فکرم را اصلاح میکنم:
هست. اما من نمیفهمم و نمیبینمش.
ربیعی و همان مردِ مسعود نام،
طبقه بالا دور یک سفره نشستهاند و دارند صبحانه میخورند.
مسعود همسن خودم است؛
شاید حتی یکی دو سالی بزرگتر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاهتر از من.
صورتش را سهتیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده.
همه اینها در کنار پوست سبزه،
لبهای کبود و تیره و چشمان سبز، باعث میشود کمی خشن به نظر برسد
و البته برداشت اولم از اخلاقش هم،
این بود که دوست ندارد خیلی با غریبهها گرم بگیرد.
🕊 قسمت ۳۴۸
هردو من را که میبینند،
به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان کمی معذبم میکند.
به زور میخندم ،
و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره مینشینم.
ربیعی سعی میکند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد:
- داشتم به مسعود میگفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم.
نه من میخندم نه مسعود.
جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود.
باز هم لبم را کمی کج میکنم تا ادای خندیدن دربیاورم.
ربیعی بفرما میزند و خودش هم جدی میشود:
- اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچههای بسیج مسجد صاحبالزمان گفتن، فعالیتشون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پروندهت رو خوندم، تو در زمینه فرقههای تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده.
سرم را کمی خم میکنم ،
و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را میکَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک.
میگویم:
- من در خدمتم. انشاءالله که خیره.
مسعود دستش را میتکاند ،
و از سر سفره برمیخیزد. به سمت میزی میرود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشتهاند.
چند برگه را از روی آن برمیدارد و میدهد به من:
- اینا گزارشهای نیروهای بسیجه.
تکه نان میان لبهایم میماند.
با چشمانم سریع نوشتهها را مرور میکنم.
هیئت محسن شهید.
اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهمترین نقاط اختلاف شیعه و سنی.
ادامه گزارش هم ،
خلاصه سخنرانیها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است...
همانطور که ربیعی تحلیل کرده بود،
درست تشخیص دادهاند و این هیئت گرایشهای تکفیری دارد.
ته دلم آفرینی به هشیاری ،
و تشخیص درست و به موقع بچههای بسیج آن مسجد میگویم.
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
🕊قسمت ۳۴۹
- خب، چکار کنیم عباس آقا؟
این صدای کلفت و خشن مسعود است؛
با آهنگ و لهجه تهرانی.
از لحنش هیچ نمیشود فهمید؛
نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری.
میگویم:
- من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست.
مسعود از جا بلند میشود ،
و میرود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست.
فقط سرش را از در میبرد تو و میگوید:
- محسن! محسن!
صدای خوابآلود جواد را از داخل آن اتاق میشنوم:
-اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون!
منظورش را از جانسون نمیفهمم.
این جواد هم زده به سرش.
مسعود دوباره محسن را صدا میزند؛ جدی و بیتوجه به غرولند کردن جواد.
اینبار جواد بلندتر میگوید:
-هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت.
یعنی جواد هنوز یادش هست شوخیاش با محسن را؟
خندهام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو میدهم.
صدای نالهمانندی میآید که:
- هااان؟
صدای محسن است.
اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد.
مسعود دوباره صدایش را بلند میکند:
- محسن بلند شو ببینم!
صدای تق ضربه میآید و بعد، صدای گیج و بهتزده محسن:
- هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید...
ربیعی نگاهی به من میکند ،
و سری به تاسف تکان میدهد؛ انگار میخواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتادهام!
بیا و من را از دست این دیوانهها نجات بده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🔴 #آسمان_عزّت_و_محبوبیت 💠 پذیرش اشتباه یکی از راهکارهای پایداری بنیان خانواده است. 💠 شما میتوانید
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
💢 یک راهب تبتی زنده در کوههای نپال کشف شد...
