فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جادوی پرده سبز!
پرده سبز عنصری بسیار مهم و کلیدی در پروسهای طی تولید فیلم و سریال است که تحت عنوان «Chroma Keying» شناخته میشود و در جریان آن، اعمال بازیگران با تصویر پسزمینهای که به صورت جداگانه فیلمبرداری شده ادغام میگردد.
♨️ فعال کردن راهاندازی سریع در ویندوز
🔸 راهاندازی سریع یک ویژگی خفن در Power Options سیستم شمایه که این امکان رو میده بعد از خاموش کردن سیستمتون اون رو سریع تر راهاندازی کنید.
🌀 برای این کار مراحل زیر رو دنبال کنید :
1⃣در کنترل پنل وارد بخش Power Option بشید.
2⃣ حالا وارد بخش Choose what the power button does بشید.
3⃣ و بر روی Change settings that are currently unavailable کلیک کنید.
4⃣ در زیر بخش Shutdown settings، مطمئن شید که تیک گزینه Turn on fast startup خورده باشه.
🔚 در نهایت برای اعمال تغییرات بر روی Save changes کلیک کنید...
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢رسانهمان را ، خودمان فتح کنیم
یکی از کارهایی که در مجموعهی شیخ قمی در حال انجام است ،توجیه و آموزش نیروهای توجیه شده است. یعنی بچه ی حزب اللهی و مخلص داریم اما کار بلد نیست ، محتوا نداره . ما هم محتوا میدیم هم کار یاد میدیم. شما هم بیا دست دو نفر دیگه رو بگیر توجیه کن خودتم حرفه ای شو.
برای دیدن دوره های تخصصی شیخ قمی لینک زیر رو لمس کنید
https://eitaa.com/Israel666/218
راستی یا الآن بیدار میشیم برای جهاد تبیین ، یا با لگد چکمهی دشمن از خواب بیدار میشیم (حضرت علی علیهالسلام)
➖➖➖➖
| کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی |
🆔 @Tablighgharb
#خطرات استفاده از تلفن همراه برای کودکان
🍃کودکان نیاز دارند که سر و صدا کنند ، بازی کنند ، سوال بپرسند و با اسباب بازی هایشان بازس کنند تا رشد آنها مسیر درست خود را طی کند .
اما خیره شدن به صفحه گوشی تلفن همراه فرصت رشد ، بالندگی و ارتباط اجتماعی موثر را از کودکان میگیرد
❣ @Mattla_eshgh
#قوانین_رسانه ای
سعی کنید اطلاعات غیر ضروری و شخصی خود را مانند :
شماره تماس ، آدرس دقیق و ایمیل را در هنگام ثبت نام شبکه های اجتماعی خارجی ثبت نکنید .
شما میتوانید برای عضویت در شبکه های اجتماعی ایمیل و شماره تماس غیر رسمی داشته باشید .
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادوسه صلواتی فرستاد، و سعی کرد منفی فکر نکند، نفس عمیقی کشید، و وارد خانه شد، صدای مژ
💠قسمت #هشتادوچهار
شب بخیری گفت،
و به اتاقش رفت، با ورودش صدای گوشی اش بلند شد،
لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت، و گوشی اش را برداشت، پنجره را باز کرد، با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،
پیام از طرف محمد بود،📲
می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،
با خواندن پیام لبخندی زد :
📲ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟
سمانه بسم اللهی گفت، و کوتاه تایپ کرد،
📲_بله
محمد سریع جواب داد:
ــ خوشبخت بشید دایی جان
گوشی را کنار گذاشت،
و به بیرون خیره شد، و به آینده ای که قرار بود، در کنار کمیل بسازد، فکر سپرد...
❣📲📲❣❣❣📲❣
با صدای پیام گوشی اش،📲
چشمانش را باز کرد، و با دست به دنبال گوشی اش گشت، گوشی اش را روشن کرد،
با دیدن پیامی از کمیل،
نگران به ساعت نگاه کرد، ساعت هشت صبح بود، پیام را سریع باز کرد، با دیدن متن پیام گیج ماند:
📲ــ سلام، ببخشید هرچقدر خواستم، جلوشونو بگیرم که نیان، نشد.
