eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
شهادتت مبارک مرد مجاهد یکی از موثرترین نیروها در ایجاد وحدت شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان امروز ‎ نماینده سابق ولی فقیه به شهادت رسید 🔰انقلابی باید قوی شود @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
💠قسمت #هفتادوشش سمانه سریع وارد پارک شد، و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بود، و ابرها گه گا
💠قسمت ــ من منظوری نداشتم...فقط.... ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه، میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم، الان شرایط فرق میکنه، الان شما از کارم خبر دارید، میدونید چه شرایطی دارم، این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد، کنار هم جنگیدیم، و نتیجه گرفتیم، با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت، تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.هول شده بود، نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد، ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم... کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند، سمانه به محض سوار شدن کمربند زد، و نگاهش را به بیرون دوخت، دستی روی شیشه کشید، و ناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد، و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد، نگاه کوتاهی به کمیل انداخت، وقتی او را مشغول رانندگی دید، زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه، کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت، و با این کاری که او کرد، لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست، که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران، با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه، من عاشق بارونم، وای خدای من چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید، وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت، سمانه سوالی نگاهش کرد، کمیل کمربند را باز کرد، و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟ زیر بارون بهتر میتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد، سمانه شوکه از حرف کمیل به او که ماشین را دور می زد، نگاه می کرد. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست، ذهنش از همه چیز خالی شد، و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت، کمیل غیبش زده بود، او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید، باران همیشه آرامش خاصی به او می داد، با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل، دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت، حدس می زد که نامش چیست، اما نمی خواست اعتراف کند، صداهایی می شنید، اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان، شکلات داغی که در دست کمیل بود، انداخت، خوشحال از به فکر بودن کمیل، تشکری کرد، و لیوان را برداشت، و آرام آرام شروع به خوردن کرد
💠قسمت ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید سمانه باشه ای گفت، و دوباره به ماشین برگشتند، کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد، و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد، سمانه از این همه، دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داد،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد، سریع پشیمان شد. چون فکر می کرد، که کمیل او را مسخره می کرد، اما وقتی همراهی کمیل را دید، از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید، حیرت زده شد. ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ، و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم ــ خواهش میکنم، کاری نکردم دیگر تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند، که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند، خیره شد، کمیل که خیال می کرد، آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید: ــ میشناسیدشون؟ ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم ــ برا چی اومدن؟ ــ نمیدونم هردو از ماشین پیاده شدند، فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد، اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد. ــ بفرما خودشم اومد سمانه و کمیل سلامی کردند، که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد، اما حرفی نزد، سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت: ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم ــ خانم محبی بس کنید!!! ــ نه فرحناز خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبی محجبه، ولی ما نمیخوایم، عروس خانوادمون باشی سمانه شوکه به او خیره شده بود، آنقدر تعجب کرده بود، که نمی توانست جوابش را بدهد. ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود، و از خواستگاری فرار کرده، عروسمون بشه سمانه با عصبانیت تشر زد: ــ درست صحبت کنید خانم، من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید، الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت: ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت: ــ درست صحبت کنید خانم، بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا کوروش با دیدن کمیل، نمی خواست کم بیاورد میخواست خودی نشان دهد، با لحن مسخره ای گفت: ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده. با خیز برداشتن کمیل به سمتش، سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد، و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
💠قسمت غرید: کمیل ــ چی گفتی؟😡 با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست، جلوی ادامه ی حرفش را گرفت.دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت، و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟😡🗣 و محکم او را هل داد، سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید، و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه، کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره باهاش درگیر نمیشم ☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️ فرحناز خانم سینی چایی را، مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد، و چایی را برداشت، و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود، انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نااهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه، تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ باید برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم، بدی به سمیه ــ باشه
