فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 رهبر فرزانه انقلاب: شهادت میدهم مسئولان دولتی با همه وجود درحال کار و تلاش هستند
🔺البته باید جهتگیریها و اقدامات را بهگونهای مراقبت کنند که نتایج مطلوبی به دنبال داشته باشد.
پن: خبر از این بهتر؟😊
خدا را صد هزار مرتبه شکر.
دلم روشن بود که آقای رییسی دارن تمام تلاششان میکنند. اما حضرت آقا بالاتر فرمودند و شهادت دادند که مسئولان دولتی دارند با همه وجود زحمت میکشند.
اینطوری همه ما انرژی بیشتری میگیریم که اخبار خوب را بیشتر به گوش مردم برسونیم.
سلامتی همه خدمتگزاران به نظام مقدس جمهوری اسلامی صلوات🌷
مطلع عشق
📣 رهبر فرزانه انقلاب: شهادت میدهم مسئولان دولتی با همه وجود درحال کار و تلاش هستند 🔺البته باید جهت
پ.ن: شهادت امام جامعه را باور کنیم یا ادعاهای چند کانالدارِ مدعیِ انقلابیگری؟؟؟!!!!🤔😉✌️
جواب مشخصه 😊😊
🔵 باز هم کسب رتبه برتر جهانی
👌ایران جزو ۵ کشور برتر تولیدکننده رادیو دارو در جهان شد
با تلاش دانشمندان ایرانی در سازمان انرژی اتمی، امروز ایران یکی از کشورهای مطرح در تولید و عرضه رادیوداروها است.
نکته حائز اهمیت این است که رادیوداروهای تولیدی در داخل کشور، علاوه بر تمرکز بر افزایش ضریب داروهای تشخیص، اثربخشی بالاتری نسبت به دارویی دارد که در بخش درمان در حوزه سرطان مورد استفاده قرار میگیرد.
بیشتر بخوانید
#پزشکی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 روایتی جالب از مدرسه فرزند رهبرانقلاب
⏪در مدرسهای که آقای میثم خامنهای، فرزند رهبر انقلاب درس میخواندند، معلم از دانشآموزان میخواهد که مقوایی برای درس ریاضی تهیه کنند و این رسمی که در تصویر میبینید را روی آن ترسیم کنند و به مدرسه بیاورند.
ایّام جنگ بود و کمبود اقلام؛ مقوا هم به راحتی پیدا نمیشد لذا آقای خامنهای، رئیس جمهور وقت یک پاکت مقوایی که آن زمان به جای کیسه نایلونی برای خرید میوه و اقلام استفاده میشد را باز میکنند و برای انجام رسم به فرزندشان میدهند و این جمله را خطاب به معلم روی آن مقوا مینویسند:
«آقای آموزگار محترم! مقوا نداشتیم، من به میثم و دیگر بچهها گفتهام از این کاغذها که باید دور ریخته میشد استفاده کنند. لطفا مؤاخذه نکنید بلکه تشویق هم بفرمائید.
سید علی خامنهای»
👤- به روایت آقای سادات اعلایی
معلم دبستان علوی تهران
پ.ن:
بسیار میترسم که از عهده شکر نعمت این ولیّ خدا بر نیاییم.
❣ @Mattla_eshgh
#توئیت استاد شجاعی پیرامون حواشی ایجاد شده در جبهه انقلاب
✍ لغزش زبانی نظیر آنچه از آقای رائفیپور (و تمام عزیزانی که سابقه طولانی در جهاد و دفاع از اهل بیت علیهمالسلام دارند) صادر شده، چیزی از ارزش ایمان و اخلاص آنها نمیکاهد.
در برههای که دشمنان، در پی نابودی اسلام و حرم آن (ایران) هستند، توجه به بالاترین ناموس الهی (وحدت) از اوجب واجبات است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#توئیت استاد شجاعی پیرامون حواشی ایجاد شده در جبهه انقلاب ✍ لغزش زبانی نظیر آنچه از آقای رائفیپور
✅نقد ما به استاد رائفی پور درون گفتمانی بود و در جهت تقویت حرکت ارزشمند جهادی ایشان.
