#تبلیغات_خلاقانه
🔺تصویری برای فرهنگ سازی بستن کمربند ایمنی سرنشینهای عقب خودرو.
💢رسانه ها میتوانند فرهنگ ها را تغییر دهند ...
40.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازی جنگی ایرانی اوانگارد ...
تیزر این محصول را مشاهده کنید
افرین به جوانان ایرانی
♨️ فعال کردن راهاندازی سریع در ویندوز
🔸 راهاندازی سریع یک ویژگی خفن در Power Options سیستم شمایه که این امکان رو میده بعد از خاموش کردن سیستمتون اون رو سریع تر راهاندازی کنید.
🌀 برای این کار مراحل زیر رو دنبال کنید :
1⃣در کنترل پنل وارد بخش Power Option بشید.
2⃣ حالا وارد بخش Choose what the power button does بشید.
3⃣ و بر روی Change settings that are currently unavailable کلیک کنید.
4⃣ در زیر بخش Shutdown settings، مطمئن شید که تیک گزینه Turn on fast startup خورده باشه.
🔚 در نهایت برای اعمال تغییرات بر روی Save changes کلیک کنید...
مطلع عشق
💠قسمت #شصت ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم، دیگ را روی اجاق گاز گذاشت، و با عصبانیت روبه سمانه گفت
💠قسمت #شصت_ویک
نیم ساعت از تماسش با کمیل،
می گذشت، ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود، خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زد،
و آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون،
خودش را برای بحث مجددی این بار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن😜
و بلند زد زیر خنده،
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه😁
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود،
باورش نمی شد، که کمیل به دنبال او آمده، او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند،
و بگوید که نمی آید، اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند، و برودند،
سریع به طرف چادرش رفت،
اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه عینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.😇
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی، دیگه بهت سلام هم نمی کردم، بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،
سمانه احساس کرد، دیگر نایی برای ایستادن ندارد،
سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،
حرف های آن شب کمیل،
در سرش می پیچید، وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود، اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
💠قسمت #شصت_دو
فضای گرم ماشین،و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای،
بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید، از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد،
و در جواب صحبت های صغری،
که سعی می کرد با هیجان تعریف کند، تا حال و هوایش را عوض کند، فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین،
نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت،
با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،
زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،
با پیشنهاد صغری،
نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند،
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،
کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت، و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود، تا با سمانه صحبت کند،
نگاهش را به سمانه دوخت،
که به یک بوته خیره شده بود، ولی می توانست حدس بزند، ذهنش درگیر چیز دیگری بود،
زمان زیادی نداشت،
و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید، هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید،
اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،
آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی،
در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود، پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است، آنقدر که نگاهش را می دزدد، و سعی می کند کمتر حرف بزند، تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه.
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید، تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم.
سمانه همچنان سرش پایین بود،
و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.این بار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست،
لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد،
و ادامه داد:
💠قسمت #شصت_سه
ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم، نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید، این درست، اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند، یا سهرابی الان کجاست، و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه. یعنی ممکنه...
سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد،
هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند،
و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند.
ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را،
اصلا درک نمی کرد، اما حوصله بحث کردن را نداشت،
برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد.
صغری سینی به دست،
از پشت پنجره کافه به سمانه که سر به زیر به صحبت های کمیل گوش می داد، نگاهی انداخت، سفارشات آماده بودند، اما ترجیح می داد صبر کند، و بگذارد بیشتر صحبت کنند.
کمیل که متوجه بی میلی سمانه،
برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند، ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند، که در موقعیت حساسی است، و باید خیلی مراقب باشد،
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت.....
کمیل تا میخواست،
به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،
او هم از سردی و ناراحتی آن دو،
بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد، سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند، که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها،
هر سه سوار ماشین شدند، و سمانه سردرد را بهانه کرد، و از کمیل خواست که او را به خانه برساند،
و در جواب اصرار های صغری،
که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،
صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه،
سمانه از ماشین پیاده شد، تا میخواست به طرف در برود، پشیمان برگشت،
با اینکه ناراحت بود،
ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود.!
به سمتشان برگشت و گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم،
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،
از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت، و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد، در را بست. و به در تکیه داد.
از سردی در آهنی،
تمام بدنش بلرزه افتاد. اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست، و نفس های عمیقی کشید،
بعد از چند ثانیه،
صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید، که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد....
