eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢اعتراض شدید رهبر معظم انقلاب، به برخی پسران مجرد و خانواده های آنها ✍تجربه نشان داده که اگر پسری، دختری را در همان نگاه اول نپسندید، با مقداری صحبت کردن با آن دختر، زیبایی های باطنی و لحن بیان و هم کفو بودن و... باعث میشود که آن پسر به ازدواج با آن دختر رغبت پیدا کند خصوصا که در جلسه اول خواستگاری چون ممکن است یک مقدار استرس وجود داشته باشد همین مسئله پسندیدن در جلسه اول را سخت تر میکند. مشاورین ازدواج توصیه کردند که اگر در جلسه اول نپسندیدید ولی حس کراهت هم نسبت به او نداشتید، منتفی نکنید و در همان جلسه یا جلسه بعدی خواستگاری با او صحبت کنید بعد اگر دیدید هم کفو نیستید یا ملاک های لازم شما را ندارد یا اصلا با صحبت کردن هیج رغبتی پیدا نکردید آن زمان میتوانید منتفی کنید.
مطلع عشق
⚫️ #دختر_با_این_ویژگیها_مجرد_میماند_بخش_سوم ⚠️ 3- دخترهای خانم معلم من یکی از آنها را می شناسم.
⚠️ 5- دخترهای انحصارطلب دخترهای انحصارطلب خیلی خوبند، فقط یک ایراد بزرگ دارند: آنها روزگار همسرشان را سیاه می کنند ! آنها می خواهند تمام زندگی طرف مقابلشان شوند و این اصلا منطقی نیست. همه خانم ها دوست دارند در مرکز توجه مرد زندگی شان باشند اما این توجه حد و مرزی دارد که دخترهای انحصارطلب از آن بی خبرند. آنها تنها زمانی شادند که احساس کنند تمام توجه مرد زندگی شان به آنهاست، و اگر او کوچکترین توجهی به دیگران یا به مسائل و جنبه های دیگر زندگی اش بکند اوقاتشان تلخ می شود. حتی ممکن است تبدیل به افرادی کنترلگر شوند و مدام همسرشان را چک کنند و مثل سایه دنبالش باشند. البته در ابتدای آشنایی خودبخود طرف مقابل ما تمام زندگی مان می شود اما اگر این روند بخواهد ادامه پیدا کند ما را از کار و زندگی می اندازد. هر فردی در کنار ازدواجش، که البته جنبه بسیار مهمی از زندگی اش است، لازم است به خانواده اش، کارش، تفریحات و دوستانش و علایق دیگرش هم به اندازه خودشان توجه کند؛ همچنین به فردیت خودشبه عنوان یک انسان مستقل. این دخترها جلوی رشد و پیشرفت همسرشان را می گیرند، وهیچ مردی هم این را نمی خواهد. ادامه دارد ... ⚠️ این دخترها مجرد می مونن 🆔 @Mattla_eshgh
آرامش رفتاری...✨ ‼️ زنان نامحبوب
مطلع عشق
🔸فصل بيست و پنجم🔸 قسمت #هشتاد_ویک فاطمه-....برين رواياتي را كه به دست ما رسيده نگاه كنين كه از جن
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت فاطمه جمله را اصلاح کرد: - وهنوز هم ادامه داره، مي‌دونين چرا؟ چند وقت پيش با يكي از كساني كه از سوئد آمده بود صحبت مي‌كرديم، مي‌گفت در اروپا بيشتر كساني كه تازه به اسلام مشرف مي‌شن، زنن. مي‌گفت در سوئد ۹۰درصد اين نو مسلمانان، زنن. خب، اگه اسلام ديني ضد زن بود، در ميان زن‌ها چنين استقبالي پيدا نمي كرد. فاطمه دوباره مكث كرد. چشم هايش را بست و اين بار با چشمان بسته حرف زد. شايد خجالت مي‌كشيد. - حالا ببين اين اسلام چه قدر مظلومه! ديني كه اين قدر به زن‌ها كرامت و شرافت بخشيده، زن در پناه اون می تونه به چنان جايگاه رفيعي برسه، بايد در نگاه دختران ما امري مزاحم،😒 قيدي دست وپاگير 😔و مانعي بزرگ تلقي بشه. از ميان اين همه حقوقي كه براي زن‌ها وضع شده و روايت‌ هايي كه نقل شده ما دنبال مواردي مي‌گرديم كه فقط بهانه به دست ما بدن كه يا زن‌ها رو بكوبيم يا دين رو كه مي‌گيم به زن‌ها ظلم مي‌کنه. ولي هيچ كدوممون نمي آييم بگيم براي دخترها همين افتخار بس كه در اين دين، دختر‌ها ۶سال زودتر از پسرها به سن تكليف مي‌رسن: يعني در حقيقت شش سال زودتر مخاطب خدا قرار مي‌گيرن، شش سال زودتر در بارگاه خداوندي شرف حضور پيدا مي‌كنن و با او هم صحبت مي‌شن. چرا فقط دنبال بهانه مي‌گرديم چرا؟😒 سميه جواب داد: - شايد به اين علت كه كساني هستيم كه مرتب مي‌خوان به ما كنن در اسلام به زن‌ها ظلم مي‌شه. كساني كه وانمود مي كنن تنها مدافع حقوق و هويت زن‌ها خودشونن، درحالي كه اصلا اين طور نيست.😐 فاطمه- حالا ميدونين چرا دختر‌هاي ما اين قدر زود تحت تاثير اين تبليغات قرار مي‌گيرن. به خاطر اين كه شناختشون از اسلام، قوانينيش، احكامش و فضيلت هاش اين قدر محدوده كه به همين راحتي حرف‌ها و شعارهاي اين تبليغات رو باور مي‌كنن. من پرسيدم: - حالا تو مي‌گي چاره كار چيه؟ چه كار ميتونيم بكنيم؟ فاطمه - ما اگه بخوايم نگاه جامعه رو به خودمون و به زن‌ها بديم، اول بايد اين تغيير رو در خودمون و در زن‌ها و دختر‌هاي ديگه به وجود بياريم. باور كنين خارج كردن اين از ذهن و روح خود زن‌ها به همان سختي خارج كردن اين باورها از فرهنگ جامعه است. تا موقعي هم كه بينشمون رو از اسلام تقويت نكنيم و واقعا خودمون رو در چهار چوب تعريفي كه از زن مسلمان كرده، قرار نديم، آفات زيادي ممكنه گريبانگيرمون بشه ونتيجه اش اينه كه 👈يا به دامن تحجر وخشك انديشي مي‌افتيم 👈و يا به دامن تجدد وبي بندوباري! من الان به ياد يكي ديگه از صحبت‌هاي استاد عزيزم افتادم كه فكر مي‌كنم راهگشاي همه ما باشه. ايشون معتقد بودن زن‌ها بايد چند خصوصيت رو مورد ملاحظه قرار بدن و به اون عمل كنن: ✅اول اين سطح بخاطر سنت‌هاي مختلف اجتماعي كه وجود داشته زن‌ها بيشتر از مردها از يادگيري منابع اسلامي دور بودن، به همين دليل هم محروميت جنس زن از فرهنگ واقعي اسلام و دانش‌هاي بشري، بيش از محروميت مردهاست! وخلاصه اين كه تاكيد زيادي روي تعليم وتربيت خانم‌ ها داشتن. ✅دوم هم اين كه مي‌گفتن زن‌ها بايد به خويشتن خودشون بر گردن، يعني بايد از باور غلطي كه از خودشون در ذهنشون به وجود اومده خارج بشن. چون اون كسي كه بايد شأن اسلامي زن رو بشناسه و از آن دفاع كنه، در درجه اول خود زن هان. بايد بدونن كه خدا و پيامبر درباره اون‌ها چه قضاوتي دارن، از اونها چي مي‌خوان و مسئوليتشون چيه! بايد از اون چيزي كه اسلام از اون‌ها خواسته، بتونن دفاع كنن. چون اگه اين كار رو نكنن، كساني كه به هيچ ارزشي پايبند نيستن، به خودشون اجازه مي‌دن كه به زن ستم كنن. ❌
☀️☀️ ☀️☀️ 🔸فصل بيست و ششم🔸 قسمت از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچه‌ها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب مي‌كرد، گفت: - مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير مي‌شه ها. من- اقور بخير! كجا؟ فاطمه- با بچه‌ها مي‌ريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟😊 من- اوهوم! چرا تازه يادم اومد. رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم. - ولي من مي‌خواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم. فاطمه- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن. مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد! اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه. من- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...😒 فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم. حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود. - خب بچه‌ها مهم نيست! شما‌ها برين، من مي‌مونم با مريم مي‌ريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم مي‌آيم حرم وگرنه كه بر مي‌گرديم خونه ديگه. سميه مي‌دونه من توي حرم معمولا كجا مي‌رم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه. بچه‌ها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد. من- مي‌بخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم. فاطمه- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.😊 من- تا مخابرات چه قدر راهه! فاطمه- اين قدري نيست! نگران نباش. تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس مي‌كرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ مي‌زد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند. من- آقا نوبت من نشد! - عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان. بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد. - خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو! به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم. - الو مامان!😢 صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع مي‌شد، يك سطل آب يخ خالي مي‌كرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب مي‌خواند.😔 ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر مي‌كند. تمرين مي‌كند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه! گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد. - ممكنه يه ربعي طول بكشه ها. من- مهم نيست صبر مي‌كنم! رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه مي‌كرد. سرش را بلند كرد. فاطمه- چه طور شده؟ من- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. مي‌خواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا مي‌آم حرم.😒 دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا. - نه صبرمي كنم با هم مي‌ريم.😊 خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد. 💭مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر مي‌كنم اصلا از شكستن ظرف‌ها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آن‌ها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آن‌ها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم. چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام مي‌شد. » دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم. آن را به در كوبيدم. تق تق!....