💠قسمت سمانه که آن همه وقت، بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود، باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست‌. ــ خیلی ممنون ــ بابت چی؟ سمانه نمی دانست چه بگوید، بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش، آنقدر حرص خورد، که دوبار بدون فکر کردن حرف زد، با استیصال به کمیل نگاه کرد، از وقتی که کمیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند، و همه وقت هول میکرد. به کمیل نگاه کرد، و دعا می کرد، که منظورش را از چشمانش بخواند، کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد، و با لحنی دلنشین گفت: ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه، و ساکت باشم؟ و چه میدانست که با این جمله ی کوتاهش، چه بلایی بر سر قلبی، که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد. ❣❣❣❣❣❣❣❣ سمانه تشکری کرد، و چایی را از دست محمد گرفت. محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت: ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده سمانه که همیشه، برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد، این بار هم انتخابش او بود، آرام گفت: ــ کمیل ازم خواستگاری کرد لبخندی بر لبان محمد نشست، سمانه انتظار داشت، که محمد از این حرفش شوکه شود، اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت: ــ خبر داشتید؟🤨 ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟😊 سمانه لبخندی به این تیزبینی دایی اش زد. ــ نمیدونم دایی خجالت میکشید، صحبت کند، و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد ــ به این فکر کن، که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟ سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه. ناراحت گفت: ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم محمد لبخندی به سمانه زد و گفت ــ کمیلو دوست داری؟ 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه دستانش را، در هم قفل کرد، و سردرگم دنبال جوابی بود، که به محمد بگوید. ــ سمانه دایی جان، خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن، تصمیمی که قراره بگیری، حرف یک عمر زندگیه، پس جواب منو بده؟ تو کمیلو دوست داری؟؟ ــ نمیدونم دایی ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد، و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش، به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد، که لبخندی بر لبانش بنشیند.❣🙈 محمد بلند خندید و گفت: ــ جوابمو گرفتم سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد. ــ پس الان بزار من برات بگم سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد، و به محمد دوخت. ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم، که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش، سمانه تو بهتر از همه میدونی، که کمیل اونی که نشون میده نیست، و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت: ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره ــ من ازش خواسته بودم که نگه ــ یعنی شما هم.. ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن، سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت، حتی از تو سمانه آرام زمزمه کرد: ــ از من؟ ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟ اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود، با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه ــ خطرات چی؟ ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم ــ دایی بگید این حقمه که بدونم ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته، ماموریتای زیادی رفته، و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده، به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره، دشمنایی که نباید دست کم گرفتشون، اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن، بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید: ــ وای خدای من!😥 ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود، یه شب ماموریت مشترک داشتیم، حالش خوب نبود، یه جا اگه حواسم بهش نبود، نزدیک بود تیر بخوره😊 سمانه هینی گفت، و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد. ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم، گفت که بخاطر اینکه تو جواب منفی بدی، چه حرفایی به تو زده، و تو چه جوابی دادی، و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده!! ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و... ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره، سمانه دایی، کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه، از شرایط سختش بگه، کسی که درکش کنه، کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده، اما تنهاست، چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه، به خاطر اطرافیانش نابود کرده
💠قسمت ــ کمیل بعد از این همه سختی تو رو انتخاب کرده، تا آرامش زندگیش باشی، تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده، همراهیش کنی و نزاری کم بیاره، اون نیاز داره، به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن، بره پیش کسی باهاش حرف بزنه، آرومش کنه، بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم، که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره، حتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید، و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش، قلبی ناآروم و خسته ای داره، تو میتونی قلبشو آروم کنی، اون تورو انتخاب کرده، پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را، جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت، محمد او را در آغوش کشید، و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم، که با تو ازدواج کنه، نمیونی چیکار کرد، ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم، اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه، اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد، و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن، و خبرم کن دوست دارم، خودم این خبرو بهش بگم، باشه؟ سمانه سری تکان داد، و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم، اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب،هر جا رفتی پشت سرت بوده، تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده، از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد، محمد تا بیرون همراهی اش کرد، و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را، به حرف های دایی اش فکر می کرد، باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد، یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد، وقتی محمد در مورد او، و سختی های زندگی اش صحبت کرد، اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند، و دردی عجیب در قلبش احساس کرد، دوست داشت کمیل را ببیند، با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت، و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست، پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟ نمیدانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد، کمیل را می دید.! با رسیدن به خانه، بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد، با دیدن زینب و طاها، که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا😍 بچه ها با جیغ و داد، به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند، سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن، سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت، همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود، صدای صحبت کسی، توجه اش را جلب کرد،نگاهی به نیلوفر که آن طرف مشغول صحبت با گوشی بود، آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد، که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. نیلوفر ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد، سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی، دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله! و بلند خندید، و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد، و از کنارش گذشت، سمانه شوکه، به بوته های روبه رویش خیره شده بود، به صدای بچه ها که او را صدا می کردند، اهمتی نداد، و فقط به یک چیز فکر می کرد، که کمیل او را بازی داده.....