🔻 او با ۲۰۱ سال سن، کهنسالترین فرد جهان به حساب می آید. در تصویر، او در حالت خلسه عمیق یا مدیتیشن به نام تاکاتت است. هنگامی که وی برای اولین بار در یک غار کوهستانی کشف شد آنها فکر کردند که او یک مومیایی است. با اینحال دانشمندان با بررسی آنچه آنها فکر میکردند مومیاییست، متوجه شدند که راهب، دارای علائم حیاتی و زنده است. او یک تکه کاغذ به همراه داشت که روی آن نوشته بود:
هر چرندی که توی #فجازی برات میفرستن رو باور نکن...!
چقدر مجازی این چندوقت دروغ ساخت و تحویل مردم داد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
⁉️ #پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ #قسمت سه 🍃به این کلمات فکر کنید: لواشک، ترشک
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟
#قسمت چهار
🍃ذهن نا خود آگاه انسان بدون فیلتر است؛ یعنی هر چه می بیند می پذیرد. مانند بچه یک ساله که هر چیزی را یاد بگیرد، تکرار می کند، (چه حرف زشت چه حرف خوب) چون نمی داند و تشخیص نمی دهد که بد است یا خوب. تا وقتی که بزرگتر شود و تشخیص دهد.
ذهن هم هر چه ببیند در خود ثبت می کند؛ بدون در نظر گرفتن خوب بودن یا بد بودن آن.
اگر می خواهید ببینید کودک شما تحت تاثیر فیلم ها هست یا نه کافی است یک آزمایش ساده انجام دهید.
کودکتان را در انتخاب دفتر یا لباسی با طرح فیلمی که می بیند، یا با طرح شهدا و رهبری آزاد بگذارید.
اگر شهدا را انتخاب کرد تحت تاثیر آنها است؛ و اگر طرح فیلم را انتخاب کرد تحت تاثیر آن فیلم است.
کودکی که با دیدن فیلم، نقش اول آن را به عنوان الگو، سرلوحه خود قرار می دهد؛ و حرکات و رفتار و تکیه کلام های آن را تکرار می کند و لباسش را می پوشد، تحت تاثیر آن کارکتر است.(چه مثبت چه منفی).
این که کودک علاوه بر خود فیلم، بارها و بارها تکرار آن را هم می بیند و تمام دیالوگ های آن را حفظ می شود، و این بسیار بد است؛ و تاثیر گذاری پیام های مخفی را بیشتر می کند.
اگر والدین علاوه بر دیدن فیلم، لباس و لوازم تحریر و لیوان و... را که برای کودک می خرند با تصویر همین فیلم ها باشد، قدرت تاثیر گذاری فیلم ها را بسیار پایدارتر خواهند کرد. (چون چشم کودک در طول شبانه روز بارها و بارها آن تصویر را می بیند).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️با این تنظیمات ساده بچه ها تون دیگه به فیلم و ها و تصاویر و محتوای مستهجن دسترسی ندارن
برای همه ی پدر مادرهایی که می شناسید ، ارسال کنید
#سواد_رسانه
#جنگ_شناختی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها نقد به جناب رائفی پور بخاطر سخنرانی اخیرشون خیلی داغ شده
ولی بنظرم اگر این قسمت از صحبتهای ایشون که دو دقیقه بعد از اون قسمت چالشی هست رو عزیزان گوش میدادن، شاید واکنشها یکم تعدیل میشد
این تیکه نشون میده آقای رائفی پور منظورش این بوده که موضوع سوال شرعی که از اميرالمؤمنين شده موضوع عمومی نبوده که واضح پشت تریبون بیایم مطرح کنیم. امیرالمؤمنین هم سوال شخصی طرف که دونفره بودن رو پاسخ داده و مزاحی هم که کردن در فضای خصوصی بوده که طرف هم خوشش اومده و ذوق کرده اومده برای دیگران هم تعریف کرده که حالا در کتاب تاریخی ثبت شده.