و با این جریانی که الان داره ایشون وتمام خدمات ایشون را تخریب می کنه به شدت مخالفیم.
سوء نیت کاملا مشاهده می شود.
جریان سکولار و غربزده و ساکتین فتنه صلاحیت اخلاقی نقد بچه های انقلاب را ندارند.
و الان وظیفه خودمون میدونیم که تمام قد از خدمات استاد رائفی پور و تلاش های ارزشمند ایشون در رسانه حمایت کنیم.
البته نقدمون هم باقیه به موقعش خصوصی رفاقتی بهشون میگیم.
ولی دیگه الان اینجا جاش نیست.
#شیخ_قمی
@tablighgharb
@Israel666
جریان استاد رائفی پور با سلبریتی های معلوم الحال کلاب هوس فرق داره
#نه_به_تخریب_رائفی_پور
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
※ قبل از انقلاب، مگه نماز نمیخوندین؟
※ مگه روزه و هیئت و حرم و روضه نداشتید؟
※ مگه اف۱۴ بهتون نمیدادن؟
※ مگه همه چیز ارزون نبود؟
آخه چی کم داشتید که انقلاب کردین؟!
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفیپور
❣ @Mattla_eshgh
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ
گروه فرهنگی رسانه ای رایحه
معرفی غذاهای بومی استان مازندران
#ایران_ما
#فجر_علویان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۷۳ میرسیم به موتورش اما سوار نمیشود. میگوید: - وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۷۴
دوباره با حرص نفسم را بیرون میدهم:
- چشم ازش برنمیداری، آدرس بیمارستان رو هم میدی که بیام.
- چشم.
ناگاه چیزی به ذهنم میرسد:
- جواد! اونی که زد چی؟ دیدیش کی بود؟
- خواستم برم دنبالش ولی گمش کردم. دیدم ممکنه صالح رو گم کنم.
لب میگزم.
انتظار بیشتری نمیشود داشت. جواد فقط یک نفر است و باید یکی را انتخاب میکرده.
حس بدی در درونم هشدار میدهد ،
که این حادثه، اتفاقی نبوده؛ اما نمیفهمم چرا صالح را زدهاند و از کجا فهمیدهاند باید بزنندش.
صدتا صلوات نذر میکنم ،
که زنده بماند و بتواند زبان بچرخاند تا شاید از زبان خودش چیزی بفهمیم.
مسعود از پشت فرمان، سرش را به عقب خم میکند:
- صالح رو زدن؟
شاخ درمیآورم؛ این از کجا فهمید؟
حرفهایی که به جواد زده بودم ،
را مرور میکنم؛ بجز کلمه بیمارستان، کلمه دیگری نبود که مسعود بتواند از میان آنها چنین حدسی بزند.
صدایی در گوشم تکرار میکند که تصادف صالح عمدی نبوده.
خودمان را که به بیمارستان میرسانیم،
جواد با چهره برافروخته و پریشان میدود مقابل من و عرق از پیشانی میگیرد:
- آقا به خدا من حواسم بود ولی...
جواد را از مقابلم کنار میزنم و میگویم:
- الان کجاست؟
با دست به یکی از تختهای پردهدار اورژانس اشاره میکند:
- اوناهاش!
از میان دکترها و پرستارها،
صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است.
از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۷۵
از میان دکترها و پرستارها،
صورت خونین صالح را میبینم که به یک سمت خم شده است.
از جواد میپرسم:
- به خونوادهش اطلاع دادن؟
- نه هنوز.
- خوبه. ولی وقتی خانوادهش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضههاشون دیدن و میشناسنت.
- پس...
برمیگردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.
مسعود فقط سر تکان میدهد و از ما دور میشود.