سمانه تا می خواست،
پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت:
ــ شوخی میکنی سمیه، شوخی میکنی
و بعد صدای قدم های شتاب زده،
به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،
با نگرانی لب زد:
ــ چی شده؟
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت
ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم
سمانه کم کم متوجه،
اتفاقات اطرافش شد، خجالت زده سرش را پایین انداخت، و حرفی نزد،
سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند
و با بغض گفت:
ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند، باورم نمیشد، قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم
فرحناز خانم،
بعد از غر زدن به جان سمانه، که چرا او را در جریان نگذاشته بود، همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند، تا صبحانه را آماده کنند،
سمانه با شنیدن صدای صغری،
که بعد از تماس سمیه خانم سریع خود را رسانده بود، از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش، میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید؟😝😁
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد:
ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم😫😁
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید،
تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه😁
صغری با حرص گفت :
ــ خاله نگا، چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم😜😢
فرحناز که از شنیدن این خبر،
سرحال شده بود، بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم
همه مشغول صبحانه شدند،
اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
سمانه ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
صغری ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم، کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش، چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت
سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست! خیلی هم مهربونه
با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم، هینی گفت، و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری😁
ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار
و دوباره خجالت زده شدن سمانه،🙈و خنده های آن سه نفر....😁😄😃
💠قسمت #هشتادوپنج
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت، با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت، و کمی او را مرتب کرد، باورش نمیشد، که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،
همین دیروز بود،
که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد، و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،
صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،
زینب هم با آن لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،
همه منتظر همچین روزی بودند، و از خوشحالی نتوانستند، در خانه بمانند.
بعد از سلام و احوالپرسی با همه،
نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد.
ــ سلام بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،
بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،
سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،
که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود، که لبخند کمیل را ندیده بود،
خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ سلام،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند:
ــ اره خوشکل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم، خب اگه دوست داشت که نمیکشت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب!!
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار،
این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،
با صدای محمد،
که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،
بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی،
محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود، از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت :
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که،
وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند، و روی آن نشستند،
صدای آبی که،
از فواره حوض وسط حیاط می آمد، همراه با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
سمانه سری به علامت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید، خب نمیدونم دقیقا چی بگم، شما از کارم خبر دارید، از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید، اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری، کارمو خیلی دوس دارم، با اینکه خطرات زیادی داره، اما با علاقه انتخابش کردم
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #هشتادوشش
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون، اما خب اگه قبول کردید، و این وصلت سر گرفت، باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید، من ماموریت میرم، ماموریتام خیلی طولانی نیستن، اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،
نمیدونم چطور براتون بگم، شاید الان نتونم درست توضیح بدم، اما من میخوام، کنار شما زندگی آرومی داشته باشم، من قول میدم، که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک، پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه، حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را،
از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه، خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید، سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش،
لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن، با شناختی که از شما دارم، بعضی از حرفا ناگفته میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل، و خانواده و آرامش زندگی، که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم، اما در مورد درسم، من میخوام ادامه تحصیل بدم، یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه، و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود،
و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته، از این بابت نگران نباشید، من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست، منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست، و گفت که فشار کاریتون زیاده، اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم، برای من از همه اتفاقات بگید، نزارید چیزی نگفته بماند، و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند،
و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
این بار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد،
نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،
سمیه خانم با خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،
که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید، احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،
با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.😅🙈
💠قسمت #هشتادوهفت
ثریا ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
سمانه ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد،
و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
مژگان ــ کشتید این دخترو خب،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،
برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود، و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت، و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند،
و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،
سه ساعتی می شد،
برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت،
که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،
صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی،
با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ثریا ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل،
کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،
ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت.
وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که.! 😜
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا😅🤦♀
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای،
هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را،
از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت، و نگاهش به کمیل رسید، که او را نگاه می کرد،
با ضربه ای که ثریا به پایش زد،
به خودش آمد، و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم، اما گفتید، ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند،
و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ثریا ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
کمیل ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم،
که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
کمیل ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ثریا ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا،
از جا بلند شدند، و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند، و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
کمیل ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد،
و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند، فروشنده دوست کمیل بود،
و از آن ها به خوبی استقبال کرد، و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،
موقع حساب کردن حلقه ها ،
سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت، دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل!
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز،
سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،
کمیل سعی کرد،
جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید...
💠قسمت #هشتادوهشت
تاثیر صحبت کمیل،
انقدر زیاد بود، که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد،
و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
سمانه ــ چیزی شده؟
کمیل ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد،
و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زد، که می دانستند، از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد، اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم، فقط اینکه شما نمیزارید، خریدامو حساب کنم، اینجوری راحت نیستم.
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند،
و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد، مواظب سمانه بود، که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،
نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند، و به سمانه خیره شده بودند، افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل، با آن دو پسر شد، حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت، همه چیز سفید بود، حدس میزد، که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،
سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،
اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان؟!
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی، این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،
یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید،
و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید،
و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد،
و چند دست لباس به او داد....
💠قسمت #هشتادونه
با کمک یاسمن همه ی خریدها را،
از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب کرد، و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن، نمیخواستم بگیرم ها..! ولی شوهرت به زور حساب کرد!
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها، و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه..
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند،
کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد،
کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید، با آقا محمود تماس گرفتم، بهش گفتم، که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد،
و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
کمیل ماشین را،
کنار یک رستوران نگه داشت،پیاده شدند، کمیل در را برای سمانه باز کرد، که با یک تشکر وارد شد،
نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت، و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،
تا زمانی که سفارشاتشان برسد،
در مورد مکان عقد صحبت کردند، با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،
سمانه زودتر از کمیل،
سیر شد،خداروشکری گفت، و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،
سریع دست و صورتش را شست، و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،
به طرف میزشان رفت،
اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
مطلع عشق
جادوی پرده سبز! پرده سبز عنصری بسیار مهم و کلیدی در پروسهای طی تولید فیلم و سریال است که تحت عنوان
👆سواد رسانه
پستهای روز شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
🔰 همین یک عکس را نشانش بده ‼️
✅ اگر کسی با ادعای انقلابی گری ، به شما گفت یا در کانالش نوشت که دولت کاری نمی کند یا مثل همان دولت قبل است یا پشیمانیم که رای دادیم ، یا دولت علیل و بی فایده است و....
شما اصلا با او بحث خاصی نکن و سر خودت را درد نیاور !
👆 فقط همین یک عکس از بیانات رهبری که برای مهرماه همین سال قبل در دانشکده افسری هست را نشانش بده
🌀 اگر رهبری را قبول دارد ، باید بداند که رهبری نه اهل تعارف است ، نه اهل دروغ گفتن ، شهادت ایشان به پیشرفت کشور و باز شدن گره هایی که دولت در حال بازکردن است ، خودش بهترین گواه و دلیل برای کار کردن جهادی این دولت است ( هرچند نقد منصفانه سر جای خود محفوظ)
🌀 اگر هم دیدید دارد مدام توجیه می کند و نمی خواهد حرف رهبری را بر خلاف حرف خود بپذیرد ، دیگر عیارش معلوم شده ، بحث کردن فایده ای ندارد !!!!
✅ شاخص و میزان که حرف رهبری باشد ، دیگر تشخیص همه چیز راحت و روشن است
👈 به گواهی تاریخ از صدر اسلام تا کنون ، توجیه کنندگان حرف ولی جامعه ، هیچ گاه عاقبت به خیر نشدند ، هیچ گاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ انحرافات انجمن حجتیه
هوشیار باشید انجمن منحرف حجتیه فعالیتهایش را به شدت از سر گرفته...
https://eitaa.com/antihalghe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باغ وحشی به نام اروپا :
پلیس المان بچه یک خانواده مسلمان را از انها جدا میکند و سرپرستی انرا به دولت واگذار میکند، البته با حکم قاضی
دلیل: این بچه در مدرسه به همکلاسیهای خود گفته که خانواده این بچه به این بچه گفته که در اسلام همجنس بازی حرام است. فقط حال و روز خانواده را ببینید.