برخی برداشت کردن که آقای رائفی خودشون رو نعوذبالله باحیاتر از اميرالمؤمنين میدونن که اون شوخی رو مطرح نکردن. که بنظر چنین برداشت نمیشه. البته خودشون پاسخ کامل ۸ دقیقهای دادن در جواب انتقادات. صحبت من برای قبل از جواب ایشون هستش که وقتی میخوایم نقد کنیم، باید کل سخنرانی رو کامل گوش بدیم، خیلی نقدمون دقیقتر و متعادلتر میشه
❣ @Mattla_eshgh
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 آرمی ها(Armys) و هیترها(Haters) حتما این دوتا ویدیو رو نگاه کنند
⭕️👈 نقد و بررسی گروه بی تی اس( BTS). ترویج فحشاء و همجنس بازی از طریق محصولات رسانه ای کره ای!
⛔️از طریق یانگوم و جومونگ و... علاقه سازی و فرهنگ سازی کردند تا در مرحله بعد این ها رو به خورد نوجوانهای بیچاره بدهند
▪️پیشاپیش بخاطر تصاویر و آهنگهای در این ویدیوها عذرخواهی میکنیم..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊قسمت ۳۴۹ - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی. از لحن
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۵۰
باز هم لبی به نشانه لبخند کج میکنم.
محسن را میبینم ،
که خوابآلود و خمیازهکشان، از اتاق بیرون میآید.
مسعود بدون توجه به خوابآلودگی محسن میگوید:
- نقشهها و عکسهای ماهوارهای منطقه ... رو میخوام.
محسن سرش را پایین میاندازد ،
و میرود به سمت میز گوشه سالن که یک لپتاپ روی آن گذاشتهاند:
-چشم. همین الان آمادهش میکنم.
دارم با خودم حساب میکنم ،
که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسهاش میکنم،
که مسعود برمیگردد به سمت من:
- بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح میدم. دیگه؟
نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ.
خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث میشود احساس کنم عصبانی ست.
میگویم:
- اطلاعات سخنرانها و بانیهای هیئت رو هم میخوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم میخوام.
سرش را تکان میدهد و بلند میگوید:
- شنیدی محسن؟
محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش میزند و خمیازه میکشد:
- بله آقا.
لبخندی به مسعود میزنم به نشانه تشکر.
ربیعی دستانش را میتکاند و از جا بلند میشود:
- خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربهاید. انشاءالله کنار هم این پرونده رو میبندید.
زیر لب میگویم:
- انشاءالله.
ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمیگردد به سمت مسعود:
- امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی میکنه. باهاش همکاری کن.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۵۱
مسعود فقط سرش را تکان میدهد.
ربیعی آرام سر شانهام میزند و میرود.
با رفتنش، جو سنگینتر میشود.
احساس خوبی ندارم.
کاش کمیل بود...
و باز هم فکرم را احساس میکنم.
کاش من بودنش را بیشتر حس میکردم.
مسعود آرام در سالن قدم میزند و شمردهشمرده میگوید:
- محافظ عباس آقا... درسته؟
نگاهم را میاندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم.
میگویم:
- بله.
- توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی...
از این که او این جزئیات را درباره من میداند، حس خوبی ندارم.
دیگر چه چیزهایی از من میداند که من خبر ندارم؟
در کار اطلاعاتی،
دانستن کوچکترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت میتواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود.
با حرکت سر، حرفهایش را تایید میکنم ،
و باز هم چشم از پرونده برنمیدارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده.
او اما ادامه میدهد:
- تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت.
با این که گفته «دوست داشتم»،
اما لحنش بوی دوست داشتن نمیدهد.
باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم میریزد.
یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟
من و مسعود همکاریم؛
چرا او باید از من بدش بیاید؟
چون من را رقیب خودش میداند؟
چون من اگر نبودم،
ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟
چون من اقتدارش را خدشهدار کردهام؟
شاید هم دارم اشتباه قضاوتش میکنم.
شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند...
به هر حال، در پاسخش لبخندی میزنم:
- ممنونم از لطفتون.
- چی صدات کنم راحتی؟
- همون عباس خوبه