نگاهم را در بیمارستان میچرخانم ،
به دنبال یک آدم مشکوک؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.
در نگاه اول، کسی را پیدا نمیکنم.
تنها چیزی که دستگیرم میشود، آدمهای بیمار و بیحال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بیحوصله قسمت اورژانس ،
و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.
به جواد اشاره میکنم که برویم.
وقتی از در بیمارستان بیرون میزنم و پشت موتور جواد مینشینم ،
و مطمئن میشوم کسی دور و برم نیست،
به محسن بیسیم میزنم:
- محسن، فیلمهای دوربینهای اون منطقه و خیابونهای اطرافش رو توی ساعت تصادف میخوام.
- چشم.
جواد پشت فرمان مینشیند ،
و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینهام میخزد و میگوید این حادثه عمدی بوده.
از آن بدتر، همان مار سمی ،
دائم وول میخورد و زبان دوشاخهاش را بیرون میآورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟
کمیل آرام در گوشم زمزمه میکند:
- یادته حاج حسین همیشه میگفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم میریزه و از جایی میخوری که فکرشو نمیکردی؟
جلوی جواد اگر جوابش را بدهم ،
گمان میکند دیوانهام و با خودم حرف میزنم. فقط آه میکشم.
🕊 قسمت ۳۷۶
صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمیشنود.
جواد سریع و فرز ،
از میان ماشینهایی که در ترافیک پشت سر هم بوق میزنند رد میشود
و میگوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع میکرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده میشی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بیهوا نیاد بزنه بهت...
ادامه حرفش را نمیشنوم ،
چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینهام تکان میخورد
و میگوید به جواد بگو،
این اتفاق از حواسپرتی صالح نبوده.
میپرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟
- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم میخواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد. داشت در ماشینشو میبست که یه موتوری بیکله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.
- صورتشو دیدی؟
- نه آقا. کلاه داشت.
- سریع تا زد در رفت؟
- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون میرفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش میکنن. آقا این روزا موتوریا خیلی بیکله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو میکنن، نه فرق کوچه و پیادهرو و خیابون رو میفهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...
حوصله حرفهایش را ندارم. میزنم سر شانهاش و میگویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.
- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...
دوباره سر شانهاش میزنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.
بالاخره سکوت میکند.
میدانم نباید توی ذوقش میزدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!
🕊 قسمت ۳۷۷
این سکوت جواد البته،
فقط دو سه دقیقه طول میکشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکش روشن میشود و تا برسیم هم از کار نمیافتد.
اینجاست که میفهمم ،
باید خودم را عادت بدهم به این که با حرفهایش تمرکزم بهم نخورد.
چارهای نیست!
تا برسیم به خانه امن،
یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شدهایم.
دارند اذان مغرب را میگویند.
کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم میآید. تا بیایی تکان بخوری شب میشود.
محسن دارد نماز مغربش را ،
کنار میز لپتاپش میخواند.
یاد امید میافتم. او هم همین عادت را دارد.
اصلا انگار با یک طناب نامرئی ،
اینها را بستهاند به سیستمشان. نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز.
نمیدانم اگر لازم بشود ،
محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمیآید یا نه.
محسن سلام نمازش را میدهد و سریع برمیگردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.
آستینهایم را بالا میزنم که وضو بگیرم و میگویم:
- سلام. دستت درد نکنه.
- البته آقا، نمیدونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.
ماری که داشت درون سینهام میخزید، هیسهیس تهدیدآمیزی میکند. اخمهایم در هم میرود و میگویم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم آقا. کلا حس میکنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.
با ذهن درگیر، اصلا نمیفهمم چطور وضو گرفتهام.
جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن میشود،
بالای سر محسن میایستد ،
و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن میزند:
- به! اوباما جان! چه خبر؟
محسن سرخ میشود و حرص میخورد:
- جواد بس کن دیگه! زشته!