در اخر هم پلیس هم از پدر و هم از دختران به جرم اهانت به پلیس شکایت میکند.
وای بر هر کس که تصور کند این مسخ شدگان متمدن هستند ... ان شاءالله برای هدایت تمام مستضعفین و حتی مستکبرین عالم دعا کنیم بویژه آنکه اگر الساعه در لوح محفوظ خداوند ، غیر قابل هدایت باشند با تیر غیب الهی به زندگی ننگین آنها خاتمه داده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر زندگی کارگر ارتقاء پیدا کند وضع کشور ارتقاء می یابد
✏️ رهبر انقلاب هماکنون در دیدار کارگران: در کلام، همه از کارگر تعریف میکنیم، ولی تعریف زبانی کافی نیست؛ برای کارگران باید کار کرد. هم مسئول دولتی و هم کارآفرین و سرمایهگذار بدانند که اگر تلاش شد تا زندگی ارتقاء پیدا کند، وضع کشور ارتقاء پیدا خواهد کرد.
✏️وقتی کارگر دغدغه نداشته باشد، امنیت شغلی و رفاه داشته باشد و زندگیاش راحت بچرخد، کیفیت کار و محصول بالا خواهد رفت.
مطلع عشق
💠قسمت #هشتادونه با کمک یاسمن همه ی خریدها را، از همان مغازه تهیه کرده بود، در پرو چادرش را مرتب ک
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #نود
به سمت پیشخوان رفت،
تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد،
و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد.
در طول مسیر،
حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه،
نگه داشت، هر دو پیاده شدند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی،
به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد،
میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های،
امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت،
در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت #نودویک
کمیل ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد، برو همه منتظرتن، ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،
اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
کمیل ــ چی شده؟
امیرعلی ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید،
و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت، سریع از پله ها بالا رفت، یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
_ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟😟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی😁
سمانه آرام خندید،
و سرش را پایین انداخت☺️🙈
با صدای عاقد،
همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد، استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود، دستانش سرد شده بودند،
با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،
نمیدانست چرا دلش آرام نمی گرفت، احساس میکرد، دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش آمد،
و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد، و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،
دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت، امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،
با صدای عاقد،
و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
عاقد ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست،
و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،
سرش را کی بالا اورد،
که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،
صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله☺️💞
همزمان نفس حبس شده ی کمیل،
آزاد شد،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت، و این لحظات چقدر برای او شیرین بود....
💠قسمت #نودودو
بعد از بله گفتن کمیل،
فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت،
هر کدام از آن امضاها، متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد،
و چه حس شیرینی بود،
سمانه که از وقتی 💞خطبه ی عقد💞 جاری شده بود، احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود،
به او نگاه کوتاهی کرد،
یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن #خطبه_عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.
هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند،
صغری حلقه ها را،
به طرفشان گرفت، و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت😍📷
آقایون از اتاق خارج شدند،
و فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند، هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود، قبول نکرد که برود،😐و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را،
از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت، با احساس سرمای زیاد دستانش،
با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟😧
اولین بار بود،
که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،
سمانه آرام گفت:
ــ خوبم☺️
کمیل حلقه را،
در انگشت سمانه گذاشت، که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،
این بار سمانه با دستان لرزان،
حلقه را در انگشت کمیل گذاشت، و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش،
در دستان مردانه ی کمیل انداخت، شرم زده سرش را پایین انداخت،
که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را،
از خجالت بر روی هم فشرد، کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت، فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست،
و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،
کمیل در را برای سمانه باز کرد،
و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت، تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند، بزند.