قسمت هيچ جوابي نيامد.... دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم: - مادر! مادر! منم. جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا مي‌خواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ مي‌شود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم. - مادر! مادر! بس كن ديگه! - برو دست از سرم بردار! صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه! - چرا مي‌خواي بري؟ سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒 - براي چي بمونم؟ ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر مي‌آمد. شايد هم به خاطر گريه بود. - به خاطر من، بابا وخودت! خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد. - خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت مي‌ده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟! من- معلومه. هم من، هم بابا! سرش را به نشانه تاسف تكان داد. - تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من مي‌شه مي‌افتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده. يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالت‌هاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟ من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر مي‌كنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين! آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه مي‌خواست احساساتش راپشت آن پنهان كند! - پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زن‌ها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زن‌ها همين طورند، ساده و زود باور. فكر مي‌كنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر مي‌كنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم.
قسمت خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد مي‌آورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود. - بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و مي‌خوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگار‌هاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم مي‌كنم. خودم كمكتون مي‌كنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون مي‌كنم. كارگردان سينماست. » و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد. - ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام مي‌رسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم مي‌شه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠 و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم ببوسمش. من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟ همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد: -تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار مي‌شم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطره‌ها مي‌مونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، مي‌تونم به اوج خودم برگردم. اشتياق غريبي توي چشم هايش موج مي‌زد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف مي‌زد، صدايش از هيجان و خوشحالي مي‌لرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم بيشتر بشناسمش. - نقش چي هست؟ - نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگي‌ها و دغدغه ‌هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر مي‌خورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصت‌ها رو از من مي‌گيره. چون يه موجود بي عاطفه است. من- چرا اين طوري فكر مي‌كنين؟😢 - براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠 خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟! - ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! مي‌گفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيت‌هاي كاريش رو از دست داده!
ادامه قسمت هشتاد و پنج👇 🔸فصل بيست و هفتم🔸 چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵 - ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده! از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم: من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر مي‌كنين؟😒 از كنار تخت مي‌رفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت. - مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش مي‌خواد! مي‌خواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كار‌ها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پله‌هاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زن‌ها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠 وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي مي‌گشت! من- دنبال چيزي مي‌گردين؟ - آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين! چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم: - اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين! چند لحظه صبر كرد: - آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من! - بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار مي‌كشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟! ادامه دارد.... ❌
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت سرم درد گرفته بود.😣 چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را مي‌ديدم كه با عصبانيت حرف مي‌زد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق مي‌چرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد. - نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري مي‌خوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست مي‌گين! هيچي نمي گم... هيچي!😣 با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون! از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد. فاطمه- مريم! مريم جان! صدايت ميزنن. «خانم عطوفت، تهران، كابين چهار» پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم. گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش مي‌داد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبح‌ها مي‌رفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر مي‌گشت. چيزي خورده يا نخورده، مي‌خوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون. گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم.😟 فاطمه- نبودن؟ سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه مي‌خواست برود حرم. اما من حال وحوصله نداشتم. مي‌خواستم تنها باشم. - من مي‌رم حسينيه! فاطمه- مگه نمي آي حرم؟😳 - نه! حالم خوب نيست.😣 كمي ترديد كرد: - خب بيا حرم تا حالت خوب بشه.😊 - مرسي! سرم درد مي‌كنه. شما برو! من خودم بر مي‌گردم حسينيه! ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد. من- فاطمه جان! خواهش مي‌كنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم! فاطمه- نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچه‌ها برسيم. بچه‌ها الان بر مي‌گردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه. ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم: گفت: - ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد. - اوهوم! فاطمه- مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر مي‌آد؟ مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه مي‌كرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم. - هم « آره »! هم « نه»!😞 ادامه دارد ...
مطلع عشق
خانواده وازدواج 👆 روز پنجشنبه( )👇
بعد از به روزرسانی لپتاپ مک، لازم است که موافقت نامه جدید اپل را تصدیق و تأیید کنید. امروز داشتم آن را میخواندم که به این عبارت برخورد کردم: «شما تصدیق و موافقت می کنید که اپل ممکن است بدون هیچ مسئولیتی در قبال شما، به اطلاعات حساب شما و/یا هر گونه محتوایی دسترسی پیدا کند، استفاده کند، حفظ کند و/یا هر محتوایی را در اختیار مقامات مجری قانون، مقامات دولتی و/یا شخص ثالث قرار دهد» https://www.apple.com/legal/privacy/en-ww/