💠قسمت صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژگان را شنید، که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود: ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه سمانه سلامی کرد، و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت: ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟ سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم سمانه ــ اِ چه خوب‌،کی هست این مرد خوشبخت؟ با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند، و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید: ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش سمانه لبخندی زد و گفت: ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن مژگان ان شاء الله ای گفت. سمانه بااجازه ای گفت، و به اتاقش رفت،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید، سریع از اتاق بیرون رفت، و به حیاط رفت، و مشغول بازی با آن ها شد، صدای خنده ها و فریاد هایشان، فضای حیاط را پر کرده بود، سمانه خندید، و ضربه محکمی به توپ زد،توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت، و نزدیک در خروجی فرود آمد، که همزمان صدای مردانه ای بلند شد: ــ آخ سمانه سریع چادرش را سر کرد، و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود، بر صورتش زد، و به طرفش رفت: ــ وای خدای من حالتون خوبه؟ بچه ها با دیدن کمیل، سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و گفت: ــ اینم یه نوعشه سمانه با تعجب گفت: ــ نوع چی کمیل به سرش اشاره کرد و گفت: ــ خوش آمدگویی سمانه خجالت زده، سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند سمیه خانم ــ وای مادر چی شده کمیل ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید مژگان با اخم به بچه ها توپید: ــ پس چی بود میگفتید سمانه ــ مگه چی گفتن صغری خندید و گفت: ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت😁 سمانه با تعجب، به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد. با صدای خنده ی کمیل، همه خندیدند. کمیل ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه سمانه آرام و شرمزده گفت: ــ ببخشید اصلا حواسم نبود، تقصیر خودتون هم بود، بدون سروصدا اومدید داخل😅 ــ بله درسته اشتباه از من بود، از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم😁 صغری بلند خندید، که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت، که خنده ی صغری بیشتر شد.😂 نیلوفر جلو امد و آرام گفت: ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت کمیل سر به زیر، سرد، جواب سلامش را داد، سمانه مشکوک به کمیل خیره شد، همیشه با همه سروسنگین بود، اما سرد رفتار نمی کرد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جادوی پرده سبز! پرده سبز عنصری بسیار مهم و کلیدی در پروسه‌ای طی تولید فیلم و سریال است که تحت عنوان «Chroma Keying» شناخته می‌شود و در جریان آن، اعمال بازیگران با تصویر پس‌زمینه‌ای که به صورت جداگانه فیلم‌برداری شده ادغام می‌گردد.