در همین مدت کوتاه،
احساس عجیبی به او دست داد، باورش نمی شد، که دلتنگ کمیل بود، و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت، تا شاید کمیل را ببیند،
بلاخره موفق شد،
و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود، برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد،
سمانه به طرف او چرخید، و به او نگاهی انداخت،
کمیل سرش را چرخاند،
و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد، سریع نگاهش را دزدید،
کمیل خندید،
و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت، دوست داشت، دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد، تا مطمئن شود، که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد،
و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره، راحت باش، من به کسی نمیگم، داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده،
از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید.....
💠قسمت #نودوسه
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند،
و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،
سمانه خندید و گفت
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایشش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت،
و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما
صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید،
و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود، و لحظه ای استراحت نکرده بود،
وقتی مادرش به او گفته بود،
که سمانه را برای شام دعوت کرده بود، سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،
مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود، با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد، و به سمتش رفت
سمانه ــ سلام خاله جان
سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد، و خاله اش را در آغوش گرفت،
صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار😕
کمیل دستش را،
دور شانه های خواهرش حلقه کرد، و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل، میخوای تحویلش نگیرم؟!😊
لبخند دلنشینی،
بر لب های سمانه☺️ و کمیل😎 نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،
کمیل به اتاقش رفت،
سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات
سمانه لیوان شربت را برداشت،
و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،
کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
سمانه ــ راحت باش
کمیل ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه
سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب😊
ــ چشم خانومی😍
ــ چشمت روشن☺️
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت
ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.😉
کمیل خیره به سمانه،
که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد....
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #نودوچهار
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم
کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،
سمانه لبخندی به کمیل زد،☺️و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی😍
صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.😝
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد،
و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.😋😜
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت،
که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد،
به خاطر #آرامش و #خوشبختی پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،
با خنده ی بلند صغری،
به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه،
در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،
سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری😠
ــ ها چیه🙁
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟😊
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب😳 به او نگاه می کرد،
صدای بلند خنده ی کمیل😂😍 در کل خانه پیچید،
و صغری به این فکر کرد،
چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...😁😍
🚙💞🚙💞💞🚙🚙💞🚙
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم☺️
ــ خوش اومدی عزیز دلم😊
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش😝
ــ دیوونه😁
بعد از خداحافظی،
سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید،
و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد،
به طرف کمیل برگشت،
کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باشن...
کمیل با دیدن صحنه رو به رویش،
حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو،
مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،
کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه، من هستم
سمانه چرخید،
تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،
با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل😨
💠قسمت #نودوپنج
کمیل نگاهی به چشمان،
وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت،
و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم..!
ــ نه نه کمیل نمیری
و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند،
دوباره به سمت سمانه چرخید،
تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت،
سمانه با وحشت،
به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را،
برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد،
و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم...
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل😥😭
کمیل با دیدن اشک های سمانه،
احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد
و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،
در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی،
به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد،
و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت،
و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،
کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند،
کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته😏
کمیل لحظه ای برگشت،
و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت،
احساس بدی داشت،
از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،
با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید،
اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر،
چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،
سمانه از نگرانی،
دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،
کمیل با صدای در ماشین،
از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت،
اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین😡
سمانه که تا الان،
همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود.....
💠قسمت #نودوشش
با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد:
ــ برگردتو ماشین سریع😡🗣
اما سمانه نمیتوانست،
در این شرایط کمیل را تنها بزارد.
یکی از آن سه نفر،
از غفلت کمیل استفاده کرد، و با چاقو بازویش را زخمی کرد، کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت، و چند تیر به جلوی پایش زد، که سریع عقب رفت،
با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،
کمیل گفت:
ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید
امیرعلی با دیدن سمانه،
که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود، نگران به سمت کمیل رفت، بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند.