💠قسمت #شصت_چهار
روزها میگذشت،
و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،
روز هایی که دانشگاه داشت،
آقامحمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،
با اینکه مادرش اعتراض میکرد،
اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،
در این مدت،
اصلا به خانه ی خاله اش نرفت، و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت، که خودش و کمیل به دنبالش می آیند، تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،
تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش.. این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم، میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو😁
ــ خداحافظ😁👋
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،
امروز دوتا کلاس داشت،وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست، استاد وارد کلاس شد،
و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت،
امروز صغری نیامده بود،
اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد، تا او را نخنداند، دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره، نگاهش را به بیرون دوخت،زمین ودرخت ها کم کم خیس می شدند،
دوست داشت،
الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود، آن چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم،
بدون وقت استراحتی برگزار شدند، و همین باعث خستگی او شده بود،
تمام کلاس یک چشمش به استاد، و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،
عقربه های ساعت،
که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید،
و سریع دفترچه ای که، چیزی در آن یاداشت نکرده بود، را در کیفش گذاشت، و از کلاس بیرون رفت ،
از پله ها تند تند پایین می آمد،
در دل دعا می کرد، که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.☔️
از ساختمان دانشگاه،
که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
💠قسمت #شصت_وپنج
می خواست با پدرش تماسی بگیرید،
تا به دنبالش بیاید،
اما بوی خاک باران خورده،
مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،
گوشی اش را،
داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند،
آرام قدم می زد،
از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود،
میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که،
هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود،
روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید،
دلش برا بچگی اش تنگ شده بود،
و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید،
و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،
نیم ساعتی را،
به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند،
و ترسی را برجانش می انداختند،
هر از گاهی ماشینی،
از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست،
نمی دانست این موقعیت،
ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،
صدای ماشینی که،
آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،
به قدم هایش سرعت بخشید،
که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،
دیگر مطمئن شد،
که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود،
برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی،
به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه،
ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید،
اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین،
به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید،
و همین باعث شد،
با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_وشش
آنقدر دویده بود،
که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد، گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد،
اما آن مرد خیلی ریلکس،
پشت سرش می امد، و همین آرامش، او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود،
که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،
سریع گوشی اش را درآورد،
و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش، در حالی که می دوید، شماره را گرفت.📲😰😭
📲😰📲📲😰📲📲😰😰📲
کمیل در جلسه مهمی بود،
با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد، و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،
این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند،
آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند.
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد،
اما کمیل بدون هیچ توجهی، به توضیحاتش ادامه داد،
احساس بدی داشت،
اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید، و از میز برگه ای برداشت،
تا نشان دهد،
که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،
با دیدن اسم سمانه،
ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰ 🕙🌃را نشان می داد، خیره شد،
ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست،
عذرخواهی کرد،
و سریع دکمه سبز را لمس کرد، و گوشی را بر روی گوشش گذاشت.
ــ الو
جوابی جز نفس زدن نشنید،
با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست.
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
ــ الو سمانه خانم
جوابی نشنید،
این بار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما باز هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند،
اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
ــ گرفتمت
و جیغ بلند سمانه، که با التماس صدایش می کرد، قلبش فشرده شد:
ــ کــــمــــیـــل😵
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد:
ــ سمانه خانم،سمانه، با توام، جواب بده، الو....
همه با تعجب،
به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت:
_چی شده
کمیل با داد گفت:
ــ سریع رد تماسو بزن، سریع
امیرعلی سریع،
به طرف لپ تاپش💻 رفت،
کمیل دوباره گوشی را،
به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه، چیز دیگری نمی شنید،
دیگر تسلطی بر خودش نداشت،
سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید،
و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
ــ چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید، و کنارش روی صندلی نشست .
ــ حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را،
تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد، که ماشین با صدای بدی، از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😠
ــ آروم باش کمیل😐
ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😡
فریادهای خشمگین کمیل،
اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود،
بارش باران اوضاع جاده ها را،
خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد، و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.❣
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_وهفت
به محض رسیدن کمیل،
بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید، و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد،
با دیدن دختری که صورتش را بادستانش پوشانده، و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند، قلبش فشرده شد،
کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید،
و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود،
با شنیدن صدای آشنایی،
سریع سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل، یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،
سرش را پایین انداخت،
و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد،
اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود، و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز،
کنارشون ایستاده اند، و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:
_توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭
کمیل که متوجه حرف سمانه،
نشده بود، و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود، تا می خواست بپرسد، منظورش چیست، متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد، حدس می زد، که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن،
اما پسر جوانی همانجا ایستاد، و خیره به سمانه نگاه می کرد،
کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه، به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت،
که بازویش کشیده شد، به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست، سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد،انداخت، استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر، برو، شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد، ترجیح داد که برود.
