eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تشخیص گرفتاری در یک فرقه 🔸 این ویدیو درمورد افرادی است که از زمان پایبندی و گرایش به باورهای جدید، صرف نظر از ماهیتشان، با مشکلات جدی در رابطه روبرو می شوند و یا با یکی از عزیزانشان دچار مشکل شده اند. 🔸 این ویدئو را به دقت ببینید تا اگر شخصی از اطرافیان شما گرفتار یک فرقه شده، آن را تشخیص دهید... 🔸 اگر سوالی دارید، با ما در تماس باشید... https://eitaa.com/antihalghe
🔰 متاسفانه این بنده خدا که قبلا هم سابقه چنین مطالب غلط و سر تا پا مهمل و بی سند را داشته ، باز هم آمده در بحث ظهور دست به پیشگویی زده و چنین حرفهایی را افاضه کرده در باره ترک برداشتن سد ترکیه ( تصویر چپ) !!! 👈 جناب قدیری یادت رفته در اسفند ماه سال 98 ، گفته بودی چه چیزهایی را برای سال 99 متصور هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر یادت نیست نگاهی به عکس بالا بنداز تا یادت بیاید تا متوجه شوی چه پیش بینی های خنده دار و غلطی داشتی ، چه در سیاست و چه در مهدویت ( تصویر راست) نمی خواهی دست برداری از این کارها؟ 🌀 یادت رفته قبلا درباره همین قرقیسیا مطلب زدی و با نقد علمی ما مواجه شدی؟؟؟ کی میخواهی به حرف رهبری عمل کنی که فرمودند بحث درباره علامات ظهور و... باید توسط افرادی صورت بگیرد که حدیث شناس و رجال شناس باشند. شما که حتی ساده ترین مبانی علوم حدیث را نمی دانی چرا داری با این حرفها بیخود و بی جهت تشویش ایجاد می کنی؟ ✅ جنابعالی که حتی ادعا داری باید " بمب اتم " ساخت و این چنین سطح تحلیلت پایین است ، چرا باز دوباره وارد بحثی شدی که ابتدائیات آن را نمی دانی ؟ ✅ اگر پیرو رهبری هستی ، ایشان فرمودند تطبیق دادن غلط و انحراف است ، اگر پیرو ایشان نیستی خب هیچی ! تمام ! 👌 آدم عاقل در موضوعی که تخصص ندارد باید اظهار نظر کند ⁉️
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | رهبر انقلاب: به ضعف‌ها با نگاه انقلابی نگریسته شود و نه با نگاه ارتجاعی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶ 💻 Farsi.Khamenei.ir
مطلع عشق
📹 #برش_دیدار | رهبر انقلاب: به ضعف‌ها با نگاه انقلابی نگریسته شود و نه با نگاه ارتجاعی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶
🔰قابل توجه همه انقلابی ها داد زدن ضعف ها نق زدن مدام ضعف ها را گفتن نگاه ارتجاعی است ، نه انقلابی !!!!! انقلابی بودن افراد و کانال داران مدعی را با این شاخص بسنجید ، نه با های و هوی ها و تعداد اعضا 👌عجب شاخصی رهبری دادند !