کمیل با دیدن امیرعلی،
اسلحه اش را پایین آورد، و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،
او فقط میخواست،
کمی حواسشان را پرت کند، که نه به پیرمرد آسیبی برسانند، و نیرو برسد.
کمیل با یادآوری سمانه،
سریع به عقب برگشت، و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود، قدم برداشت.
کمیل روبه روی سمانه ایستاد،
سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت
و با بغض گفت:
ــ کمیل😭
کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد،
و سر سمانه را در آغوش گرفت، و همین بهانه ای شد، برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد.
کمیل سعی می کرد او را آرام کند،
زیر گوشش آرام زمزمه کرد :
ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش
سمانه از اوفاصله گرفت و گفت:
ــ کمیل بازوت زخمی شد
کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت، و گفت:
ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه، الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند
سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت:
ــ نه نه من نمیرم
ــ سمانه، خانمی اتفاقی نمیفته، من فقط به امیرعلی گزارش بدم، بعد میریم خونه
او را به سمت ماشین برد،
و بعد از اینکه سمانه سوار شد، لبخندی به نگاه نگرانش زد، و به سمت امیرعلی رفت.
ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیک رو سنگین کرده بود، الانم از فرعیا اومدیم، که رسیدیم
ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم، پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی، یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره
ــ باشه داداش خیالت راحت برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت،
نگاهی انداخت، می دانست کمیل، نگران حضور همسرش هست،
خوشحال بود از این وصلت،
چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود، و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود، و هر از گاهی بلند میخندید،
خوشحال بود،
کسی وارد زندگی کمیل شده است، که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
💠قسمت #نودوهفت
پروند را بست،
و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت،
از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود، دیگر خبری از او نداشت.
📲ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد، لطفا ....
تماس را قطع کرد،
و این بار شماره ی فرحناز خانم را گرفت، بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد.
ــ سلام خاله
ــ سلام پسرم،خوبی؟؟
ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟
ــ خداروشکر عزیزم
ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟ چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه
ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده، الانم تو اتاقشه، فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه
ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟
ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و آمپول نوشت براش
کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم
ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی
کمیل بعد از خداحافظی،
از جایش بلند شد، و کتش را برداشت، و از اتاق خارج شد،
با برخورد هوای سرد به صورتش،
لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد، سوار ماشین شد، و به سمت خانه ی آقا محمود رفت.
💊💊💊🛌🛌💊🛌🛌💊💊
با صدای تیکی در باز شد،
و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد، و وارد خانه شد، با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،
فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد.
ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی
ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم
فرحناز خانم اخمی کرد و گفت:
ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها
کمیل آرام خندید،
و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت.
ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان
ــ این چه حرفیه خاله، وظیفه است
فرحناز خانم خریدها را،
به داخل آشپزخانه برد، و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد، آرام خندید و گفت:
ــ پسرم سمانه تو اتاقشه😁
کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت،☺️و به سمت اتاق رفت،
آرام تقه ای به در زد،
و در را باز کرد، وارد اتاق شد،
با دیدن سمانه،
که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود، و کلی پتو روی آن بود، و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه، سخت نیست.
کمیل آرام خندید که سمانه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
ــ جانِ کمیل
سمانه آرامتر گفت:
ــ بهم نخند☹️
از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت، خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،😃
کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب
ــ من راحتم تو نگران نباش
ــ مریض میشی خب
ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه
سمانه با تعجب گفت:
ــ برای چی؟
ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی، دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم، که زودتر پیش قدم نشدم
سمانه اخمی کرد،
و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد:
ــ آروم آروم، برا خودت گازشو گرفتی رفت، اصلا تقصیر تو نیست، اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم، که دیشب جون یک انسانو نجات دادی، بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه
چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت:
ــ شوهر من قهرمانه، حالا تو چشم اینو نداری، خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره!
کمیل در سکوت،
به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله، همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،
و با خود فکر کرد،
که سمانه #پادادش کدام کار خوبش بوده، اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل #دعاهای_خیرمادرش است.
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده