eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید چگونه در تاثیر میگذارند ... 🔸️کودکان هر انچه را یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری لزوما بودن کودکتان نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چالش خوردن لوازم آرایشی⁉️ فضای مجازی این روزها تربیت کودکانتان را به دست گرفته !! 🛑 کودک یازده ساله‌ای که برای در فضای‌مجازی، لوازم آرایشی می‌خورد❗️ 🔸️علاقه به دیده شدن 🔸️کمبود توجه 🔸️تکرار حرکات جامعه 🔸️عدم استفاده صحیح از رسانه ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 چهار ماه تمام حتی یک استوری رنگی و شاد رو از مردم دریغ کردن، با ژست عزادار بودن به مردم یأس و سیاهی تزریق کردن، و دقیقا وسط همون روزا که نمی‌ذاشتن زندگی و کسب و کار مردم به روال عادی برگرده، خودشون به قطر سفر کرده بودن و حالا کم کم دارن عکساشو می‌ذارن! اینه حقیقت کثیف زندگی بلاگرا!
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ قسمت پنج 🍃رسانه به دلیل جذابیت ، تنوع، ریتم
تا آسیب فیلم ها و سریال ها را کم کرد؟ قسمت ۱ 🍃باید بدانیم که کودکان ذاتاََ تلویزیونی نیستند، و این ما هستیم که آنها را تلویزیونی می کنیم. 🍃اگر والدین وابسته به تلویزیون باشند، کودکان بیشتر به آن سمت کشیده می شوند. کودکان به اندازه والدین روی تلویزیون حساس می شوند. 🍃برای جدا کردن کودک باید اول والدین از تلویزیون جدا شوند، یا ساعات مشاهده را کمتر کنند. برای این کار راه هایی وجود دارد، از جمله: 🌿میزان تماشای فیلم و سریال را به کمترین حد برسانید. 🌿اگر نمی توانید از تلویزیون جدا شوید، جلو فرزندتان کمتر تماشا کنید. 🌿اگر جلوی او نگاه می کنید، حرص و ولع خود را بروز ندهید. 🌿در حین دیدن برنامه، کارهایی انجام دهید که نشان دهد شما در برنامه غرق نشده اید.مثلا کتاب به دست بگیرید و حالت مطالعه داشته باشید. 🌿پیش برنامه و تبلیغات را تماشا نکنید. 🌿در ساعات دیگر درباره سریال مورد علاقه خود با دیگران صحبت نکنید. 🌿با همسرتان یا دیگران درباره این که چه برنامه و شبکه ای را ببینید بحث نکنید. 🌿اگر بیش از برنامه بیرون هستید،عجله خود را برای رسیدن به برنامه مورد علاقه تان نشان ندهید. این عمل به شدت آسیب زا است. ادامه دارد...
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۶ دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود: - مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۴۷ ‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی می‌کند؟ خم می‌شوم و دستانم را تکیه می‌دهم ، به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا. یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی. رو به حسن، مصطفی و سیدحسین ، که آن طرف میز، مقابل من نشسته‌اند و چهره‌شان سردرگمی را داد می‌زند، می‌گویم: - دوباره تاکید می‌کنم، هیچ‌کس، هیچ‌کس بدون هماهنگی من کاری نمی‌کنه. بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین. از بینی احدالناسی نباید خون بیاد. خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربه‌در دنبالتون بگردم. جلوی مردم اون بی‌سیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید... نیروی بسیجی‌اند. سنشان قد نمی‌دهد به هشتاد و هشت. تاحالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیده‌اند. باتجربه‌ترینشان سیدحسین است ، و من دلم را خوش کرده‌ام به این که این‌ها نیروی سیدحسین‌اند و سیدحسین این‌ها را رزمی‌کار و زرنگ و جهادی بار آورده. با وجود همه این‌ها، عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز می‌کنم. راستش راه دیگری ندارم. نیروهای تهران را نمی‌شناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم. تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمی‌خواست زمزمه‌هایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح می‌شود را باور کنم. این که قرار است ، یک برنامه‌هایی توی مایه‌های سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمی‌دانم شدیدتر یا ضعیف‌تر. هرچه هست، مسعود می‌گفت تیم عملیاتی‌ای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر، دندان تیز کرده‌اند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گل‌آلود؛ شهیدسازی. بچه‌های بسیج را توجیه می‌کنم ، و می‌گویم دوبه‌دو با هم بروند. سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج می‌شود و قبل از رفتن، دوباره صدایش می‌زنم: - سید جان، تو هم یه دور دیگه بچه‌هات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد. - نگران نباش؛ چشم. می‌خواهد برود که دوباره برمی‌گردد: - عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانم را روی هم می‌گذارم ، و لبخند می‌زنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانی‌ام ندارد: - خوبم. نترس. - مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. - مطمئن باش. سیدحسین هم من را می‌شناسد؛ لجبازی و یکدندگی‌ام را. برای همین است که اصرار نمی‌کند و می‌رود. سیدحسین نباید می‌فهمید؛ هیچ‌کس نباید بداند حال من را. لبم را می‌گزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون می‌آورم. تمام شده. آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیم‌ساعت بخوابم. زخمِ ریه‌ام دوباره دارد اذیت می‌کند؛ انگار با هم مچ انداخته‌ایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری می‌شود. درد من را از پا درمی‌آورد یا من درد را؟ حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین می‌زنم