امیرعلی ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد، چه اتفاقی افتاده، از سمانه خانم بپرس، که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید،
صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،
امیرعلی سری تکان داد،
و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،
دلش می خواست،
که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،
اما نمی توانست بپرسد.... ❣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #شصت_هشت
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد،
وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،
در را برایش باز کرد،
بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید،
و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت،
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی😊
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی😁
کمیل ناراحت سری تکان داد،
و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود،
تا وقتی که به سمانه برسند،
شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،
با صدای بوقی،
نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود،
خودش را برای چند لحظه،
به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد،
استغفرالله زیر لب گفت،
و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدایی جز گریه های آرام سمانه،
صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد،
به خانه نزدیک شده بودن،
ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما..
ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا!
سمانه سری تکان داد،
و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود،
تماس های بی پاسخ زیادی،
از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،
شماره مادرش را گرفت،
بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت،
می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند،
اما این ها اصلا مهم نبود،
الان او فقط کمی احساس #آرامش و #امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند،
کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند،
سمانه در را باز کرد،
تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد،
و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،
با ورود سمانه به خانه،
صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه،
نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
🍝🍲🍛🌯🥙🍝🍜
سمیه خانم برای سمانه و کمیل،
شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند،
کمیل گوشی اش را برداشت،
و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
مطلع عشق
#تبلیغات_خلاقانه 🔺تصویری برای فرهنگ سازی بستن کمربند ایمنی سرنشینهای عقب خودرو. 💢رسانه ها میتو
👆سواد رسانه
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #استوری سریالی
🔸 هربار که از دنیا خسته میشوم
و هر بار که دنبال دلیلی برای زندگی میگردم،
فقط به شما میرسم...
✅ این #جمعیتِ_کثیر برای اقتدا به نائب امام زمان عج آمده است؛ اگر شخص بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه از پرده غیبت بیرون آیند و نماز را اقامه کنند چه جمعیتی برای اقتدا به میدان میآید؟؟👌
👈 آقا بیاااااااااا😭
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
🔻معرفی فهرست محتوای کانال🔺
➖عزیزان ، هر کس باید به حد توان خودش وارد میدان جهاد تبیین بشود.
➖تا یک به یک وارد نشویم نمیتوانیم جلوی پروژه بگیرهای دشمن قد علم کنیم.
✅ناراحت هم نباش که رسانه بلد نیستی. از اینجا سواد رسانه یاد بگیر
✅میخوای جواب شبهات اغتشاشات بدی؟ از اینجا جواباتو بگیر
✅میخوای با مردم حرف بزنی و جذاب باشه حرفات؟ این دوره رو ببین
✅بین آشنایان نوجوان اغتشاشگر داری میخوای جذبش کنی؟ روش جذب رو بهت یاد میدیم
🔴دختر خانوما این بیشتر به درد شما میخوره. رفیقات میگن زن زندگی آزادی؟ همکلاسیات بخاطر چادر مسخرهات میکنن؟ فامیلا میگن چرا به حجابت چسبیدی مگه چی داره؟ با این دوره پاسخ همهی اینها رو بده
✅شبههی تاریخی داری؟ بقیه بهت شبهه تاریخی میاندازند نمیتونی جواب بدی؟ تاریخ تحلیلی صدر اسلام رو با حوصله بیین
✅فرهنگی هستی؟ همکاران شبهه میاندازند؟ تعداد زیادی از شبهات فرهنگیان از سطح کشور رو جمع کردیم و پاسخ دادیم. ببینید و بدانید
✅مسئول نهاد مهمی هستی؟کار فرهنگی میکنی؟ در بسیج فعالیت میکنی؟ مدیر مدرسه هستی؟ پس حتما دورهی ضد جاسوسی رو ببین و مراقب جاسوسان اطراف خودت باش💣
ما محتوا میدیم . شما هم جهاد تبیین کن. مصداق حرف حضرت علی علیه السلام نباش👈 کلیک کنید
راستی حسن روحانی هم منتظرته. یه سر بهش بزن 👈 کلیک کنید
کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی
🆔 @Tablighgharb
مطلع عشق
💠قسمت #شصت_هشت نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد، وآرام از
💠قسمت #شصت_نه
ــ میدونم خونه ای، نمیخواستم مزاحمت بشم، ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی، ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده، ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده، چون ماشین مدل بالا بوده، و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین، اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه، و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش، همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه، اونم چند بار بوق میزنه، و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه، و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،
می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود، اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل،
سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد،
که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل😐
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی😡
ــ باشه باشه،آروم باش، آروم باش
_چطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند😡🗣
ــ آروم، داد نزن،😕خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
_فکر میکردم آزادش کنم، دیگه خطری تهدیدش نمیکنه، اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ باهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم😣
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن😊
ــ یاعلی
ــ علی یارت
تماس را قطع کرد،
باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،
نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت، چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد، ناامید به طرف در رفت، که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم، اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
_ممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم، الان، این موقع، گپ زدن اون هم تو حیاط، به نظرتون غیر طبیعی نیست!؟
کمیل فقط سری تکان داد،
دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید،
و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم، که تنها بیرون نیاید، اما حرف گوش ندادید، سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست، باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره، امشب فک کنم بهتون ثابت شد، حرف های من چقدر جدی بود، اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه😠
💠قسمت #هفتاد
سمانه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری، دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد، این برای شما لجبازیه؟؟
کمیل چشمانش را،
بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد
ــ منظور من...