📝 آقای 👇👇👇 دوستان من خودم از اعضای بودم و چیزهای زیادی برای گفتن دارم حقایق وحشتناکی از حلقه دوستان توجه داشته باشید هیچوقت نمیتونید یه یا طرفدار عرفان حلقه رو به راه راست هدایت کنید. اونها میشن. اتصالاتی داره که افراد رو با صداش میکنه و مسخشون میکنه یعنی ضمیرناخودآگاهشونو دستکاری میکنه منم خیلی کله شق بودم خود همین آقای شتابی فرد رو بارها باهاش جر و بحث داشتم تو البته روش طاهری یعنی القای تفکر خدا کمک کرد و نجاتم داد طاهری با استفاده از اصول ان ال پی و هیپنوتیزم طوری شستشوی مغزی میده که فکر میکنید همه شیطانین جز خودش و شبکه ش یکی از کارهایی که همیشه انجام میدن گوش دادن به فایلهای صوتی طاهریه من هروقت گوش میدادم خوابم میگیرفت بعدها فهمیدم خوابم نمیبرد در اصل وارد خواب هیپنوتیزمی میشدم وبعدش که بیدار میشید ضمیرناخودآگاه و ذهنتون داده شدست القای افکار به مردم با یه روش ساده حدود یک سال و خرده ای در حلقه بودم. ارتباطهای اونها شیطانیها رو فعال میکنه و شما مرتبا درگیر میشید اونها به شیوه خاصی آموزشها رو چیدن که شما کم کم به باور این میرسید که شبکه اونها الهیه بقیه جاها شیطانی آموزه ها تلقین میشه مثلا شما طوری شستشو مغزی میشی که فکر میکنی فقط با ارتباط گرفتن میشه به خدا رسید و همه رو شیطانی فرض میکنید بعدش شما میشی طرفدار پر پروپا قرص و شروع میکنی تبلیغات خب طاهری و توی دوره های آموزشی بارها با ذکر دلیل و علت میگن که از طرف شبکه مثبت هستن چون درمان انجام میدن و میخوان به کمال برسن!!! من از مدت ها قبل با ذکر های الهی پاکسازی کردم و الان دیگه از اون حالت ها خبری نیست خدا رو شکر ارتباط گرفتن یه روش عملی بود که بر مبنای گفته هاشون شما میرفتید یه جا نشسته یا دراز کشیده چشما رو میبستی و شاهد میشدی و بنا بر ادعاشون شبکه اونها روی شما درمان انجام میداد!!! از تلقینات اونهاست. یه جور روانشناسی خاصی توی آموزش ها هست. بستگی به افرادم داره مثلا من تبلیغ میکردم یه سری باور نمیکردن اما یه سری خیلی سریع جذب میشدن اونها نظرشون راجع به قرآن اینه که باید باید رمزگشایی بشه و در مورد انبیا هم از اصول اخلاقی شون میگفتن اما جالبه که بدونین مسترها وقتی به وقتش برسه اخلاقیاتو میزارن کنار البته اینم بگم قسمت اعظم آموزه هایی که در مورد و انبیا و اعتقادات بود از اسلامی و بقیه گرفته شده بود یعنی با اسم اینکه ما با این اصول اخلاقی حرکت میکنیم بسوی کمال به شما القا میکنن که از شبکه مثبت هستن و هرکسی هم باهاشون مخالف باشه از شبکه منفی و شیطانیه قسمتهایی رو از عرفان اسلامی عینا کپی کرده بودن و از درمانی اونها میگفتن اتصالاتی داریم که باهاش روح و اجنه رو خارج میکنیم چون میگن از شما در برابر موجودات دفاع میکنه اسمشو گذاشتن تشعشع دفاعی اونها میگن وقتی که به کسی ارتباط بدی برات تشکیل میشه که هرکاری بکنی آلوده نمیشی تازه اینها یه ذره شه تخلفات مثلا شما اگه دروغ بگی آلوده میشی با این حساب القا میکنن که همه افراد بشدت آلوده هستن مثلا شما اگه شاخه درخت رو بشکنی جن های محافظ درخت شما رو آلوده میکنن دفاعی هم صرفا برای خروج دادن هست میگن وقتی که شما به کسی ارتباط بدی حفاظ فعاله یه آیه قرآن هست که ترجمش میشه ما برای هرچیزی حفاظی قرار دادیم البته درست خاطرم نیست,با این بهانه و توجیه های غلط و دروغ ها مردم را فریب میدن. https://eitaa.com/antihalghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای روزی به نام ولنتاین از زبان استاد ازغدی که عکس آن اجرا میشود حقایق غیرتی
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت.
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است ، و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است ، و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🕊 قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد: - کی به ما سم داده؟ - منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم: - کجا؟ - یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم. مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند. بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را می‌آورد عقب، که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛ بی‌اعتمادی را. دوباره سرش را می‌آورد جلو: - من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشت‌سری‌هاش. و دوباره نگاهم می‌کند؛ طوری که انگار می‌خواهد به من بفهماند چاره‌ای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمی‌گوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا می‌بیند که می‌گوید: - برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه. انگشتم را بالا می‌آورم و در هوا تکان می‌دهم به علامت تهدید: -گزارش لحظه به لحظه می‌خوام. سر خود کاری نکن. باشه؟ لبخندی می‌زند که نمی‌دانم نشانه رضایت است یا تمسخر: - چشم سرتیم جان!
🕊 قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده ، و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. -کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. -کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند ، و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را ، به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...