♨️ فعال کردن راه‌اندازی سریع در ویندوز 🔸 راه‌اندازی سریع یک ویژگی خفن در Power Options سیستم شمایه که این امکان رو میده بعد از خاموش کردن سیستمتون اون رو سریع تر راه‌اندازی کنید. 🌀 برای این کار مراحل زیر رو دنبال کنید : 1⃣در کنترل پنل وارد بخش Power Option بشید. 2⃣ حالا وارد بخش Choose what the power button does بشید. 3⃣ و بر روی Change settings that are currently unavailable کلیک کنید. 4⃣ در زیر بخش Shutdown settings، مطمئن شید که تیک گزینه Turn on fast startup خورده باشه. 🔚 در نهایت برای اعمال تغییرات بر روی Save changes کلیک کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢رسانه‌مان را ، خودمان فتح کنیم یکی از کارهایی که در مجموعه‌ی شیخ قمی در حال انجام است ،توجیه و آموزش نیروهای توجیه شده است. یعنی بچه ی حزب اللهی و مخلص داریم اما کار بلد نیست ، محتوا نداره . ما هم محتوا میدیم هم کار یاد میدیم. شما هم بیا دست دو نفر دیگه رو بگیر توجیه کن خودتم حرفه ای شو. برای دیدن دوره های تخصصی شیخ قمی لینک زیر رو لمس کنید https://eitaa.com/Israel666/218 راستی یا الآن بیدار میشیم برای جهاد تبیین ، یا با لگد چکمه‌ی دشمن از خواب بیدار میشیم (حضرت علی علیه‌السلام) ➖➖➖➖ | کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی | 🆔 @Tablighgharb
استفاده از تلفن همراه برای کودکان 🍃کودکان نیاز دارند که سر و صدا کنند ، بازی کنند ، سوال بپرسند و با اسباب بازی هایشان بازس کنند تا رشد آنها مسیر درست خود را طی کند . اما خیره شدن به صفحه گوشی تلفن همراه فرصت رشد ، بالندگی و ارتباط اجتماعی موثر را از کودکان میگیرد ‌❣ @Mattla_eshgh
ای سعی کنید اطلاعات غیر ضروری و شخصی خود را مانند : شماره تماس ، آدرس دقیق و ایمیل را در هنگام ثبت نام شبکه های اجتماعی خارجی ثبت نکنید . شما میتوانید برای عضویت در شبکه های اجتماعی ایمیل و شماره تماس غیر رسمی داشته باشید . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادوسه صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژ
💠قسمت شب بخیری گفت، و به اتاقش رفت، با ورودش صدای گوشی اش بلند شد، لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت، و گوشی اش را برداشت، پنجره را باز کرد، با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید، پیام از طرف محمد بود،📲 می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود، با خواندن پیام لبخندی زد : 📲ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم اللهی گفت، و کوتاه تایپ کرد، 📲_بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت، و به بیرون خیره شد، و به آینده ای که قرار بود، در کنار کمیل بسازد، فکر سپرد... ❣📲📲❣❣❣📲❣ با صدای پیام گوشی اش،📲 چشمانش را باز کرد، و با دست به دنبال گوشی اش گشت، گوشی اش را روشن کرد، با دیدن پیامی از کمیل، نگران به ساعت نگاه کرد، ساعت هشت صبح بود، پیام را سریع باز کرد، با دیدن متن پیام گیج ماند: 📲ــ سلام، ببخشید هرچقدر خواستم، جلوشونو بگیرم که نیان، نشد. سمانه تا می خواست، پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه، شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده، به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد، با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه، اتفاقات اطرافش شد، خجالت زده سرش را پایین انداخت، و حرفی نزد، سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند، باورم نمیشد، قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم فرحناز خانم، بعد از غر زدن به جان سمانه، که چرا او را در جریان نگذاشته بود، همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند، تا صبحانه را آماده کنند، سمانه با شنیدن صدای صغری، که بعد از تماس سمیه خانم سریع خود را رسانده بود، از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش، میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید؟😝😁 با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم😫😁 سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید، تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه😁 صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا، چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم😜😢 فرحناز که از شنیدن این خبر، سرحال شده بود، بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند، اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود سمانه ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ صغری ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم، کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش، چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست! خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم، هینی گفت، و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری😁 ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه،🙈و خنده های آن سه نفر....😁😄😃
💠قسمت سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت، با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت، و کمی او را مرتب کرد، باورش نمیشد، که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت، همین دیروز بود، که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد، و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون، صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد، زینب هم با آن لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند، همه منتظر همچین روزی بودند، و از خوشحالی نتوانستند، در خانه بمانند. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت، بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید، سرش را بالا گرفت تا تشکر کند، که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود، که لبخند کمیل را ندیده بود، خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم، خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب!! کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار، این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت، با صدای محمد، که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند، بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی، محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود، از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که، وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند، و روی آن نشستند، صدای آبی که، از فواره حوض وسط حیاط می آمد، همراه با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید، خب نمیدونم دقیقا چی بگم، شما از کارم خبر دارید، از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید، اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری، کارمو خیلی دوس دارم، با اینکه خطرات زیادی داره، اما با علاقه انتخابش کر‌دم 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون، اما