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید، این وسط من دارم اذیت میشم، من دارم عذاب میکشم، با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات،
چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد
ــ من الان حتی کسیو ندارم، بهش از دردام بگم، چون گفتین نگم، امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین، نمیدونستم کیو صدا کنم، تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شما رو صدا کنم!
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت
و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست، به کسی چیزی نگید، خطرناکه، من خودم مواظب شمام، پس چی شد؟چرا مواظب نبودید،! اگه اون مرد به موقع نمی رسید، معلوم نبود من الان کجا بودم!!😠
کمیل با عصبانیت چرخید،
و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید😡🗣
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت،
که پیشانی اش را ماساژ می داد، حدس می زد، دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،
قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری، که نتونستید، درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی،
از کمیل باشه، با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق،
و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته، را فروکش کند، به در بسته خیره شد،
حق را به سمانه می داد، او کم کاری کرده بود، باید بیشتر حواسش به سمانه باشد، اما چطور؟!
سریع به محمد📲 پیام داد،
و او خواست فردا حتما به او سر بزند، گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،
خواب از سرش پریده بود،
به طرف حوض وسط حیاط رفت، میدانست، الان آبش سرد است، اما بدون لحظه ای درنگ، آستین های پیراهنش را تا زد، و دستش را در آب گذاشت، بدون در نظر گرفتن سردیِ آب وضو گرفت.
مطمئن بود،
دو رکعت نماز و کمی دردودل با خدا آرامش می کند....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #هفتادویک
محمد نگاهی به کمیل،
که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت
و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم، که تونسته، اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه!😁
ــ خنده داره؟ بهتون میگم!! از دیشب اعصابم خورده، نتونستم یه لحظه با آرامش چشمامو روی هم بزارم،
ــ کمیل نبایدم بتونی، دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن، به فکر چاره ای باش، با حرفایی که امیرعلی گفت، شک نکن که کار همون گروهکه
کمیل سری تکان داد و گفت
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند، و بیخیالش نشدند، خودش جای بحث داره!!
محمد ــ من یه حدسی میزنم.!😐
ــ چه حدسی😕
ــ اونا تورو شناسایی کردن🤨
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب😠
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن، دختر خالت تو دانشگاه هست، بشیری رو کنار میزنن، و سمانه رو توی تله میندازن، و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند، اینو نشون میده، که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند!!❣
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟😡
ــ آروم باش!!😐 این فقط یک حدس بود، اما میتونه واقعیت باشه، پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه، رابطه اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه!؟
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
ــ دارم دیونه میشم،! یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند!؟
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای😣
محمد کنار کمیل ایستاد،
و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری😊
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
💠قسمت #هفتادودو
ــ چی؟!؟
ــ حرفم واضح نبود؟
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت😠
ــ اره، هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه، اون زمان، فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه، و کارت خطرناکه، اون حرفارو زدی، تا جواب منفی بده، اما الان اوضاع خطرناک شده، تو باید همیشه کنارش باشی، و این بدون محرمیت امکان نداره.!!
تا کمیل خواست حرفی بزند،
محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی، این ازدواج اگه صورت بگیره، به خاطر کار و این حرفاست، اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم، پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست، در واقع هست اما فقط چند درصد!!😊
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست، و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره، باید یه جوری زمینه رو فراهم کنی، میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته، اما الان شرایط فرق میکنه، اون الان از کارت باخبره، در ضمن لازم نیست، اون بفهمه به خاطر تو در خطره!
ــ یعنی بهش دروغ بگم!؟ تا قبول کنه با من ازدواج کنه؟😐
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه، اون اگه بفهمه، فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی، حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی، و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه!
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه،از روی احساس داره صورت میگیره، هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه، داری تن به این ازدواج میدی، تو قراره باهاش ازدواج کنی، نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد،
و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،
در بد مخمصه ای افتاده بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد، می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد، پس باید بیخیال این گزینه می شد، و خود از دور مواظبش می شد.!
با صدای گوشیش،
از جایش بلند شد، و گوشی را از روی میز برداشت، با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد، تنها اومد دانشگاه، از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود، الانم یکی از ماشین پیاده شد، و رفت تو دانشگاه، چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام😠
گوشی راقطع کرد،
و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد،
بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند،
اما مثل اینکه،
حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود، که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز،
ترافیک سنگین بود، و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد، مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.