🕊 قسمت ۴۴۸ گوشی‌ام را درمی‌آورم ، و از طریق همان بدافزار، تمام حساب‌های کاربری و تماس‌ها و پیام‌های احسان را برای صدمین بار چک می‌کنم. از اول هم انتظار نداشتم ناعمه، احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد. می‌دانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست ، و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته. احسان هم این را می‌داند؛ چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده. به جواد سپرده‌ام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید می‌دانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادی‌ای بکند. از چند روز پیش به محسن گفتم ، عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانی‌های تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم. محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمی‌شناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و می‌خواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را. در تمام عمرم، هیچ‌وقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشته‌ام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، می‌افتند به جان مردم، اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمی‌رسد؛ از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان می‌کند یا حذف. کمیل روبه‌رویم نشسته و می‌گوید: - خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری. ذهنم کمی بازتر می‌شود. باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم. می‌پرسم: - چطور؟ - اون رو خدا جور می‌کنه برات. سرم را تکیه می‌دهم به کف دستانم. نبض می‌زند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر می‌شود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنباله‌دار. دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است. نمی‌دانم شوق به چه. انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛ اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم. به قول حاج قاسم، یقیناً کله خیر. دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه می‌کنم. انعکاس چهره خودم را می‌بینم که افتاده پس‌زمینه عکس آقا. موبایلم زنگ می‌خورد. امید است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید: - آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده. همین است که حدس می‌زدم. می‌گوید و قطع می‌کند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف می‌شوند: ناعمه چهره‌اش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده، غیرقانونی وارد شده، نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم... اگر نشتی از محسن باشد... - ناعمه رو از دست نمی‌دی. چون آخرش نمی‌فهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران.
🕊 قسمت ۴۴۹ حرف کمیل منطقی ست. وقتی می‌گوید از دستش نمی‌دهی، دلم قرص می‌شود. دوباره موبایلم روی میز می‌لرزد ، و این بار، مسعود است که می‌پرسد: - عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک می‌شن. با انگشت شصت و سبابه، شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم و می‌گویم: - خودت از بین بچه‌هایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن. مسعود چند لحظه سکوت می‌کند و صدای فکر کردنش را می‌شنوم. ادامه می‌دهم: - از بچه‌های کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن. - خودت چی؟ تنها موندی. این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانه‌ام: - تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم. - عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت. - بگو. - پشت تلفن نمی‌شه. باید ببینمت. - درباره چیه؟ پرونده؟ - درباره خودته. - خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژه‌ها باشه. هیچی مهم‌تر از کاری که الان داریم نیست. قبل از این که مسعود اعتراض کند، با خداحافظی کوتاهی قطع می‌کنم و برای محسن پیام می‌دهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند. فردا روز ملاقات سلماست ، و می‌خواهم دست پر بروم دیدنش. از اتاق بیرون می‌آیم و بچه‌های بسیج همه برمی‌گردند به سمت من و طوری نگاهم می‌کنند ، که یعنی: ما همه سرباز توایم و سرمان درد می‌کند برای کارهای باحال و هیجانی. مصطفی و علی را با هم می‌فرستم که بروند. به سیدحسین سفارش می‌کنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه می‌کنم. سوار ماشینی می‌شویم که از اداره گرفته‌ام و به حسن می‌گویم: - ببین اسباب‌بازی‌فروشی اگه دیدی بگو وایسم. حتما حسن دارد فکر می‌کند ، این بود کارِ هیجان‌انگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟ نمی‌گوید این را؛ به جایش چند دقیقه بعد می‌گوید: - یکی دیدم انگار...