خب اگه قبول کردید، و این وصلت سر گرفت، باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید، من ماموریت میرم، ماموریتام خیلی طولانی نیستن، اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست، نمیدونم چطور براتون بگم، شاید الان نتونم درست توضیح بدم، اما من میخوام، کنار شما زندگی آرومی داشته باشم، من قول میدم، که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک، پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه، حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را، از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه، خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید، سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش، لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن، با شناختی که از شما دارم، بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل، و خانواده و آرامش زندگی، که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم، اما در مورد درسم، من میخوام ادامه تحصیل بدم، یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه، و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود، و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته، از این بابت نگران نباشید، من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست، منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست، و گفت که فشار کاریتون زیاده، اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم، برای من از همه اتفاقات بگید، نزارید چیزی نگفته بماند، و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند، و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن این بار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد، نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد، سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت، که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید، احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد، با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.😅🙈
💠قسمت ثریا ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن سمانه ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد، و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. مژگان ــ کشتید این دخترو خب،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت، برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود، و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت، و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند، و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند، سه ساعتی می شد، برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت، که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند، صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی، با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ثریا ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل، کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد، ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت. وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که.! 😜 و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا😅🤦‍♀ ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای، هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را، از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت، و نگاهش به کمیل رسید، که او را نگاه می کرد، با ضربه ای که ثریا به پایش زد، به خودش آمد، و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم، اما گفتید، ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند، و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ثریا ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم کمیل ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم، که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. کمیل ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ثریا ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا، از جا بلند شدند، و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند، و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. کمیل ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد، و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند، فروشنده دوست کمیل بود، و از آن ها به خوبی استقبال کرد، و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند، موقع حساب کردن حلقه ها ، سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت، دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل! کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز، سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند، کمیل سعی کرد، جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید...
💠قسمت تاثیر صحبت کمیل، انقدر زیاد بود، که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد، و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. سمانه ــ چیزی شده؟ کمیل ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد، و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زد، که می دانستند، از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد، اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم، فقط اینکه شما نمیزارید، خریدامو حساب کنم، اینجوری راحت نیستم. کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند، و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد، مواظب سمانه بود، که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد، نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند، و به سمانه خیره شده بودند، افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل، با آن دو پسر شد، حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت، همه چیز سفید بود، حدس میزد، که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند، سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد، اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ــ وای دختر دلم برات تنگ شده ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان؟! یاسمن اهی کشید و گفت: ــ طلاق گرفتم ــ وای چی میگی تو؟ ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی، این آقا کیه؟ سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم کمیل خوشبختمی گفت، یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت. ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم دست سمانه را کشید، و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون بلند خندید، و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد، و چند دست لباس به او داد....
💠قسمت با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب کرد، و خارج شد. یاسمن با دیدن سمانه گفت: ــ سمانه باور کن، نمیخواستم بگیرم ها..! ولی شوهرت به زور حساب کرد! سمانه چشم غره ای به کمیل رفت. بعد از تحویل خریدها، و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند. سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ چرا حساب کردید؟ ــ چه اشکال داره ــ قرارمون این نبود ــ ما قراری نداشتیم سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت: ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید: ــ حرف من کجاش خنده داشت؟ ــ خنده نداشت فقط اینکه.. ــ اینکه چی؟ ــ من لباس خریدم ــ چـــــــی؟ ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم سمانه یا عصبانیت گفت: ــ شما منو سرکار گذاشتید؟ ــ نه فقط یکم شوخی کردم ــ ولی شما سرکارم گذاشتید. کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید. ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید. ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه به ماشین رسیدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت: ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه سمانه سوار شد، کمیل در را بست و خوش هم سوار شد. ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم ــ من وقتی تو پرو بودید، با آقا محمود تماس گرفتم، بهش گفتم، که کمی دیر میکنیم سمانه سری تکان داد، و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد. کمیل ماشین را، کنار یک رستوران نگه داشت،پیاده شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، که با یک تشکر وارد شد، نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت، و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت، تا زمانی که سفارشاتشان برسد، در مورد مکان عقد صحبت کردند، با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند، سمانه زودتر از کمیل، سیر شد،خداروشکری گفت، و از جایش بلند شد. ــ من میرم سرویس بهداشتی ــ صبر کنید همراهیتون میکنم ــ نه خودم سریع میام به طرف سرویس بهداشتی رفت، سریع دست و صورتش را شست، و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد، به طرف میزشان رفت، اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
🔰 همین یک عکس را نشانش بده ‼️ ✅ اگر کسی با ادعای انقلابی گری ، به شما گفت یا در کانالش نوشت که دولت کاری نمی کند یا مثل همان دولت قبل است یا پشیمانیم که رای دادیم ، یا دولت علیل و بی فایده است و.... شما اصلا با او بحث خاصی نکن و سر خودت را درد نیاور ! 👆 فقط همین یک عکس از بیانات رهبری که برای مهرماه همین سال قبل در دانشکده افسری هست را نشانش بده 🌀 اگر رهبری را قبول دارد ، باید بداند که رهبری نه اهل تعارف است ، نه اهل دروغ گفتن ، شهادت ایشان به پیشرفت کشور و باز شدن گره هایی که دولت در حال بازکردن است ، خودش بهترین گواه و دلیل برای کار کردن جهادی این دولت است ( هرچند نقد منصفانه سر جای خود محفوظ) 🌀 اگر هم دیدید دارد مدام توجیه می کند و نمی خواهد حرف رهبری را بر خلاف حرف خود بپذیرد ، دیگر عیارش معلوم شده ، بحث کردن فایده ای ندارد !!!! ✅ شاخص و میزان که حرف رهبری باشد ، دیگر تشخیص همه چیز راحت و روشن است 👈 به گواهی تاریخ از صدر اسلام تا کنون ، توجیه کنندگان حرف ولی جامعه ، هیچ گاه عاقبت به خیر نشدند ، هیچ گاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ انحرافات انجمن حجتیه هوشیار باشید انجمن منحرف حجتیه فعالیت‌هایش را به شدت از سر گرفته... https://eitaa.com/antihalghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باغ وحشی به نام اروپا : پلیس المان بچه یک خانواده مسلمان را از انها جدا میکند و سرپرستی انرا به دولت واگذار میکند، البته با حکم قاضی دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسیهای خود گفته که خانواده این بچه به این بچه گفته که در اسلام همجنس بازی حرام است. فقط حال و روز خانواده را ببینید. در اخر هم پلیس هم از پدر و هم از دختران به جرم اهانت به پلیس شکایت میکند. وای بر هر کس که تصور کند این مسخ شدگان متمدن هستند ‌... ان شاءالله برای هدایت تمام مستضعفین و حتی مستکبرین عالم دعا کنیم بویژه آنکه اگر الساعه در لوح محفوظ خداوند ، غیر قابل هدایت باشند با تیر غیب الهی به زندگی ننگین آنها خاتمه داده