💠قسمت #بیست_ودو
در عرض ربع ساعت،
خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت،
که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐
ــ سلام آقای سهرابی😐
ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.!
ــ بله بفرمایید
🏢📀💽📑✊🏢
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت،
از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد،
دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد،
طبق عادت همیشگی،
سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد،
که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وسه
سمانه کنار صغری نشسته بود،
وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود، را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،
که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،
البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نماند، صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد،
و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد، نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد، بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها،
عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید، زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد، و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،
سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی، نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
💻💢💢💻💻💢💢💢
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت،
و به صغری که سریع در حال تایپ بود، دوخت.
یک ساعتی گذشته بود،
ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،
که با صدای ماشین،
سریع چشمانش را باز کرد، و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست، و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،
کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید، و کنار صغری نشست، و به بقیه کارش ادامه داد.
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وچهار
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه،خطرناکه.!
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش، چیزی نمیشه،باید برم کار دارم، بیزحمت یه آژانس بگیر برام
کمیل ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت،
با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند
کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند، متوجه نگاه خاله اش شد، که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،
نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده،
به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست،
با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد، که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
🚗🚕🏢🚙🚙🚌🏢🚙🚗🚕
ترافیک خیلی سنگین بود،
سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،
سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور، ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود، انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش،
پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود،
و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند، قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
کمیل ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
سمانه ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،
سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند وهمسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد، این صحنه ها حالش را بدتر می کرد، آنقدر حالش ناخوش بود،
که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی،
ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،
نزدیک های دانشگاه شدند،
که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا😨😱
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
🔴 #ترفند_اعلام
💠 اگر میخواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به #وَجد میآورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی #اعلام کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص #لذّت میبرم.
💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت #حال خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر میکنم.
💠 در واقع دارید با این روش یعنی #ترفند اعلام، غیر مستقیم به او اعلام میکنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن!
مطلع عشق
﷽࿐࿐💍࿐࿐•°o.O #ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_اول اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم ال
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_دوم
💠ما در خطبه زن خودش رو عرضه میکنه، در خطبه وقتی شروع میشه ، زن میگه من خودم رو به ازدواج در میارم،
معرفی و پیشنهاد و عرضه از سمت زن هستش، قبول از طرف مرد هستش
بعد مرد میگه که من پذیرفتم😉
💕اما قبل اینکه به اصلاح خطبه خوانده بشه، خواستگاری از مرد هستش،
که برای رعایت روحیه زن لازم هست، زن اگر جواب منفی بشنوه سخت هست اگر کسیرو دوست داشته باشه و جواب منفی بشنوه 😔
اشکال ندارهها و بعضی وقتها شده مثلاً حضرت خدیجه که از پیامبر خواستگاری میکنه، الانم این موارد هست
✔️اما موارد استثنائی هست، قائده اینهکه پسر خواستگاری کنه و اگر جواب منفی بشنوه سختش نیست هر چند دلبستگی هست
اما اون #ضربه و افسردگی و #ناراحتی که برای دختر مُتصور هست برای پسر متصور نیست👌
لذا بخاطر این مسئله گفتن پسر خواستگاری بره🚶♂
این برای شروع بود.
✅مسئله دوم این هست که خب حالا ما میخوایم به مجلس خواستگاری بریم، چه چیزهاییرو باید رعایت بکنیم❓
قبل از خواستگاریِ که ما یه مراحلیرو باید انجام بدیم👇
🔺مرحله اول: آشنایی هست🍀
با شرایط انتخاب همسر و ملاکها، که هر دختر و پسری باید بلد باشه
🔺مرحله دوم: تحقیق و تطبیق🍀
پسر باید بدونه که این اطلاعاتی که من دارم درباره چگونگی دختر، حالا با توجه به این اطلاعاتی که دارم سراغ کی برم؟
با چه کسی ازدواج کنم؟
اینجا شروع میشه تحقیق کردن یعنی کسب اطلاعات
🔺مرحله سوم: خواستگاری🍀
میره میبینه حالا این اطلاعاتی که جمع کرده که این شرایط در این دختر هست و من میتونم با این ازدواج و زندگی کنم، آیا این چنین هست یا نه؟
اگر هست ازدواج کنم
امشب چیزایی که میگیم از مراحل ظاهری خواستگاری هست تا صحبتهایی که باید انجام بشه🌹
💠قبل از خواستگاری خوب هست که پسر بخاطر احترام به دختر و خانواده او تجمل کنه، یعنی به خودش برسه و #خودآرایی کنه
مرتب کنه و لباسهای خوب بپوشه و موهاشرو اصلاح کنه و لباسهای خوب و مرتب بپوشه و این خیلی خوبه که رعایت کنه🌸☺️
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
یه پیرزن ۳ بار زنگ زد گفتم اشتباه گرفتید حاج خانم
بار چهارم که زنگ زد غش غش میخندید، گفت فهمیدم اشتباه گرفتما اما گفتم حالا که داره بوق میخوره قطعش نکنم خب مادر خوبی ؟! چه میکنی با مزاحمتای ما ؟! 😐😂
مطلع عشق
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞 💠قسمت #بیست_وچهار ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام م
💠قسمت #بیست_وپنج
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،
که دانشجویان،پوستر به دست، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های #بسیج، بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.😱😨
سمانه یا خدایی گفت،
و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده، میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا #اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش #آرم_بسیج و #سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش #توهین و #تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره، وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد،
و سریع از ماشین پیاده شد.از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد،
و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید...!!؟!😡😵
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون..😟
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع..! 😡
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت، و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،
این اتفاق،اتفاق بزرگ و بدی بود، میدانست الان کل #رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.😱📡
متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد،
که با عصبانیت در حال جمع کردن پوستر ها بودند،
نفس عمیقی کشید،
چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،
اما با برخورد کسی به او،
بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،
مطمئن بود اگر بلند نشود،
بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد، تا با او برخورد نداشته باشند، چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود،
با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،
ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #بیست_وشش
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته..؟؟ 😠
ــ کار هرکسی میشه باشه😕
ــ الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه #خدشه_دار میشه😠
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این #سایتای اونور آب و #ضدانقلاب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصلا میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوها رو جمع کنیم،اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه هارو متفرق کنیم،اصلا بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد😑😠
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوهای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع کشورو بهم ریختن، #کل_جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد،
و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمین خم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،
به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...😢😞
☕️📑📑📑☕️☕️📑☕️
ــ سمانه،سمانه،با تو ام
سمانه کلافه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟😐
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد،
و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش دردسر میشود،
اما او فقط سکوت کرد،
صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد،
و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،
رویا به سمتش آمد
_سلام ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن
ــ باشه الان میام
سمانه به اتاقش رفت،
کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند،
سمانه با تعجب به آن ها خیره شد،
نمی توانستند که ارباب رجوع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم !
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت،
لرزی بر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی😰