🕊 قسمت ۴۵۰ دوبل پارک می‌کنم ، و از ماشین پیاده می‌شوم. نگاه متعجب حسن را حس می‌کنم که دنبالم کشیده می‌شود. وقت زیادی ندارم ، و مقابل انبوهی اسباب‌بازی قرار گرفته‌ام. کاش سلما را می‌آوردم خودش انتخاب می‌کرد. یک نگاه سریع و گذرا می‌اندازم روی قفسه‌ها. زمان ما انقدر اسباب‌بازی‌ها متنوع نبودند! بچه‌های الان چیزهایی دارند که من وقتی کوچک بودم، حتی در شیرین‌ترین رویاهایم هم نمی‌دیدمشان. میان عروسک‌های جور واجور، یکی را انتخاب می‌کنم. یک عروسک پنبه‌ای نرم، مثل همان گربه که روی در اتاق دختر مسعود دیدم. راستش عقلم به بیشتر از عروسک قد نمی‌دهد؛ یعنی وقت ندارم ببینم بقیه چه هستند و به درد سلما می‌خورند یا نه. اشاره می‌کنم به عروسک بچه‌گربه که از قفسه بالایی برایم دست تکان می‌دهد. فروشنده رد اشاره دستم را می‌گیرد و به گربه می‌رسد. می‌گوید: - اون کیتی صورتیه رو می‌خواین دیگه؟ تازه دوزاری‌ام می‌افتد که اسمش کیتی ست و باید یک شخصیت کارتونی باشد. مثل خنگ‌ها سر تکان می‌دهم و فروشنده، عروسک را پایین می‌آورد برایم. بی‌توجه به این که قیمتش چقدر است، کارت می‌کشم و از مغازه بیرون می‌آیم. کمیل می‌گوید: - قشنگه. شب‌ها می‌تونه بغلش کنه و بخوابه. راست می‌گوید. نرم است و لطیف. آن را در دستان کوچک سلما تصور می‌کنم. عروسک را می‌زنم زیر بغلم و به سمت ماشین هروله می‌کنم. نگاه حسن حتما حالا روی عروسک کیتی زوم شده و به این فکر می‌کند که من چقدر مشنگم. می‌نشینم داخل ماشین و عروسک را می‌گذارم روی صندلی عقب. حسن دیگر طاقت نمی‌آورد و می‌پرسد: - اینو برای کی خریدی عباس؟ حوصله ندارم توضیح بدهم ، برای یک دختر سوری-لبنانی که پدر و مادرش داعشی بوده‌اند و پدرش مادرش را جلوی چشمش سر بریده و دچار شوک روانی شدید شده و حالا از دل خاک و خون سوریه، آمده ایران تا کمی آرام بگیرد و به طرز عجیبی، به من گفته بابا. وقتی این‌ها از ذهنم می‌گذرد، ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که: - دخترم. خودم هم از چیزی که گفتم جا می‌خورم. انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر می‌کردم مجردی... نمی‌خواهم سوال‌هایش من را به جایی برساند که دوباره شهادت مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده، می‌پرسد چرا. بعدش می‌خواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل می‌سوزاند و بعد... بی‌خیال. با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را می‌گیرم و می‌فهمد نباید سوال کند. خودمان را می‌رسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شده‌اند و در دست بعضی، پلاکاردهای دست‌نویس را می‌شود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی می‌خوانیم؛ به نوبت. از سجده شکر بعد از نماز که سر برمی‌دارم، دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...
🕊 قسمت ۴۵۱ دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه می‌فرستاد. یک سیمکارت است با شماره‌ای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. می‌بینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همه‌اش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحال‌کننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بی‌سیم می‌زنم به جواد: - جواد جان احسان کجاست؟ - همین الان از خونه‌شون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمی‌دانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک خبر خاص... یک خبر خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمی‌گردم داخل ماشین. هرچه از ظهر می‌گذرد، هوا سردتر می‌شود. حسن دارد می‌لرزد از سرما. آفتاب بی‌رمق دی‌ماه هم کاری از دستش برنمی‌آید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم می‌شویم. بخاری را روشن می‌کنم. حسن باز هم می‌لرزد و پوست صورتش دانه‌دانه شده. فکر کنم بچه سرمایی‌ای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. می‌گویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان می‌دهد؛ حتما می‌ترسد فکر کنم به درد ماموریت نمی‌خورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمی‌آورم و می‌دهم به حسن: - بیا، الان سرما می‌خوری. می‌افتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمی‌خواد! - داری می‌لرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمی‌تونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانه‌هایش می‌نشانم ، و او که از خدایش بوده، سریع کت را می‌پوشد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک می‌شود و جو ملتهب‌تر. حالا همه دانشجوهایی که گروه‌گروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شده‌اند و شعارهای اقتصادی می‌دهند. دوباره احسان را چک می‌کنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بی‌سیم می‌شنومش. برای این که بتوانم راحت‌تر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده می‌شوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